رمان آتش شیطان پارت 102

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

شنبه شد و زودتر از بقیه وارد شرکت شدم.

سعی داشتم دیشب و اتفاقاتش رو جایی پشت ذهنم بفرستم، تا فعلا بهش فکر نکنم!

 

اگه شروع به فکر کردن می‌کردم، مثل آخر شب، توش‌ غرق میشدم و زمان و مکان از دستم خارج میشد.

 

بخاطر اون یه هفته مرخصی، خیلی کار عقب افتاده داشتم و باید تا ظهر به اکثرشون رسیدگی می‌کردم.

 

نامه نگاری ها و کاغذ بازی های چنتا از پرونده هام مونده بود و تا ظهر حسابی سرم شلوغ بود.

 

ساعت دو بود و تصمیم گرفته بودم بی‌خیال ناهار بشم و کارا رو زودتر تموم کنم.

سرم حسابی گرم بود که با در زدن کسی، بدون بلند کردن سرم، ” بفرمایید ” بلندی گفتم.

 

– سلام، خسته نباشی!

 

با شنیدن صدای ندا، سرم رو بالا اورده و با خوشرویی بهش سلام کردم.

 

از پشت میز بلند شده و همونطوری که بهش نزدیک میشدم، نگاهی به سر‌‌ تا‌‌ پاش، انداختم.

 

حس می‌کردم به وضوح وزن کم کرده!

می‌دونستم اونقدر وحید رو دوست نداره که از دوریش به این حال بیوفته!

برای ندا و خاله حفظ آبرو و کلاس، از هر چیزی واجب تر بود.

 

حتما تا الان هزار مدل افکار مسموم تو سرش پرورونده و خودش رو با خیلیا مقایسه کرده!

 

بهش که رسیدم، کوتاه به آغوشش کشیده و ازش جدا شدم.

 

همونطور که به سمت کاناپه هدایتش می‌کردم، پرسیدم:

 

– چیشده یادی از ما فقیر فقرا کردی ندا خانوم؟؟

 

– یه ساعت پیش مامان زنگ زد به خاله.

حرف تو شد، مامانت گفت ظهرا همش غذای بیرون می‌خوری.

دیگه با مامان تصمیم گرفتیم من هم برات ناهار بیارم، هم یکم صحبت کنیم.

 

تازه نگاهم به باکسی که با خودش اورده بود جلب شد.

کنارش جاگیر شده و گفتم:

 

– چرا زحمت کشیدی عزیزم، لازم نبود این همه راه بیای!

از طرف من از خاله هم کلی تشکر کن!

 

از خاله بعید بود این کارا و محبت ها!

تو این سی سالی که از خدا عمر گرفتم، ندیده بودم خاله از این قبیل ناپرهیزیایی بکنه!

 

یا بابت ندا و اتفاقی که براش افتاده بود پشیمون و شرمنده بود، یا داشت به سبک خودش باج میداد!

 

 

 

سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم!

هرچی که بود منو از گرسنگی نجات داد.

 

نهایت عصر بیشتر میموندم تو شرکت و الان از ناهارم لذت میبردم!

 

در باکس رو باز کردم.

سه تا ظرف در بسته بود.

 

– اوه اینکه خیلی زیاده!

مگه من میتونم همشو بخورم؟!

 

– واسه منم هست

منم ناهار نخوردم تا باهام بخوریم!

 

– چه سعادتی، پس بفرما جلو!

 

حتی از ندا هم این رفتار بعید بود!

درسته همبازی بچگی هم بودیم و اون زمان دوران خوبی داشتیم، اما با مرور زمان که بزرگتر شدیم؛ از منو نفس فاصله گرفت و بیشتر شبیه خاله شد!

 

منم با نفسی که ازم چندین سال کوچکتر بود راحت تر بودم تا ندایی که هم سنم بود.

 

خاله به مقدار خیلی زیادی، برامون فسنجون گذاشته بود.

ظرف هارو تقسیم کرده و هردو شروع به خوردن کردیم.

 

تو همون حین هم راجب مسائل بی ربطی مثل آب وهوا و آلودگی هوا گرفته، تا سالن آرایشی که همیشه ندا کاراشو اونجا انجام میداده و اینبار تا سه هفته دیگه بهش نوبت نداده؛ حرف زدیم!

 

بیشتر غرغر دخترونه و به نوعی تخلیه انرژی بود.

خیلی وقت بود هم صحبت اینطوری نداشتم.

 

از دوران دانشجویی که با هیچ کدوم دیگه در ارتباط نبودم!

فقط یه نفس بود که اونم اینقدر مشغله و کار داشتیم هردو که وقت آزاد پیدا نمی‌کردیم.

 

اون درگیر پروژه ها و پایان نامه دانشگاهش بود، منم پرونده های جور واجور!

 

اما امروز از این هم صحبتی و ناهار خوردن با ندا حسابی لذت بردم.

 

از این به بعد باید تایم بیشتری رو به این قبیل قرار ها و صحبت ها، اختصاص بدم!

 

 

 

 

غذامون که تموم شد، به کمک همدیگه طرف ها رو جمع کرده و دوباره تو باکسش قرار دادیم.

 

داخلی آبدارخونه رو گرفته و درخواست دوتا چای دادم.

دوباره کنار ندا برگشته، این بار سکوت کردم.

 

از نگاهاش‌‌ فهمیدم می‌خواد چیزی بگه، اما چیزی نگفتم تا خودش به حرف بیاد.

 

بالاخره بعد از چند دقیقه، با کمی من من گفت:

 

– راستی تابش پرونده به کجا رسید؟!

 

خواستم جوابش رو بدم که تقه ای به در زده شد.

با اجازه ورودم، رستمی با دست پر وارد شد.

 

یه دستش سینی‌ کوچکی حاوی دو استکان چای بود و دست دیگش، باکس گل رز خوشگلی!

 

هردو رو روی‌ میز گذاشت و بی توجه به اینکه مهمون دارم، گفت:

 

– این گلا هم احتمالا از طرف همون عاشق ناشناسه که همیشه کلی چیز میز براتون می‌فرسته تابش جون!

هنوزم نفهمیدین کیه؟!

 

سپس بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من برای سوالش باشه، ادامه داد:

 

– کاش این مرد جنتلمن خودشو زودتر نشون بده!

من بیشتر از خودتون برای دیدنش مشتاقم!

 

ندا هم که با حرفای تند تند رستمی کنجکاو به دسته گل نگاه می‌کرد، پرسید:

 

– یکی از موکلاته؟!

 

رستمی که انگار بالاخره شریک غیبت کردنش رو پیدا کرده بود، بی تعارف روی کاناپه رو به روییمون نشست و با آب و تاب شروع به حزف زدن کرد:

 

– منم همینو میگم اما تابش جون به خرجش نمیره!

حالا من یواشکی لیست موکلای مجردش رو‌ دراوردم.

چیزی حدود ۷نفرن!

از گلا و چیزایی که می‌فرسته مشخصه که آدم پولداریه، پس فقط می‌مونه ۳نفر!

از بین اون ۳نفر هنوز نتونستم بفهمم کار کیه!

 

 

کلافه پوفی کشیدم.

فکر نمی‌کردم اینقدر آدم فضولی باشه!

باید به دایان و آزاد می‌گفتم دیگه از این کارا نکنن!

 

خوبیش این بود که نفهمیده بود این چیزا، کار دو‌ نفر متفاوته!

 

آزاد همیشه یادداشت تایپی با کاغذ زرد رنگ میفرستاد و دایان هیچ یادداشتی نمیذاشت!

 

نگاهی دوباره به گلا انداختم.

از اینجا که کاغذ و یادداشتی مشخص نبود.

نکنه کار دایان بود؟!؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا
تارا
1 سال قبل

آزاد چرا به تابش تجاوز کرد دقیقا؟ دلیلش چی بود😐

تارا
تارا
پاسخ به  neda
1 سال قبل

پس چجوری تابش دختر نبود

دیانا
دیانا
1 سال قبل

ندا این فاطی کجاست چرا نیست؟

camellia
camellia
1 سال قبل

دایان خیلی جنتلمنه. 😍 و خیلی هم گناه داره طفلکی.😐

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون ندا گلی خوبه که تو ولیلا تو این سایت هستین که به موقع رماناتونو بذارین دیروز که گلادیاتور و هامین و حورا نیومد امروزم فعلا خبری نیس

لیلا
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

خواننده جونم من ادمین رمان نیستم فقط نویسنده رمان خودمم🙃

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا
1 سال قبل

میدونم عزیزم منظورم اینکه از وجود شما دوتا رمان منظم پارت گذاری میشه منکر زحمات فاطمه خانم هم نیستم ولی جواب گلایه ها رو نمیده اصلا

لیلا
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

❤ دیگه خودِ نویسنده باید جوابگو باشه، فاطمه هم حتماً سرش شلوغه بنده خدا وگرنه جواب میداد منم سعی میکنم تا بتونم رمان رو زود به زود بذارم و جواب همگی رو بدم

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x