🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
شنبه شد و زودتر از بقیه وارد شرکت شدم.
سعی داشتم دیشب و اتفاقاتش رو جایی پشت ذهنم بفرستم، تا فعلا بهش فکر نکنم!
اگه شروع به فکر کردن میکردم، مثل آخر شب، توش غرق میشدم و زمان و مکان از دستم خارج میشد.
بخاطر اون یه هفته مرخصی، خیلی کار عقب افتاده داشتم و باید تا ظهر به اکثرشون رسیدگی میکردم.
نامه نگاری ها و کاغذ بازی های چنتا از پرونده هام مونده بود و تا ظهر حسابی سرم شلوغ بود.
ساعت دو بود و تصمیم گرفته بودم بیخیال ناهار بشم و کارا رو زودتر تموم کنم.
سرم حسابی گرم بود که با در زدن کسی، بدون بلند کردن سرم، ” بفرمایید ” بلندی گفتم.
– سلام، خسته نباشی!
با شنیدن صدای ندا، سرم رو بالا اورده و با خوشرویی بهش سلام کردم.
از پشت میز بلند شده و همونطوری که بهش نزدیک میشدم، نگاهی به سر تا پاش، انداختم.
حس میکردم به وضوح وزن کم کرده!
میدونستم اونقدر وحید رو دوست نداره که از دوریش به این حال بیوفته!
برای ندا و خاله حفظ آبرو و کلاس، از هر چیزی واجب تر بود.
حتما تا الان هزار مدل افکار مسموم تو سرش پرورونده و خودش رو با خیلیا مقایسه کرده!
بهش که رسیدم، کوتاه به آغوشش کشیده و ازش جدا شدم.
همونطور که به سمت کاناپه هدایتش میکردم، پرسیدم:
– چیشده یادی از ما فقیر فقرا کردی ندا خانوم؟؟
– یه ساعت پیش مامان زنگ زد به خاله.
حرف تو شد، مامانت گفت ظهرا همش غذای بیرون میخوری.
دیگه با مامان تصمیم گرفتیم من هم برات ناهار بیارم، هم یکم صحبت کنیم.
تازه نگاهم به باکسی که با خودش اورده بود جلب شد.
کنارش جاگیر شده و گفتم:
– چرا زحمت کشیدی عزیزم، لازم نبود این همه راه بیای!
از طرف من از خاله هم کلی تشکر کن!
از خاله بعید بود این کارا و محبت ها!
تو این سی سالی که از خدا عمر گرفتم، ندیده بودم خاله از این قبیل ناپرهیزیایی بکنه!
یا بابت ندا و اتفاقی که براش افتاده بود پشیمون و شرمنده بود، یا داشت به سبک خودش باج میداد!
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم!
هرچی که بود منو از گرسنگی نجات داد.
نهایت عصر بیشتر میموندم تو شرکت و الان از ناهارم لذت میبردم!
در باکس رو باز کردم.
سه تا ظرف در بسته بود.
– اوه اینکه خیلی زیاده!
مگه من میتونم همشو بخورم؟!
– واسه منم هست
منم ناهار نخوردم تا باهام بخوریم!
– چه سعادتی، پس بفرما جلو!
حتی از ندا هم این رفتار بعید بود!
درسته همبازی بچگی هم بودیم و اون زمان دوران خوبی داشتیم، اما با مرور زمان که بزرگتر شدیم؛ از منو نفس فاصله گرفت و بیشتر شبیه خاله شد!
منم با نفسی که ازم چندین سال کوچکتر بود راحت تر بودم تا ندایی که هم سنم بود.
خاله به مقدار خیلی زیادی، برامون فسنجون گذاشته بود.
ظرف هارو تقسیم کرده و هردو شروع به خوردن کردیم.
تو همون حین هم راجب مسائل بی ربطی مثل آب وهوا و آلودگی هوا گرفته، تا سالن آرایشی که همیشه ندا کاراشو اونجا انجام میداده و اینبار تا سه هفته دیگه بهش نوبت نداده؛ حرف زدیم!
بیشتر غرغر دخترونه و به نوعی تخلیه انرژی بود.
خیلی وقت بود هم صحبت اینطوری نداشتم.
از دوران دانشجویی که با هیچ کدوم دیگه در ارتباط نبودم!
فقط یه نفس بود که اونم اینقدر مشغله و کار داشتیم هردو که وقت آزاد پیدا نمیکردیم.
اون درگیر پروژه ها و پایان نامه دانشگاهش بود، منم پرونده های جور واجور!
اما امروز از این هم صحبتی و ناهار خوردن با ندا حسابی لذت بردم.
از این به بعد باید تایم بیشتری رو به این قبیل قرار ها و صحبت ها، اختصاص بدم!
غذامون که تموم شد، به کمک همدیگه طرف ها رو جمع کرده و دوباره تو باکسش قرار دادیم.
داخلی آبدارخونه رو گرفته و درخواست دوتا چای دادم.
دوباره کنار ندا برگشته، این بار سکوت کردم.
از نگاهاش فهمیدم میخواد چیزی بگه، اما چیزی نگفتم تا خودش به حرف بیاد.
بالاخره بعد از چند دقیقه، با کمی من من گفت:
– راستی تابش پرونده به کجا رسید؟!
خواستم جوابش رو بدم که تقه ای به در زده شد.
با اجازه ورودم، رستمی با دست پر وارد شد.
یه دستش سینی کوچکی حاوی دو استکان چای بود و دست دیگش، باکس گل رز خوشگلی!
هردو رو روی میز گذاشت و بی توجه به اینکه مهمون دارم، گفت:
– این گلا هم احتمالا از طرف همون عاشق ناشناسه که همیشه کلی چیز میز براتون میفرسته تابش جون!
هنوزم نفهمیدین کیه؟!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من برای سوالش باشه، ادامه داد:
– کاش این مرد جنتلمن خودشو زودتر نشون بده!
من بیشتر از خودتون برای دیدنش مشتاقم!
ندا هم که با حرفای تند تند رستمی کنجکاو به دسته گل نگاه میکرد، پرسید:
– یکی از موکلاته؟!
رستمی که انگار بالاخره شریک غیبت کردنش رو پیدا کرده بود، بی تعارف روی کاناپه رو به روییمون نشست و با آب و تاب شروع به حزف زدن کرد:
– منم همینو میگم اما تابش جون به خرجش نمیره!
حالا من یواشکی لیست موکلای مجردش رو دراوردم.
چیزی حدود ۷نفرن!
از گلا و چیزایی که میفرسته مشخصه که آدم پولداریه، پس فقط میمونه ۳نفر!
از بین اون ۳نفر هنوز نتونستم بفهمم کار کیه!
کلافه پوفی کشیدم.
فکر نمیکردم اینقدر آدم فضولی باشه!
باید به دایان و آزاد میگفتم دیگه از این کارا نکنن!
خوبیش این بود که نفهمیده بود این چیزا، کار دو نفر متفاوته!
آزاد همیشه یادداشت تایپی با کاغذ زرد رنگ میفرستاد و دایان هیچ یادداشتی نمیذاشت!
نگاهی دوباره به گلا انداختم.
از اینجا که کاغذ و یادداشتی مشخص نبود.
نکنه کار دایان بود؟!؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آزاد چرا به تابش تجاوز کرد دقیقا؟ دلیلش چی بود😐
تجاوز از لحاظ اینکه لباساشو در آورد لخت کرد ،
ولی رابطه نه!
پس چجوری تابش دختر نبود
ندا این فاطی کجاست چرا نیست؟
دایان خیلی جنتلمنه. 😍 و خیلی هم گناه داره طفلکی.😐
ممنون ندا گلی خوبه که تو ولیلا تو این سایت هستین که به موقع رماناتونو بذارین دیروز که گلادیاتور و هامین و حورا نیومد امروزم فعلا خبری نیس
خواننده جونم من ادمین رمان نیستم فقط نویسنده رمان خودمم🙃
میدونم عزیزم منظورم اینکه از وجود شما دوتا رمان منظم پارت گذاری میشه منکر زحمات فاطمه خانم هم نیستم ولی جواب گلایه ها رو نمیده اصلا
❤ دیگه خودِ نویسنده باید جوابگو باشه، فاطمه هم حتماً سرش شلوغه بنده خدا وگرنه جواب میداد منم سعی میکنم تا بتونم رمان رو زود به زود بذارم و جواب همگی رو بدم