🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
حاضر و آماده از دفتر خارج شدم.
حدود نیم ساعت دیر شده بود، اما نمیتونستم پرونده رو نصفه ول کنم.
وقتی وارد سالن اصلی شدم، از سکوتش متعجب نشدم.
اصولا همه زود میرفتن.
نگاهی به میز منشی ها انداختم تا رستمی رو پیدا کنم، اما خبری ازش نبود.
داشتم نگاهم رو دور تا دور سالن میچرخوندم که رستمی از سرویس انتها سالن خارج شد.
کلی به خودش رسیده بود و شالش رو هم عوض کرده بود.
چشمش به من افتاد که با لبخندی بهم نزدیک شد و تو همون حین، گفت:
– عععه اومدی تابش جون؟
کارت تموم شد؟!
گفتم نیام مزاحمت بشم تا هروقت که کارت تموم شد خودت بیای.
– آره عزیزم کارم تموم شد، شرمنده معطل شدی.
حاضری که بریم دیگه؟!
– آره فقط کیفم رو بردارم بریم.
حینی که داشت کیفش رو برمیداشت یاد مطلبی افتادم که باید با مجد راجع بهش صحبت میکردم.
ازش پرسیدم:
– راستی آقای مجد رفتن؟!
– آره بابا آقای مجد همیشه نفر اول میرن.
صبح ها میان اخمو، عصرا که میرن خندونن.
انگار اینجا بیگاری میکنن!
هر دو به حرفش خندیدیم.
دقیقا همین بود، دیگه همه میشناختنش.
برخلاف من که عاشق شغلم بودم، اون اصلا از وکالت خوشش نمیومد و بیشترین بخش لذت بخشش براش، درآمدش بود!
به اتفاق هم از شرکت خارج شده و سوار ماشین شدیم.
حین استارت زدن ماشین رو به رستمی پرسیدم:
– خب حالا قرار شد کجا بریم؟!
مکثی کرد و جواب داد:
– واا، ما چرا جا مشخص نکردیم؟!
– پس بذار از ندا بپرسم ببینم اون جایی مد نظرش هست یا نه؟!
تماسم با ندا برقرار شد و همونجوری که آهسته شروع به حرکت کرده بودم، بعد از احوالپرسی مختصر ازش پرسیدم:
– ندا ما از شرکت اومدیم بیرون، کجا بیایم؟!
– یه کافه رستوران هست تازه باز شده.
خیلی فضای قشنگی داره.
بریم اونجا؟!
– باشه آدرسش رو برام تکست کن، ما خودمون رو میرسونیم.
– باشه راستی نفس هم وقتی برنامه رو فهمید گفت اونم میاد!
– چه عالی، پس منتظرتونیم.
تماس رو خاتمه داده و بعد از دریافت آدرس مقصد، به سمت اونجا روندم.
بعد از حدود یک ساعت رسیدیم.
باهم وارد کافه شدیم و یه میز رو برای نشستن انتخاب کردیم.
حرف خاصی باهم نداشتیم و در نتیجه هردو در سکوت، مشغول گوشی هامون بودیم.
حقیقتا تا به امروز، به غیر از مسائل مربوط به کار و شرکت، راجع به چیز دیگه ای با رستمی هم کلام نشده بودم و الان خیلی راحت نبودم!
انگار اون هم حسی مشابه به من داشت که دیگه خبری از پر حرفی همیشگیش نبود!
با صدای سلام گفتن ندا و نفس، به عقب برگشته و به احترامشون بلند شدم.
به هردو سلام کرده و رستمی و نفس رو بهم معرفی کردم.
با دستم به نفس اشاره کرده و گفتم:
– ایشون دخترخاله عزیز من و خواهر کوچک تره نداست.
با دستم به رستمی اشاره کرده و خواستم معرفیش کنم که موندم.
من چرا اسم کوچک رستمی رو نمیدونستم؟!؟!
همیشه برای من رستمی بود و حالا خیلی ضایع بود اگه با فامیل معرفیش میکردم!
همه متوجه تعللم شدن.
رستمی خودش دستش رو به سمت نفس دراز کرد و گفت:
– من مطمئنم تابش جون اینقدر تو کارش جدیه که حتی اسم کوچکم رو هم نمیدونه!
مژگانم عزیزم، از آشناییت خوشبختم!
خنده خجولی کرده و همه رو دعوت به نشستن کردم.
بچه ها هم مشغول صحبت شدن و کم کم یخ جمع شکسته شد.
با حرفی که نفس زد، نگاهم رو به سمتش چرخوندم:
– خب خب خبرای جدید شنیدم!
داشتیم تابش خانوم؟!
حالا عاشق دل خسته پیدا کردی و به من نمیگی؟!؟!
نگاه شماتت باری به ندا انداختم.
آلو تو دهن این بشر خیس نمیخورد؟!
نفس دوباره گفت:
– به خواهرم چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
ناراحت شدی بهم گفته؟؟
یعنی خودت نمیخواستی بگی؟!؟!
– آروم بابا دختر، نفس بگیر!
عاشق دل خسته کجا بود؟!
یه سری گل و چیز میز بوده، بچه ها الکی شلوغش کردن!
اینبار مژگان بود که جواب داد:
– اصلا هم چیز الکی نیست!
کسی که اکثر روزا یا گل میفرسته یا خوراکی، یا تایم ناهار غذا میفرسته، به غیر یه عاشق خفن کی میتونه باشه؟!
نفس با هیجان رو بهش گفت:
– ندا میگفت یه سری کاندید برای این جنتلمن مرموز پیدا کردی، آره؟!
کی هستن؟!؟
مژگان هم با هیجان همون حرف های صبحش رو با آب و تاب دوباره برای نفس تعریف کرد.
از دایان هم گفت که نفس دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
– وااای ندا گفت باورم نمیشد!
افشار یکی از محبوب ترین برند های منو نداست، ببین!
سپس کیف و کیف پول و کفشش رو نشون داد که همشون لوگوی مخصوص شرکت افشار، روشون هک شده بود!
قبل از این ماجرا ها منم اسم برندش رو زیاد شنیده بودم، اما خریدی ازش نداشتم.
تنها چیزی که داستم همون کیف پول دست دوزی بود که دایان بهم داده بود.
از خاطره اون روز و حس وصف نشدنیش، حس کردم بغضی توی گلوم نشست.
انقدر کادوش برام ارزشمند بود که حتی دلم نمیومد ازش استفاده کنم!
توی یه باکس مخصوص، تو کشو پاتختیم گذاشته بودم و اکثر شب ها بهش نگاه میکردم.
دستی به روش میکشیدم و سعی میکردم از لا به لای تار و پودش، بوی دایان رو استشمام کنم!
بحث بچه ها گل انداخته بود و هر کدوم یه نظری راجع به کاندید های انتخابی میداد.
داشتم با خنده به مسخره بازیاشون گوش میدادم که با صدایی که از پشت سرم بلند شد، لبخند روی لبم خشک شد!
– شبتون بخیر خانوما!
«به نظرتون کیه ؟🤔🧐»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه آزاد باشه ، آزاد عکاسی داشت ، میمونه دایان که فک نکنم ، فقط یه گزینه میمونه ( شخصیت جدید )
شرط میبندم!! دایانه ببینید کی گفتم😝😝
ببنید کی گفت دیگ 😂😂
دوسدارم دایان باشه ولی فکرکنم آزاد
من میگم آزاده
منم میگم آزاده 🤗👌
من دوست دارم دایان باشه اصلا نمیتونم باور کنم حسش به تابش دروغ و فیلم باشه🤔
ننه ندا چه ستم گر شدی🥺چرا مارو میزاری تو خماری آخه
منک گفتم پارتای بعدی خماری زیاد داره
وای ندا چی بگم بهت😎
باید آزاد باشه دایان سنگینتره نمیره تو جمع زنونه
پارت بعدی رو بزار تا بهت بگم کیه
ماشالا عجب حس ششم قوی😂😂
🤣🤣
شما هم خانم ندا!اخیرا زیاد تو خماری می زاری مارو! 😓 با ما به از این باش که با خلق جهانی. 😐
😑
باور کن این سه تا پارت بود
سه تااااااا!!!?🤔
باور نمیکنی ؟😥💔
چطوری ؟
بد نیستم…
تو خوبی؟
مرسی منم خوبم
بمن ربطی نداره خانم 😌😌
فردا بچه ها خونن..
پس فردا آزادم ..
بیا کارت دارم ..
یه چککنی پس فردا میبینی .
باشه
کوتاه نبود,جای بدی تموم شد.هرچند خیلی هم طولانی نبود 🙈 شما خودت باعث شدی پر توقع بشم. 😉 “سهم من ازتو”امکان نداره یادم بره. 😍 پارت اون جوری میخوام من. 😎 الفرار
خوشبختم ، آزاد کاشف هستم😂