رمان آتش شیطان پارت 45 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 45

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_45

 

 

دوباره بینمون سکوت برقرار شده بود که اینبار هم باز مادرش سکوت رو شکست:

– راستی با خواهر و برادر دایان هم آشنا شدی عزیزم؟؟

 

خواهر و برادز؟!

مطمئنم اون روز تو کافه، دایان فقط از نگرانیش بابت تنهایی خواهر و مادرش گفته بود و حرفی از برادر نزده بود!

 

نکنه همون پسر تخصی که دم در دیدم و دایان رو ” داداش ” خطاب کرد، برادرش بود؟!

 

وقتی نگاه منتظرش رو معطوف خودم دیدم؛ سری به مخالفت تکون دادم که مادرش با اشاره دست، کسی رو صدا زد.

 

با نزدیک شدن شخصی، نگاهم رو به سمتش چرخوندم.

دختری که شباهتی نه به دایان داشت، و نه به پسر دم در!

 

هردو اون ها چشم ابرو مشکی و سبزه رو بودن، اما این دختر مثل برف سفید و بور بود.

 

مادرش با اشاره دست، مارو بهم معرفی کرد:

– خانوم وکیل ایشون دخترم سارا.

 

با اینکه مشخص بود چند سالی ازم کوچک تره، اما به احترامش از جا بلند شده و دست دادم.

 

سارا که انگار من رو با خطاب مادرش شناخته بود، با خوش رویی دستم رو فشرد و صمیمانه دو طرف صورتم رو بوسید.

 

اعضای خانوادش بر خلاف خودش، خونگرم بودن و تو همون برخورد اول، حسابی به دلم نشسته بودن!

 

ساعت تقریبا به ۹ شب رسیده بود که چند خانوم از جا بلند شده و مشغول سفره انداختن شدن.

 

تعداد خانوم ها کم بود و به پنجاه نفر نمیرسید.

تعداد مرد های توی حیاط هم چیزی حدود همین تعداد بود.

 

با این حال خونه بزرگی که داشتن، پذیرای همشون بود و مطمئنم اگه مرد ها هم به داخل خونه میومدن، تو همین پذیرایی جا میشدن!

 

خواستم من هم برای کمک از جا بلند بشم که مامانش نذاشت و اصرار کرد سرجام بشینم.

 

بعد از شام هم دوباره تعدادی خانوم مشغول جمع کردن ظروف و سفره شدن و با همکاری همدیگه، کل پذیرایی به ده دقیقه جمع شد.

 

مهمون ها کم کم عزم رفتن کرده و برای عرض تسلیت مجدد به دیدن مامان دایان اومدن.

 

سارا و زنعموش و دو خانوم دیگه هم، دم در ایستاده و از مهمون ها بابت حضورشون تشکر می‌کردن.

 

تنها موقعیت معذب کننده امروزم؛ همین الانی بود که مجبور بودم کنار مامانش بمونم و با آدم هایی که نمیشناسم، چشم تو چشم بشم.

 

تو این بین حتی چند نفرشون بهم تسلیت گفته و برام از خدا، طلب صبر کردن!

 

بالاخره مهمون ها همه رفتن و فقط چند نفر انگشت شمار که احتمالا صاحب مجلس بودن، باقی موندن.

 

کنار مادر دایان نشسته بودم و به گله شکایتش نسبت به روزگار نامرد و بد گوش میدادم که، خواهرش نزدیکمون شد.

 

سرش رو سمتمون خم کرد و با صدای آرومی گفت:

– خانوم وکیل، خان داداش کارتون دارن!

 

هردو مادر و دختر منو خانوم وکیل صدا می‌کردن و باعث خندم میشدن.

 

– منو فقط تابش صدا کن عزیزم با اسمم راحت ترم تا شغلم!

 

خجول لبخندی زد و ادامه داد:

– تابش جون داداش گفتن تا اتاقشون ببرمت.

 

از حاج خانوم کسب تکلیف کردم و وقتی با رضایتش مواجه شدم، برای سریع تر رفتن پا تند کردم.

 

معماری داخل خونه طوری بود که انگار فقط یه طبقست، اما وقتی سارا من رو به سمت راه پله انتهای خونه راهنمایی کرد، متعجب شدم.

 

راه پله ای شبیه به راه پله های خونه های آپارتمانی بود، با این تفاوت که با موکت خاکی رنگی، پوشیده شده بود.

انگار طبقه بالا، واحد مجزایی محسوب میشد.

 

از این قبیل معماری های قدیمی قبلا ندیده بودم و برام جدید و جذاب بود.

 

وارد طبقه دوم شدیم که چند اتاق جدا و یه محیط کوچک در قسمت وسط داشت که با یک کاناپه و تلویزیون دیواری، پر شده بود.

 

سارا من رو به آخرین اتاق برد و با لبخند زیبایی، ازم دور شد و به سمت پله ها برگشت.

 

نگاهم رو به در چوبی اتاقش داده و چند ضربه زدم.

با شنیدن ” بفرمایید “ش وارد اتاق شدم.

 

یه اتاق ساده با بدیهی ترین و ساده ترین وسایل چیده شده بود.

 

قطعا دایان دیگه از اتاقش استفاده نمی‌کرد، چون با چیزی که تا الان ازش دیده بودم؛ همچین چیزی خیلی با سلیقش هم خونی نداره.

 

نگاهم رو از اطراف اتاق گرفته و به دایانی که کنار پنجره بزرگ اتاقش ایستاده بود، دادم.

 

از همونجا بهم خیره بود و حرفی نمیزد.

چند قدمی بهش نزدیک شده و گفتم:

– خونه قشنگی دارین!

 

لبخند کوچکی زد و مثل یه مرد متواضع و جنتلمن سرش رو کمی خم کرد.

 

به لبخندش جواب دادم.

– سارا گفت مثل اینکه با من کار داری!

 

 

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

چرا پس پارت جدید نمیدید

علوی
علوی
1 سال قبل

چند سطر گم‌شده دارد از اول پارت انگار

بانو
بانو
1 سال قبل

چرا انقد کم پارت میدی آخه😭

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x