با قد کوتاه ترم، به آغوش کشیده بودمش و اون هم بی هیچ اعتراضی؛ به این هم آغوشی تن داده بود.
سرم رو به سرش تکیه داده و با همون دستی که دور گردنش حلقه شده بود، موهای پشت گردنش رو نوازش کردم.
دلم میخواست برای آروم کردن این مرد زخمی، همه تلاشم رو بکنم و مرحمی روی درداش باشم!
دلم نمیخواست دیگه این مکالمه رو ادامه بدیم، اما انگار دایان تازه زخم دلش باز شده و بود و حرف داشت!
– دستم رو پانسمان کردن و چند ساعت بعدش راهی خونه شدیم.
باورت میشه وقتی وارد خونه شدیم حتی نپرسید کجا بودیم و اون سیاهی های روی دیوار حیاط و زیر زمین از چیه؟!
یا حتی حالمون چطوره و چرا دستای پسر بزرگش چندین لایه پانسمان داره؟!
مکثی کرد و با پوزخندی که زد، ادامه داد:
– هیچی!
جلو تلوزیون نشسته بود و فوتبال میدید!
وقتی وارد خونه شدیم، یه نیم نگاهی بهمون انداخت و دوباره به سمت تلوزیون برگشت، انگار که هیچ چیز عجیب غریب و و غیر عادی ای، وجود نداره!
دوباره مکث کرد.
درکش میکردم!
درسته پدرم اینقدر هم بیرحم نبود، اما تجربه پدر بی توجه و بی مهر رو، داشته و به خوبی میفهمیدم!
به آرومی زیر گوشش زمزمه کردم:
– اگه سخته دیگه ادامه نده!
وقتی به سکوتش ادامه دار و طولانی شد؛ متوجه شدم که دیگه قصد ادامه دادن نداره.
تیغهی بینیش رو با لطفت روی گردنم کشید، که حس قلقلکی رو توی دلم ایجاد کرد.
حالا که بیشتر از زندگیش میدونستم، حالا که روح زخمیش رو دیده بودم و بخشی از سر گذشتش رو فهمیده بودم، مهرم بهش بیشتر شده بود!
هومی کشید و با نفس عمیقی که کشید، ادامه داد:
– بوی خوبی میدی خانوم وکیل!
تک خنده تو گلویی کردم.
– بیشتر حس میکنم بهم طعنه زدی، چون دو روزی میشه که حموم نرفتم!
سرش رو از گردنم بیرون کشید و صاف ایستاد، اما من دستم رو از دور گردنش باز نکرده و همونجا نگه داشتم.
درسته مجبور بودم کمی خودم رو بکشم تا بهش برسم، اما نمیخواستم به این زودی این پیوندی که حس میشد رو، قطع کنم!
پیوندی که میتونستم از برق نگاه دایان هم حسش کنم!
– من دروغ نگفتم یا قصد خود شیرینی نداشتم، واقعا بوی خوشایندی داری تابش!
جدای از اینکه شوخی من رو جدی برداشت کرده بود و با لحن جدی داشت جواب میداد، اینکه اولین باری بود که اسمم رو بدون هیچ پسوند و پیشوندی به کار میبرد، هیجان انگیز بود!
قبل از اینکه بخوام توضیح بدم که ” فقط یه شوخی بود! ” تلفنش زنگ خورد.
دستم رو برداشتم تا بتونه به تماسش برسه.
وقتی مشغول حرف زدن شد و فهمیدم از کارخونه باهاش تماس گرفتن، دستی به نشونه خداحافظی تکون داده و از اتاقش خارج شدم.
اول فکر میکردم فقط از سمت من اون نیمچه علاقه و کشش هست، اما با رفتارای دایان متوجه شدم که دو طرفست!
بهتر بود هرچه زودتر برای اتفاقات و احساساتی که بینمون در حال شکل گیری بود صحبت کرده و تصمیم میگرفیم.
هر وقت که پیش همدیگه بودیم، بهم نزدیک میشدیم و این درست نبود!
درسته که دختر مذهبی نبوده و پایبندی به دین و حجاب نداشتم؛ اما باز هم یه سری چارچوب و قوائد برای خودم و روابطم داشتم که منو و دایان هر سری، از خط قرمزش عبور میکردیم!
با همین افکار وارد اتاق سارا شده و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
بهتر بود هرچه زودتر به تهران برمیگشتم.
چندی نگذشته بود که سارا با تقه ای به در، وارد اتاق شد.
انگار کمی بابت حرفایی که تو آشپزخونه زده بود، شرمنده بود که بعد از بستن در، همونجا ایستاده و با سری پایین؛ بهش تکیه داد.
نمیتونستم بابت نگرانیش برای برادرش ازش خورده بگیرم و ناراحت باشم.
مخصوصا حالا که فهمیده بودم این خواهر و برادر چقدر همدیگه رو دوست دارن و پاش بیوفته، برای هم چه کار ها که نمیکنند!
لبخندی به قیافه مظلومش زده و گفتم:
– من دیگه دارم میرم عزیزم، شرمنده زحمت دادم.
– زحمت چیه تابش جون، رحمت بودی!
کمی تعلل کرده و دوباره ادامه داد:
– بابت رفتارم هم….
نذاشتم ادامه بده و پیش دستی کردم:
– نمیخواد چیزی بگی عزیزم، من اصلا به دل نگرفتم.
وقتی صورت خندونم رو دید و از صحت حرفام مطمئن شد، نفس راحتی کشید.
حینی که داشت مانتوش رو تن میزد، گفت:
– من اصلا دختر بدبین و بدجنسی نیستم تابش جون، فقط رو داداش دایانم زیادی حساسم.
با خنده سری به تایید تکون دادم که حاضر و آماده مقابلم ایستاد و گفت:
– بهشت رضا هم اول جاده مشهد تهرانه، اگه ایرادی نداشته باشه منم باهات میام، میخوام دوباره برم سر مزار!
قبول کردم که با گفتن ” پس میرم از داداش اجازه بگیرم “، اتاق رو به سرعت ترک کرد.
حس دقیق سارا به پدرش رو نمیتونستم حدس بزنم!
یعنی ممکنه از اتفاقی که افتاده، چیزی یادش نیاد، چون خیلی بچه بوده!؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه راسته ندا دیگه نمیاد؟من تورو دوست ندارم ننه بهتر بود😭😒
نه میاد
فاطی هستی؟
هعیبرات پیام میذارم میرم 😂
خیلی بیشعوری 😂😂
آره پیدا کردم
زیاااااد 😂
دستمو ماچ کن برات بف ستم
نامرد منکهگفتم جاهای دیگمبوس میکنم 😂
الهی طایفه شوهرت فداتشه خواهرمیکی یدونه اس 😌🤩
ببینم اگمن راهنمایی نمیکردم چجوری پیدا میکردی ؟😌😌
پس اول تو بیا ماچچچچ کن 🙎
😂😂😂😂
مااااااااااچچچچ
اومدم عزیز جان ..خوبی گلم؟
عه وا 😱
آدم ب خالش میگه دوست ندارم ؟😂
فاطیب ایننازی مهربونی…
ننه چرا نیست😭
فاطمه خوب نیست نه به کامنتا جواب میده نه پارت هدیه میده نه درست حسابی پارت میده 😫😫
هر دو ادمینای خیلی خوبی هستن
چطور دلت میاد بگی فاطمه خوب نیس
خیلی رمانای جذابی میذاره
بخدا تقصیر من نبود ،🥲
هستم عزیزم؟
نگو فاطمه خوب نیست الان میاد دم درتون 😂
خواهر عشقهههههه
اون که صد البته😅
چون دلم برات تنگ شده بود یه چیزی پروندم😭
الهییبی عزیزم..فدای دل مهربونت
چرا اینبار اصلن محتوای خاصی نداشت
چرت.
خوبی ؟چخبرا؟😂