🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥
#پارت_57💥
چوب رو بالا اورده و کنار گوشم قرار دادم.
به آهستگی به سمت سرویس حرکت کرده و با چشم، اطراف رو هم زیر نظر گرفتم که نا قافل، چیزی بهم حمله نکنه!
دستم رو دور دستگیره محکم کرده و یک دفعه به ضرب، بازش کردم.
همون بیرون با حالتی گارد گرفته، ایستاده بودم.
هیچ خبری از هیچ موجود زنده ای تو حمام نبود!
نگاهم دائما به گوشه و کنار در گردش بود تا اثری از کسی یا چیز جدیدی ببینم که نگاهم به سینک جلب شد.
با احتیاط قدمی به جلو برداشته و کاغذ چاپی زرد رنگ رو از روی کابینت سینک برداشتم.
” هیچ قفل و هیچ مانعی نمیتونه جلوی من رو برای رسیدن بهت بگیره خوشگلم! ”
کاغذ رو مچاله کرده و به سطل انداختم.
نگاهم از آیینه به گوش ها و پیشونی قرمزم افتاد.
اینقدر حرص خورده بودم که همشون قرمز بودن.
اگه این چند وقت از دست این مرتیکه فشار خون بگیرم یا از ترس سکته کنم، دور از انتظار نیست!
اخه این چه روش احمقانه ای برای ابراز وجوده؟!
این همه به خودش و من سختی داده که فقط بگه هیچی جلودارش نیست؟!؟!
از قفل حتما منظورش به قفل در بالکن بود!
به سرعت از سرویس خارج شده و پرده در بالکن رو کنار زدم.
حدسم کاملا درست بود!
در بسته بود، اما دیگه خبری از اون قفل کتابی بزرگی که خودم زده بودم هم، نبود!
این بار تصمیم گرفتم من برای پیام دادن پیش قدم بشم.
به شماره ای که همیشه از اون باهام در ارتباط بود، پیام دادم.
” اینقدر آرتیست بازی کردی که فقط بگی هیچ قفلی جلودارت نیست؟! ”
چند ثانیه نگذشته بود که جوابش اومد.
انگار منتظرم بود!
” هنوز مونده تا آرتیست بازی رو ببینی عزیزدلم!
این فقط یه پیش نمایش کوچولو بود. ”
واقعا از پرو بازیش خسته شده بودم.
راه های مختلفی رو امتحان کرده بودم تا از شرش خلاص بشم، اما همشون به بنبست ختم شده بود!
اما مطمئنم یه راهی هست بالاخره!
یه راهی که از چشمم دور مونده و انقدر فکرم درگیر مسائل مختلفه، که نتونسته بهش بپردازه.
” بالاخره که گیرت میندازم! ”
بالافاصله جوابش اومد:
” برای اون زمان لحظه شماری می کنم بیبی! ”
…………………………
«آتش شیطان 😈🔥»
امروز جمعه بود اما بخاطر مهمونی خاله نمیتونستم به کارای عقب افتادم برسم.
به حرف مامان گوش کرده و نوبت آرایشگاه گرفته بودم.
خودمم دلم کمی تغییر میخواست!
وارد سالنی که نوبت گرفته بودم شده و نگاهی اجمالی به اطرافش انداختم.
آرایشگاهی که همیشه میرفتم امروز بسته بود و مامان آدرس اینجا رو داده بود.
به سمت کسی که پشت میز نشسته بود رفته و فامیلم رو گفتم.
نگاهی به دفترش انداخت و گفت:
– چه به موقع اومدین عزیزم!
الان ملیکا جون رو صدا میزنم.
بعد از صدا زدنش، خانوم جوونی که ” ملیکا جون ” نام داشت اومد و به سمت میزی راهنماییم کرد.
– خب عزیزم، کارتون چی بود؟!
– خودمم دقیق نمیدونم فقط میخوام کمی تغییر کنم و از این یکنواختی بیام بیرون.
خندهی تو دماغی کرد:
– عزیزم!
خب میخوای موهات رو کمی کوتاه کنم؟
یا رنگ کنم؟
یا اصلا اگه هردوش رو انجام بدی که دیگه حسابی تغییر میکنی!
فکر بدی هم نبود!
خیلی وقت بود به موهای مشکیم دست نزده بودم و تا کمرم پایین اومده بودن.
بعد از تاییدم برای انجام هردو کار، با مهارت تمام شروع به کار کرد و چند ساعت بعد که خودم رو توی آیینه دیدم، از نتیجه راضی بودم!
موهام رو تا گردن کوتاه کرده بود و به خواسته خودم، برام چتری هم گذاشته بود که به صورتم حسابی میومد.
رنگی که گذاشته بود هم چیزی حدودا بین شکلاتی و مسی بود، و صورتم رو شاداب تر نشون میداد!
از تغییراتی که کرده بودم راضی بودم و تصمیم گرفتم از این به بعد هروقت که به آرایشگاه احتیاج داشتم، همینجا بیام.
عصر بود که حاضر و آماده، به سمت خونه مامان اینا حرکت کردم.
مامان و حامد هم از تغییراتم راضی بودن و مامان، بیشتر از خودم ذوق نشون میداد!
بالاخره به خونه خاله رسیدیم.
فکر میکردم دوباره از اون مهمونی ها و دورهمی های خانوادگیش گرفته، اما جمعیت زیادی که الان میدیدم، قطعا از تعداد کل خانواده ما بیشتر بودن.
با دیدن چهره های ناآشنایی که گاهی بین جمعیت به چشمم میخورد، به این باور رسوندم که خاله، مهمونی بزرگتری ترتیب داده!
کاش حدالعقل قبلش خبر داشتم تا لباس مناسب تری میپوشیدم!
البته الان هم خیلی بد نبود، کت و شلوار مشکی که پوشیده بودم، فکر کنم به حد کافی مناسب بود.
با اینکه مامان هیچ وقت زن مظلومی نبود، اما اکثر مواقع در مقابل اراجیف خاله سکوت میکرد و احترام سنش رو نگه میداشت.
همون لحظه سر و کله خاله و شوهرش پیدا شد.
کت و دامن بادمجونی و اغرار آمیزی که خاله پوشیده بود خنده به لبم اورد که سعی کردم با گزیدن لبم، جمعش کنم.
مگه عروسی بود که همچین لباس شلوغ و پرکاری پوشیده بود؟!
اصلا کسی دیگه تو عروسی ها هم از اینا میپوشید؟!
هنوز نسلشون منقرض نشده بود؟!
همونطور که دستش رو به نشونه تعارف به سمت سالن گرفته بود، گفت:
– خیلی خوش اومدین خواهر!
آقا حامد، تابش جون بفرمایید.
دسته گلی که حامد خریده بود و به دستم داده بود رو؛ به خاله داده و بعد از احوال پرسی، پشت سر مامان راه افتادم.
اینم یکی دیگه از اخلاق های خوب حامد بود که هرجایی که میرفت، هیچ وقت دست خالی نبود!
با مامان وارد اتاق نفس شدیم و مانتو و شالمون رو برداشتیم.
مامان یه پیرهن ساده و استین بلند مشکی که تا پایین زانوش بود؛ پوشید بود که اندام لاغرش رو به زیبایی قاب گرفته بود و با انداختن سرویس برلیانش، حسابی به خودش رسیده بود.
دستی به چتریام کشیدم و یه طرف موهام رو پشت گوشم انداختم.
داشتم لباسای خودم و مامان رو آویزون میکردم که نفس وارد اتاق شد و خودش رو تو بغل مامان انداخت.
– سلام خاله ی خوشگل و نازم!
کی اومدین که من ندیدمتون؟!
مامان هم با خنده بغلش کرد و قرون صدقش رفت.
وقتی حسابی مامان لوسش کرد، به سمت من چرخید که چشماش گرد شد.
– به به ببین این دافه کیه اینجاست!
چه خوشگل شدی تو شیطون، نمیدونستم موی کوتاه اینقدر بهت میاد!
به حرفش خندیدم و منم بغلش کردم.
کاش بقیه خانواده خاله هم شبیه نفس، اینقدر انرژی مثبت بودن!
باهم از اتاق خارج شدیم که زیر گوش نفس پرسیدم:
– این غریبه ها کین که خاله دعوت کرده؟!
اونم مثل من با صدای آرومی زیر گوشم جواب داد:
– اگه فهمیدی به منم بگو!
همشون دوستا و همکارای وحید خانن!
” وحید خان “یی که با حرص گفت خنده به لبم اورد.
– چرا باید دوستا و همکارای وحید رو خاله دعوت کنه؟!
– من نمیدونم والا!
رسمشون بوده مثل اینکه هر چند وقت دورهمی داشتن.
ندا هم به مامان غر غر میکرد که نمیتونه از این همه آدم پذیرایی کنه، این شد که مامان گفت بیان اینجا.
از این طرفم فک و فامیل خودمونو هم دعوت کرده.
– من نمیدونم واقعا چه فعل و انفعالاتی تو مغز خاله اتفاق میوفته که همچین تصمیمایی میگیره!
– اینو هم اگه فهمیدی بهم بگو!
الان هم اون بنده خداها معذبن هم ما.
بابا سیدم رو نگاه تروخدا!
نگاهم رو به سمت پدربزرگ نفس چرخوندم.
نگاهش خصمانه، به سمت چنتا دختری بود که با لباس های باز و کوتاه، مشغول بگو بخند بودن.
پدر بزرگش آدم مذهبی بود و همیشه دور گردنش شال سبز سیدی داشت.
معلومه که نمیتونه این جو رو تحمل کنه!
خاله چی پیش خودش فکر کرده که حتی پدرشوهرش رو هم تو این مهمونی دعوت کرده!؟؟!
با نفس رفتیم سمت پدربزرگش و بهش سلام کردیم.
با اینکه منم شالم رو برداشته بودم، اما نگاه تند یا بدی بهم ننداخت و مثل قدیم، با مهربونی باهام احوال پرسی کرد و احوال مامان و حامد رو جویا شد.
بالاخره وقتی از احوال پرسی و حال و احوال با آشنا ها و فامیل فارغ شدیم، یه مبل خالی پیدا کرده و هردو روش مستقر شدیم.
مشغول حرف زدن و خندیدن با هم بودیم که یه دفعه نفس سکوت کرد.
نگاهی به صورت خشک شدش انداختم، که دیدم نگاهش جایی حوالی پشت سرم قفل شده.
مسیر نگاهش رو دنبال کردم که به یه اکیپ دختر و پسر که مشغول حرف و بگو بخند بودن، رسیدم.
آشنا دیده بود، یا کسی اونجا چشمش رو گرفته بود؟؟
برگشتم سمتش.
وقتی نگاه من رو دید، دست پاچه لبخندی زد و با گفتن ” برم ببینم ندا کجاست ” ازم فاصله گرفت.
نفس و این اداها؟!
یه خبری بود و این دختر بهم نمیگفت!
تنها روی مبل نشسته بودم و به بقیه مردم نگاه میکردم که مامان کنارم نشست.
به راحتی میتونستم تشویش و اضطراب رو از صورتش بخونم.
امشب همه چشون شده بود؟!
قبل از اینکه سوالی بپرسم، مامان با عجله و دست پاچه گفت:
– مامان جان خالت فقط خیر و صلاحت رو میخواد!
حالا شاید رفتاراش و کاراش کمی عجیب غریب باشه، اما من میدونم که قلبی دوستت داره.
یه وقت سر و صدا راه نندازی ها!
یا بهش بی احترامی نکنی!
به هرحال سنی ازش گذشته و بزرگترت محسوب میشه.
از حرفای بی سر و ته مامان گیج شده بودم.
داشت راجع به چی دقیقا حرف میزد؟!
خواستم ازش بپرسم منظورش چیه، که صدای خاله رو از سمت چپ شنیدم.
داشت به سمت ما میومد.
وقتی به نزدیکیمون رسید از جا بلند شده و بهش خیره شدم.
مامان هم با هول و ولا از جا بلند شده و هنوز هیچی نشده، دستم رو از پشت چنگ زد.
حس کردم احتمالا باز خاله بهش زخم زبون زده و توهین کرده و مامان از این میترسه که من چند برابر بیشتر بارش نکنم، چون اکثر مواقع این اتفاق میوفتاد!
وقتی حرفی به مامان میزد، من ساکت نمیموندم و کلفت تر جوابش رو میدادم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وان تو تری فور
تشکرر تشکرر
وان تو تری فور فدات فدات 😂😂♥️♥️
مرسی نداجونمم
جونو دلی بانو 🤗🔥
مجلس بله برون تابش رو برگزار کرده خاله خانم، بدون خواستگاری و …
امیدوارم خود تابش خاله رو بشوره بندازه سر بند رخت، وگرنه ناپدریش حامد خاله و خاندان دامادش رو مجانی میفرسته خشکشویی
تابشه ها،پررو…😂😂
خواستگاری تابشههه😂
سلام نویسنده جان رمانت عالیههه!ینی حرف نداره همین دیروز تازه شروع به خوندنش کردم ادم هی مشتاق تر میشه برای خوندن پارت بعدیش در کل رمانت بینظیره!
چه اسم خوبی داری 😌😌😝😂
اسمم خاصههه مخوص رمان خدت👌😅❤
مرسییی😘
بوس ب لپت 😂😘
ممنون ندا جون پارت بزرگ خوبی بود☺
خاهش میکنم وقتایی کپارتا کوتاهن همینطوری تشکر کنید 😂
با سپاس فراوان 🤗😂😂