خلاصه:
قصه از عمارت مرگ شروع میشود؛ از خانهای مرموز در نقطهای نامعلوم از تهران بزرگ!
حناخورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محمولههای گمشدهی دلار و رفتن به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری میکند تا لاشهی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد.
در حالی که ردپای سرگرد امیرمهدی رَها بر برفهای خونین، جا مانده و برچسب “پلیس خاطی” هر لحظه بیشتر به این نام وصل میشود؛ به نام مردی که یکروزی در گذشته بوی نان گرم میداد و حالا مدتهاست که کنج سلول انفرادیاش، بوی خونِ آدمیزاد میدهد!
اما حنا به این مرد باور دارد…
باوری از جنس ایمان!
مقدمه:
یکجایی از قصه،
من شدم دخترکِ بُتساز و تو بزرگترین بُتِ بُتخانه؛
بزرگ و زیبا و پرستیدنی!
و تو یکروز درون سلول انفرادی دلگیرت، به چشمهایم نگاه کردی و گفتی:
-بزرگترین بُت، آخرین بُت بود؛
ابراهیم، تبر به روی دوشش گذاشت!
فصل اول
پنجماهونیم زمان کمی بود برای داغِ دل عارفهسادات که زیر باران نشسته و بهروی سنگی خیس و سرد دست میکشید و اشکهایش را میان قطرات آسمان میریخت.
او بیتاب پسرش بود و حنا بیتاب کسی که خودش هم نمیدانست کجای زندگیاش بود؛ آن زمانی که بود!
با فرمِنظامی و پوتینهای سیاهش بود،
با آن کفشهای بنددار مخصوص اداره و کلاهی که وقتی از سرش برمیداشت؛ دستی به موهایش میکشید.
با حواسِ جمعش، با آن ابروهایی که درهم میکشید، وقتهایی که چیزی باب میلش نبود.
او با همهی مهربانیهایش یکروزی بود و حالا نه!
حنا هم دیگر نبود؛ امروز فقط جسم خالیاش را تا بهشتزهرا کشانده بود تا تولد او خلوت نباشد؛
تا بفهمد حنا هنوز هم هست؛ کنار نبودنهای او!
حضورش آنجا زیاد طول نکشید.
وقتی نتوانست گریههای عارفهسادات و رضوان را ببیند و جلوی اشکهایش را بگیرد، سریع برگشت تا برود.
فاضل از بازویش گرفت و پرسید:
-کجا؟
لحنش تند بود. حنا دستش را پس کشید و گفت:
-باید برم پیش دوستم؛ ازم خواسته بود واسه امتحان، کمکش کنم.
دروغ گفت.
فاضل دستش را رها نکرد و گفت:
-بمون، نیمساعت دیگه خودم میرسونمت.
نگاهی به چشمهایش انداخت؛
به نگاهی که یکسال پیش، مستقیم خیرهاش شده و گفته بود:
-دوستش دارم!
او آدم گفتن این حرفها نبود؛
چندین سال کنار هم زندگی کرده بودند و یکبار هم به مهرانه نگفته بود دوستش دارد؛
با اینکه داشت.
حرفِ دوست داشتن برای او سخت بود.
سالپیش هم کوهی را روی شانههایش گذاشته و خسته نفس زده بود اما گفته بود.
حنا گفت:
-دیدن بعضی از این آدما و نگاهاشون اذیتم میکنه.
فاضل فهمید که از کدام نگاهها حرف میزند و آه کشید.
-پس صبرکن برات ماشین بگیرم.
-نمیخواد فاضل. بچه که نیستم؛ خودم میتونم دوقدم راه برم و ماشین بگیرم. تو بمون پیش زنت؛ تنها نباشه اینجا.
فاضل طعنهاش را فهمید و حرفی دربارهاش نزد.
-تا قبل از تاریکی برمیگردی خونه؛ فهمیدی؟
سری تکان داد و قبل از هر حرف دیگری، تکان خورد.
دوپا داشت؛
دوپا هم قرض گرفت برای فرار کردن از مزاری که اشک همه را درآورده بود اما اشک او را نه!
سریع از محوطهی بهشتزهرا بیرون زد که چندقدم دورتر ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
اول فکر کرد مزاحم است و خواست بیاعتنا از کنارش رد شود اما هنوز قدمی برنداشته بود که زنی با چادر سیاه پیاده شد و گفت:
-ما از همکاران سرگرد رها هستیم!
ماتش برد.
نگاهش از زن چادری به مردی که پشت فرمان نشسته بود، رفت و او هم پیاده شد.
کارتی را در میان کیف چرمی نشانش داد و گفت:
-سروان پرهام توشه هستم از ستاد مبارزه با موادمخدر!
نتوانست از دست آن زن و مرد هم شبیه آدمهای اطراف مزار فرار کند و با شنیدن آن اسم آشنا، شکل آدمکوکیِ بیارادهای خودش را بهآنها سپرد.
داخل ماشین هرچقدر سوال پرسید،
به جایی نرسید اما نگران نبود؛
او نامی را شنیده بود که تکیهگاهِ همهی این زندگی بود.
در میانهی راه موبایلش را گرفتند و خاموش کردند.
زن چشمهایش را با نوار سیاهی بست و به هیچکدام از سوالهایش جواب نداد تا اینکه چند دقیقه بعد، ماشین از حرکت ایستاد.
تکان تندی در جایش خورد و در باز شد.
زن تنش را از ماشین بیرون کشید و کنار گوشش گفت:
-جایی برای نگرانی نیست دخترِ سرهنگ لطفآبادی!
برای آنها، دختر سرهنگ لطفآبادی بود؛
در لحظهای که با او مثل مجرمها رفتار میکردند و نمیگفتند آنجا چه خبر است.
برای چه او را با خودشان آورده بودند؟
اصلاً کجا آورده بودند؟
چرا در میان مسیر چشمهایش را بسته بودند؟
با قلبی که تند به دیوار سینهاش میکوبید، پرسید:
-منو کجا آوردین؟
زن دستش را کشید و تنش را به جلو هدایت کرد.
-جای بدی نیست؛ امنیتت قبل از تدارکات حضورت تو این خونه، تضمین شده.
-خونه؟
با این سوال، سرش به هوای صدای او بالا رفت. زن بالاخره چشمبند سیاه را از روی پلکهایش برداشت و اجازه داد اطراف را ببیند که نور شدیدی چشمهایش را زد.
با دست جلوی هجومِ نور را گرفت و به صورت زن خیره شد که مانند یکساعت پیش انعطافی نداشت اما خشن هم نبود.
بر خلاف همکارش، سروان پرهام توشه که کارت شناساییِ مخصوصش را نشان داده و گفته بود:
-لازمه برای تکمیل یهسری تحقیقات همراه ما بیاین!
همراه آنها آمده بود؛
اما نه برای تکمیل تحقیقاتی که نمیدانست در کدام نقطهاش قرار داشت.
برای همراهِ آن اسم شدن، آمده بود.
اسم سرگرد”رَها” که امروز روی سنگ سردِ گوشهی بهشتزهرا، غریبتر از هر وقتی بود و هزاربار به قلبش چنگ کشیده بود؛
به روحی که هنوز جایی در خاطرات حضور او، پرسه میزد و به دنبالش میگشت.
آن اسم، هنوز هم به آن سنگ نمیآمد.
زن، درِ ورودی عمارت را به رویش باز کرد و همینطور که تنش را داخل میکشید، گفت:
-داخل این خونه کمتر سوال بپرس؛
کمتر کنجکاوی کن و فقط وقتی ازت سوال میشه؛ بادقت و کامل جواب بده.
اینجا هرچقدر کمتر متوجه مسائل بشی، بیشتر به نفعته!
کلمات آخرش شبیه هشدار بود تا حنا حواسش را جمع کند اما او دیگر حواسی به حرفهایش نداشت.
نگاهش بر دیوارهای ساکت و سالنِ خالی و درهای بستهی اطراف میچرخید و ذهنش در محوطهی بهشتزهرایی که امروز باران خورده بود.
بارانش، نام سرگرد رها را شسته بود و گلبرگهای گلایول را از اطرافش کنار زده بود.
عارفهسادات بوی گلاب را قاتی آب باران کرده و دست کشیده بود به سنگ مزاری که تسکین هیچکدام از دردهایش نبود؛
برای هیچکس نبود.
آنها، سر مزاری گریه میکردند که مُردهای درونش نخوابیده بود!
زن به سمت پلکان وسط سرسرا هدایتش کرد و چندپله بالاتر گفت:
-اگه خوب همکاری کنی، خیلی زود میتونی برگردی خونه.
حنا بالای پلهها، بیاراده از حرکت ایستاد و لب زد:
-من میترسم خانوم!
نگاه زن روی صورتش خشک شد.
فکرش را نمیکرد که دختر سرهنگ لطفآبادی اینقدر بزدل باشد و از مأموران پلیس هم بترسد. بامکث پلکی زد و گفت:
-فقط چندتا سوال ازت پرسیده میشه که اگه درست جواب بدی، مشکلی به وجود نمیاد.
لحنش صادقانه بود.
سعی کرد به او اعتماد کند و همراهش شود اما پاهایش تکان نخورد.
باز زن بود که دستش را کشید و بهسوی اتاقی که درش کامل باز بود؛ رفت.
او هم دنبالش کشیده شد اما جلوی در، دوباره در زمین زیر پایش گیر کرد.
زن بهطرفش برگشت و اینبار بااعتاب گفت:
-حرکت کن.
خشک و نظامیگونه گفت؛
شبیه فاضل که همیشه وقتی اشتباه میکرد، تشر میزد:
-صاف بایست!
شکل همهی وقتهایی که نتوانسته بود مقابل فاضل، صاف بایستد و دربارهی اشتباهش توضیح دهد؛ نتوانست طبق خواستهی زن عمل کند و خشکش زد.
او از آن همه نافرمانی حنا عصبی شد؛ تقهای به در کوبید و گفت:
-اجازه هست قربان؟
از آنجایی که حنا ایستاده بود،
داخل اتاق دیده نمیشد.
فقط صدای مردی را شنید که گفت:
-بیارش داخل.
زن اطاعت کرد.
با سرعت بیشتری تنش را به داخل کشید و تا پشت میزی که وسط اتاق قرار داشت، برد.
آنجا صندلی را هم برایش عقب کشید و وقتی حنا با غریبگی روی آن نشست، به سمت مرد برگشت و پرسید:
-با من کاری ندارید؟
نگاه حنا به سمت مردی رفت که پشت به آنها و در مقابل پنجره ایستاده و دستهایش را پشت کمر بههم قفل کرده بود.
-خیر، در رو هم ببندید.
زن سریعتر از چیزی که فکر میکرد،
رفت و نگاه پرتمنایش را با خود به آنسوی در کشاند.
چندلحظه گذشت تا مرد چشم از زمین باران خوردهی آن بیرون و آسمان دلگیر تهران گرفت؛
به سوی حنا برگشت و با یک نگاه کوتاه براندازش کرد.
-دخترِ سرهنگ لطفآبادی؟
نگاه حنا در چشمهای پر نفوذ مردی که مقابلش ایستاده بود، گم شد. موهای تماماً سفید و ریش بلند او ترسناک بود؛ از آن بدتر، قدِ بلند و یقهی دیپلمات پیراهن سفیدش بود و چشمهای تاریکی که متوجه حالت منگ چهرهاش شد.
قدمی به سمتش برداشت و حین دستبهدست کردن تسبیح شاهمقصودش، لب زد:
-شبیه پدرت نیستی!
ترس را فراموش کرد و پوزخند زد.
مرد تسبیح را به داخل جیبش برد و با چند قدم بلند، میز را دور زد و در مقابلش نشست.
-چند سالته؟
تنش را که جلو کشید، حنا عقب رفت و پناه گرفته در کنج صندلی، گفت:
-بیستوسه سال.
-بچهای!
حیف!
این مرد نمیدانست که حنا در شبی که ماه آسمانش کامل بود و برف بیامان میبارید،
بزرگ شده بود.
نگاهش را در صورت او طولانی کرد و پرسید:
-پدرت کجاست؟
-پدرم؟
مرد بامعنا نگاهش کرد؛
بامعنای حقیقتی که هردو میدانستند قراری به تغییرش نیست.
همان معنا باعث شد که حنا بفهمد او خیلی بیشتر از اینها دربارهاش میداند و با این فکر پرسید:
-شما هم پلیسید؟ همکار سرگرد رها؟
مرد به لحن سادهاش خندید؛
اما طولی نکشید که صورتش درهم رفت و با افسوس گفت:
-سالهای جنگ با حاجمرتضی همرزم بودیم؛ اما حالا خیلیوقته که پسرِ حاجی، همکار ما نیست!
صدایش شبیه گریههای عارفهسادات بر سر مزارِخالی پسرش، حال او را بد کرد.
چشمهایش را شکل دو حفرهی خالی به صورت مرد مقابلش دوخت و نالید:
-من مطمئنم سرگرد رها آدم بدی نیست.
مرد مقابلش، مثل یکتکه سنگ نگاهش کرد و گفت:
-امروز براش مراسم گرفته بودن؛ سالگردش که نبود؟
-تولدش بود!
اشک حنا چکید؛
با غم و ناباوریِ رفتن و نبودن کسی که قبل از رقم خوردنِ همهی این اتفاقها، فکر میکرد همیشه باشد؛ حتی اگر برای او نباشد!
مرد تکانی خورد و پرسید:
-چقدر امیرمهدی رو میشناختی؟
نامِ امیرمهدی، او و همهی تلاشش برای نشکستن را آوار کرد.
مرد بادقت بیشتر خیرهاش شد و پرسید:
-سَر و سِری داشتین باهم؟
سوال او، لرز به جانش انداخت و تکتک خاطراتش را وارونه کرد.
پلکهایش را بههم فشار داد و با حال خرابی لب زد:
-همکار پدرم بودن!
فقط همینقدر گفت و شکست؛
گفت و جایی میانِ تپشهای بیهودهی قلبش مُرد؛ گفت و نگاه درماندهاش را فراری داد تا به دام حقیقتی که با دروغهایش کتمان نمیشد، نیفتد.
مرد تای ابرویی بالا داد و پرسید:
-برای همکار پدرت، اینطوری اشک میریزی؟
دستپاچه دستی به صورتش کشید و اشکهای ناخواسته را کنار زد تا اجازه ندهد کسی بیشتر از این، به نام سرگرد امیرمهدیِ رها با توهین نگاه کند.
-همسایه بودیم؛ برادر دوستم بودن؛ همسرِ…
مکث کرد و نفس آخرش را با عجز بیرون داد.
-همسر دخترخالهم!
-همسرِ خانوم حانیه راستپندار!
-بله…
“بله”ای که گفت، خلاصهای از دردی عمیق بود که همیشه روی دلش سنگینی میکرد.
بغضش را به افسار کشید و بیطاقت پرسید:
-چرا منو آوردین اینجا؟
-کسایی که آوردنت نگفتن چرا؟
-گفتن واسه تکمیل کردن یهسری تحقیقات اما من چه کمکی میتونم به شما بکنم حاجآقا؟
مرد چندلحظه در سکوت خیرهاش شد که حنا فوری نگاه سرخ و اشکیاش را دزدید تا نفهمد او نمیتواند برای همسر حانیه اینقدر دردناک گریه کند.
خواست چیزی بگوید که تقهای به در خورد؛ سروان توشه داخل آمد و با نهایت احترام گفت:
-اگه اجازه بدین من با دخترخانوم صحبت کنم حاجآقا.
جلو آمد و پروندهی داخل دستش را روی میز گذاشت.
مرد اجازهی ماندنش را نداد.
به در اشاره کرد و گفت:
-فعلاً بیرون باش.
سروان توشه راضی به رفتن نبود؛
اما بیرون رفت.
در که بسته شد، او پرونده را جلوی چشمهای گیج حنا باز کرد و گفت:
-اینا اطلاعات تو هستن؛ افراد ما خیلیوقته زیر نظرت دارن.
با شنیدن آن حرف، روح از تنش پر کشید و وحشتزده به صندلی چسبید.
-چرا؟
-باید مشخص میشد چه نسبتی با سرگرد رها داری!
مرد نگاهش نمیکرد تا ویرانی تمامعیارش را ببیند.
چشمش به اطلاعات درون پرونده بود و انگار کارنامهی اعمالش را میخواند.
-خانومِ حنا خورشیدی…
حنا بود و نبود!
یکروزهایی فقط برای او حنا بود؛
برای مردی که میدانست سهمش از این دنیا نیست.
-فرزندِ نعیم!
پلکهایش را بست و به صدای کسی که زندگیاش را مرور میکرد، گوش داد؛ به نام پدر واقعیاش که سالها، فاضل را آزار داده بود.
-و البته دخترخوندهی جنابسرهنگ، فاضل لطفآبادی!
یکچیزی همیشه وسط قصهی پدردختری آنها غلط بود که حنا، دخترخواندهی فاضل بود و او ناپدریاش؛ انگارنهانگار که سالهای سال باهم زندگی کرده بودند و او از پدر واقعیاش هیچ خاطرهی خوبی نداشت؛ حتی خاطرهی بد هم نداشت و از نعیم خورشیدی تنها یک نام برایش مانده بود و چندسال کودکیِ از دست رفته!
صدای حاجآقا از هپروت بیرونش کشید و گفت:
-بیستوسهساله؛ دانشجوی انصرافی رشتهی حقوق!
به اینجای ماجرا که رسید، تعلل کرد و با نگاهی بالا آمده پرسید:
-چرا انصراف دادی؟
تلخ گفت:
-اونجا ننوشته؟
-حتی اگه نوشته باشه هم باید جواب سوال منو واضح و روشن بدی دخترِ سرهنگ!
کلامش تند بود و دیگر صبوری قبلش را نداشت. حنا بیرمق جواب داد:
-حال روحیم برای درس خوندن مساعد نبود.
مرد پوزخند زد؛ پوزخندش هم معنا داشت.
هر حرکتش برای او طوری بود که انگار ریزبهریز سرنوشتش را میدانست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم رمان خوبیه پارت گذاریش چجورییه؟
به نظر رمان حرفه یی و قشنگی میاد
ووو باز به رمان های نصفه و رها شده ی سایت اضافه میشود…….
چرا اول کاری نفوس بد میزنی؟؟😂
فردا اگه نصفه موند تقصیر توعه
راست میگه دیگه مثل گوربه گور چقد خوشحال بودیم که یه رمان خوب گذاشتین بعدش زرت رفت سطل زباله
تقصیر نویسنده هاست
وگرنه ما که دوس داریم رمانای پر طرفدار رو بزاریم
سلام فاطمه جان اگه میشه تو مدوان رمان ها رو تایید کنی نزدیک روزه که رمان ها تایید نشده ..🥲
سلام عزیزم ،مگه اونجا رمان داری ؟
سلام بله یه رمان تازگی ها نوشتم 🙃 فقط حیف که ادمین تو مد وان یکمی دیر میبینه