رمان آس کور پارت 122 - رمان دونی

 

 

 

 

خیره به لباسی که سحر از کاورش خارج کرده و قصد داشت در پوشیدنش کمکش کند، دست به کمر زد.

 

_ مرتیکه ی بی ناموس چه فکری با خودش کرده؟!

 

از حرص نفس نفس میزد اما هیچ چیز باعث نمیشد که دق و دلی اش را سر راغب خالی نکند.

 

با لباسی که تنها کلمه ی برازنده برای توصیفش «افتضاح» بود، رسما داشت او را برای عرضه به رجبی آماده میکرد.

 

_ ولی آقا تاکید داشتن همینو بپ…

 

_ آقا غلط کرده با تو!

 

فریادش سحر را دو متر به هوا پراند و با لبهایی آویزان سر به زیر انداخت.

 

مثل روز روشن بود که رابطه ی بین سراب و راغب شکرآب شده و تمام کارکنان و خدمتکاران بین آن دو گیر افتاده بودند.

 

هر کدام ساز خود را میزدند و تنها کسانی که بازخواست میشدند، آن بدبختان مفلوک بودند.

 

_ چند تا از لباسای قبلیمو بیار، هر چی ساده تر بهتر.

 

سحر که شتاب زده سمت کمد سرتاسری اتاقش دوید، او هم خسته و کلافه روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.

 

_ خدایا دارم عقلمو از دست میدم، این بازی مزخرف کی تموم میشه؟

 

در حال ماساژ دادن شقیقه هایش بود که سحر با چند کاور لباس کنارش ایستاد.

ترس در تمام حرکاتش هویدا بود. از واکنش راغب بعد از این نافرمانی میترسید.

 

_ آوردمشون خانم، باز کنم همه رو؟

 

سری به تایید تکان داد و هر لباسی که از کاور بیرون می آمد را با دقت کنکاش میکرد‌.

آنقدر در زندگی جدیدش غرق شده بود که نیمی از خاطرات این عمارت و متعلقاتش را به دست فراموشی سپرده بود.

 

_ اون مشکیه رو بیار، همون خوبه.

 

سحر به تفاوت فاحش لباس انتخابی سراب و راغب فکر کرد و وا رفته و با زاری پچ زد:

 

_ به خدا آقا عصبانی میشن، لطفا خانم…

 

#پارت_۴۵۲

 

_ به یه ورم!

 

اصطلاحات حامی و سعید در ناخودآگاهش حک شده بودند. بعد از بر زبان راندنش، به یاد لحظاتی که با هم گذرانده بودند لبخندی روی لبهایش نقش بست.

 

چقدر به یکباره دلتنگ جمع سه نفره شان شد…

 

آهی کشید و بعد از پوشیدن لباس، دستی به موهایش کشید. بر خلاف برنامه ریزی های راغب، او در ساده ترین حالت ممکن بود.

 

آنقدر ساده که انگار به جای مهمانی مجلل و معروف راغب، راهی مجلس ختم بود!

 

حتی زحمت نگاه کردن به خودش در آینه را هم نداد، برای او فرقی نمیکرد پیش چشم آن رجبی پیر و خرفت چگونه به نظر بیاید.

 

سحر با استرس به جان پوست لبش افتاده بود و هر چه به دخترک مقابلش نگاه میکرد، بیشتر عمق فاجعه را حس میکرد.

 

لباسی تا زیر زانو، با آستین های بلند و یقه ی کیپ که با آن رنگ بیشتر شبیه چادر بود و صورتی که با صورت یک مرده فرقی نداشت!

 

_ خانم… میگم کاش یذره آرایش میکردین. حیفه به خدا، با این رنگ موی جدیدتون یه آرایش غلیظ خیلی خوشگل میشه ها.

 

سراب که در خاطراتش سیر میکرد، نمیخواست اوقات خودش را با سر و کله زدن با سحر تلخ کند. بی تفاوت شانه بالا انداخته و سری تکان داد.

 

_ خوش رقصی نکن دختر خوب!

بدو برو بیرون، منم یکم دیگه میام.

 

دخترک مجبور به اطاعت بود. بی حرف از اتاق بیرون رفت اما میدانست عواقب این کار سراب تنها دامن او را خواهد گرفت.

 

او مسئول آماده سازی سراب بود و راغب تمام کم و کاستی ها را از چشم او میدید.

برای فرار از تنبیه و توبیخ، ناچارا باید کمی چغلی میکرد!

 

به باغ عمارت رفت، در میان خدمه چشم چرخاند و راغب را که دید با نفسی عمیق سمتش رفت!

 

#پارت_۴۵۳

 

با بیخیالی محض روی تخت دراز کشیده بود و با انگشت اشاره سقف سفید بالای سرش را طرح میزد.

 

گاهی به خیال خود چشمان حامی را میکشید، گاهی گلدان های ایوانشان را، حتی حوض کوچک و پر از ماهی ای که هندوانه ای بزرگ درونش شناور بود.

 

گذشته و حال و آینده ای که شاید هنوز امیدی به داشتنش بود را در ذهن خود میکشید که در اتاقش باز شد.

 

بدون تغییر حالت، تکخند صداداری زد و پلک هایش را روی هم کوبید.

شک نداشت که اتفاقات اتاقش به سرعت به گوش راغب خواهد رسید!

 

سحر، دخترک دوروی مظلوم نما!

اگر سراب سابق بود ابدا لذت گوش مالی دادن به آن هرزه ی کوچک را از دست نمیداد.

 

_ اوه خدای من، این مدت که نبودم همه چی اینجا عوض شده. دهن اهالی اینجا قبلا چفت و بستش انقدر شل نبود!

 

راغب مانند اکثر مواقع آرام بود، آرام و خونسرد.

با قدمهایی حساب شده و آرام تخت را دور زده و طوری کنار سراب نشست که صورت هایشان مقابل هم قرار گرفت.

 

با نوک انگشت چند تار موی سرکشی که پیشانی سراب را نقش زده بودند، کنار زد و لبخند به لب انگشتش را تا چانه ی او پایین برد.

 

_ قبلا خانم و آقای این عمارت هوای همو داشتن، کسی جرات نمیکرد دهن باز کنه که چفت و بست لازم بشه.

 

_ گاهی یه اشتباه کوچیک، میتونه تمام داشته های آدمو به باد بده!

 

راغب لبخندی به پهنای صورت زد. سراب زبان درازش هنوز هم عطر و بوی سراب سابق را میداد، هر چند محو… اما میداد.

 

_ انجام اون ماموریت توسط تو، حتی اگه اشتباه بود بازم باید توسط خودت صورت میگرفت.

مثل این مهمونی که شاید از نظرت اشتباه باشه، اما مجبوری انجامش بدی.

میشه با همین اشتباهای کوچیکم بالا رفت، اگه بلدش باشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
9 ماه قبل

گند بزنن تو این بالا رفتن

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x