حامی غضبناک نگاهش کرد و باز هم سعی کرد دستش را عقب بکشد و فریاد زد:
_ دیوونه بازی در نیار احمق.
سراب پر از تمسخر خندید. اشک و لبخندش قاطی شده و چهره اش بدبختی و عذاب را فریاد میزد.
_ مگه همینو نمیخواستی؟ دارم کمکت میکنم…
حامی چاقو را رها کرد و روی زمین انداخت. هیچ بعید نبود که سراب بلایی سر خودش بیاورد. سراب پوزخندی زد و دستان خالی اش را رها کرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
_ چرا نزدی؟ از کشتن یه آدم ترسیدی آره؟
حامی دستش را به سر دردناکش رساند و چشم بست. زیاده روی که میکرد مست نمیشد، فقط سردردی بی امان نصیبش میشد.
_ من به مردن عادت دارم، روزی ده بار با حرفای امثال تو میمیرم و دوباره بلند میشم… اما دیگه خسته شدم… پای بلند شدن ندارم…
صدای گرفته ی سراب دردش را بیشتر میکرد اما توان ساکت کردنش را هم نداشت. برعکس دلش میخواست سراب ساعت ها بگوید و او گوش شنوایش شود.
_ کشتن روح ساده است، نه؟ خون و خونریزی نداره، دردی رو تو چهره ی طرفت نمیبینی، شکستنشو نمیبینی، خیلی راحته…
اما نتونستی اون چاقو رو فرو کنی تو بدنم، چرا؟
روی دیوار سر خورد و جسم لرزانش را روی زمین نشاند و زار زد. مشت کوچکش را به سینه اش کوبید و هق زد.
_ دیدن دو قطره خون ترسناک تر از دیدن یه دل شکسته است؟
ترسناک تر از خاموش کردن نور امید و زندگی تو یه آدمه؟
چشمش روی چاقوی زیر پای حامی ثابت ماند و پر از درد پچ زد:
_ کاش یکی پیدا میشد که میزد، واقعا میزد و از این زندگی راحتم میکرد.
من دیگه ظرفیتم پره، دیگه تحمل ندارم…
دست روی لبش گذاشت و با زاری فریاد زد:
_ به اینجام رسیده، من پرم از حرفای مزخرفتون، پرم از زخم زبون و کنایه… پرم به خدا…
حامی چشم باز کرد و پشیمان از کار احمقانه اش، خواست جلو رفته و دلجویی کند.
اگر رفتن سراب را نمیخواست روش های بهتری هم برای بیان خواسته اش بود و او طبق معمول، سراغ بدترینشان رفته بود.
اما سراب همان لحظه دستانش را جلو برده و سرش به طور جنون واری شروع به لرزش کرد.
_ یه روزایی انگشتام زیر سوزنِ چرخ زخم میشد، تیکه و پاره میشد… اما، اما همه رو تحمل کردم، رو زخمام نمک پاشیدم تا زودتر خوب بشن و بتونم خیاطی کنم…
صبح تا شب چشم میدوزم به تکون خوردن سوزن رو پارچه، گاهی چشمام میسوزه… اما تحمل میکنم…
سرش را بلند کرد و چشمان خیسش را به نگاه سرخ حامی دوخت.
_ تحمل میکنم تا شرفم رو حفظ کنم… من میخوام آروم زندگی کنم، آبرومند زندگی کنم اما نمیذارین… چرا؟ چرا نمیذارین؟
دوباره چشمش به برق چاقوی روی زمین خورد و در یک لحظه، بدون فکر سمتش خیز برداشت.
حالا چاقو در دستان سراب بود و نوکش را روی شکمش گذاشته بود. دستانش میلرزید و چشمانش بیشتر.
حامی ترسیده دستانش را بالا برد و خیره به چاقو پچ زد:
_ چیکار میکنی؟
نگاهش را تا چشمان سراب بالا کشید و آب دهانش را با صدا بلعید. چشمانش دو دو میزد اما اتفاقی که در شرف وقوع بود را به وضوح میدید.
_ سراب آروم باش، اونو بده من حرف بزنیم خب؟
سراب لبهای خیس از اشکش را از هم فاصله داد و سری به طرفین تکان داد.
_ زندگی کردن میون شماها خیلی سخته آقا حامی خیلی…
حامی قصد نزدیک شدن داشت اما جیغ سراب پاهایش را به زمین چسباند. با عجز از سراب درخواست کرد:
_ هر چی تو بگی خب؟ هر کاری تو بگی میکنیم باشه؟ فقط اونو بده به من، بدش من سراب.
سراب در دنیای رنج و عذاب های گذشته اش چرخ میخورد و صدای حامی را نمی شنید.
تمام روزهایی که گذرانده بود از مقابل چشمانش رد شد و مصمم تر از قبل چاقو را به خود فشرد.
اشک هایش بند آمده بود و تنها صدای خشدارش بود که سکوت خانه را در هم میشکست.
_ مگه چه گناهی کرده بودم؟ مگه دست من بود که کس و کاری نداشتم ها؟
من تلاشمو کردم، خدایا خودت دیدی که من تلاشمو کردم درست زندگی کنم اما مگه من چقدر قدرت دارم؟
مگه میتونستم در برابر مردای عوضی ای که چپ و راست سر راهم ظاهر میشدن مقاومت کنم؟
سر چاقو را سمت حامی گرفت و دیوانه وار دستش را تکان داد. حامی قدمی عقب رفت و «وای» گویان سرش را میان دستانش گرفت.
_ سراب نکن نکن لعنتی، بذار حرف بزنیم.
_ اون موقع که افتاده بودی روم و به قول خودت حال میکردی رو یادته؟ اون نیشخند مسخره ات رو یادته وقتی دیدی دختر نیستم؟
تو دختر نبودنم رو بهونه ای کردی واسه ساکت کردن وجدانت عوضی، اما تو چی میدونی از زندگی من، چی میدونی که به من میگی هرزه؟
واسه تو یه ساعت بود که با تفریح و خوشگذرونی گذشت، اما من از این یه ساعتا زیاد داشتم آقا حامی…
یه ساعتایی که بعدش کل زندگیمو بهشون فکر میکردم و عذاب میکشیدم.
لبخند پر دردی زد و سری به تاسف تکان داد.
_ هر جا رفتم، تا دیدن یه دختر تنهام اذیتم کردن.
مرداشون یه جور، زناشون یه جور دیگه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید ؟
شخصیت سرابو دوست دارم عوضی بودن حامی رو زد تو صورتش مردک…
الهییی سراب 🥺
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
😂 😂 😂
منم میخام حمایت کنم وای دیگه منم کفری شدم بوخودا😂
حمایت کون خواهر😎
چرا کفری شدی آجی؟😂😂😂
کون چیه بی ادب؟
وااایی چقد خندیدم
😂 😂 😂 😂 🤣
آتییییی خیلی بیشوریییی🤣🤣 منحرفففففف
واااای یه پارت دیگه تورو خدا فاطی جون 🙏🙏🙏🙏🙏 🙏
جای حـسـاس هم تموم شد 😑🤦🏻♀️
میبینی تورو خدا دست مارو میزارن تو پوست گردو که هیچ کاریم ازمون بر نمیاد 😭
هعی خدا 🤦🏻♀️😭