باید به خاطر اون بچه خوب شی، نذار اونم عین خودت بی مادری بکشه… باشه دخترم؟
نگاهی به چهره ی بی تفاوت سراب انداخت و چشم بست.
مانند تمام روزهای قبل، به یک نقطه خیره شده و انگار چیزی نمیشنید.
حین بستن موهای سراب، چند باری دست نوازش رویشان کشیده و بغضدار نالید:
_ حداقل بگو صدامو میشنوی…
از پشت تن سراب را به آغوش کشیده و بغضش بزرگ تر شد.
_ اجازه نمیدم دوباره ازم بگیرنت، تو باید خوب شی…
کار آماده کردن سراب که تمام شد، حاج آقا را صدا زده و هر کدام یک دست سراب را گرفته و او را وادار به راه رفتن کردند.
مدام قربان صدقه اش میرفتند اما چه فایده، همان یک نفری که باید میبود، نبود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به این میگن روح مردهگی
همه رمان هایی که گذاشتین پارت هاشون کوتاه بوده یه ذره به خودتون زحمت بدین دیگه..همش دو خطی هستن