همه چیز را جمع کرده بود، قصدش برای رفتن جدی بود. تنها موکتی رنگ و رو رفته کف اتاق بود. چادری که گوشه ی اتاق چشمک میزد را برداشت و دور زخم سراب چفت کرد.
تا رسیدن رسا کمی زمان هم میخرید کافی بود. نگاه شرمسارش را به صورت سراب داد.
سرخی ضرباتش رفته و حالا رنگش به سفیدی میزد.
لب روی هم فشرد و کلافه سری تکان داد. پشت دستش را روی گونه ی سراب کشید و آرام زمزمه کرد:
_ انقدر خسته شده بودی که رفتنو ترجیح بدی؟ من…
صدای زنگ گوشی اش او را از ادامه ی حرف هایش باز داشت. رسا بود، بدون فوت وقت تماس را وصل کرد.
_ حالش چطوره؟
نگاهی به وضعیت سراب انداخت و سری به تاسف تکان داد.
_ بد…
_ خونریزی داره؟
_ خیلی، سعی کردم شدتشو کم کنم اما… نمیدونم. کجایی؟
_ تا چند دقیقه قبل تو یه دورهمی با دوستام، اما الان تو جاده… به لطف شما!
_ برسون خودتو رسا.
_ چرا نمیبریش بیمارستان؟ زنگ بزن اورژانس، نمیدونم یه غلطی بکن.
حامی با یادآوری آن تصاویر، دست روی چشمانش گذاشت و پر از افسوس پچ زد:
_ نمیشه.
_ بمیری حامی، بمیری. یه روز، فقط یه روز دردسر درست نکن شاید خوشت اومد، اه. وضعیتش چطوره؟
حامی خسته از سوال های پشت سر هم رسا، اَه کشداری گفت.
_ چه بدونم خودت بیا ببین، ننه بابای تو دکترن نه من، تو پا جای پاشون گذاشتی نه من.
رسا دندان قروچه ای کرد و حرصی پچ زد:
_ احمق، من ترم چهارم نه دکتری که بکشونیش بالا سر مریض!
_ میگی چه غلطی کنم ها؟ چیکار کنم؟ میگم نمیشه بفهم، مجبور شدم ازت کمک بگیرم، تو تنها راهی بودی که میتونستم برم، اوکی؟
رسا پوزخندی زد و تماس را قطع کرد.
حامی از او انتظار معجزه داشت؟
پدر و مادرش پزشک بودند، به او چه؟ مگر پزشکی خصوصیتی ارثی است که در رگ هایش جریان داشته باشد؟
آن کسی که منتظر دانشجویی برای نجات جانش است، عجب آدم بخت برگشته ای بود!
پایش را تا انتها روی پدال گاز فشرد تا سریع تر برسد و اوضاع را از نزدیک ببیند.
نزدیک محله مقابل داروخانه ای ایستاد و هر چه فکر میکرد به کارش می آید را تهیه کرد.
خودش را به لوکیشن رساند و با دیدن خانه ای که دیوارهایش بیشتر به خرابه میماند، ترسیده نگاهی به اطراف انداخت.
حامی اینجا چه میکرد؟ حامی ای که او میشناخت پا در چنین جاهایی نمی گذاشت. برای فهمیدن قضیه دل دل میزد اما از رفتن به داخل آن خانه هم هراس داشت.
پلاستیک وسایل را محکم میان مشتش گرفت و شماره ی حامی را گرفت.
_ کجا موندی تو؟
از لحن طلبکار حامی، چشم در حدقه چرخاند.
_ این جا کجاست منو کشوندی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ قضیه چیه؟
_ کجایی؟
_ دم این خونه هه، اگه بشه بهش گفت خونه.
حامی گوشی را روی زمین انداخت و با دو سمت در رفت. پشت در ایستاد تا مبادا کسی او را در خانه ی سراب ببیند و در را باز کرد.
_ دست بجنبون رسا.
هنوز ترسش به قوت خود باقی بود، اما خیالش بابت بودن حامی راحت شد و بدون حرف پا داخل خانه گذاشت.
حامی بلافاصله دستش را گرفت و او را دنبال خودش، بالای سر سراب کشید. رسا از دیدن سرابی که غرق خون بود، حیرت زده هینی گفت.
دستان لرزانش را مقابل دهانش گذاشت و قدمی عقب رفت. سرش را به چپ و راست تکان داد و ناباور پلکی زد شاید تصویر مقابلش محو شود اما نشد و رسا من و من کنان گفت:
_ چیکار کردی؟ این دختره کیه؟ چرا زدیش؟
حامی بازوان رسا را میان پنجه هایش فشرد و او را به شدت تکان داد.
_ به خودت بیا رسا، میتونی کمکش کنی، تو رو خدا یه کاری کن.
رسا دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شد و شتاب زده کنار سراب نشست. چادر را کنار زد و از دیدن التهاب پوست اطراف زخم، معترض شد.
_ این کثافت چیه گذاشتی رو زخم؟ عفونت میکنه گاو.
حامی آن سمت سراب نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
_ الان بازخواست نکن سر جدت، هول کرده بودم.
رسا حین گذاشتن گازها کنار زخم و فیکس کردن چاقو گفت:
_ این خونریزیش زیاده حامی، به احتمال زیاد یکی از اندامای داخلیش پاره شده. باید جراحی شه من کاری از دستم برنمیاد.
_ یه کاریش کن، نمیتونم از اینجا ببرمش بیرون. نباید منو تو خونه اش ببینن رسا، لطفا.
_ میگم کاری از من بر نمیاد، میفهمی؟ جراح میخواد، تجهیزات میخواد.
حامی پر از عجز و بیچارگی چشم بست که صدای نگران رسا لرزه بر جانش انداخت.
_ ضربانش خیلی کنده، بدنش یخه، حامی یه غلطی کن این داره از دست میره.
باید ببریمش بیمارستان، همین الانشم دیر شده.
از تصور مردن سراب، بی فکر دست زیر تنش برد و تن سبک و بی جانش را به آغوش کشید.
گور پدر حرف مردم، پچ پچ هایشان و هر چه قرار بود پیش آید وقتی سراب چیزی تا مرگ فاصله نداشت.
اجازه نمیداد سراب روی دستانش جان دهد، به هر قیمتی شده او را نجات میداد.
سمت در دوید و با صدای بلند خطاب به رسا گفت:
_ بشین پشت فرمون، بدو رسا.
رسا با دو از کنارش رد شد و حامی سرش را به صورت سراب نزدیک کرد. قطره اشکی از روی مژه هایش سر خورده و روی صورت سراب افتاد.
_ نمیذارم بمیری…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش هر شب پارت بزارین
یه ماهه ما هنوز پارت۲۲ هستیم :/ خدایی خیلی دیر به دیر پارت میزارین
کاش پی دی اف بود خودم تو یه روز میخوندم تمومش میکردم
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
خیلی کنجکاوم برا بقیش ولی خیلی دیر به دیر پارت میزاری اه اخه یعنی چی تازه پارت بیست ویکیم اینجوری کم میزاری نمیشه ک
رسا چقدر رومخه دوساعت عین اسکولا فقط حرف میزنه سرابم مرد😂🥺
نمیمیره باو.. زنده میمونه و عاشق هم میشننن و یک یه هفته ای تو یه خونه زندگی میکنن بعد به هوش اومدنش ولی اون نگار حروم زاده این وسط مثل خیار ک سبز شده مجبوره با اون ازدواج کنه حامی بخاطر همون تخم حرومی که اون داره
حالا نمیدونم سرابو میخواد چیکار کنه!!
اسپویل کردی که😂