_ بگردم، هر بلایی سر سراب میومده اون طفلی ام حسش میکرده.
به خدا خانمی میکرده فقط گریه میکرده، بچه ی بیچاره.
حامی سری به تاسف تکان داد. قلبش برای آن طفل معصوم تکه و پاره بود.
تا همین چند وقت پیش از پدرش شاکی بود که چرا باید تاوان گذشته ی آنها را بدهند و حالا همان بلا سر کودک خودش هم آمده بود.
زمین گرد تر از چیزی بود که فکرش را میکرد و سرنوشت هم عجیب تر…
_ انگار سرنوشت ماها اینه که چوب پدر و مادرمونو بخوریم، این سرنوشتم داریم به بچه هامون ارث میدیم.
رسا زانو بغل گرفته و بغض بیخ گلویش نشست. روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودند اما اثر آن روزها تا ابد روی قلبشان میماند.
_ سراب که خوب بشه همه چی تموم میشه، من دلم روشنه…
#پارت_۷۷۹
حامی به یاد سراب لبخندی پر از درد زد. اشک تا پشت پرده ی چشمانش آمد، پشت سر هم پلک زد تا اشکش نچکد.
هر روز به دیدار سراب میرفت و از دیدن آن جسم تکیده و مجنون، آرزوی مرگ میکرد.
هر بار که سراب را میدید حالش بد و بدتر میشد اما پا پس نمیکشید.
میخواست همراه او عذاب بکشد، در تمام لحظاتش شریک باشد و انگار خودآزاری داشت.
در فکر فردا و دیدار دوباره ی سراب بود که با یادآوری چیزی، ابروهایش به هم نزدیک شدند.
تا قبل از این هر وقت که یک کدامشان به ملاقات سراب میرفتند، کسی برای مراقبت از بچه خانه میماند.
اما حالا همه رفته بودند و جز رسا و سعید کسی را نداشت. میدانست که آنها هم درگیری های خود را دارند و وقتشان آزاد نیست.
نمیشد و نمیتوانست سراب را نبیند. دیدن او در عین حال که داغانش میکرد، انگیزه ی زندگی اش هم بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیماری سراب چیه؟