حامی تحمل دیدن درد و رنجش را نداشت. کلافه از اینکه کاری از او بر نمی آمد، دندان روی هم سایید.
گونه ی سراب را نوازش کرد و لب های لرزانش را به شقیقه اش چسباند.
_ جانم… تموم میشه الان.
پرستار از دیدنشان لبخندی زد و قیچی را روی سینی گذاشت. پنبه را آغشته به بتادین کرد و روی زخم گذاشت که آخ سراب بلند شد.
_ خیلی خب، تموم شد.
مشغول پانسمان کردن زخم شد و زیر چشمی به حامی که رنگش بیشتر از سراب پریده بود و دست و پایش را گم کرده بود نگاهی انداخت.
_ حقم داری لوس بشی!
دستکش را از دستانش بیرون کشید و رو به حامی گفت:
_ اگه بازم سرفه کرد خیلی کم، در حد چند قطره بهش آب بدین که دوباره زخمش باز نشه.
گوشه ی چشمش را خاراند و دست دیگرش را داخل جیب روپوشش برد.
_ از بچه ها شنیدم که نسبتی باهاش ندارین، کس دیگه ای نیست که همراهش بمونه؟ مثلا یه خانم.
واسه یه سری کارا شاید با شما راحت نباشه.
سراب چشم بست و دست حامی را رها کرد. سرش هنوز در حصار دست حامی بود که تلخ و گزنده نجوا کرد:
_ نمیدونه من بی صاحابم…
حامی رنجیده نگاهش کرده و پوفی کرد. رو به پرستار سری تکان داد.
_ فقط منم.
پرستار شانه ای بالا انداخت.
_ خیلی خب، اگه مشکلی بود صدام کنین… داد نزنین فقط!
بیرون که رفت، سراب سرش را تکانی داد تا حامی رهایش کند.
_ ولم کن.
حامی کنار کشید اما هنوز دستش روی گونه ی خیس از اشک سراب بود.
_ بهتری؟
سراب تلخندی زد و نگاه خیسش را به سقف دوخت.
_ چرا نجاتم دادی؟ چرا نذاشتی بمیرم؟
حامی سر به زیر انداخت. حتی با خودش هم رو راست نبود و نمیخواست دلیلی که قلبش آن را فریاد میزد بازگو کند.
_ نمیدونم…
سراب با اینکه حرف زدن آزارش میداد، اما نتوانست جلوی زبانش را برای زخم زدن بگیرد.
_ خجالت نکش، بگو که اگه من بمیرم پیدا کردن دختر بی صاحابی که بتونی هر بلایی دلت خواست سرش بیاری سخته…
زنده موندن منو برای خالی کردن عقده هات و ارضای اون روح مریضت نیاز داری…
حامی غضبناک نگاهش کرد. صورتش را رها کرده و روی صندلی نشست.
کف دستانش را بهم کوبید و نیشخندی زد. حال سراب خوب بود و بلبل زبانی میکرد، نیازی به مهربانی و محبت نداشت انگار.
_ توام خوب باهوشیا خیاط باشی!
سراب دست روی چشمانش گذاشت و یک وری خندید.
_ برگشتی به ذاتت!
حامی سرش را به عقب پرت کرد و گردنش را مالید. آنقدر نگران سراب بود که درد گردنش را از یاد برده بود اما حالا باز هم دردش را حس میکرد.
_ بگیر بخواب حوصلتو ندارم.
سراب نفس کشداری کشید و با حرص گفت:
_ کاش گم شی بری!
_ بگیر بخواب شاید تو خواب چند ساعتی از دستم خلاص شی!
سراب نگاهی به لامپ روشن کرد و چشم بست. نمیخواست خودش را محتاج حامی نشان دهد.
دست دراز کرد تا زنگی که بالای تختش بود را بفشارد اما با کش آمدن پوست شکمش، دستش در هوا خشک شد و ناله اش را پشت لبهایش نگه داشت.
حامی که متوجه تکان خوردنش شد، سرش را صاف کرد و دست در هوا مانده اش را دید.
_ چیزی میخوای؟
سراب نفسش را با صدا بیرون داد و درمانده پچ زد:
_ لامپ!
حامی با لبخندی که از لجبازی سراب کنج لبش خودنمایی میکرد، لامپ را خاموش کرده و کنارش برگشت.
_ چرا لوم ندادی؟
سراب برای طفره رفتن چشم بست اما با شنیدن دوباره ی سوال از زبان حامی، زیر لب زمزمه کرد:
_ نمیدونم…
نمیدانمی که شاید از جنس ندانستن های حامی بود…
خیره به قفسه ی سینه ی سراب که با ریتمی یکنواخت بالا و پایین میشد، به «نمیدانم» ش فکر میکرد.
نکند دردی که هر دویشان دچارش شده بودند یکی بود؟
ذهنش به شدت خسته بود. نیاز داشت چند وقتی از همه چیز و همه کس کنده و دور شود.
شاید سراب را هم با خود میبرد!
لبخندی به تصوراتش زد و چشمانش را مالید. صندلی اش را جلوتر کشید و سر روی تخت گذاشت.
این مشکلات پشت سر هم، برای او که نصف عمرش را به خوشگذرانی مشغول بود، بیش از حد تحملش بود و کمرش داشت خم میشد.
خوابش می آمد اما به خاطر سراب قید خواب را هم زده بود.
اگر مشکلی برایش پیش می آمد، ترجیح میداد بیدار باشد و زود به دادش برسد.
کش و قوسی به تنش داد و بلند شد. نشستن، بیشتر برای خواب ترغیبش میکرد.
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و تعداد تماس های از دست رفته را که دید، ابرو بالا انداخت.
_ آقا حامی از کی تا حالا اینهمه مهم شده؟!
اکثر تماس ها از مادرش بود، چند تایی هم از پدرش. انگشت شستش را گوشه ی لبش گذاشت و با لودگی پچ زد:
_ خیلی اوضاع خیطه!
پدرش جز در موارد ضروری با او تماس نمیگرفت. لابد نگار بامبول جدیدی رو کرده بود که همه را به هول و ولا انداخته بود.
_ دختره ی لاشی…
تماس های سعید را هم رد کرد و روی پیام رسا ضربه زد. پیامش را که کامل باز شده بود خواند.
_ با اینکه یه گربه صفت بیشعوری اما من آدمم و نگرانتم. اتفاقی افتاد بهم خبر بده، بیدارم.
دلش از حمایت رسا گرم شد. خوب بود که او را داشت، اگر نبود به احتمال زیاد به پانزده سالگی هم نمیرسید…
رسا بارها از خودکشی اش جلوگیری کرده بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت حمایت ✊✊✊✊✊✊
نظمی که داخل پارت گذاری دارین قابل تحسینه🌹