انتظار دیدن بهت نشسته در نگاه سراب را داشت. باورش برای سراب سخت بود.
پسری که آن روز هیچ رحم و مروتی نداشت، حالا بابت بوسیدنش اجازه میخواست؟!
تنها شنیدن زندگی فلاکت بارش حامی را از این رو به آن رو کرده بود؟
حتما دیگر!
اما فقط خود حامی بود که دلیل کارش را میدانست، دلیلی که کابوس تمام زندگی اش بود…
لبهایش را از هم فاصله داد و پر از تردید پرسید:
_ ازم… ازم اجازه میگیری؟
حامی با لبخندی مردانه و مهربان سری به تایید تکان داد. سراب ناباور آب دهانش را بلعید و چشم گرد کرد.
_ اجازه ندم…
حامی کمی فاصله گرفت و شانه بالا انداخت. سراب ادامه ی حرفش را خورد و خجالت زده سر پایین انداخت.
_ بیخیال حس خوبی که از بوسیدنت گرفتم میشم و میرم کنار!
نفس سراب از هیجان بند آمده بود. نظرش تاکنون برای هیچکس مهم نبود.
کسی تا به حال نگفته بود که از او حس خوبی میگیرد.
حامی انگار تک تک زخم ها و حسرت هایش را می دانست و مستقیم سراغ همان ها میرفت.
چه میشد اگر تمام اما و اگر ها را کنار میگذاشت؟
چه میشد اگر یکبار هم که شده، باب میل خودش زندگی میکرد؟
حالا که بر خلاف تمام سالهای سیاه و نکبت بار زندگی اش، انگار همای سعادت روی شانه اش نشسته بود و پسری مثل حامی، قرار بود حامی اش شود… چرا او لگد به بختش میزد؟
کنار رفتن حامی را که حس کرد، شتاب زده زبان در دهان جنباند.
_ نمیخواد اجازه بگیری… هر وقت خواستی… میتونی ببوس…
نگاه خندان حامی سرش را پایین انداخت و لب گزید. نه به آن نه گفتن ها و نه به هول بودن حالایش!
_ یعنی لیمو خانم قید تلخ شدنو زده؟!
صدای جلز و ولزی که از سمت آشپزخانه بلند شد و پشت بندش، صدای هولزده ی حامی که پر بود از افسوس، خنده ی سراب را در پی داشت.
_ سوپ سبزیجات نازنینم!
انگشت شستش را با حرص روی لب سراب کشید و بلند شد.
_ همه ی این آتیشا از گور این سگ مصبات بلند میشه!
سراب لب زیرینش را به دندان گرفت اما نتوانست صدای خنده های محبوس پشت لبهایش را کنترل کند.
چشم غره ی حامی را به جان خرید و حین رفتن حامی سمت آشپزخانه، دست مقابل دهانش گذاشت و ریز خندید.
رفتن و برگشتن حامی یک دقیقه هم طول نکشید. در آستانه ی آشپزخانه دست به کمر ایستاد و پوفی کرد.
_ از این آت آشغالای آبپز میخوری دیگه؟!
سراب سرش را روی کوسن ها گذاشت و بی پروا زیر خنده زد. قیافه ی درمانده ی حامی را هیچگاه فراموش نمیکرد!
کف دستش را روی زخمش گذاشت و نفس بریده و خنده کنان آخی گفت:
_ تو رو خدا نخندون منو، وای!
حامی که تمام زحماتش را بر باد رفته میدید، بی حوصله دستی در هوا تکان داد و «برو بابا» یی نثارش کرد.
چند دقیقه ای در آشپزخانه مشغول بود و در نهایت با بشقابی از سبزیجات ریز شده که ظاهر زیبایی هم نداشتند مقابل سراب نشست.
سراب چینی به بینی اش داد و لب و لوچه اش آویزان شد.
_ این چرا شبیه هر چیزی هست جز غذا؟!
حامی غر زنان و معترض بشقاب را روی میز هل داد.
_ بره ای که قرار بود کباب کنم برات چموش بازی درآورد شکار نشد!
ایشالا شکار فردا پربار تر باشه از خجالتت درآم!
لبهای خندان سراب را چپ چپ نگاه کرد.
_ ببند نیشتو توله!
عوض دستت درد نکنته؟ دو ساعت نشستم سر این بی پدر، تقصیر منه تو منو به حرف گرفتی و یادم رفت بهش سر بزنم؟
سراب با چندش و انزجار نیم نگاهی به بشقاب انداخت. بیشتر انگار محتویاتش قبلا توسط کسی جویده شده بود!
از طرفی دلش هم نمی آمد حامی را برنجاند. زحمت کشیده بود خب!
آب دهانش را به زور بلعید و ناچارا پچ زد:
_ الان من اینو بخورم اوکیه؟ دیگه غر نمیزنی؟
حامی تای ابرویی بالا انداخت.
_ غرو که شما میزنی، بی خستگی و مداوم!
ولی آره بخور جون بگیری، کلی ویتامین میتامین داره!
بشقاب را برداشت و روی مبل مقابل سراب گذاشت. قاشقی پر کرد و مقابل دهان سراب نگه داشت.
_ بخور دیگه به چی زل زدی؟
هیچوقت از رو ظاهر کسی رو قضاوت نکن!
سراب خنده ی مسخره ای کرد و زیر لبی گفت:
_ گوه فلسفی ام نخوری قبولت داریم!
حامی خودش را به نشنیدن زد اما در دل برای این دخترک زبان دراز خط و نشان بود که میکشید!
_ من اون زبون تو رو کوتاه نکنم حامی نیستم سلیطه!
قاشق را به دهان سراب نزدیک تر کرد و سراب بالاجبار کل محتویاتش را خورد و در دم چهره اش جمع شد!
زبانش را بیرون انداخت و چندین بار پشت دستش را روی زبانش کشید و جیغ جیغ کنان لعن و نفرین بود که از دهانش بیرون میریخت!
_ وای جز جیگر بزنی، جیگرم آتیش گرفت!
این چه سمی بود به خوردم دادی؟!
حامی که گمان میکرد سراب کولی بازی درآورده تا از زیر بار خوردن غذا شانه خالی کند، اخمی کرد و قاشقی از غذا را در دهانش گذاشت.
از شوری و تندی بیش از اندازه اش به سرفه افتاد و معده اش بهم پیچید!
شرمنده به چشمان سرخ و به اشک نشسته ی سراب زل زد و بهترین راه مظلوم نمایی بود، او هم که استاد!
_ خب گفته بود به مقدار لازم، من چه بدونم مقدار لازمش چقده!
نگاه خیره و شماتت گر سراب که ادامه دار شد، لبخند دندان نمایی زد و به ضرب از جا بلند شد.
فعلا فرار را بر قرار ترجیح میداد!
_ برم زنگ بزنم غذا بیارن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزاری?بزار خواهش میکنم.لطفا.
🤣 🤣 🤣 🤣
ای خدا دلقک شدن چرا اینا