در همان حالت نگاهش را دور تا دور اتاقش چرخاند. اندک وسایلی که داشت را بسته بود.
دایره ی سیاه رنگی که وسط موکت بود را دید و تلخندی زد. با این حجم از خونی که آن شب از دست داد، زنده ماندنش معجزه بود.
تیشرت سعید را بالا زد و پانسمان را از روی زخمش برداشت. زخمی که خوب شده بود، بخیه هایش جذب شده بود و دیگر نمیشد نامش را زخم گذاشت!
فقط خودش میدانست که تمام آه و ناله هایش مقابل حامی، نمایشی بود!
انگشتانش را روی پستی بلندی هایی که یادگار آن شب بود کشید.
_ تا دم مرگ رفتم ولی می ارزید به داشتن حامی.
چهار دست و پا سمت ساک کهنه اش رفت. لباس هایش را عوض کرد و لباس های سعید را با چشم غره ای که نثارشان کرد، گوشه ای انداخت.
سراغ میز و چرخ خیاطی اش رفت و دستی رویشان کشید.
_ داشتین از شرم خلاص میشدینا، ولی کور خوندین!
موهایش را دم اسبی بالای سرش بست و کش و قوسی به تنش داد.
_ مثل اینکه فعلا موندگار شدیم.
قبل از هر کاری موکت خونی را جمع کرد و داخل حیاط انداخت. با سطل آب و دستمال به جان کف سیمانی خانه افتاد.
تا جایی که میشد خون را از کف زمین پاک کرد و فرش کوچکش را وسط خانه انداخت.
تک تک لوازمش را باز کرد و تا آخر شب مشغول تمیز کاری و چیدن وسایل شد.
با تمام شدن کارها، کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت. آبی به دست و صورتش زد و متکایی وسط خانه انداخت.
با آخیش کشیده ای که گفت، سرش را روی متکا گذاشت و چشم بست. جانش در آمد اما بالاخره کارهایش تمام شد.
سراغ گوشی اش رفت و قبل از هر کاری، پیامی برای شخصی فرستاد.
_ یه چادر مشکی برام بیار، مثل همون قبلی!
_ چیکار کردی؟ دو دقیقه نمیشه ولت کرد؟
صدای حامی را در نزدیکی اش شنید و دستپاچه جیغ کوتاهی زد. نیم خیز شد و دست روی قلب نا آرامش گذاشت.
_ وای حامی، سکته کردم…
به اخم های درهمش زل زد و پوفی کرد.
_ عادت کردی عین دزدا بیای تو؟
حامی کنارش نشست و تاپ چسبانش را بالا زد. از ندیدن پانسمان روی زخم، با غیظ و حرص توپید:
_ این چه وضعیه؟ همیشه باید یکی بالاسرت باشه و بهت امر و نهی کنه؟ بچه ای مگه؟
سراب لبخند محوی زد و کامل نشست. سرش را روی شانه اش کج کرد و با لحن لوس و پر نازی پچ زد:
_ انقدر غر نزن دیگه، دلم برات تنگ شده بود.
حامی بی توجه به جمله ی آخرش، ضربه ی آرامی به سرش زد و به دنبال پلاستیک داروها در اتاق چشم چرخاند.
_ غر نزنم که تو با خیال راحت خودتو به گا بدی؟ کو اون داروها؟
اد همین امروز خونه داریت گل کرد؟
من آخرش اون چیزی که توته و نمیذاره بتمرگی یه جا رو پیدا میکنم!
سراب ریز خندید و دستش را روی صورت حامی گذاشت. مشغول نوازشش شد و آرام لب جنباند.
_ خوبم من، خیلی داری بزرگش میکنی.
حامی از حرص نفس کشداری کشید و پره های بینی اش باز و بسته شد. صدایش را نازک کرد و ادای سراب را درآورد.
_ وای حامی میسوزه نکن آتیش گرفتم!
سراب پقی زیر خنده زد که حامی بینی اش را میان انگشتانش فشرد.
_ نخند ببینم، کم حرص بده منو.
وامیستادی من خبر مرگم میومدم خودم همه کارا رو میکردم، چیزیت بشه چیکار کنم؟
سراب نوچی کرد و لب گزید، چشمانش را مظلوم کرد و خیره به حامی گفت:
_ یه چیزی میگم دعوام نکنیا!
خوب شدم، اصلا هم درد ندارم، فقط چون تو هی لوسم میکردی و نازمو میخریدی…
لبش را جلو داد و آرام پلک زد.
_خودمو برات لوس میکردم!
حامی بهت زده نگاهش را بین چشمان خندان سراب جا به جا کرد و آرام سری تکان داد.
_ الان داری اینا رو جدی میگی؟!
سراب لب زیرینش را به دندان گرفت و سری به تایید تکان داد. حامی پوکر فیس نگاهش کرد.
_ من جونم در میرفت هر بار ناله میکردی، عجب وزه ای هستی تو!
منِ خرو بگو چقدر نگرانت بودم.
دلخور دست سراب را پس زد و دستی به صورتش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد که سراب از بازویش آویزان شد.
_ ببخشید… آخه تا حالا کسی نبوده که نگرانم شه، خوشم میومد بهم توجه میکردی.
حامی سری به تاسف تکان داد.
_ هیچی نگو که فعلا از دستت شکارم.
سراب دهان کجی کرده و بلند شد.
_ نگاه جنبه نداری بهت راستشو بگم!
_ طلبکارم هستی؟ روی هر چی آدم پررو و دغل بازه سفید کردی تو دختر!
سراب با خنده در کتری را برداشت و با دیدن قل قل کردن آب، معنادار گفت:
_ نوچ نوچ الان از اینکه مراقب همه کست بودی ناراحتی؟!
چای میخوری؟
حامی متکا را زیر دستش گذاشت و توجهش به گوشی سراب جلب شد. برش داشت و دکمه ی کنارش را زد.
_ بیشتر دلم میخواد تو رو بخورم، اما فعلا چای برای شروع خوبه!
از اینکه گوشی اش مانند بقیه رمز نداشت، لبخندی روی لبانش نشست. صفحه ی پیامی که باز بود را خواند.
_ رو دل نکنی یه وقت آقا حامی!
ابرویی بالا انداخت و خیره به اندام بی نظیر سراب که همان بار اول هم باعث شد کنترلش را از دست دهد پچ زد:
_ چادر میخوای؟ میگفتی من برات میگرفتم.
سراب یک دفعه ای و هول شده سمتش برگشت و با دیدن گوشی در دست حامی، اوهوم آرامی گفت.
_ چیزه، این دوستم خیاط چادره همیشه چادرامو از اون میگیرم.
بدون چادرم که نمیتونستم برم سراغش، گفتم خودش برام بفرسته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید چرا نمیاد
چرا پارت نمیزارین
لعنتی چرا پارت نیست
پارت جدید نمیاد
دیگه پارت نداریم؟
سلام
پارت امروز یکشنبه نیومده هنوز یا نداریم امشب؟
این حامی چرا قبل از عقد نمیگه بریم ازمایش بدیم
چادر؟!!
سراب مشکوک میزد این سری یکم
نکنه معتاده
کی معتاده؟