خنده از روی لبهایش پر کشید و کمی به جلو خم شد. نگاهش شده بود همان نگاه تیز و بُرنده ای که سالها همراهش بود.
_ گم شین بیرون!
خیره به مرد اما خطاب به دخترها گفت. دخترها گیج و گنگ نگاهی بین هم رد و بدل کردند و دوباره نگاهشان سمت او برگشت.
چشم ریز کرد و لبخند محوی روی لبهایش نشست. از گوشه ی چشم عضو خوابیده ی مرد را دید و راست ایستاد.
_ شعور اون یه کف دست گوشت بیشتر از این دو تا نخاله است!
اون بوی خطرو حس کرد، اینا نه!
مرد آب دهانش را بلعید و هوا را پس دید که با چشم و ابرو اشاره ای به دخترها زد.
هر دو بلافاصله از روی تخت پایین پریده و سمت در دویدند.
قولنج گردنش را شکست و تخت را دور زد. تک تک لباسهایی که پایین تخت افتاده بودند را از نظر گذراند و طعنه آمیز پچ زد:
_ منو فرستادی وسط جهنم که به عشق و حالت برسی؟!
مرد که دیگر از آن شوک لحظات اول خارج شده بود، خودش را جمع و جور کرده و همان طور لخت و عور مقابلش ایستاد.
_ به توام همچین بد نمیگذشت!
چشمانش را با دو انگشت شست و اشاره مالید و سر کج کرد. گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و نی نی چشمانش پر شد از تمسخر.
_ من مجبور بودم، در جریانی که؟!
مرد رمبدوشامبر زرکوبش را از روی مبل کنار تخت برداشت و تن زد. هنوز هم بابت حضور بی خبرش گیج میزد.
قرار نبود تا پایان کار برگردد.
_ هوم، منم مجبور بودم، تو نبودی نیازامو رفع کنی!
باید خودمو یه جوری تخلیه میکردم یا نه؟
سمتش برگشت که با نگاه خیره و غرق خون دخترک رو به رو شد.
بی تفاوت ریشخندی زد.
کم کم داشت میشد همان مرد خشن و زورگو که حتی دختر مقابلش را هم گاهی میترساند.
جواب پس دادن کار او نبود، او همیشه از دیگران جواب میخواست و معشوقه ی کوچک و عصبانی اش هم از این قاعده مستثنی نبود!
_ واسه چی برگشتی؟!
دخترک شانه بالا انداخت و حین رفتن سمت در گفت:
_ واسه دیدن کثافت کاریات.
پله ها را دو تا یکی پایین رفت. توجهی به مظفر که مضطرب خیره اش بود نکرد و از عمارت خارج شد.
با قدمهایی بلند و حرصی که زمین زیر پایش را میلرزاند، راه پشت عمارت را در پیش گرفت.
خشمگین بود و باید طوری این خشم را خالی میکرد.
وارد باشگاه تیراندازی شد و دست روی اسلحه های مختلف کشید.
حس خوشایندی زیر پوستش دوید و لبخند کوچکی زد. اسباب بازی های کودکی اش بودند ناسلامتی!
خوش دست ترین اسلحه را برداشت و در جایگاه ایستاد.
ماموریتی که از کودکی برایش آموزش دیده بود، تمام معادلاتش را بهم ریخته و متزلزلش کرده بود.
حس میکرد پایش زیادی در این راه لغزیده و اگر زودتر تمامش نمیکرد، ممکن بود راه اشتباهی را در پیش بگیرد.
اسلحه را بالا برده و خیره به سیبل مقابلش، پشت سر هم مشغول تیر اندازی شد.
همزمان با اتمام تیرهایش، سیبل جلو آمد و وارفته به جای گلوله ها خیره شد.
حتی یکیشان را هم به هدف نزده بود. اویی که در تیراندازی رقیب نداشت!
_ تمرکز نداری.
پشتش قرار گرفت و دست هایش را دور شکمش حلقه کرد. گردنش را نرم بوسید و او تماما پر شد از حس انزجار و چندش.
قبل ترها عشق بازی های این مرد را دوست داشت. تنها مردی که از کودکی رج به رج تنش را با دست و زبان پیموده بود.
اما حالا جز حالت تهوع، حس دیگری نداشت و تمام اینها برایش عجیب بود…
_ چی بهمت ریخته سراب کوچولو؟!
دستان مرد را نامحسوس از دور خودش باز کرده و خودش را مشغول اسلحه ها نشان داد.
_ این دختره رو از بازی بکش بیرون، تقریبا وارد خونه شدم دیگه بهش نیازی نداریم.
مرد تکیه اش را به میز اسلحه ها داد و خیره به نیم رخ سراب پوزخندی زد.
از همان روزی که سراب را برای این ماموریت آماده میکرد چنین روزی را پیش بینی کرده بود.
وا دادن سراب و لغزیدن پایش!
_ انتظار نداری که کل برنامه هام رو روی تقریبا های تو بچینم!
فعلا تنها کسی که تونسته بهشون نزدیک شه همون دختره.
لزومی نداره از بازی بکشمش بیرون وقتی درست وسط بازیه.
سراب کلافه روی میز خم شد. سرش را پایین انداخت و چشم بست.
خودش هم نمیدانست دلیل رفتارش دقیقا به ماموریت ربط پیدا میکرد یا چیز دیگری این وسط یقه اش را چسبیده بود.
فقط میدانست که بودن نگار در آن خانه عذابش میداد!
دندان قروچه ای کرد و مقابل مرد ایستاد. سر اسلحه را به شانه اش کوبید و رییس مابانه غرید:
_ تو همین یکی دو روز ردش میکنی بره اونور آب.
اون دوست پسر الدنگشم پیدا میکنی که برامون جفتک نندازه.
چند ماهه تو اون خونست حتی نتونسته نزدیک بشه، زودتر شرشو کم کن.
این مسخره بازی دیگه خیلی داره کش پیدا میکنه.
مرد با دو انگشت اشاره و وسط، اسلحه را از روی شانه اش کنار زد و با جدیتی که تمام این سالها همه از او دیده بودند به نگاه لرزان سراب زل زد.
_ تو که داشت بهت خوش میگذشت!
طرف عاشقت شده… توام که سر و تهتو میزنن زیرشی!
از چی ناراضی ای خوشگلم؟! بیشتر از این که رو هدفمون مانور بدی لای دست و پای اون بوزینه ای!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ریدم
ودف ..
از اولش معلوم بود سراب جاسوسه منتظر این قسمت بودم که رو شد
درود* یجورایی کُرک پرم ریخت•••••••
این پارت،قسمت باید پس زمینش آهنگ فیلم معروف،مشحور پدرخوانده پخش بشه 😳😵😨😱 پس سراب و نگار هر۲ کارمند پ،د،ر•خ.و.ا.ن.د.ه م.ا.ف.ی.ا هستن••••••• بچه نگار چی؟! پدرش کیه، 🤔
حتی ی درصدم احتمال نداده بودم سراب باشه
خیلی قشنگ غافلگیر شدم
عجب…بابا این سراب مظلوم هم جاسوس از آب دراومد پس چرا می خواست خودشو بکشه دیگه آدم به کی اعتماد کنه بیچاره حامی داشت سر به راه میشد
ما قبل خواب قرص میخوریم
شما دمنوش ما مث هم نیستیم 😌
حتما قرصتو بخور فردا نیفتی بجون مردم مادر .
😂😂😂😂
باورم نمیشه😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶
بشه لطفاً😂
😐🤣🤣چش
اوه خدای من عجب غافلگیر کننده بود کلا موضوع رمان عوض شد تو ذهنم ولی یه چیزی هنوز عوض نشده این که حامی واقعا بیچارست🥺
چییییییییییییییی؟؟؟؟!!!!!
چی شد ؟😐😃
وات د فاک
اولالاااااااااا کی میره اینهمه رارووو
یعنی سراب بانقشه رفتهههههههه پیش حامیییی اینجا خبرررررههههه باورممممم نمیشه سرابه مظلومممم از حامی سوءاستفاده میکنه باورم نمیشه خداااا اینا چ خبرههه
خب چرا
پارتای اول سراب خودش گفت دیگه
نمیدوم چی گفت،؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماموریت چیییی؟؟
ماموریت نگفت که
حامی بهش تعرض کرد
اینم پشت سرش گفت خیال خام فکر کردی لقمه چرب گیرت اومده
قراره این قلمه تو گلوت گیر کنه و بشه بزرگترین گاف زندگیت …
خب معلوم بود دیگه اینو میگه یه جای کار میلنگه و نقشه ای داره سراب .
من همون دو سه پارت اولشو خوندم
دیگه نخوندمش
ولی یادمه 😂
آرهههههه الان یادم اومد منم شک کردم ولی بقیش یجوریی نوشته شده ک فکره اون ی جمله دود شد رف هوا
من یادم مونده 😌😂
با اینکه همون دو سه پارت بود و دیگه ادامه ندادم…
فهمیدین باهوشم یا بازم بگم؟😌😂😂😂
ولی من حس میکنم این نیست
پس این مرده کیه معلومه خیلی وقته همو میشناسن اینا واسه ی کار دیگه اومدن ن واسه تجاوز سراب ی کاسه ای زیر نیم کاسه هست
واس تجاوز نگفتم که .
میگم بعد اینکه حامی از خونشون رفت
سراب ..
بابا بیا برو پارت یک یا دو رو بخون 😂
نهههه واسه اون نیست
سراب حامی رو دوست داره
میگم ننهه چ فعالی خیلی زود جواب میدی 😂
ن اون که حامی ب سراب تجاوز کرد هم نقشه خود سراب بود ،،، با نقشه کلا اومده دقیق نمیدونم فک کنم ی مشکلی چیزی با پدر حامی دارن که اومدن واسه انتقام
منم همینو میگم دیگه 😌
حامی فکر میکرد سراب تو تله اونه ازش استفاده ابزاری میکرد (استغفرالله ،توبه )😂
ولی در واقع حامی تو تله سراب بود ...از حرفای سراب معلوم بود وقتی میگفت میشم بزرگترین گاف زندگیت 🙄
آره خلاصه هیچ وقت فک نکنید کسی تو تلتونه ،شاید شما تو تله اون باشین😌
یه جمله از مادر عروس!
خیلی فلسفی بود اصلا گمشدم توش
🤣🤣🤣
هااااااا ب نوکته ی خوبی اشاره کردی بابای حامی
آنلاین بودم آخه 😂
آره معلومه 😂
حالا اگه دوست داشتنی هم هست بعداً شده .
آره
ولی این مرده کی بود ؟؟
ببخشید دیگه آمار دقیق رفت و آمد سرابو ندارم دیگه 😂
خوش بحالت ندا پیر شدی دیگه هیچ دردسری نداری
من برم بخابم فردا باید زود بیدار شیم بریم مدرسه 😔😂
پیر عمه ی عزیزته عزیزم 🤗
برو بخواب منم دمنوشمو بخورم بخابم
اوه چه باکالاس قبل خواب دم نوش میخوری.😌
😌😌😌
مگه نمیدونی باکلاسی تو خون من جریانات داره
نِدی مگه چندسالته ؟😂😂که پیر حساب میشی؟
فاطمه جون این که گفتی میخوای بری مدرسه رو شوخی کردی دیگه درسته؟؟😂😂😂
ن جدی گفتم 😂
امیرعلی رو میبرم
اووو
گفتمااا
یه لحظه مغزم هنگید😂😂
دختر نازت کی دنیا میاد؟
اسمشو چی میزاریی؟
😂😂
آذر ب دنیا میاد
آوین قراره بزارم
ایشالا به سلامتیییی
وای وای وایی چه اسم قشنگیی
مرسی عزیزم
چی گف
و من: :)))))))))))))))))))))))))))))🤐💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔