_ قبل از هر چیزی باید ازتون بابت این مدت معذرت بخوام.
نمیخواستم به کسی آزار برسونم اما من مجبور بودم اون دروغ ها رو به حامی نسبت بدم.
حامی پدر واقعی بچه ی من نیست…
پدر واقعیش بچه رو نمی خواست، حتی قبول نمیکرد پدرشه و من واقعا درمونده بودم.
نمیدونستم باید چیکار کنم تا اینکه یاد حامی افتادم.
پسری که انقدر بی بند و بار بود که اگه بچمو بهش نسبت میدادم همه باور میکردن.
پسرتون تمام مدت داشت حقیقتو میگفت. اون حتی به من دستم نزده بود اما تنها گزینه ای بود که من داشتم.
من نمیتونستم تنهایی از پس این ماجرا بربیام، پدرم هیچوقت این بچه رو قبول نمیکرد و اصرار داشت سقطش کنم.
اما من نمیتونستم… نه اینکه بگم مهر مادری جلوم رو میگرفت، نه…
این بچه تنها نقطه ی اتصال من و پدرش بود و من باید تا دنیا اومدنش ازش محافظت میکردم.
من عاشق اون مردم، میخواستم به هر نحوی که شده نگهش دارم، حتی با سوء استفاده از این بچه، حتی شده به زور.
میخواستم وقتی دنیا اومد برم، شما فقط نقش یه سرپناه رو برام داشتین که از مردن بچم جلوگیری میکردین.
اما همه چیز همیشه اونطور که ما میخوایم پیش نمیره…
دوست پسرم اومد دنبالم و ازم خواست باهاش برم. بریم که بچمونو با هم بزرگ کنیم و من… نمیتونستم نه بیارم.
این تنها چیزی بود تو دنیا بیشتر از همه میخواستمش و حالا که بهش رسیده بودم نباید فرصتو از دست میدادم.
از صمیم قلبم پیشتون شرمنده ام…
دست از خواندن کشید و سر بلند کرد.
_ بگم دلم براش سوخت، دعوام نمیکنی؟!
منتظر جوابی از جانب حامی نماند. سر پایین انداخت و نگاهش را بین کلماتی که در چین و شکن کاغذ گم شده بودند چرخاند.
_ هدف من بردن آبروی شما نبود اما حامی انقدر اذیتم کرد که دلم میخواست یه جوری ازش انتقام بگیرم.
اون حق به جانب بودن همیشگیش، اون اعتماد به نفسش، اون غرور و یه دندگیش… منو آزار میداد و باعث شد تا جایی که میشه اذیتتون کنم.
امیدوارم آهتون دامنم رو نگیره، من الان با خونواده ی کوچیکم خوشبختم و بهتون التماس میکنم که منو ببخشین.
امیدوارم کار من عواقب بدی براتون نداشته باشه و بتونین ازش بگذرین.
و حامی… امیدوارم تو هم منو ببخشی، فقط بدون من مجبور بودم که این کارو کنم…
«نگار»
برگه را میان انگشتانش فشرد و آهی کشید.
_ واقعا دلم براش میسوزه…
حامی چپکی نگاهش کرد اما او چیزهایی که سراب میدانست را نمی دانست.
که اگر میدانست شاید دل او هم برای نگار میسوخت!
نگار فقط یک قربانی عاشق بود. عاشق مردی که راغب سراغش فرستاده بود!
هر دختر دیگری میتوانست جای نگار باشد.
او فقط یک گزینه از هزاران گزینه ی روی میز بود… یک نقشه از هزاران نقشه ی راغب!
عاشق زیردست راغب شد… ثمره ی عشقشان را باردار شد و راغب را به چیزی که میخواست رساند.
مجبور بود برای رسیدن به عشقش هر کاری که از او می خواستند انجام دهد.
تنها شرط آن مرد برای پذیرفتن نگار و زندگی با او، ورودش به خانه ی حاج سلطانی بود.
_ اون عجوزه دلسوزی نداره.
بیشتر کونسوزی داره که اومد و رید وسط زندگی هممون و حالام با اون دوست پسر عتیقه اش داره عشق و حال میکنه!
سراب برایش خوشحال بود. حداقل او به چیزی رسید که قلبش را آرام میکرد.
نمیدانست بعد از پایان ماموریت، زمانی که به عمارت راغب و زندگی سابقش برگردد… همه چیز مثل قبل خواهد شد یا نه؟
با آن تکه از قلبش که در یکی از خانه های این محل جا میماند چه میکرد؟
نامه ی نگار را که از تک تک کلماتش بوی پشیمانی به مشامش میرسید کنار گذاشت. سر روی سینه ی حامی نهاد و آهی کشید.
_ شاید واقعا مجبور بوده، تو که از چیزی خبر نداری. ببخشش…
حامی روی صورتش خم شد و نگاه غمگینش را شکار کرد. از آن روز به بعد، سراب تغییر کرده بود.
چند باری دلیل حال نا بسامانش را پرسیده و به جواب نرسیده بود.
دیگر نمی پرسید تا مبادا سراب از سمت او احساس فشاری کند.
شاید خود سراب روزی زبان باز کرده و درد و دل کند، تمام چیزهایی که روی دلش سنگینی میکرد را بیرون بریزد.
تنها کاری که از دستش بر می آمد، در حال حاضر نشاندن خنده روی لبهایش بود شاید کمی از غم چشمانش را میکاست.
_ تا دیروز نگار یه جنده ی خونه خراب کن بود، حالا دلت واسش میسوزه؟!
چه دل رحمی شما خانم!
حالا که انقدر خوشگل دلسوزی میکنی یکمم برا این شوهر بدبختت دلسوزی کن!
دستش را از زیر تن سراب بیرون کشید و سرش را روی متکا گذاشت. با یک حرکت روی تنش خیمه زد و سراب از دیدن چهره ی پر شیطنتش تکخندی زد.
_ تو که با وجود من خوشبخت دو عالمی عزیزم!
حامی تای ابرویی بالا انداخت و اوه کشداری گفت. تنها روزی که میتوانست خودش را خوشبخت بداند، روزی بود که تمام دنیا سراب را همسر او میدانستند.
روزی که از این پنهان کاری ها خلاص میشد و فریاد میزد که سراب جانش است…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برای اولین بار یه رمان شخصیت زن و مرد عوض کرده و دلم برای حامی سوخت