رمان دونی

 

 

 

 

پشت گردنش را میمالید که سراب را رنگ و رو رفته دید. دل آشوبه گرفت، اویی که برای هیچ احدی در دلش آب از آب تکان نمیخورد.

 

خودش را به تختی که سراب رویش نشسته بود رساند و سرش را در آغوش کشید.

 

_ حامیت نباشه که تو رو اینجوری ببینه…

 

سراب نفس لرزانش را بیرون داده و در آغوشش چشم بست.

 

_ این حرفات دردمو بیشتر میکنه، هیچوقت از نبودنت نگو… خب؟

 

دل حامی از عشقی که روز به روز عمیق و عمیق تر میشد، گرم شد و ناخواسته اخم هایش را با لبخندی بزرگ تعویض کرد.

 

_ توله سگو بگیرم همین وسط یه لقمه ی چپش کنم!

 

سراب بی حال تکخندی زد. خسته بود و چند ساعتی خواب نیاز داشت.

 

دیشب که تا نیمه های شب در حال هم آغوشی بودند و صبح هم آن افتضاح به بار آمد.

یک ساعت ماندن در آب گرم وان هم تنش را سست کرده بود.

 

ته مانده ی انرژی اش هم حین جا انداختن پایش رفت و در کوفته ترین و خسته ترین حالت ممکن بود.

 

_ منو ببر خونه حامی… خوابم میاد.

 

حامی با عجله سرش را از آغوش خود بیرون کشیده و صورتش را با دستانش قاب گرفت.

بیحالی سراب زجرش میداد.

 

_ درد داری هنوز؟ چیکار کنم برات خوشگلم؟ میخوای بگم مسکن بزنن؟

 

سراب آرام پلکی زد و سر بالا انداخت.

 

_ نه فقط بریم خونه، بخوابم اوکی میشم.

 

آب دهانش را بلعید و حرف بعدی اش را مزه مزه کرد.

میخواست جای پایش را سفت کند که گفت:

 

_ میخوام برم خونه ی خودم، اونجا راحت ترم.

 

حامی که حرفش را به چیز دیگری تعبیر کرده بود، دست زیر تنش انداخت و شقیقه اش را بوسید.

 

_ خونه ی تو منم، زندگی تو منم، راحتی تو منم…

نگران نباش، درسته شرایط خراب شد و همه چیز بهم ریخت اما بی عزت و احترام نمیبرمت خونه ی شوهر…

بیشتر از چیزی که فکر میکنی حواسم بهت هست لیموخانم!

 

 

 

کش چادر را پشت سرش فیکس کرد و مقابل آینه ایستاد. نگاه از زخم های کمرنگ شده ی صورتش گرفت و به چشمانش دوخت.

 

یک هفته از زمانی که در خانه ی سلطانی ها جاگیر شده بود میگذشت.

حامی لحظه ای تنهایش نمی گذاشت و گهگاه که برای انجام کاری بیرون میرفت، حاج خانم با قدرت جای خالی اش را پر میکرد!

 

برای انجام کارش نیاز به تنها شدن در این خانه داشت اما همه چیز دست به دست هم داده بود تا او درمانده تر از همیشه باشد.

 

_ نرو مادر، یا اگه میخوای بری بذار منم باهات بیام تنها نرو.

 

لبخند دلنشینی زده و سمت حاج خانم که دلشوره از نگاهش هویدا بود برگشت.

 

_ نه مامان جان، میرم… اتفاقی نمیفته.

 

به اصرار خودش او را مادر صدا میزد. مادری که هیچگاه نداشت و در طی این چند روز کمبودش را بیشتر حس میکرد.

 

مادری که راغب میگفت حین زایمان جانش را از دست داده و از همان کودکی عذاب وجدان مرگش گریبانش را رها نکرده بود.

 

_ بذار حداقل حامی بیاد، میشناسیش که عزیزم میاد بدخلقی میکنه.

 

_ تا کی مامان جان؟ همیشه که نمیشه تو خونه بمونیم.

مگه این یه هفته ای که موندیم دهن مردم بسته شد؟

 

هفته ی سختی را گذرانده بودند. چند باری که حاج خانم برای خریدهای روزمره بیرون رفته و با چشم گریان برگشته بود را خوب به یاد داشت.

 

در این بلبشو، فرار نگار هم رو شده و خانواده اش آبرو ریزی ای در محل برپا کردند که آن سرش ناپیدا!

 

دخترشان را از حامی میخواستند و او را مسبب فرارش میدانستند.

 

 

 

همه چیز به طرز وحشتناکی در هم گره خورده و حرف و حدیث هایی که دهان به دهان میچرخید روز به روز بیشتر میشد.

 

تا جایی که پای حاج آقا را به املاکی ها باز کرده و خانه ای که میگفت به جانش بسته است را برای فروش گذاشت…

 

حال هیچکدامشان خوب نبود اما فارغ از تمام روزها و لحظه های بدی که سپری میکردند، همه به روش خودشان هوای سراب را داشتند.

 

از نظرشان سراب در این ماجرا مظلوم واقع شده و گناهی نداشت، بیشتر رفتارهایشان هم برای آسوده کردن وجدان خودشان بود.

 

البته رفتار حاج خانم نه، در رفتار او محبت و علاقه هم موج میزد. واقعا سراب را دوست داشت.

 

حاج خانم نزدیکش شده و دستش را میان دستانش گرفت. نگاه محبت آمیزی که در پسش نگرانی بیداد میکرد به او انداخت.

 

_ حامی میاد یه چیزی بهت میگه، شر نکن سراب. بذار خودش بیاد با هم برین.

حامی به درک، مردمو میخوای چیکار کنی؟

نمیبینی منتظرن بریزن سرمون؟

 

سراب سری با اطمینان تکان داده و دست آزادش را روی شانه ی او گذاشت.

 

_ قربونتون برم که همیشه نگرانین، چیزی نمیشه قول میدم.

من از پس خودم برمیام، اون روز فقط به احترام حاج آقا ساکت موندم وگرنه کسی نمیتونه با من در بیفته!

یه توک پا میرم وسایلمو جمع کنم و پولی که دست ملوک خانم دارم پس بگیرم.

تو این اوضاع یه بار از رو دوش همه برداشته میشه، هی پیغوم پسغوم میفرسته بیا خونه رو خالی کن.

 

حاج خانم دل نگران «چی بگم والا» ای گفت و سراب لنگ زنان سمت در رفت.

هنوز کمی درد داشت، اما آنقدری نبود که جلوی پیش رفتنش را بگیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
آلباتروس
10 ماه قبل

زیبا بود
احسنت!
👏 👏 👏
منتظر پارت بعدیم.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x