نیم نگاهی سمتش انداخت و پوزخندی زد. در سکوت کارش را از سر گرفت و حامی هم با لبخند کنارش ایستاد.

 

_ بازم که داری تلخی میکنی لیمو خانم!

 

لیوان کفی را از دست سراب بیرون کشید و زیر آب گرفت که سراب با تمسخر و دهان کجی گفت:

 

_ بفرما برو پیش اون خودشیرینایی که از سر و کولت بالا میرن!

کسی زورت نکرده تلخی منو تحمل کنی.

 

با حرص شیر آب را بسته و از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ کمک لازم ندارم، فقط از جلوی چشمام گمشو نمیخوام ریختتو ببینم.

 

کف دست حامی تخت سینه اش نشست و بی آنکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشد، در جا چرخیده و کمرش به کابینت برخورد کرد.

 

_ برای کمک نیومدم، اومدم که کنارت باشم… چون تلخی تو برام قد تموم شیرینیای دنیا، شیرینه…

 

ای لعنتی زبان باز!

با همان نیم مثقال زبان لعنتی اش، دل برده و باز هم میبرد و میبرد…

 

هر چه بر لب و دهانش فشار آورد تا آن خنده ی ذوق زده و مضحکانه رویشان ننشیند، موفق نبود.

 

خنده اش از نگاه حامی دور نماند و بلافاصله لبهایش را بی انعطاف به دهان کشید.

 

داشت لذتش را میبرد اگر سراب مشت هایش را بر سینه اش پیاده نمیکرد.

با اوقات تلخی عقب کشید و تمام صورتش را رد اخم پوشاند.

 

_ میگیرم همینجا جرت میدم، جوری که صدات به گوش کل محل برسه… دِ آروم بگیر زن!

 

سراب کف دستش را روی لبهایش گذاشت و پشت چشمی نازک کرد.

 

_ به روت خندیدم پررو نشو، هنوز ازت ناراحتم آقا حامی.

 

دست به سینه سر سمت مخالفش چرخاند و لب برچید.

 

_ با دو تا ماچ و موچم رفع نمیشه.

 

سر خم کرده و کنار گوشش، با لحنی که میدانست دخترکش را دیوانه میکند پچ زد:

 

_ با دو تا تقه و تلمبه چی؟!

 

 

 

سر سمت عقب پراند و نفس کلافه اش را با شدت بیرون داد.

 

_ جون به جونت کنن آدم نمیشی تو!

 

نگاهی پر از بغض و کینه و نفرت سمت در آشپزخانه انداخت و دستانش مشت شد.

 

_ اصلا اون اینجا چیکار میکنه؟

چی میخواد از جون تو که چسبیده بهت؟

نمیفهمه تو زن داری؟ نمیفهمه باید مراعات کنه؟

 

دست خیس حامی روی کمرش نشست و آرام نوازشش کرد. به خوبی حال و روز سراب را درک میکرد.

عین همین حال را روز خواستگاری سراب داشت…

 

هنوز هم با یادآوری اش گر میگرفت، انگار دستی روی گلویش نشسته و راه نفسش را میبست.

 

فکرش را بکن، قلبی داری که بیرون سینه ات می تپد و ناگهان کسی برای تصاحبش می آید…

 

آری، بیرون سینه ات است، تپش هایش را حتی حس هم نمیکنی، اما باز هم قلبت است.

قبلی که بی وجودش جانی در تنت نمیماند…

قلبی که وجودت وابسته به وجودش است.

 

_ من واسه کارای خودمم جواب پس نمیدم دلبر، تو بابت کار بقیه بازخواستم میکنی؟!

 

_ خوشم نمیاد ازش…

 

قیافه ی زار و دلخورش، حامی را برای چلاندنش ترغیب میکرد. تنش را به تن کوچک و آتشینش چسباند و روی صورتش خم شد.

 

_ منم… فقط از تو خوشم میاد، فقط تو…

بقیه ی چیزا مهمه؟ نه…

فقط همین مهمه که من از تو خوشم میاد و هیچکس دیگه نمیتونه یه ثانیه به چشمم بیاد.

قربون شکل ماهت برم که اخم میکنی قلبم وامیسته…

 

سر روی سینه اش گذاشت و از ته دل «خدانکنه» ای زمزمه کرد.

 

_ عمو کارای طلاقو سپرده بود دست یکی از دوستاش و همه چیز تقریبا حل شده، اومده بودن همین خبر رو بدن.

 

قلب سراب با حرف بعدی اش از حرکت ایستاد.

 

_ باهام ازدواج میکنی دلبرکم؟

 

 

 

بن بست!

نام جایی که ایستاده بود بن بست بود.

بن بستی دو طرفه که نه راه پس داشت و نه راه پیش.

 

قلبش از خوشی و هیجان نبود که نمیزد، از وحشت بود.

ترس از آینده ای داشت که حالا دیگر نامعلوم نبود و کاش… کاش نامعلوم میماند.

 

همسر قانونی حامی میشد؟

بعد چه؟ با کدامین پا از این خانه میرفت که آن موقع نه پای دل داشت و نه پای جسم.

 

اگر هم قبول نمیکرد که نمیشد. چه بهانه ای برای سر دواندن این آدمها میاورد اویی که خودش میخواست زودتر عروس این خانواده باشد؟

 

کاش قبل از علنی شدن و جدی شدن همه چیز، به آن مدارک لعنتی دست میافت و خودش را زودتر از این مخمصه نجات میداد.

 

_ سراب جانم، زندگی حامی، باهام ازدواج میکنی؟

نه پنهونی، نه با ترس و دلهره، نه با وجود یه زن دیگه تو زندگیم، اینبار اونطور که لایقته… اونطور که وظیفمه نوکریتو کنم، قبولم میکنی؟

اجازه میدی تا آخر عمر مردت باشم؟ همدمت باشم؟ کنارت باشم؟ غمخوارت باشم؟

منت میذاری رو سرم و برام خانمی کنی؟ بشی تاج سرم؟

 

او میگفت و خبر نداشت از دلی که از خدایش بود مقابل تمام علامت سوال ها، یک بله ی بزرگ و پررنگ بگذارد.

 

از خدایش بود که جانش را برای این مرد بدهد اما کفه ی ترازوی سمت راغب، از هر جهت که نگاه میکرد سنگین تر بود…

 

او ناچار بود در این دو راهی راغب را انتخاب کند که اگر نمیکرد، راغب در و دیوار این خانه را با خون عزیزانش نقش و نگار میزد.

 

قلبش که گناهی نکرده بود، میشد تا روز رفتن کمی با خواسته اش راه آمده و مدارایش را کند.

 

روی پنجه ی پا بلند شد و «دوستت دارم» های پر عشقش را روی لبهای حامی اش، مردش، همدمش، همه کسش سنجاق کرد…

 

چقدر گناه دارن…🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۵ / ۵. شمارش آرا ۱۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

واقعا چقدر گناه دارن
حالم بد شد

Tamana
Tamana
10 ماه قبل

وچقدررر پیداست ک الان آرامش قبل از طوفانه

P:z
P:z
پاسخ به  Tamana
10 ماه قبل

تمنا سلاممم
کجایی توو
نمیدونی چقد دلم برات تنگ شدهه
خوبیی؟
دانشگاه رفتی یا دوباره کنکور داری به سلامتی؟
امیدوارم هر جا که هستی سلامت باشیی
حالا اگه ببینی پیاممو😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

P:z
P:z
10 ماه قبل

بمیرم برا دلشونن😭💔

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

کاش بره راغب رو به پلیس لو بده

camellia
camellia
10 ماه قبل

ممنونم که خوب و منظم و به موقع پارت گزاری میکنید😍 و ممنون به خاطر رمان قشنگتون.

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x