رمان دونی

 

 

 

 

اشک به چشمانش نیشتر زد و با قلبی مالامال از غصه، لبخندی به تلخی روزگارش زد.

 

_ من واقعا…

 

حرف زدن با وجود بغضی چنبره زده بیخ گلویش کاری بس دشوار بود. حاج خانم بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش زد و خیره در چشمان تَرش، با اخمی ساختگی توپید:

 

_ خب حالا نمیخواد احساساتی بشی، همچین آش دهن سوزی ام نیستی!

یه چیزی رو هوا پروندم دلتو خوش کنم!

 

تمام حالات سراب را دیده و همه شان را به چیزی ربط میداد که فرسنگ ها با دلیل اصلی اش تفاوت داشت.

 

این گوشه گیری ها، در خود فرو رفتن ها، اشک های بی حساب و کتابش، غم لانه کرده در نگاهش…

حاج خانم را به این باور رسانده بود که سراب از نداشتن خانواده غمگین است.

 

کیست که نداند آرزوی هر دختری را هنگام ازدواجش؟

کیست که نداند بودن پدر و مادر، آن هم در یکی از حساس ترین برهه های زندگی هر دختری، چقدر برایش مهم است و نبودشان به همان اندازه میشود داغی روی دلش…

 

میخواست به زعم خویش، تا جای ممکن گوشه ای از این جای زیادی خالی را برای دخترک پر کند.

 

سراب دستی زیر چشمانش کشید و آرام خندید.

 

_ ممنونم ازتون، این روزا رو هیچوقت یادم نمیره.

 

حاج خانم با اطمینان چشم بست و سراب را سمت در هل داد.

 

_ حالام برو تا شوهر ندید بدیدت نیفتاده به جونمون!

 

سراب معذب لب روی هم فشرد و برای بار دوم کارت را سمت حاج خانم گرفت.

 

_ آخه…

 

انگشت اشاره ی حاج خانم روی لبهایش نشست و او را وادار به سکوت کرد.

 

_ کار و بار این بچه معلوم نیست، شاید دستش خالی باشه. محض احتیاط بمونه پیشتون.

غریبه که نیستیم دورت بگردم، ما دستتونو نگیریم کی بگیره؟

 

دیگر مجال صحبت نیافتند چرا که حامی خانه را روی سرش گذاشته و همسرش را طلب میکرد!

 

 

 

سراب را کشان کشان تا کنار ماشین برد و شاکی و اخم آلود او را داخل ماشین نشاند.

 

_ همچین با ننه ی من جی جی باجی شده که انگار نه انگار این عروسه و اون مادرشوهر!

بابا جان الان تو باید بیای زیر گوش من بدشو بگی منو وحشی کنی بندازی به جونش!

 

خودش هم پشت فرمان جای گرفت و در واکنش به خنده های شیطنت آمیز سراب، پایش را تا انتها روی پدال گاز فشرد.

 

_ کوفت، مگه دارم جوک میگم که هره کره راه انداختی؟!

 

سراب خم شده و بخاری ماشین را روشن کرد، دستانش را مقابلش گرفت و با صدایی که ارتعاش هایش هم میخندید گفت:

 

_ کم حسودی کن، مگه بچه ای؟

مگه میشه من با هیچکس حرف نزنم و بگو بخند نکنم؟

 

چشم غره ی حامی خنده اش را شدت بخشید و حامی سری به تاسف تکان داد.

 

_ سراب خانم، عزیز من… اینجانب حامی سلطانی، تنها فرزند حاج سلطانی کله گنده، همینجا و در همین لحظه اعلام میکنم که من، در مورد شما، هم بچه ام… هم حسود!

 

از داخل آینه نگاهی به خیابان انداخت و بعد از رد شدن ماشین پشت سری، وارد خیابان شد و انگشت اشاره اش را سمت خود گرفت.

 

_ اصلا در حال حاضر من یه حسودم با یذره حامی!

 

_ قربونت برم…

 

از گوشه ی چشم نگاه شیفته اش را حواله ی سراب کرد و لبش به خنده مزین شد.

 

_ توله سگ دلبر… خدانکنه.

تازه اول زندگیمونه، کلی کار دارم باهات!

هزار بار تصورش کردم اون روزی رو که میای بغلم و بهم میگی دارم بابا میشم…

 

لبخند روی لب سراب ماسید و آب دهانش را پر سر و صدا پایین فرستاد.

کاش همه در زمان حال زندگی میکردند، کاش هیچکس از آینده نمیگفت.

 

آینده ی شومش گفتن نداشت…

 

 

 

ماتم زده به نیم رخ خندان حامی زل زد و ناخواسته، جان گرفتن و بزرگ شدن فرزندشان را در بطنش تصور کرد.

 

_ حتی اینم تصور کردم که نصفه شب بیدارم کنی و مغزمو بسابی تا برات ویارونه بگیرم.

مثلا وسط سرمای زمستون هوس گوجه سبز کنی…

 

اصلا نمیفهمید حامی با آن همه شوق و ذوق چه میگفت. دست سرد و یخ زده اش را لرزان عقب کشید و روی شکمش گذاشت.

 

بچه ای از او و حامی؟

نمیشد که… راغب زنده اش نمی گذاشت…

 

_ فکر نکنی من از اون مردام که غر بزنم و ویارونتو کوفتت کنما، نه… من بابای خوبی میشم…

من واسه اون بچه جونمم میدم…

نمیذارم مثل من بزرگ شه، بابای خوبی میشم…

 

حسرت چنان در صدایش موج میزد که دست سراب روی شکمش مشت شده و پلکی زد.

دیگر از آن لبخند و ذوق در چهره ی حامی خبری نبود.

 

همیشه ی خدا از پدر و مادرش مینالید، آنها که خوب بودند. همین چند دقیقه ی پیش حاج خانم فکر جیب او را هم کرده و حتی مستقیم هم کمکش نمیکرد تا غرورش را حفظ کند.

 

پس چرا، چرا از زندگی اش راضی نبود؟

شاید او هم مانند سراب رازهای سر به مهری داشت که هم گفتن و هم نگفتشان نابودش میکرد…

 

تصورات بی غل و غش حامی حالا دیگر آرزوی او هم بود، اما افسوس که در حد آرزو میماندند.

 

حمایتگر و دلجویانه دستش را به شانه ی حامی چسباند و با تبسمی کوتاه شانه اش را فشرد.

 

_ مطمئنم که بهترین بابای دنیا میشی.

 

حامی بدون نگاه کردن به صورتش، با جدیت سر تکان داده و دست روی دست سراب گذاشت.

صدایش اما برخلاف جدیت صورتش، بوی تمنا و استیصال میداد.

 

_ تو باش، من تو همه چی بهترین میشم…

 

بغضی شددددم🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.3 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
9 ماه قبل

وای خدایا
این رمان چرا انقد قشنگهه؟

همتا
همتا
9 ماه قبل

خدا کنه راغب ی‌جوری بمیره

Bahareh
Bahareh
9 ماه قبل

کاش سراب بیخیال راغب عوضی بشه

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

تورو به هر کی میپرستی رابطه این دو تا رو خراب نکن بزار عاشقانه های قشنگشون ادانه داشته باشه

هیفا
هیفا
9 ماه قبل

خدا کنه بمونه براش و خیانت نکنه به اعتماد و عشقش

.....
.....
9 ماه قبل

اووکادو رو ساعت چند میدی؟

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x