رمان آشپز باشی پارت 40 - رمان دونی

 

 

کوتاه بودن قدم و سبک بودنم کارش را راحت‌تر کرده بود.

 

گرمای تنش را دوست داشتم و ورزیدگی‌اش را! در آن وضعیت وارونگی‌ام در دلم داشتم قربان‌صدقه‌ی قد و بالایش می‌رفتم که روی تشکی نامرتبی که کنار بخاری پهن کرده بود پرتم کرد.

 

– بشین تا برگردم ببین لاله حوصله دنبالت دویدن ندارم تکون خوردی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

 

مظلومانه نگاهش کردم، به قول خودش با آن پای چلاق چه‌طور می‌توانستم بدوم که او هم دنبالم بیاید؟

 

– باشه…

 

– اینجوری نگام نکنا! سگ بشم بد می‌شما! توم لنگه‌ی اونی!

 

گفت و با غیظ راهی آشپزخانه شد و لحظه‌ای بعد صدای باز شدن و کوبیده شدن درهای کابینت به گوشم رسید.

 

دندان روی هم ساییدم، از سر و ریخت تینا معلوم بود سلیطه است!

 

بدم آمد از مقایسه‌ی او با خودم. کمی در جایم جابه‌جا شدم و با صدای بلندی غریدم:

 

– یه بار دیگه منو با این زنیکه یکی کردی نکردی واقعا بی‌شعوری امیرحسین ‌خان بردبار!

 

با پوزخندی یک‌وری از آشپزخانه بیرون آمد، چندتا چسب‌زخم و یک پنبه‌ی الکلی در دستش بود.

 

– دروغ می‌گم؟ توم مثل اون لیاقت مادر شدنو نداری! اگه داشتی نمی‌رفتی با این سن کمت دستگاه بذاری اون تو!

 

با ابرو با پایم اشاره کرد و دستم را با خشونت جلو کشید.

 

– فکر می‌کنین مادر شدن الکیه؟ نصفتون شعور ندارین بچه بزرگ کنین! اصلا عرضه شو ندارین! اون از شهناز اون از تینا اینم از تو که از بیخ و بن احمق بودی و هستی!

 

همانطور که با پنبه‌ی الکلی خون اطراف دستم را پاک می‌کرد ادامه داد:

 

– حقته همون پریود شی از درد بمیری تو رو چه به مادر شدن! دماغتم نمی‌تونی بکشی بالا.

 

 

 

 

 

 

 

سکوت کردم، دهانم بسته شد… راست می‌گفت من اگر لیاقت مادر شدن داشتم بچه‌ای که در شکم داشتم را از دست نمی‌دادم.

 

لیامم را پسرکی که چه‌قدر ذوق آمدنش را داشتم…

 

چسب را که روی دستم زد سرش را بلند کرد و در چشم‌های بغض آلودم خیره شد.

 

– چیه؟

 

– من مادر شدنو دوس دارم… خدا بهم بچه‌ی ناقص داد تقصیر منه که ناقص بود مجبور شدم سقطش کنم؟

 

– تقصیر تو نبود اون مرتیکه نمی‌تونه تخم سالم بندازه!

 

میان بغض خنده‌ام گرفت.

 

– خیلی بی‌تربیتی! بی‌شعورم هستی…

 

آهی کشیدم، هنوز دستم میان دست‌های بزرگش بود.

 

– وقتی بچه‌م سقط شد گریه کردم، ناراحت شدم، افسرده هم شدم اما سر پا وایسادم دیگه ترسیدم بچه بیاد، ترسیدم باز اون حس بدو تجربه کنم واسه همین…

 

به اینجای حرفم که رسیدم سرم را پایین انداختم که اشک‌های در شرف ریختنم را نبیند…

 

– خوب کاری کردی… اگه یه بچه داشتی مجبور بودی پای اون زندگی لجن‌زارت وایسی!

 

– درش آوردم… بعد اون ماجرایی که اون شب بین خودمون پیش اومد رفتم دکتر زنان برام خارجش کرد… الان دیگه دلیلی ندارم واسه ترسیدن.

 

حرفی نزد، رویه‌ی کاغذی چسب را در دستش فشرد، صدای خش‌خشی که می‌داد سکوت اتاق را می‌شکست.

 

بلند شد و بخاری را کمی زیادتر کرد.

 

ساعت دو شده بود دیگر، خواب‌آلوده بودم… برای گپ زدن آمدم اما چه شد! در پایم احساس کوفتگی می‌کردم.

 

نمی‌توانستم پایم را راحت تکان دهم…

 

– شلواری که اون روز پوشیدی هست بیارم برات؟

 

پوزخند زدم.

 

ترسید که کنار رفت و چیزی نگفت…

 

حتما به اطمینان بودن آیودی می‌خواست محرم من شود نه چیز دیگری.

 

 

 

– لازم نکرده! من می‌خوام برم خونه‌ی خودم!

 

بی‌توجه به حرفی که زدم در هال را از داخل قفل کرد و به اتاق‌خوابش رفت.

 

بغضی که در گلویم بود سدش شکست و سیلابش از چشم‌هایم روان شد.

 

هرچه امید داشتم که ممکن است روزی دوستم داشته باشد بر سرم آوار شد و پای رفتنم را محکم‌تر کرد.

 

دست به دیوار گرفتم و آرام از جایم بلند شدم پایم کوفته بود و دستی که به دیوار گرفته بودم زخمی اما هیچ‌کدام دردی که قلبم متحمل شده بود را نداشتند.

 

– بلند شدی! کجا؟

 

نگاهش نکردم. شالم را مرتب کردم و به دنبال کیف کوچکم چشم چرخاندم.

 

– این بچه‌بازیا چیه در میاری لاله؟ مگه من می‌خوام چی‌کار کنم که می‌ترسی!

 

نمی‌توانستم حرف بزنم، گریه‌ام نمی‌گذاشت. سرم را پایین انداختم که گریه‌ام را نبیند اما فهمیده بود…

 

از نفس‌های نصفه‌نیمه‌ام فهمیده بود!

 

– وای خدایا! باشه بابا تو خود خود مامانی مامان‌خانوم! بگیر بخواب سر جدت…

 

این‌طور طلبکار حرف زدنش بغضم را بیشتر کرد. دوست داشتم فقط از آن جهنم خارج شوم، کیفم را کمی آن‌طرف تر پیدا کردم.

 

لنگان لنگان سمتش رفتم و برداشتمش.

 

عصبی سمتم آمد و بازویم را کشید.

 

– د حرف بزن بگو چه مرگته! حرف بزن لاله!

 

معده‌ام از درد به هم فشرده شد و ناخودآگاه خم شدم… از ناراحتی بود می‌دانستم!

 

– خیلی… تو… خیلی بدی…

 

نفس کلافه‌ای بیرون داد و نگاهش را به چشم‌های گریانم دوخت.

 

– چی‌کار کردم که بدم کوچولو؟ اخم کردم؟ داد زدم؟ خب منم ناراحتم من چه غلطی کنم که تو بغض نکنی؟ هر دفه که با منی یه ساعت گریه می‌کنی تو…

 

 

 

 

 

 

 

 

گریه‌ام بیشتر شد، نمی‌توانستم حرف بزنم… احساساتی شدم از ناز کشیدن خشنش!

 

دستش را دور گردنم انداخت و سمت خودش کشیدم هق‌هق گریه‌ام بلندتر شد و سرم را به سینه‌اش فشردم.

 

می‌خواستم یکی شوم با احساس پاکی که به او داشتم…

 

– هیش… هیش مامان کوچولو… چی بگم بهت که آروم شی هوم؟

 

نفس‌هایم را بلند‌تر کردم که بتوانم حرفی بزنم بتوانم بگویم چرا اینقدر بغض گلویم را می‌فشارد.

 

– می… می‌ذاری برم خونه‌ی خودم؟

 

– نه مامانم، کجا بری؟ پات درد می‌کنه دستت زخمیه نصفه‌شبم هست.

 

دوست نداشتم از آغوشش بیرون بیایم دست‌هایش داشت کمرم را نوازش می‌کرد و چانه‌اش روی موهایم جا خوش کرده بود.

 

شاید هر دو خسته بودیم از بازی‌هایی که روزگار برایمان درآورده بود.

 

– اگه… اگه تینا…

 

– جرات نداره اینقد ازش آتو دارم که اگه بختیاری بزرگ ببینه نابودش کنه.

 

نفس‌هایم هنوز منقطع بود اما اشک نمی‌ریختم آرامش آغوش امیر مثل بغل کردن‌های بابا‌مسعودم بود.

 

– آروم شدی؟

 

سرم را آرام روی قلبش جابه‌جا کردم آرام می‌زد.

 

تالاپ تلوپش داشت چشم‌هایم را روی هم می‌انداخت… مثل یک لالایی زیبای لری…

 

– خوبم.

 

دستش را محکم کرد و دوباره گفت:

 

– می‌خواستم نماز شب بخونم و بخوابم. فکر کنم اسم اولین آدم مومن باید تو رو می‌گفتم… می‌گفتم مامان لاله…

 

خجالت کشیدم، او نماز می‌خواند و من سالها بود رنگ سجاده را ندیده بودم.

 

سالها بود پای حرف زدن با خدا نمی‌نشستم.

 

آرام سرم را از روی سینه‌‌ی ستبرش برداشتم اما رویم نمی‌شد نگاهش کنم.

 

– معذرت می‌خوام…

 

 

 

 

 

 

#امیرحسین

 

لپ‌های گل‌انداخته و چشم‌های پف‌کرده‌اش دلم را دوباره و دوباره سوزاند.

 

خسته و کوفته بودم وگرنه نمی‌گذاشتم به این راحتی‌ها این شب بگذرد.

 

– واسه چی مامان خانوم؟

 

– می‌شه اینقد نگی مامان‌خانوم؟

 

بیشتر سرخ شده بود، از این‌که بی‌پروا درباره‌ی خصوصی‌ترین‌هایش حرف زده بود خجالت می‌کشید.

 

– نه! نمی‌شه… چون تو مامانی!

 

دست‌هایم را از دورش باز کردم ‌و موهای فرفری زیبایش را نوازش کردم.

 

– وقتی رفت دلم آتیش گرفت، باورم نمی‌شد بچه‌م مرده. من بچه‌ها رو دوست دارم لاله… چون خودم همه‌‌ی زندگیم همه‌ی بچگیم پر از عقده‌ست دلم می‌خواست بچه‌مو قشنگ بزرگ کنم…

 

– سخته… می‌فهممت چون منم بچه‌م مرد…

 

– من و تو خیلی شبیه همیم لاله، بیا تمومش کن بذار محرمیت نزدیکمون کنه.

 

از آغوشم بیرون آمد و چشمم را هم با خودش سمت بخاری کشاند.

 

– هنوزم می‌خوای اون شلوارو بهم بدی؟

 

دلم برای بوسیدنش رفت. کاش تمامش می‌کرد و می‌گذاشت بی عذاب‌وجدان و بی هیچ گناهی لمسش کنم کاش می‌شد تن بلورینش را میان دندان‌‌هایم بفشارم.

 

– اگه جلو خودم عوضش کنی چرا که نه!

 

خجالت‌ کشیدنش هم دلبری بود!

 

– خیلی بی‌ادبی…

 

خندیدم و از کمد اتاق‌خواب بیرونش کشیدم و برایش بردم.

 

مانتویش را درآورده ولی شالش را روی شانه‌هایش پهن کرده بود که بازوهای سفید و خوردنی‌اش را بپوشاند.

 

– حالا اگه محرم بودیم با تاپ می‌خوابیدی!

 

 

 

 

 

 

سرش به بالش نرسیده خوابش برد، از حنا جسته و گریخته شنیده بودم خواهرش برعکس همه وقت استرس و ناراحتی خوابش می‌آید.

 

فرق او و تینا خیلی چیزها بود، تینا شکیل بود…

 

همیشه تا یک فرسخ آن‌طرف‌تر بوی عطرش می‌آمد. همیشه موهایش را مرتب می‌بست هزار و یک روغن و ماسک به موها و صورتش می‌زد اما لاله…

 

همیشه خودش بود خود خودش! موهایش امان از آبشار موهایش!

 

خودم را روی بالش رها کردمو چشم به سقف دوختم.

 

– اگه محرمم بودی صد سال می‌ذاشتم اون سر هال بخوابی من این سرش؟

 

دوباره طاقت نیاوردم و سمتش چرخیدم.

 

– اصلا حرف حساب تو چیه؟ چی می‌خوای از جونم مامان کوچولو…

 

خوابیده بود، آرام مثل یک دختربچه‌ی خسته که با همکلاسی‌های دبستانش دعوایش شده…

 

آن‌قدر نگاهش کردم که نفهمیدم چه‌طور خوابم برد.

***

 

آن شب بهانه‌گیرم کرد. شب‌های بعدش هم دلم خواب لاله‌ای می‌خواست.

 

خوابی که صورت کوچولو و معصومش تا هنگام به خواب رفتن جلوی صورتم باشد اما آن شب مجبور بودم صورت نحس مهیار را تحمل کنم.

 

مهیار کبکش خروس می‌خواند، پتو را تا گردنش بالا کشیده و به صورتم زل زده بود.

 

– نمی‌دونم لاله چه‌طور باباشو راضی کرده ولی دمش گرم! یه وجب بچه ببین چه چیزایی ازش بر میادا!

 

با حرص رویم را برگرداندم.

 

– گفتم برو خونتون خودتو جل کردی اینجا باز! حوصله شیداییاتو ندارم!

 

نیشش را باز کرد، امشب بعد خواستگاری‌اش یک راست پیش من آمده بود.

 

– خاک تو سرت! نا سلامتی جا داداشمی اینه ذوقت؟

 

 

 

 

 

 

 

 

لب و لوچه‌اش را کج کرد و ادایم را درآورد.

– شیداییات!

 

دو دستم را زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم. لباس لاله را با هم از یک فروشگاه اینترنتی خرید کرده بودیم.

 

همه‌اش دوست داشتم بدانم روی تنش چه‌طور می‌شود.

 

– دروغ می‌گم مگه؟ این دختره چی داره نمی‌دونم!

 

– منم نمی‌دونم تو چی داری که لاله عاشقت شده. توی گنده‌دماغِ بی‌شعور!

 

قند در دلم آب شد، مهیار آن شب اسباب‌کشی لاله هم با این حرف وادارم کرد پا در آن خانه‌ی وحشت بگذارم.

 

– حرف مفت نزن، لاله فقط دنبال محبت می‌گرده.

 

قهقهه‌ای زد.

 

– نه که توم خیلی محبت کردن بلدی؟

 

صدای اس‌ام‌اس گوشی‌ام آمد، همانطور که گوشی را مقابل صورتم می‌گرفتم جواب دادم:

 

– به تو مربوط نیست!

 

لاله بود! نامش را به مامان کوچولو تغییر داده بودم.

 

” ممنونم از سلیقه‌ی خوبت رئیس، همه از لباسم تعریف کردن”

 

می‌توانستم تصورش را کنم با آن لباس زرشکی چه‌قدر چشم‌های سبزش دیدنی شده اند…

برایش نوشتم:

 

” تو هرچی بپوشی بازم زشتی، واسه دلخوشیت گفتن!”

 

صدای خر و پف مهیار بلند شد، مردک عیاش! شب قبل از رفتنش هم پیکی شراب نوشیده و رفته بود که سرحال باشد…

 

تا نیم ساعت قبل از رفتنش سفارش‌های فردای رستوران را بررسی می‌کرد خستگی و رخوت شراب خوابش را سنگین کرده بود.

 

اس‌ام‌اس بعدی را خواندم.

 

“حسادت خوب نیست رئیس! اونم به زیر دستت… بیا در حیاط‌تو باز کن.”

 

سیخ سر جایم نشستم… زن احمق تمنای وجود من را نمی‌فهمید که نیمه‌شب در خانه‌ام بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پتو را کنار زدم و آهسته از جایم بلند شدم.

 

در را هم آهسته باز و بسته کردم که مهیار بیدار نشود.

 

برای باز کردن در پا تند کردم، کنجکاوی آمدنش هولم کرده بود.

 

دوست داشتم بدانم چه چیزی او را اینجا کشانده.

 

– سلام آقای رئیس.

 

نارنگی زشتش هنوز پشت سرش روشن بود…

 

برعکس ماشین خودش به شدت زیبا و ناز مثل دانه‌های انار دل می‌برد.

 

اخم کردم.

 

– علیک سلام! نصفه‌شبی اینجا چی‌کار می‌کنی؟

 

دندان‌های ردیف و قشنگش را نشانم داد، سرحال بودنش از لپ‌های گل‌انداخته‌اش معلوم بود.

 

– رو ترش نکن امیر! برات یه چیزی آوردم که ببینی کیف می‌کنی.

 

خم شد و از ماشینش ظرف در داری بیرون کشید.

 

مامانم کلوچه درست کرده، اون دفه دیدم خونه‌ی شهنازجون دوس داشتی…

 

دست‌های ظریف و قشنگش که حالا با یک انگشتر طلای زرد زیباتر به‌نظر می‌رسید را جلو آورد.

 

– فکر کردم برای صبحونه دوس داری بخوری!

 

دلم رفت برای بوسیدن غنچه‌ی لب‌هایش!

 

چه‌قدر می‌تواند تنها زدن رژلبی یک زن را تا این حد زیبا جلوه دهد!

 

– این که خودشیرینی نیست مرخصی بدم نه؟

 

دوباره خندید، حالا در نگاهش علاقه را می‌دیدم… موج خواستن و نیاز را!

 

– نه به خدا! چون دوس داشتی آوردم!

 

ظرف را از دستش کشیدم، ناجوانمردی بود عشق پاکش را با هوسم آلوده کنم…

 

من که ازدواج نمی‌خواستم.

 

تنها محرمیتی می‌خواستم برای تسکین زخم‌های عمیقی که تینا بر قلب و روحم زده بود.

– ممنونم، شب بخیر…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– وا! امیر؟ چرا درو می‌بندی؟

 

اخم کرده نگاهش کردم! نکند انتظار داشت نصفه‌شبی دعوتش کنم داخل بیاید؟

 

– مهیار خونه‌س.

 

لبخندش کمرنگ شد اما هنوز هم چشم‌هایش شیفته بود.

 

– نمی‌خوام بیام تو! اگه یادت باشه اون شبم به زور نگهم داشتی…

 

در عقب نارنگی را باز کرد و قوطی کوچکی را بیرون آورد.

 

میان خش‌خش نایلون‌هایی که در ماشینش بود ظرف دیگری را هم بیرون کشید.

 

– ابن بهار نارنجه… فکر کردم ممکنه خشک نکرده باشی. ظرف بزرگتر را هم روی ظرف کلوچه‌ی در دستم گذاشت.

 

– اینم ترشی گلک… بابام از کازرون خریده بود سهم خودمو آوردم واسه تو.

 

ظرف‌ها را پشت در گذاشتم و دوباره سمتش برگشتم.

 

این زن بوسیدن نداشت؟ وقتی اینقدر از خودش برای من می‌گذشت دوست داشتم لهش کنم!

 

– حتما این ظرف کلوچه رو هم روحی‌خانم داده به خودت نه؟ همینطور این بهار نارنجو!

 

– من دارم تو خونه‌م. تو دوست داشتی برای صبحونه‌ت کلوچه آوردم.

 

گول نگاه بی‌تفاوتم را خورد…

 

شب بخیر گفت و سوار ماشینش شد اما قبل از حرکت کردنش من هم سوار شدم.

 

– وا امیر؟ یه چیزیت می‌شه ها؟

 

فرصت عکس‌العمل ندادم در آغوشم کشیدم و چلاندمش.

 

– تو چه جنسی داری مامان‌خانم؟

 

وول نخورد، صدای نفس‌های منظم و عمیقش را می‌شنیدم… انگار داشت تنم را بو می‌کرد.

 

– چه جنسی؟

 

– یه جنس ناب و خوب‌… مزه‌ای مثل همین کلوچه… بوی تنتم بهار نارنجه!

 

 

 

درست همون لحظه‌ای که برای اولین بار در مهمانی هتل دیده بودمش بوی بهار نارنج را حس کردم.

 

بوسه‌هایی که از جای جای بدنش گرفته بودم دوباره داشت بی‌تابم می‌کرد.

 

– نه می‌تونم بگم برو نه می‌تونم بگم بمون لاله. یه دردی افتاده به جونم لاعلاج!

 

آرام شدن صدایش و لرزیدن آن نشانه از بغض کردنش داشت.

 

– اگه قراردادمو بدی خودم می‌رم!

 

بیشتر چلاندمش، طوری که صدای ترق و تروق استخوان‌هایش بلند شد.

 

– غلط کردی! آشپزخونه رو بدم دست کی؟

 

– آی! له شدم…

 

خندیدم و رهایش کردم.

 

– لوس نکن خودتو! تنبیهت بود که دیگه نصفه‌شب منو بی‌خواب نکنی!

 

مظلومانه نگاهم کرد، گرمای بخاری ماشینش داشت رخوتم را بیشتر می‌کرد، کم کم شل می‌شدم…

 

شال زرشکی‌اش بیشتر هوسی‌ام می‌کرد.

 

– دلم نیومد بهت ندم. آخه اگه می‌ذاشتم فردا بیارم همش سر از شکم هادی در میاورد…

 

اگر مهیار تینا را با خانواده‌اش برده بود حالا حال لاله به این خوشی نبود که فکر شکم من را کند.

 

در دلم به مهیار افتخار کردم اما اخم‌هایم را به لاله نشان دادم.

 

– هادی رو زیاد پررو نکن! تو یه زن مطلقه‌ای فردا برات دردسر می‌شه.

 

– هادی دوستمه بین من و اون چیزی نیست! فکرتو بد نکن امیرجان…

 

امیرجان گفتن قشنگش حالا برایم جذاب نبود.

 

هادی را هم همین‌طور صدا می‌کرد؟ هادی‌جان می‌گفت؟

 

– به من چه! من وظیفه‌م بود یه تذکر بهت بدم.

جز مهیار و تینا کسی از رفت و آمد من و تو اطلاع نداره من دردسر نمی‌شم اما هادیو همه علنا می‌بینن!

 

 

 

صورت آراسته‌اش در هم رفت و سکوت کرد، دیگر می‌شناختمش!

 

وقتی ناراحت می‌شد در خودش فرو می‌رفت.

 

– اخماتو تو هم نکن لاله‌خانم جای رفتن تو خودت حرف بزن.

 

لب‌هایش را به هم فشرد و باز هم چیزی نگفت.

 

عصبی شدم!

 

دختر هم اینقدر نازک و نارنجی؟

 

– من هرچی بهت می‌گم یا اخم می‌کنی یا بغض اگه اینجوریه برو هر کاری دلت می‌خواد بکن من دیگه هیچ تذکری بهت نمی‌دم.

 

چانه‌اش را گرفتم و صورتش را سمت خودم برگرداندم.

 

– باز چته؟ بخدا اگه گریه کردی سر و تهت می‌کنم!

 

لب‌هایش را گزید که نبارد، چشم‌های پر از اشکش را دزدید و پایین را نگاه کرد، شاید جایی نزدیک گردنم…

 

شاید هم بیشعوری از منی بود که همیشه حرف‌هایم را آن‌قدری سرد بیرون می‌انداختم که بغضی‌اش می‌کرد.

 

– نمی‌خوام گریه گنم، فقط…

 

لبخند زدم، گناه داشت.

 

امشب خوشحال بود و من داشتم همه‌ی شادی‌اش را خراب کرده بودم.

 

– فقط چی خوشگله؟

 

– به‌خدا من اصلا روی هادی منظوری ندارم… هدی که اون‌طور نظرش دربارم عوض شد توم این‌جور. من اصلا دختر بدی نیستم باور کن!

 

لاله‌ی احمق! می‌دانستم چشمش روی خودم زوم می‌شود.

 

می‌دانستم دلش را به من داده و به کس دیگری فکر نمی‌کند. من از حرف مردم می‌ترسیدم که مطمئنا آزارش می‌داد.

 

– چرت و پرت نگو مامان‌خانم! الانم برو خونه که فردا کلی سفارش داریم.

 

خواست سرش را عقب بکشد اما چانه‌اش را محکم‌تر فشردم.

 

– به چشمای من نگاه کن لاله… می‌خوام ازت سوال بپرسم.

 

 

 

 

 

 

 

چشم‌های سبزش آرام بالا آمد، صورتم را در مردمک چشم‌هایش می‌دیدم.

 

– راست و حسینی جواب بده، درست و درمون. نه اما و اگر بشنوم نه دروغ… من تو رو حفظم لاله فقط می‌خوام با صدای خودت بشنوم، خب؟

 

چیزی نگفت اما می‌دانست دروغ بگوید یا سر بالا جواب دهد حسابش را می‌رسم.

 

تردید داشتم بدانم یا نه اما از بلاتکلیفی متنفر بودم.

 

– تو منو دوست داری؟

 

چیزی در چشم‌هایش درخشید، مثل طلوع یک ستاره.

 

– امیر…

 

منتظر خیره‌ی صورتش بودم، چشم‌هایی که با ریمل مژه‌های بورش سیاه شده بود، لب‌های زرشکی‌رنگ کوچکش و گونه‌هایی که حالا گل انداخته بود…

 

– من… من…

 

– بگو لاله، می‌خوام تکلیفمونو با خودمون روشن کنم. تا کی لنگ در هوا وایسیم و از دور همدیگه رو نگاه کنیم؟

 

تردیدش را می‌فهمیدم، می‌خواست احساس من را بداند.

 

حق داشت نخواهد خودش را کوچک کند، حق داشت همه‌ی احساسش را رو نکند…

 

– می‌شه نگم؟

 

خندیدم، نمی‌شد نگوید! اگر دوستم نداشت پس این کارهایش چه بود؟

 

این نگرانی‌هایش آرامش نفس‌هایش وقتی بغلش می‌کردم و این ستاره‌‌ای که در چشم‌هایش می‌درخشید چه می‌گفتند؟

 

– نمی‌شه نگی.

 

لبش را گاز گرفت، خواست نگاهش را بگیرد اما انگشتم را دوباره روی چانه‌اش فشردم.

 

– منو نگاه کن! وقتی باهات حرف می‌زنم فقط منو نگاه کن!

 

دلم بوسه خواست، حیف آن غنچه‌ی آتشین نبود که خودش تنهایی فشارش دهد؟؟

 

– می‌ترسم… می‌ترسم بگم اونوقت…

 

– اونوقت چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاسی
یاسی
1 سال قبل

اگر فردا طرف مثل امیرحسین درومد با زانو میرم تو فکش حتی اگه جونمم براش دراد ینی چی صیغه ام شو برا هوسم؟ پدرسگ بی پدر شانقال😐

یاسی
یاسی
1 سال قبل

این الان مذهبیه؟ این بیشتر بش میخوره مذهبی نما باشه😐

یاسی
یاسی
1 سال قبل

دختر غرور داره ،شخصیت داره،اگر دختری غرورو شخصیتش رو فدای پسری کنه خیلی احمقه ،حالا مخام پسره عاشقت باشه میخام نباشه، مردا مغرورن …اصلا دلیل اینکه فرهنگ و دین ما میگه بهتره اول اقا خاستگاری کنه یا ابراز علاقه،،، شکستن غرورشون در برابر نزدیکترین فرد زندگیشون یا شریک زندگیشونه ،،،این فردا تو زندگی میکوبه تو سرت ،سر کوچک ترین دعوایی میگه منکه تورو نخواستم اول تو منو خواستی و فلان بهمان امکان نداره یبار نگه پسره امکان نداره!
( توی شرع خاستگاری دختر از پسر مشکلی نداره ولی توی عرف جامعه هنوز عادی نشده که این برمیگرده به فرهنگ ایرانی)

ستایش
ستایش
1 سال قبل

خیلی قشنگ بووووووووووووووووووووودددددددددددددددد ولی بدجا تموم شددد

علوی
علوی
1 سال قبل

عوضی!! الان تنها این صفت به درد امیرحسین می‌خوره. خوب باید یه چند دفعه پسره بگه دوستت دارم، برات می‌میرم، عاشقتم و … تا دختره یه «منم» با خجالت بگه. نه اینجوری!

یاسی
یاسی
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

موافقم اگر لاله بش بگه خیلی خرهههه خررررررهههه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x