شرم گونه ام را گلگون می کند ، خجالت می کشم از او که هیچکس من نیست جزء دوست شوهرم و برادرزاده ناجی ام .
تند تند اب دهان قورت میدهم ، به تنها چیزی که احتیاج دارم این است که از خیر رفتن به دست آب بگذرد .
حتی احتیاجم به این مورد بیشتر از نوار بهداشتی است در این وقت شب .
نگاهش منتظر است ، دست پاچه دست درهم می چلانم و سرم را در یقه لباسم فرو می برم و میگویم :
– نه . میشه برید بعد که من رفتم بیاید سرویس ؟
انتظار دارم سوال پیچم کند ، بگوید چرا ؟
ولی نمی گوید . انگار شرایط حادم را درک می کند که بی حرف می رود و خجالتم نمی دهد ببشتر از این .
خودم را به اتاق می رسانم . درد دلم بیشتر شده و حتی جرعت ندارم یک گوشه بشینم از ترس آلوده کردن محیط .
عصبی و دولا میان اتاق قدم رو میروم و از گوشه چشم به آوا که غرق خواب شبانگاهی است نگاه میدوزم .به آرامشش غبطه می خورم .
#پارت۲۹۸
لحافی کهنه میابم ، این را مرحمت جون داد برای مواقعی که دخترک عرق سوز می شود .
بعضی روزها به توصیه مرحمت جون او را بی پوشک روی آن میگذارم تا دمی برای خودش آزاد باشد پایین تنه اش هوایی بخورد .
لباس عوض می کنم در این فاصله و یک تکه پارچه کهنه هم روی آن لحاف می اندازم و بعد می نشینم لباس زیرم در آلودگی گم است و شلوار را فردا صبح باید بیاندازم دور خشتکش را هیچ شوینده ای نمی تواند تمیز کند .
به ساعت روی دیوار نگاه میدوزم . درد دلم خواب را از سرم پرانده و بعید می دانم این خواب پریده برگردد به چشمانم .
با نقه آرامی که به در می خورد یکه میخورم .
– توکا جان میشه درو باز کنی ؟
بهتم می برد ، دیر روی پا می ایستم و با حالتی مبهوت به سمت در میروم لباس عوض کرده ام و قطع به یقین لکه خون در شلوار سیاهم پیدا نیست ولی نمی دانم چرا نمی توانم خجالت نکشم .
#پارت۲۹۹
در را باز میکنم و تنهام را پشت در پنهان می کنم و سرم را می برم بیرون می خواهم حرفی بزنم که لالم می کند . گر می گیرم سرخ میشوم .
نایلونی مشکی را به سمتم می گیرد و من خجالت زده تر از آنم که زبان بچرخانم .
سرش پایین است. نگاهش زیر است به فرش دستباف جهیزیه مرحمت جون و من از سر به زیر افتاده اش هم خجالت می کشم .
– فکر کنم لازمت باشه .
لب می جوم . دستم جلو نمی رود .
– نمی گیریش ؟
سرش هنوز زیر است . نگاهش بلند نمی شود باورم نمی شود که بخاطر من این وقت شب بیرون زده باشد .
دستم که دراز نمی شود نایلون مشکی را می گذارد کنار در و می گوید :
– میذارمش اینجا برش دار من میرم بخوابم شب بخیر .
دور که می شود بالاخره دستم پیش میرود و نایلون مشکی را بر میدارم و خود بی سر و زبانم را لعن می کنم که یک تشکر خشک و خالی هم به زبان نیاورد .
#پارت۳۰۰
کل روز در حال قایم موشک بازیم ، از او به عینه فرار می کنم . خجالت زده تر از آنم که با او سر یک سفره بنشینم .
ناهار را که او نبود سر سفره شام هم من حاضر نشدم .
آوا را بهانه کردم گفتم بی تابی می کند خوابش می اید ولی دروغ گو جماعت که شاخ دم نداشت !
نیمه شب است که دل ضعفه مرا به آشپزخانه می کشاند .
دوست قدیمی مرحمت جون او را دوره زنانه دعوت کرده و او هم پیغام فرستاده بود که شب را بر نخواهد گشت .
بی انکه لامپ را بزنم در دل تاریکی به سمت یخچال میروم . سرکی میکشم و قابلمه را بیرون میکشم .
– نخوابیدی ؟
دلم هری می ریزد . وحشت زده به صورتش نگاه می دوزم .
– ترسوندمت ؟
من را قبض روحم کرده بود چیزی فرای ترس .
نفس عمیقی می کشم و نگاهم را میدهم به کاشی سرامیک کف و می گویم :
– نه .
– گشنته ؟
اجازه نمی دهد که جواب بدهم می گوید :
-منم نمی دونم چرا گشنم شد نصفه شبی .
پشت میز می نشیند و من که رو ندارم مستقیم به نگاه بی خیال و لاقیدش نگاه بدوزم می گویم :
– الان گرم می کنم .
– مرسی .
پشت به او به سمت اجاق میروم . از شامی که مرحمت جون پخته بود بخش اعظمش مانده بود .
قابلمه لوبیا پلو روی شعله جلز ولز می کند که من برای هردونفرمان بشقاب میگذارم با انکه رو ندارم با او هم سفره شوم و بعید میدانم چیزی از گلویم پایین برود.
ترشی می گذارم حواسم هست که دوست ندارد وعده غذایش بی مخلفات باشد یا به قول خودش خشکی خشکی .
– نوشابه هم هست بیارم ؟
– دوغ نداریم ؟
– چرا .
دوتا لیوان هم میگذارم وسط میز .
– توکا !
#پارت۳۰۱
نفس عمیقی می کشم و نگاهم را میدهم به کاشی سرامیک کف و می گویم :
– نه .
– گشنته ؟
اجازه نمی دهد که جواب بدهم می گوید :
-منم نمی دونم چرا گشنم شد نصفه شبی .
پشت میز می نشیند و من که رو ندارم مستقیم به نگاه بی خیال و لاقیدش نگاه بدوزم می گویم :
– الان گرم می کنم .
– مرسی .
پشت به او به سمت اجاق میروم . از شامی که مرحمت جون پخته بود بخش اعظمش مانده بود .
قابلمه لوبیا پلو روی شعله جلز ولز می کند که من برای هردونفرمان بشقاب میگذارم با انکه رو ندارم با او هم سفره شوم و بعید میدانم چیزی از گلویم پایین برود.
ترشی می گذارم حواسم هست که دوست ندارد وعده غذایش بی مخلفات باشد یا به قول خودش خشکی خشکی .
– نوشابه هم هست بیارم ؟
– دوغ نداریم ؟
– چرا .
دوتا لیوان هم میگذارم وسط میز .
– توکا !
#پارت۳۰۲
گاهی مثل امروز پسوند پیشوند یادش میرود که پشت یا جلوی اسمم بگذارد .
لب می گزم و می گویم : بله ؟
– از من خجالت می کشی ؟
سرم بلند نمیشود می گوید :
– لطفاً سرتو بلند کن .
با اکراه سر بلند می کنم واو لبخند منحصربفرد میزند .
– اون چیزی که بابتش سرتو می ندازی زیر خجالت نداره .. پریود شدن امری طبیعیه مایه خجالت نیست .
نگاهش مستقیم است تابش را ندارم میروم سمت اجاق و قابلمه ای که اگر به خود نجنبم ممکنه است بسوزد و او می گوید :
– انیس خجالتی نبود .
اولین بار است که از خصایص اخلاقی او می گوید . نیم نگاهی از سرشانه به او می اندازم و می شنوم :
– نسوزنی خودتو .
تازه حواسم جمع میشود کم مانده سرانگشتانم را با قابلمه داغ بسوزانم .
قابلمه را وسط میز میگذارم .
– بکشم براتون ؟
بشقابش را دستم می دهد .
– فقط دو کفگیر .
همانطور که خواست دو کفگیر لوبیا پلو برایش می کشم و او خیره به میز میماند . فکری است به نظر .
لب تر می کنم و می گویم
– سرد نشه ؟
نگاهش از صورتم تلو تلو می خورد به بشقابی که با لوبیا پلو پر شده . بو می کشد :
– لوبیا پلو فقط لوبیا پلو عمه .
– خیلی دوستش داشتین ؟
سوالی نگاهم می کند نمی دانم چرا جلوی خودم را نمی گیرم و سوالی که هی تا نوک زبانم آمده و به عقب برگشته را می پرسم .
– انیس جون ..
زود پشیمان می شوم و بی آنکه منتظر جوابش باشم می گویم :
– ببخشید شاید نباید می پرسیدم .
در حینی که مشغول جدا کردن پیاز داغ و جمع کردنشان یک گوشه بشقابش است می گوید :
– جون اگه طلبم میکرد تو سینی پیشکشش می کردم .
یک بوهایی برده بودم از آن شب که با سر وضع خاکی به خانه برگشت و حالا یقین رسیدم که علاقه اش به او صرفاً نباید علاقه خواهر برادری باشد .
– هیچوقت نذار اون قدری دیر بشه که حسرت کارهایی که نکردی حرفایی که باید می زدی و نزدی بمونه به دلت .
اخم دارد . سرحال نیست دیگر . این دگرگونی احوال را حس می کنم .
معذب سرم را در بشقابی که خالی است می کنم و تازه دوزاریم می افتد که برای خودم چیزی نکشیده ام و این معده ام است که من را این وقت شب به آشپزخانه کشانده .
– چشام پی اش بود همه جا ولی خودمو با این حرف سرکوب می کردم که اون خواهرته ! نباید چشم بچرخونی دنبال سرش نباید دلت بلرزه براش نباید دلت بسره این قدر این دست اون دست کردم که مرغ از قفس پرید !
#پارت۳۰۳
لبخند بی روحی می زند که با اخم پیشانی اش در تضاد است .
– روزی هزار بار با خودم می گم کاش لب بهم نمی دوختم و حرف دلمو بهش می زدم قبل از اینکه یه غریبه قاپشو بدزده و انیسمو ازم بگیره.
متأثر می شوم برای او . برای اویی که قاپ انیسش را دزدیده بودند انیسش را از او گرفته بودند با او به نحوی همدرد هم بودم.
– ناراحتتون کردم ؟
چانه بالا می دهد .
– دلت باهاشه هنوز ؟
خیلی غیر منتظره می پرسد ، از جواب باز می مانم کفگیر در دستم خشک می شود و نگاهم مات نگاه گرم و گیرایش می ماند.
– هست ؟
دروغ می گویم عین سگ البته بلانسبت سگ .
-نیست !
با دو انگشت به چشمانم اشاره می زند و می گوید :
– ولی این چشم ها یه حرف دیگه میزنه . زبون و دل یکی نیستی ؟
نبودم من دل و زبان یکی نبودم منه احمق هنوز دل در گرو مردی دارم که سرم هوو آورد .
#پارت304
– اگه دلت باهاشه یه قدم برای دلت بردار توکا من برای دلم قدم برنداشتم و تا ابد باید تو حسرت قدمی که برنداشتم بسوزم.
بغض لانه می کند بیخ گلویم .
به مرگ مهبد به نبودنش که فکر می کنم جانم می خواهد از حلقم بالا بیاید خدا آن روز را نیاورد که او نباشد و من باشم، هرچند در نظر من خائن است و به من و عشق پاکمان خیانت کرده اما به مرگش راضی نیستم .
دست درهم می چلانم و عجز است که می ترواد از صدام :
– نمی تونم قدم بردارم برای دلم .
دست به سینه می شود .
– از من می شنوی رسشو بکش ، اصلا نبخش طلاق بگیر ولی بلاتکلیفش نذار داره تو بلاتکلیفی و بی خبری هلاک میشه .
مواخذه گر می گویم :
– حقش نیست ؟
– توکا خیلی چیزه هست که تو نمی دونی .
– مثلاً چی ؟
دستی به پس سرش می کشد کلافه اش کرده ام پر واضح است ، نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می گوید :
– من نمی تونم حرفی بزنم نه تا وقتی که خودش نخواد .
با جمله بعدی آچمزم می کند :
– همینطور که دارم ذره ذره آب شدن رفیق چندین و چندساله امو می بینم و نمی تونم لب از لب وا کنم و بگم منه لاکردار می دونم عزیزت کجاست !
#پارت305
به چشمانش نگاه می دوزم مردانگی و مرام و معرفت از نگاه این مرد غریبه می بارد .
– خودتو نشون بده اگه هنور حسی مونده . مهبد از کنترل خارج شده توکا زنه رو حبس کرده بچشو ازش گرفته رسشو کشیده .. شده مجنون … شده جانی .. افسارگسیخته به تاخت میره .
دلم می لرزد ،باید دلم به حال بشرا بسوزد اما نمی سوزد .
مادر ساده ام به گوشم خوانده آدم باید برای دشمنش هم دل بسوزاند اما من دل برای دشمنی که بشرا باشد نمی سوزانم . کسی چه می داند شاید من به قدر مادرم دل رحم نیستم .
بیشتر نگران مهبدم . نگران اویی که به تاخت می رود .
– توکا ؟
وادار ممی کند تا در عسلی خوش رنگ چشمانش نگاه بدوزم .
– تا کی تو جن و مهبد بسم الله ؟
خودم هم نمی دانم ولی به یک چیز یقین دارم توان رویارویی با مهبد را ندارم لااقل حالا ندارم حالایی که زخمم تازه است و روحم بیمار .
– می دونی اگه بلایی به سر اون زنیکه بیاره می برنش گل دار ؟
نفس کم می اورم از بی نفسی مهبد کاش این قدر صریح حرف نمی زد .
اشتهایم به کلی زایل می شود ، دیگر میلی به لوبیا پلو دستپخت مرحمت جون ندارم .
– شما همیشه این قدر صریح حرف میزنی ؟
– گاهی باید صریح بود . دور از ذهن نیست جنون مهبد … دور از ذهن نیست الوده شدن دست مهبد به خون اون زنه .
سر میان دست می گیرم بار کلماتی که به زبان آورده سنگین است .کمرم خم میشود زیر بارش.
– من نمی خوام تحت فشار بذارمت. تصمیم گیرنده نهایی تویی توکا و زیپ دهن منم قرار نیست در هیچ حالتی باز بشه ولی به حرف هام خوب فکر کن . نشه که دیر بشه و چیزی جزء حسرت نمونه برات .
با همه عشقی که هنوز از مهبد ته دلم مانده نمی خواهم خودم را به او نشان دهم و او را از بلاتکلیفی دربیاورم .
اما اگر دستش به خون آن زنیکه بدکاره که غول تشن اجیر می کرد آلوده شود چه ؟
#پارت306
+++++++++++
پسربچه چشم ابرو مشکی نسبتاً تخس را روی زانویش می نشاند .
شباهت وافری به پدر مرحومش دارد همان چشم ابرو همان بینی قوس دار . انگار ورژن کوچک او است .
– عمو ؟
روی موهای بهم ریخته اش را می بوسد .
– جونم ؟ هپلی شدی چرا عمو ؟
سر بالا می گیرد تا در صورت عمویش نگاه بدوزد . کمی لاغر شده اما نه در حدی که زرین تاج خانوم با اغراق می گفت .
– شما می دونی مامانم کجاست ؟
با این سوال زرین تاج خانوم که تا آن لحظه فقط پشت چشم نازک می کرد و حتی جواب سلامش را هم نداده بود بلند بلند می زند زیر گریه و توجه پسر بچه را هم به خود جلب می کند .
دستی به چانه انکاردش می کشد و کمر میدهد به کاناپه و نچی می کشد :
– میاد عمو جون . رفته مسافرت .
– بی من ؟
به انواع و اقسام وسایل بازی که برای حسام خریده بود و یک گوشه چشم نصیب هیچکدامشان نکرده بود با کلافگی نگاه می کند و می گوید :
– اینارو دوست نداشتی ؟
#پارت307
– مامانم رفته پیش بابا مرتضام که مامان تاجی گریه می کنه همش ؟
به زرین تاج خانوم که همچنان گریه می کند چشم غره می رود و به سر پسر بچه ای که ناامیدی در چشمانش نمود پیدا کرده دست می کشد .
– نه عموجون . می خوای ببرمت شهربازی ؟
بغض می کند و چانه کوچکش متورم می شود .
– مامانم مرده عمو ؟
میان بازو نگهش می دارد و به زرین تاج خانوم که دست از لابه نمی کشد چشم غره می رود .
– نـه عمو جون .
اشک بسان مروارید پایین می ریزد .
– من مامانمو می خوام عمو .
با سرانگشت اشک های غلتشان را پاک می کند .
– زنگ بزنم باهاش حرف بزنی دیگه نمی ریزی اینارو پدر صلواتی ؟
برق امید در نگاهش پیدا می شود عین سرزدن رنگین کمان پس از باران .
– راست می گی عمو ؟
از روی زانو بلندش می کند و خودش سرپا می شود .
– من کی بهت دروغ گفتم که این دومین بارم باشه ؟
#پارت308
به فضای باز می رود . به محوطه باغ سپه سالارها .
شماره ویلا را می گیرد و خاتون بی فوت وقت جواب میدهد .
– گوشی رو بده بشرا خاتون .
– چشم آقا .
به سمت آلاچیق می رود کم اینجا با توکا بساط کباب را علم نکرده بودند کم در دل سیاه شب در این آلاچیق معاشقه نکرده بودند .
صدای بشرا که در گوشش می پیچد از خلسه توکا بیرون می آید .
– الو .
– گوشی رو میدم دست حسام . زجموره نداریم …. نک و نال نداریم …. می گی مسافرتم اگه بهونه نکنی به حرف عمه و مامان تاجی باشی زودتر برمی گردم … خر فهم شدی ؟
– بذار ببینمش نامسلمون .
– چشم چهارده معصوم …
– می خوام ببینمش ..
– مگه به خواب ببینی فعلا به صداش قناعت کن .
می زند زیر گریه و میان گریه می گوید :
– خیلی پستی.
– اگه عرهاتو زدی گوشی رو ببرم بدم بچه ؟
خوب که برای بشرا خط و نشان می کشد به داخل ساختمان برمی گردد .
حسام را روی زانوان خودش می نشاند و بعد تماسی که هنوز برقرار است را روی اسپیکر می گذارد و زیر گوش پسرکی که حالا برق امید نگاهش را جلا داده می گوید :
– حالا می تونی با مامانت حرف بزنی .
اشک در چشمان معصومش حلقه می زند .
– الو مامان .
بشرا اگرچه از پشت گوشی هق نمی زند ولی بغض دارد و این بغض میان کلامش می دود .
با این همه از ترس مهبد این بار سنگینی که بغض است را نمی شکند مبادا که مورد غضب او قرار بگیرد.
– سلام پسرم …. امیرم خوبی مامان ؟
– دلم تنگ شده .
– دل منم … دل منم پسرم ….
بغض پسرک هم سرباز می کند :
– کی برمی گردی مامان ؟
زرین تاج خانوم قد راست می کند ، گامی پیش می گذارد و بشرا این دست و آن دست می کند برای جواب بی جهت لفتش می دهد .
مهبد دستی به حدفاصل چانه و لبش می کشد .
– بشرا جان شنیدی حسام چی گفت ؟ کی برمی گردی ؟
اگرچه لحنش برای حسام حساسیت برانگیز نیست ولی عجیب برای بشرا رعب آور است ، زنگ خطر است .
– همی … همین روزا … پسرم به حرف عمه و مامان تاجی باش خب ؟
– همین روزها یعنی کی مامان ؟
زرین تاج خانوم وسط حرف نوه اش می پرد :
– کجایی بشرا عمه ؟ کجایی بگو بفرستم پی ات بخت کوتاه ؟
#پارت309
خوب که برای بشرا خط و نشان می کشد به داخل ساختمان برمی گردد .
حسام را روی زانوان خودش می نشاند و بعد تماسی که هنوز برقرار است را روی اسپیکر می گذارد و زیر گوش پسرکی که حالا برق امید نگاهش را جلا داده می گوید :
– حالا می تونی با مامانت حرف بزنی .
اشک در چشمان معصومش حلقه می زند .
– الو مامان .
بشرا اگرچه از پشت گوشی هق نمی زند ولی بغض دارد و این بغض میان کلامش می دود .
با این همه از ترس مهبد این بار سنگینی که بغض است را نمی شکند مبادا که مورد غضب او قرار بگیرد.
– سلام پسرم …. امیرم خوبی مامان ؟
– دلم تنگ شده .
– دل منم … دل منم پسرم ….
بغض پسرک هم سرباز می کند :
– کی برمی گردی مامان ؟
زرین تاج خانوم قد راست می کند ، گامی پیش می گذارد و بشرا این دست و آن دست می کند برای جواب بی جهت لفتش می دهد .
مهبد دستی به حدفاصل چانه و لبش می کشد .
– بشرا جان شنیدی حسام چی گفت ؟ کی برمی گردی ؟
اگرچه لحنش برای حسام حساسیت برانگیز نیست ولی عجیب برای بشرا رعب آور است ، زنگ خطر است .
– همی … همین روزا … پسرم به حرف عمه و مامان تاجی باش خب ؟
– همین روزها یعنی کی مامان ؟
زرین تاج خانوم وسط حرف نوه اش می پرد :
– کجایی بشرا عمه ؟ کجایی بگو بفرستم پی ات بخت کوتاه ؟
#پارت310
مهبد به بشرا فرصت عرض اندام نمی دهد بلافاصله تماس را قطع می کند.
زرین تاج خانوم به سینه می کوبد . حسابی دمغ می شود از بابت تیری که به سنگ خورد .
– نذار عاقت کنم … نذار دست به اسمون بلند کنم مهبد .
به سر پسرکی که هنوز چشمش به گوشی عموی جوانش مانده دست می کشد گویی که صدای زرین تاج خانوم را نشنیده می گوید :
– میری بگی عمه مهری بیاد ؟
– چرا قطع شد ؟
– جایی که مامان بشرا هست بد آنتن میده … حالا میری بگی عمه بیاد ؟
با اکراه چشم از گوشی موبایل او برمی دارد و با لب و لوچه آویزان و پاکشان می رود سمت در.
با نگاه تعقیبش می کند و بعد نگاه توبیخ گرش را می دهد به مادرش که عبوث و دمغ ایستاده مقابلش .
– مراعات نکنی یه وقتی زرین خانوم .
– تو دلسوزشی که مادرشو ازش گرفتی ؟ می بینی شده پوست و استخون ؟ می بینی و دست مادرشو نمی ذاری تو دستش ؟
– خون حسام از دختر من رنگین تره ؟
– چرا حرف تو دهن من میذاری ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 180
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ب نظرم جالب نمیشه اگر توکا و یاسین به هم علاقه مند بشن
منم با خانم مرادی هم نظرم ترلان و یاسین زوج بهتری میشن
فقط عاشق ادبیات مهبدم اگه عرهاتو زدی/:
دمت حسابی گرم نویسنده
نویسنده واقعاً قلم توانا و قوی دارند 👏 👌 ✨
حالِ بد مهبد رو دقیقاً به جا توصیف کرده و چیزی رو از قلم ننداخته با این حال رفتارهای توکا در عین حال که قابلِ درکه اما سوال پیش میاد که چرا برای طلاق پا پیش نمیذاره؟ مگه قرار نبود بعد به دنیا اومدن بچه از مهبد جدا بشه؟ حالا سردرگم و مردده! بشرا اصلاً رفتاراش با یک زن و مادر همخونی نداره. واقعاً بعضی آدم ها اسمشون رو چطور انسان میذارند؟ چند تا حیوون رو بفرستی پی همجنست هر چند هووت؛ اما میخواست مادر بشه زنیکه 🤬 یعنی تو اون فکرِ کثیفت میخواستی هم خودش رو و هم اون بچه داخل بطنش رو به کشتن بدی؟ خوبه که چنین شخصیتی توی رمان وجود داره نه تو واقعیت؛ اما واقعاً آدمی مثل بشرا باید به حتم توی بیمارستان روانی بستری بشه. مهبد هم باید یهکم روی ضعفهاش کار کنه و بتونه خودش رو از زیر سایه پدرش بیرون بکشه وگرنه همین تهمونده زندگیش هم نابود میشه و اونوقت تنها چیزی که باقی میمونه پشیمونیه و بس 🙂
قلمت پایا نویسنده جان 🌱 امیدوارم کارهای بیشتری ازت ببینیم 😍 موفقیتت روزافزون 😉
خودم به شخصه دوست دارم آخرِ این رمان مهبد و توکا در کنار دخترشون زندگی شادی داشته باشند و اون ظالمها هم به سزای اعمالشون برسند، ترلان هم میتونه گزینه خوبی برای یاسین باشه که از تنهایی در بیاد 😂
ندا کجایی 😐
سلام اجیی پیاممو تو چت روم ببین حتمااا فوریهههه
سلام عزیزم باشه
سلااام…
چطوری؟♥️
یهو دلم تنگ شد
گفتم بیام سایت..
چخبرا؟
چیکار میکنی ؟
سلام ننه چرا نیستی من همش چشمم به در سایت ولی هیچ نمیبینم رمان بزاری همشو فاطمه میزاره💓
سلام عزیزدلم
مرسی که بفکرم بودی 🥲♥️
یکم درگیرم …
دعا کن درست شه
انشاءالله که به خیر وخوشی باشه همه چی برات عزیزم
ندا جووووون
خیلی بیشعوری هی هیچی نگفتم ببینم خودت کی میخوای بیای
چه خبرا ؟ خوبی؟😏
میدونم🥲💔
چی بگم والا
هستم دیگه همچنان همیشگی،
خودت چخبرا خوبی؟آوین خوبه؟
منم ای بد نیستم آره مرسی
خب خداکنه خوب باشی عزیزم ❤️
مرسی فدات ♥️
چخبر؟برا عید تمیز کاری کردی؟
سلامتی آره خاهر خیلی وقته پیش😌
تو چی
کاشش ذرین تاج خانوم بمیرهه راحت شیم زنیکه رومخ
🤣 🤣
خوب و قشنگ
بعضی از قسمت هاش دو بار تکرار شده بود نسبت به قبل کوتاه تر شده
به نظرم برای خود نشون دادن، توکا بره تقاضای طلاق بده.
آدرس محل سکونت شوهرش رو هم، آدرس حجره رو بده. یا آدرس باغ سپهسالارها رو.
حتی اگه احضاریه دادگاه دست زرینتاج خانم هم برسه، برای نجات عروس نورچشمیش میده احضاریه رو به مهبد. یک مدرک از زنده بودن توکا که درخواست طلاق داده. تو جریان دادگاه، مهبد وقت داره که دل توکا رو باز به دست بیاره. نتونست هم تکلیف توکا مشخص میشه.
اگه تکرارهای متن رو حذف کنیم، شده نصف پارتهای قبل.
یک لحظه شک کردم این آدم اجیر کردنه کار مادر مهبد باشه. از بددهنیهاش هیچ بعید نیست.
این زنیکه هم برای احترام عمه خانمش گردن گرفته! البته بیخبر هم نبوده.
در کل درک نمیکنم مقاومتش رو.
یه حسی میگه اون سه تا غول که به توکا تجاوز کردن برادرای بشرا هستن
فکر کنم توکا برادرهای هووش رو بشناسه.
اونا نبودند
خوبه یاسین خان یه حرکتی زد👌