رمان آوای توکا پارت 26 - رمان دونی

 

+++++++

 

با سرعت میان ماشین‌ها لایی می کشد و زیر چشمی به او که دست به پهلو به خود می پیچد و سر به داشبورد تکیه داده نگاه می کند .

 

 

 

نوچی می کند و رادیو را می بندد . حوصله گوینده پرچانه را ندارد .

 

 

نگاهش به جلو است وفکرش عقب .

 

ذهنش حول دختربچه می چرخد که ناخودآگاه و غریزی بغل زده بود و حس کششی عجیب نسبت به او داشت که برای خودش هم عجیب بود .

 

 

دخترک او هم اگر بود باید حول و هوش سن آن نوزاد دختر را می داشت .

 

 

فک می ساید از فکر نبودن دخترش در این دنیای پر از نیرنگ و ریا .

 

 

اگر بلای سر آوا و توکای او آمده باشد ؟

 

 

اگر جایی زیر سقف این شهر غم آلود سر به نیستشان کرده باشند و آب از آب دنیا تکان نخورده باشد چه ؟

 

 

این اما و اگر ها عاقبت او را به جنون می کشاند خودش یقین داشت .

 

– بزن بغل !

 

– اینجا ؟

 

نیم رخش را می بیند فقط . کبود است .

 

– بزن همین بغل .

 

 

کمی دیر اما پی به وخامت حالش می برد و ماشین را به شانه خاکی جاده می کشد .

 

 

 

#پارت325

 

یاسین بی فوت وقت پیاده می شود و کمی آن طرف تر با فاصله از ماشین روی زمین برهوت فرود می اید و زانو زمین می ساید و عق می زند .

 

 

 

مهبد جعبه دستمال کاغذی و بطری آب را برمی دارد و بعد پیاده می شود .

 

 

شانه خموده اش را می مالد .

 

– یکم از این آب بخور داداش …. طوری نی.

 

 

دیگر صورتش به سرخی و یا حتی کبودی نمی زند . صورتش زرد و لبش بی رنگ است و همین هم مهبد را نگران می کند .

 

 

 

مهبد حینی که پشتش را می مالد بطری را مقابل صورتش تکان می دهد .

 

– بخور از این یکم .

 

ابتدا با دستمال دهانش را پاک می.کند و بی حرف چند جرعه آب می نوشد و نفسش که جا می اید و مقداری حالش جا می آید می گوید :

 

 

– تورو هم زابراه کردم .

 

 

– کمکت کنم پاشی ؟ مرفین بگیری دردت کم میشه داداش .

 

زیر بغلش را می گیرد و او با کمک مهبد روی پا می شود .

 

 

صندلی را برای راحتی حال او می خواباند و نیم نگاهی به سمتش می‌اندازد :

 

 

– جات راحته ؟

 

پلک باز و بسته می کند . دیگر کلامی میانش رد و بدل نمی شود تا به بیمارستان برسند .

 

 

تا یاسین در اورژانس معاینه شود ،سونوگرافی اورژانسی از او بگیرند و مسکن بگیرد روی پا نمی نشیند .

 

 

رس دکتر و پرستار ها را باهم می کشد و از جان مایه می‌گذارد برای این برادری که از خونش نبود.

 

 

به پلک‌های نیمه بازش چشم می دوزد ، نگاه یاسین به سقف است و نگاه او به یاسین .

 

 

دردش ساکت بود و این از آثار مورفین بود .

 

 

– حالت بهتره ؟

 

آرام پلک می زند به تایید و مهبد لب کش می دهد:

 

– این کلیه نیست که تو داری معدن سنگه !

 

بی حال می خندد و مهبد با دستمال نم پیشانی اش را می زداید ‌‌.

 

#پارت326

 

چشم‌های یاسین خیلی زود هم آمد ، مسکن‌ها به نظر در حال اثر بودند .

 

 

نگاهی به ساعت و بعد به سرم که قطره قطره وارد رگ.های او می‌شد می‌کند و نفس عمیقی می کشد .

 

لحظاتی خیره به یک نقطه کوره روی دیوار می ماند.

 

 

اگر حال یاسین بد نمی‌شد حال باید در مسیر کردان می بود .

 

 

آن مهمانی کم اهمیت ترین مشغله ذهنش بود. در حقیقت دغدغه اش خبری بود که می بایست از زبان شفیق می شنید .‌خبری از توکا !

 

 

در حال و هوای خود غرق است که صدای ویبره گوشی یاسین بلند می شود .

 

با عجله از کنار بالشت یاسین برش می‌دارد . مرحمت خانم پشت خطش است . او را عمه جان ثبت کرده بود .

 

 

بی سر و صدا و جلب توجه از اتاق بیرون می آید دلش نمی آمد آرامش نسبی‌اش را بهم بزند .

 

 

تا به بیمارستان برسند و یاسین پذیرش شود چندباری دیگر هم زن بیچاره تماس گرفته بود .

 

 

تا خواست جواب تماسش را بدهد ،به اشتباه دستش خورد و تماس ریجکت شد .

 

پوفی کرد ،صفحه گوشی قفل شد . پسوردش را می‌دانست، سال تولد انیس بود ،انیسی که سهم دل یاسین نشد .

 

 

وارد تماس.های اخیر می شود و هم اینکه می خواهد با مرحمت جون تماس بگیرد نامی آشنا در میان تماس‌های اخیر یاسین میخکوبش می کند.

 

#پارت327

 

گوشی میان دستش می لرزد و مردمک‌هایش جهشی عجیب دارد .

 

مگر چندنفر به این نام وجود دارد .

 

توکا نام خاصی بود ،نبود ؟

 

حتی قادر به پلک زدن هم نیست . نمی تواند تشابه اسمی باشد ! نمی تواند این را زیر لب با خود تکرار می کند.

 

 

– آقا ؟

 

زورکی چشم از گوشی برمی دارد و چشمی که میان آن خون غوطه ور است را می دهد به زنی که چادر مشکی ‌اش گرد و خاکی است و صورتش محزون .

 

 

– سر راه وایستادین .

 

 

پلک بهم می فشارد و بی حرف خود را به سمت دیوار می کشد .

 

 

نام توکا می رقصد پیش چشمانش . حروف تشکیل دهنده نامش در حرکت اند پیش دیدگان خونبارش .

 

 

 

ترجیح می دهد تشابه اسمی باشد تا خنجری از پشت .

 

#پارت328

 

سخت روی پا می شود و این تنی که انگار در این فاصله کوتاه چندتُنی شده را تا ماشینش می کشد .

 

 

 

نفس عمیقی می کشد ، مرحمت خانوم مجدد تماس می‌گیرد .

 

 

نه رد تماس می زند نه جواب می دهد بلاتکلیف زن بیچاره را نگه می دارد و گوشی نوکیای ساده را از توی داشبورد برمی دارد .

 

 

با سیمکارتی که نه تنها توکا که هیچکس دیگر از نزدیکانش شماره اش را نداشتند با شماره‌ای که در گوشی یاسین به نام توکا ثبت شده و در لیست چند تماس اخیرش بود تماس می‌گیرد .

 

 

 

با تمام عطشی که برای یافتن گمگشته اش دارد آرزو می کند که صرفاً تشابه اسمی باشد ولی زهی خیال باطل .

 

 

صدای الو ظریفی که از پشت گوشی می شنود آب پاکی را روی دستش می‌ریزد .

 

#پارت329

 

نفسش میان سینه گره می خورد . دستش روی زانو مشت می شود .

 

 

کام بهم می دوزد تا عربده نکشد تا فریادش به عرش آسمانی که می گفتند لایتناهی است نرسد .

 

 

خنجر از پشت بسیار خورده بود نارفیق به خود بسیار دیده بود ولی نمی دانست چرا درد این یکی این همه زیاد بود ؟

 

قفسه سینه اش سنگین می شود . سخت دم و باز دم می کند .‌ سخت اکسیژن پمپاژ می کند . شریان ها مسدود بود انگار .

 

 

لب بهم می فشارد .

 

 

از کابینی که اکسیژن در آن در جریان نیست بیرون می اید انگار هزار سال پیر تر شده .

 

 

چند قدم بیشتر نمی تواند دور شود همانجا روی زانو می نشیند .و سری که سنگین شده را میان دست می گیرد .

 

– آقا حالتون خوبه ؟

 

 

حواب غریبه نگران را نمی دهد و در عوض به صفحه گوشی نگاه می کند . تماس قطع شده بود .

 

یک الو گفته بود و جواب نشینده قطع کرده بود !

 

سر به بدنه ماشینش تکیه می دهد و مرد غریبه دوباره سوالش را تکرار می کند .

 

 

– حالتون خوبه شما ؟

 

حالش ناخوش است ، خیلی ناخوش تر از روزی که برادرش روی دستش جان داد و نتوانست برای نجات جانش قدمی بردارد .

 

 

حتی ناخوش تر از روزی که تن داد به وصلت با زن برادرش و توکا به تلافی ترکش کرد . خیلی‌ بدتر از آن روزها

 

 

– آقا !

 

– خوبم .

 

– می خواید پرستار خبر کنم اگه حالتون خوب نیست .

 

چانه بالا می دهد‌ .

 

– نه .

 

#پارت330

 

مرد غریبه قیدش را می زند و راهش را می کشد و می رود پی کارش .

 

 

و او به همان حال ناسور می ماند سر به گریبان ، عاصی ،عصبانی ، دلگیر …

 

 

به اندازه طول عمر زندگی مشترکشان با توکا یا نه به اندازه طول رفقتشان با یاسین دلچرکین و دلگیر بود!

 

 

تماس دوباره مرحمت خانوم او را از باتلاق فکر و خیال بیرون می کشد .

دست به زانو می گیرد و بر می خیزد .

 

 

کمر راست کردن پس از خنجری که از پشت خورده بود کاری بس مشکل بود ولی او مرد روزهای سخت بود .

 

 

کم کسی نبود مهبد سپه سالار بود .

کمر راست می کند هرچند سخت .‌ هرچند توأمان با درد .

 

 

 

تماس مرحمت خانوم را بی جواب نمی گذارد .

 

– بله ؟

 

– من که دلم هزار راه رفت پسرم . حالش خوبه ؟ دردش ساکت شد ؟

 

 

چنگی میان موهایش می کشد . سفیدی چشمانش را خون بلعیده .

 

 

به صدا که می آید صدایش برای خودش هم نا آشنا و غریب است .

 

 

 

– خوبه مسکن گرفته .

 

 

 

 

سرسری جواب مرحمت خانوم را می دهد و به سمت ساختمان بیمارستان پا می کشد .

 

 

باید بر بالین این نارفیقی که خنجر از پشت می زد حاضر می شد.‌

 

 

 

روزه تسویه‌حساب دور نبود اما امشب وقتش نبود . نباید بیگدار به آب می زد !

 

#پارت331

+++++++++

فکر و خیال اجازه نمی دهند که پلک بخوابانم .

 

 

به مهبد فکر می کنم . به فیلمی که دست آن دو غول تشن دارم و فکر دست به دست گشتنش چهار ستون تنم را می لرزاند .

 

 

به آن شب کذایی که تنم دریده و روحم آزرده شد هم فکر می کنم .

 

کاش آلزایمر می گرفتم و آن شب را یادم می رفت .

 

 

 

به خودم فکر می کنم به آن توکای عاشق پیشه صاف و ساده که اگر مهبد می گفت بمیر بی برو برگرد می مرد !

 

 

دمی زانو بغل می گیرم . دمی راه می روم .

 

دمی لبه پنجره می ایستم به تماشای منظره شب زده آن بیرون .

 

 

حتی به بشرا هم فکر می کنم، کلاغ شومی که با خودخواهی تمام زندگی ام را از این رو به آن رو کرد .

 

 

من زن خوشبختی بودم یک آشیانه گرم داشتم . مردی عاشق که هم و غمش خوشحال کردن و گرم نگه داشتن کانون زندگی مشترکمان بود .

 

 

کمبودی در زندگی نداشتم و تمام مشکلاتم در نیش و کنایه‌ و زخم زبان زدن‌های گاه و بی گاه زرین تاج خانوم خلاصه می شد .

 

 

به دخترکم نگاه می دوزم خوابش عمیق است .

 

 

نمی دانم چه می بیند در خواب ولی لبخند می زند.

 

 

چه سری است نمی دانم ولی در اوج استیصال و غم هم که باشم لبخندش به لبم لبخند می اورد .

 

#پارت332

 

تا خود صبح شب زنده‌داری می کنم و آفتاب که می زند از اتاق بیرون می روم و مرحمت جون را سر سجاده می بینم .

 

 

 

کنار سجاده اش می نشینم و او سلام نمازش را می دهد . سجاده اش بوی گل محمدی می دهد‌.

 

 

 

خیسی چشمانش از نظرم دور نمی ماند ، نمیدانم دلش از حال بد یاسین پُر است که اشک به چشمانش آمده یا شاید هم فراغ انیس او را گریانده اما هر چه هست بغض نیش میزند به گلویم .

 

– سحر خیز شدی مادر ؟

 

– قبول باشه .

 

لبخند آرامش بخشی می زند .

 

– قبول حق . نخوابیدی ؟

 

سر تکان می دهم ‌. دروغ نمی گویم .

 

– نتونستم بخوابم .

 

 

اه می کشد و با دست به زانویش اشاره می کند .

 

سر روی زانویش میگذارم و دلم پر می کشد سمت مادری که از آن محرومم .

 

من مادرم را در این زن جستجو می کنم .

 

می گوید :

 

– امان از فکر و خیال .

 

چه خوب مرا می فهمد . قطره اشکم بر روی چادر نمازش می چکد و او موهایم را نوازش می کند .

 

– گریه کن برگ گلم . گریه کن سبک بشی .

 

 

 

سرم با آوا گرم است دم ظهر است و عطر فسنجون دست پخت مرحمت جون کل خانه را برداشته که آیفون را می زنند .

 

 

 

از دیشب به بعد با به صدا در آمدن آیفون دلم هری می‌ریزد .

 

 

احساس سقوط از ارتفاع به من دست می دهد . دست خودم نیست کل تنم را رعشه ای غریب می گیرد .

 

 

در را از تو قفل می کنم اینبار دخترکی که تمام هست و نیستم هست را از قلم نمی اندازم .

 

سفت به برش می گیرم و بوسه پشت بوسه پشت پنجه های کوچکش می گذارم و دم گوشش زمزمه می کنم :

 

– دختر مامان ساکت بمونه خب ؟ گریه نکن دورت بگردم خب ؟

 

خب نمی گوید . کو تا زبان عزیزکم باز شود ! کو تا بلبل زبانی کند .

 

 

پستونک آوا را می دهم از نق و نوق و گریه و بلند شدن صداش می ترسم .

 

از چشمی در به بیرون زل می زنم .

 

چیزی نمی بینم ولی صدای مرحمت جون را دارم .

 

– اومدی مادر الهی دردت به سرم .

 

#پارت333

 

ضربان قلبم می رود روی هزار .

 

 

دست و پا سست همه چشم می شوم و از روزنه کوچکی که باز است زل میزنم به بیرون .

 

 

یاسین را می بینم . انتظار دارم اویی که از دیشب تا حالا یاسین را تیمار کرده را هم ببینم ولی نمی بینم .

 

 

– یه تعارف می زدی بیاد تُو مادر .

 

– عجله داشت باید می رفت .

 

نمی دانم چرا ولی تو ذوق دلم می خورد .

 

 

لعنت به دلی که همیشه ساز خودش را می زند .

 

بی همه چیز صابون به دلش زده بود می خواست از دور بار دیگر او را ببیند هرچند با دلهره ‌.

 

 

از اتاق بیرون می روم . رنگ به صورت یاسین برنگشته است .

 

سلام را نجوا می کنم و نگاهش برمی گردد به صورتم .

 

 

آوا از توی بغلم ذوقش را می کند . از دهانش صداهای نامفهوم در می آورد و دست و پا می زند تا او بغلش بگیرد .

 

 

 

 

با وجود بدحالی و کسالت ذوقش را کور نمی کند .

 

لبخند می زند و دست دراز می کند تا بغلش بگیرد و دخترکم بلند بلند می خندد ‌.

 

 

آوا را بغلش می دهم و او عزیزش می دارد و و روی موهای طلایش را می بوسد .

 

 

– فندق خانوم .

 

آوا با پنجه های کوچکش نوک دماغش را می گیرد و او می خندد ،می پرسم :

 

– حالتون بهتره ؟

 

نیم نگاهی به من می اندازد.

 

– مرسی خوبم .

 

– مادر درد نداری الان ؟

 

دستی به سر آوا می کشد و روی زانو می نشاندش و کمی بر روی کاناپه جابه‌جا می شود .

 

– نه زیاد .

 

– دکتر چی گفت ؟

 

– اگه دفع نشه باید عمل کنم.

 

#پارت334

 

مرحمت جون اشک در چشمش حلقه می زند و گونه اش را خنچ می کشد و صورت درهم می برد .

 

 

من خوب می دانم که جانش هست و همین یک دانه برادرزاده .

 

دین و دنیایش این مرد است .

 

اگر بگویند دردی دارد زبانم لال و دوایش هم نوک قله قاف است این زن سینه خیز هم که شده به نوک قله قاف می رود و بی دوای درد دردانه اش برنمی گردد .

 

 

یاسین لبخندش به جهت تسلی است تسلی می دهد مرحمت جون را که بد مار گزیده است و جوان به خاک سپرده است .

 

آن هم چه جوانی منه غریبه دل نداشتم عکس دختر جوان مرگش را ببینم .

 

– سرپایه قربونت برم .

 

-پیش مرگت بشم الهی من تاب ندارم ببرنت اتاق عمل که .

 

اخم می کند دیده تنگ می کند .

 

– خدا نیاره اون روزو نگو عمه جون . باشی رو چشم منم جا داشته باشی .

 

 

حقیقت به رابطه‌اشان غبطه می‌خورم . من تصویر پررنگی از عمه ام ندارم . اهل محبت نبود .

 

 

یا اگر بود به ما خیلی ابراز نمی کرد . سر ارث و میراث و چندرغاز مرده ریگ بر خواهر برادری خط بطلان کشیده‌ بودند.

 

 

یاسین که می رود تا تن به آب بزند منو مرحمت جون سفره را در ایوان پهن می کنیم .

 

 

 

هوا خوب است ، نسیم خنکی می‌وزد .

 

#پارت335

 

++++++++++

 

امار پیک های که بالا رفته بود را نداشت ، نمی دانست پیک چندم است .

 

 

ولی هنوز آنچنان مست و لایعقل نشده بود که یادش نیاید دشنه ای که به پشتش فرو رفته دسته اش از کیست !

 

 

سیگاری اتش می کند . از آن شب‌هاست که با خود سر جنگ دارد با ریه کبد کلیه حتی و بیشتر از همه با قلبش .

 

 

زیر سیگاری لبریز است اما نه لبریز تر از او که خنجر از پشت خورده و دم بر نیاورده.

 

 

– منو خبرم کردی به تماشا پسر حاجی ؟

 

نگاهش با مکث طولانی می چرخد به سوی زن . اندام بی نقصی دارد الحق و انصاف .

 

 

زن گامی دیگر پیش می آید ، جامی میان دستش است که از مایع تهی است . تا ته آن را سر کشیده .

 

– نمیای رو کار ؟ استخاره می کنی ؟

 

می خندد ، خنده اش هم با لوندی همراه است .

 

طره مویی که جلو چشمش امده را دور پنجه تاب می دهد . همه چیزش با غمزه و ادا اطفار مصنوعی همراه است .

 

– روزه سکوتی ؟

 

#پارت336

 

اخم به هم می پیچد . سگرمه بهم می رساند . چانه گرمی دارد به مزاقش سازگار نیست .

 

 

– بیشتر از کوپنت حرف می زنی .

 

 

 

او را روی زانوی خودش می نشاند . زن ماست کیسه می کند ، می رود در لاک دفاعی .

 

 

– گفتی اسمت چیه ؟

 

– بیتا !

 

هومی می کشد ، دست از میان دو پهلویش رد می کند و دور شکم تختش بهم می رساند .

 

 

عطر تنش را به بینی می کشد و زن دست روی دستش می گذارد .

 

 

دستش گرم است ولی این کجا و آن گرمایی که او در طلب آن است کجا ؟

 

 

 

زیر گلویش را می مکد و زن خودش را روی زانویش پیچ و تاب می دهد . کاربلد است . خبره این کاره است .

 

 

روی دست بلندش می کند و بیتا جیغ خفه ای می کشد و سرش را در گودی گردن مهبد پنهان می کند و دست دور گردنش حلقه می کند .

 

#پارت337

 

 

او را روی تخت می خواباند .‌

تختی که فرصتش پیش نیامد شاهد گره خوردن تنش با تن توکا باشد باید در این شب شاهد گره خوردن تن او با یک تن فروش می بود.

 

 

این خانه آمد نداشت انگار .

 

سعی می کنند به آشفته بازار مغزش بی اعتنا باشد .

 

بی تفاوت باشد به قلبی که سلطه گاه توکاست هنوز .

 

بیتا منتظر است ،منتظر یک شروع جانانه از جانب او .

 

 

او را خبر کرده بود تا آتش شعله ور میان سینه را با شهوت بخواباند . با یک هم اغوشی و ودکا و سیگار ولی زهی خیال باطل .

 

 

 

تیشرتش را از سر رد می کند .

 

 

بالا تنه ابتدا عریان می کند سپس پایین تنه.

 

 

کمربند که باز می کند چشمان آبی وحشی دخترک برق می زند .

 

 

بر روی پیکر ظریفش خیمه می زند ، تن با تن و لب با لبان قلوه ایش مماس می کند .

 

 

 

بیتا برای بوسیدنش پیش قدم می شود و لب های او را با لوندی تمام به درون لبان خودش می کشد .

 

 

مهبد منفعل است . بی حرکت است این بیتا است که نفس نفس می زند . این بیتا است که بی تاب است .

 

 

برجستگی بالا تنه اش را حس می کند زیر تنش . فراز و فرود تنش را حتی .

 

 

 

اما برای ادامه برای فتح تنش کشش ندارد .

 

 

لب بهم می فشرد . فک قفل می کند و با مکث طولانی دست می برد به کش باریک شورت توری دخترک .

 

 

چیزی درون سینه اش تنوره می کشد ، گویی مواد مذاب است .

 

 

گویی کسی فندک گرفته باشد زیر هیزم دلش ، دستش بی حرکت همانجا می ماند.

 

 

– استخاره می کنی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 185

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
9 ماه قبل



نام نامدار
نام نامدار
9 ماه قبل

نویسنده های عزیز یاد بگیرید به این میگن پارت(نویسنده های حورا .دلارای .جدیدا هم که سکوت تلخ و آبشار طلایی)

حانی
حانی
پاسخ به  نام نامدار
9 ماه قبل

آبشار طلایی باز بهتره

نام نامدار
نام نامدار
پاسخ به  حانی
9 ماه قبل

اره خوبه ولی چون رمانش رو دوست دارم بیشتر باشه بهتره😇

Mana goli
Mana goli
9 ماه قبل

پارت هیجان انگیزی بود منتظر پارت بعدیمممم

درنا
درنا
9 ماه قبل

مهبد کثافت خیانتکار

حانی
حانی
9 ماه قبل

واییی تو رو خدا این رمانم مثل بقیه رمانا چندش نشه….

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

از مبهد توقع نداشتم

شیما
شیما
9 ماه قبل

خاک تو سرت نمردیم عشق مهبد به توکا رو هم دیدیم😏واقعا که

بهار
بهار
9 ماه قبل

اتفاقی ک نباید افتاد

0_0
0_0
9 ماه قبل

لعنتی من الان منتظر بودم مهبد هر لحظه پاشه بره دم خونه مرحمت..!
من الان چجور تا دو روز دیگ صب کنم لامصب 🥱

...
...
پاسخ به  0_0
9 ماه قبل

من میگفتم رفتن ایوان غذا بخورن احتمالا به بیرون راه داره و مهبد میبینه😐😐

0_0
0_0
پاسخ به  ...
9 ماه قبل

هعی اوضاع خیت شد 😐😐

زن آینده علیرضا
زن آینده علیرضا
9 ماه قبل

خب مشخص شد ، مهبد بیتا رو حام.. میکنه و توکا هم وقتی خیانت مهبد رو میبینه با یاسین ازدباج میکنه (:

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Atosa Az
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ایقد توکا و یاسین دست دست کردن تا مهبد به بدترین شکل فهمید و تصورش از هر دوشون بهم ریخت طفلی مهبد

Helen Helen
Helen Helen
9 ماه قبل

خیلی جالب بود مرسی

دری
دری
9 ماه قبل

مهبده خیانتکار آشغاله عوضی😡

غزل
غزل
9 ماه قبل

تورخدا پارت بعدی رو هم بدههههه

نویسنده
نویسنده
9 ماه قبل

اووو! این مهبدم از کاه کوه ساخت😑 یه شماره دیدی برادر من خنجر از پشت چیه؟ این‌قدر بدم میاد این آدم‌ها پیش خودشون هزار جور قصه و قضاوت می‌سازند، خب این زبون رو خدا بهتون داده تکون بدین اَه🤬🤬 می‌مردی بگی یاسین، رفیق شفیق خبری از توکا داری و بهم نمیگی؟ اون دختری هم که تو خونه‌اش بغل کردی خودش حل کننده معماست! آخه مرد بازاری مثل تو که نباید این‌قدر خنگ باشه!!!

من میگم باید یه حالت سومی هم درباره این رمان در نظر بگیریم با توجه به حدسیاتی که توی پارت قبلی گفتم، به نظرم این آوا بزرگ میشه و بعد فهمیدن حقیقت زندگیش به جبران سختی‌های خودش و مادرش به فکر انتقام می‌افته اونم از کی؟ حسام😂 این بچه رو نویسنده بیراه توی رمان نیاورده، ببینید کی گفتم

...
...
پاسخ به  نویسنده
9 ماه قبل

فقط ی شماره ندیده که!😐
زنگ زد و توکا جواب داد..
و تمام وقت یاسین با اینکه حال بدش رو میدید اما سکوت می‌کرد و پا به پاش دنبال توکایی میگشت که توی خونه اش بوده..

نویسنده
نویسنده
پاسخ به  ...
9 ماه قبل

خب باید یقه یاسین رو می‌گرفت اینجوری که بدتر شد😑

دلی
دلی
9 ماه قبل

مهبد عوضیییی چراااا این کارو کرددد

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x