ترسم یواش یواش می ریزد ،سرعت را بالا می برم و تا خود ویلا یک کله رانندگی می کنم .
به ویلا که می رسیم نگاهی سمت آن دو می اندازم .
پدر دختر غرق در خوابند، ناخودآگاه لبخند به لبم می اید که خیلی بادوام نیست .
این قاب قرار نبود برای من تکرار شود …
زهرمارم می شود ،کلید ندارمم ، دلم هم نمی آید بیدارش کنم خیلی خسته به نظر می رسد. .
پیاده می شوم و آیفون را می زنم .
– خانوم جان شمایین ؟
– بله میشه درو بزنید کلید همراهم نیست .
– چشم چشم .
ماشین را که پارک می کنم بعد مهبد را بیدار می کنم .
گیج چشم باز می کند ،دست دراز می کنم و دخترک خواب آلودم که سخت خوابیده بود را از بغلش می گیرم .
– رسیدیم ؟
هومی می گویم و او چشمهایش را می مالد .
دو هفته برای کنار آمدن زمان کمی است اما من در این دو هفته کنار می ایم .
با مهمان امروز و فردا بودن بابا با موقتی بودن مهبد در زندگی ام کنار می آیم …
بعد آن شب دیگر ندیدمش ، هروز راننده می فرستاد تا تحت الحفط به بیمارستان برساندم و برم گرداند به ویلا.
خودش هم شب به شب حوالی ده شب پیدایش می شد.
می نشست توی ماشین و خاتون را می فرستاد پی آوا .
از توی ماشین بیرون ویلا با دخترش رفع دلتنگی می کرد و تو نمی آمد و من از پشت پنجره نگاهشان می کردم از آن دورها ….
طی این دو هفته چندباری مرحمت جون به دیدنم امد البته با مشایعت یاسین .
او اما تو نمی آمد و چه خوب که نمی آمد رو نداشتم در چشمش نگاه بدوزم و از خجالت اب نشوم .
خودم را هنوز مقصر خراب شدن رفاقتشان می دانستم .
من باعث و بانی کدورت بینشان بودم و هیچوقت از این بابت دلم با خودم صاف نمی شد .
آیفون که به صدا می اید ، قلبم به تالپ و تلوپ می افتد عین دخترهای چهارده ساله ….
عقربهها که به ده نزدیک می شد ، انتظارش را می کشیدم . عادتم شده بود این مدت .
لباس خوب به آوا. می پوشاندم و زیرلب غر پدر را به دختر می زدم، او هم بی خبر از همه جا ریسه می رفت .
کلاه منگوله دار اوا را سرش می کنم و دخترک خوش خنده برایم میخندند ، لپش را میبوسم .
– بابای دخترم هم اومد .
#پارت471
– بابای دخترم هم اومد .
می خندد و من صورتم را به گردنش می مالم که ریسه می رود ..
– می خندی ؟ ای بی معرفت نکنه اونو بیشتر از من دوست داشته باشیا ..
بلندتر می خندد و من هم ناخودآگاه لبم کش می آید .
– قربونت برم من که این همه قشنگ می خندی .
– خانوم جان ؟
می دانم که برای بردن آوا آمده است . بی. حرف بچه را می دهم بغلش .
– شیطونی نکنه کلاهشو دراره خاله خاتون .
پوست لطیفش را نوازش می کند .
– نه خانوم دخترم خیلی خانوم تر از این حرف هاست …. با اجازتون ببرم بچه رو اقا بیرون منتظره .
– ببر خاتون .
خاتون که بچه بغل از در بیرون می زند من هم از روی کاناپه برمی خیزم و سمت پنجره میروم به عادت این دو هفته لای پرده را کنار میزنم .
سهم من از او می شود تماشای پشت شیشه ، آن هم پنهانی .
می بینم که پیاده می شود و آوا را از بغل خاتون می گیرد .
می بینم که دخترکمان چطور ذوقش را می کند ، می بینم که خرس پشمالویی را پیش چشمش تکان تکان می دهد .
کار هرشبش بود ، هرشبی که به دیدنش می آمد ، یک متاع داشت یک هدیه ، عروسک ، پاپوش …
سوار ماشین که می شوند ، چیز زیادی دیگر نمیبینم ، اه می کشم و از پشت پنجره کنار می روم .
#پارت472
اه می کشم و از پشت پنجره کنار می روم .
سمت کاناپه برمی گردم و به تلویزیون خاموش چشم می دوزم .
– توکا خانوم ؟
نفهمیدم کی آمد انقدر که در هپروت خودم غرقم .
– بله ؟
تردید را در صورتش می بینم . ابرو بالا می اندازم .
– چیزی شده ؟
نگاهش را به زمین می دوزد .
– نه …ولی فضولی نباشه خانوم …. میگم حیف نیست ؟
سوالی نگاهش می کنم . متوجه نمی شوم .
– چی ؟
– زندگیتون خانوم ، شما اینجا تنها ، آقا اونجا ویلون سیلون… بخدا فضول نیستما .. نگید سرش به لاک خودش نیست … ولی دله دیگه می سوزه … حیف شما و آقا و اون طفل معصوم هست … بچه پدر و مادرش رو کنار هم می خواد …
لبخند بی معنی می زنم ، حق با او بود ولی او چه می دانست از مسیری که مارا به اینجا رسانده بود ؟
شرمگین می گوید :
– ناراحتتون که نکردم ؟
– نه خاتون ناراحت نشدم.
– بخدا دلم می سوزه که میگم .
فقط لبخند میزنم .
#پارت473
……..
پنجههای کوچکش را می گیرد و میبوسد و با اشتیاق وصف ناشدنی به صورتش خیره می شود .
– چه خوشگل کردی تو پدرسوخته !
آوا می خندد و مهبد لبش از دو سو کش می آید . قشنگ می خندید خیلی قشنگ …
– خوش خنده کی بودی تو ؟ هان ؟
پیشانی اش را می بوسد و بینیاش را به گونه اش نزدیک می کند و عمیق بو می کشد .
بوی شامپو بچه می داد ، بوی تمیزی . .
– خاتون رو بگم بیاد دخترمو ببره برا مامانش؟ دیروقته از ساعت خواب دخترم گذشته … هوم ؟
لبهایش آویزان می شود ، مهبد ملایم با شستش گونهاش را نوازش می کند .
انگار دخترک می فهمید که لب آویزان می کرد و نارضایتی نشانش می داد .
– فردا میام می بینمت خب ؟
گونه اش را می بوسد .
– به اون مامان نامهربونت هم سلام برسون .
اوا فقط با آن چشم های درشت نگاهش می کند .
به سینه می فشاردش و گوشی را برمی دارد و با خاتون تماس می گیرد .
– جانم اقا ؟
– بیا بچه رو ببر برا مادرش خاتون .
#پارت474
– تو نمیاین آقا ؟
دخترک را می سپرد دست خاتون ، مشت کوچکش را سمت دهانش برده و با اشتیاق ملچ ملوچ می کند .
لبخندی به اوا می زند و بی انکه که نگاه از او بگیرد در جواب خاتون می گوید :
– نه ،خوب بپوشونش سرده هوا …
خاتون چندبار پشت سرهم چشم می گوید .
مهبد از گونه تپل آوا بوسه می گیرد و دخترک برای برگشتن به بغلش بی تابی می کند بهانه می گیرد از سر .
مهبد پنجه کوچک اوا را می بوسد و عقب می رود .
– دیگه امری با من نیست اقا ؟
– نه ،چیزی کم و کسر نیست ؟
خاتون اوا را پتو پیچ به سینه خودش می چسباند .
– نه از دولتی سر شما کم و کرسی نداریم …
سوئیچش را در دست تاب می دهد .
– سرما نخوره .
– نه می برمش الان …
انها که داخل ویلا می شوند او هم به موهایش چنگی عصبی می زند و میرود سمت اتومبیلش .
بلاتکلیف به ساختمان ویلا خیره می شود .
عطر آوا را هنوز زیر بینی دارد ، تلفیقی از شامپوی بچه و لوسیون …
مشتش را به فرمان می کوبد و زیپ کاپشنش را باز می گذارد .
کمی التهاب دارد ، تازگیا گرمایی شده زود به زود عرق می کند .
صدا از گوشی موبایلش بلند می شود ، به صفحه از روی هولدر نگاه می اندازد، حنیف است . تماس را وصل می کند .
– شیری حنیف یا روباه ؟
مرد قهقهه سرمست می زند .
– فکرکن یه درصد روباه باشم رئیس .
#پارت475
لبش را انحنا می دهد و با رضایت سر به پشتی صندلی تکیه می دهد. از کی منتظره این لحظه بود ؟
شمار ماه و روز و ساعت و دقیقه و ثانیهاش را دارد . لحظه شماری کرده بود برای این روز ، روز انتقام .
– پشت خطی آقا ؟
سیگاری اتش می زند . کامی عمیق می گیرد .
– هستم . خوب ازشون پذیرایی کردی ؟
مرد غش غش می خندد.
– بیای می بینی چه پذیرایی مبسوطی کردیم .
– بفرست ادرسو .
– ای به چشم .
حنیف که آدرس را می فرستد یک لحظه هم لفتش نمی دهد بی فوت وقت به سمت آدرسی که فرستاده حرکت می کند .
یک سوله بیرون شهر، در کنار بیغوله ای که سگ هم کنارش پرسه نمی زد .
مو لای درز برنامه اش نمی رفت .
#پارت476
سیگار چندمش هست را یاد ندارد ولی حس می کند حجم وسیعی از ریهاش را سیاه کرده است .
از آن سوله صدای ناله و داد و هوار به گوش میرسد .
دو مرد هیکلی . ان بیرون نگهبانی می دادند در آن سرما .
از آدم های حنیف بودند .
از قیافه هاشان خلاف می بارید.
یکی از ان دو مرد تمام صورتش را خالکویی کرده بود و یک ابرویش را تیغ زده بود .
به اخترامش کنار می روند ، هرچه به سوله نزدیک می شود صدای داد و هوار و نک و ناله نزدیک تر می شود .
داد و هوار مردانه و جیغ و نک و ناله زنانه .
محکم گام برمی دارد .
بارها این لحظه را با خود تداعی کرده بود ، بارها و بارها .
با نیشخند خیره آن سه می شود که مبسوط از دست حنیف پذیرایی شده بودند .
#پارت477
هر سه را به صندلی با طناب بسته بودند، لخت و پتی و خونین و مالین.
حتی لباس زیر هم به تن نداشتند در آن سرما سگ لرز می زدند .
– راضی هستی رئیس ؟ پذیرایی در خور بوده ؟
دست به جیب گام برمی دارد .
حنیف نیشش را ول داده و بالای سر یکی از آن سه نفر که لبش چاک خورده و بادمجان پای چشمش سبز شده ایستاده است .
– حنیف ؟
یکی از ادمهای حنیف برایش صندلی می گذارد مقابل آن سه تن می نشیند . با صلابت با گردنی افراشته .
– جونم اقا ؟
– بچه بودیم یه ضرب المثلی می گفتن ، کوه به کوه نمی رسه … یادته بقیش چی بود ؟
– اما ادم به ادم می رسه اقا …
هومی می کشد و بشکنی در هوا می زند .
– آفرین همینه …
پا روی پا می گذارد و یکی از آن سه نفر که هنوز زبانش به سقف دهانش نچسبیده می گوید :
– مارو کشوندین اینجا که چی ؟
سیگار دیگری اتش می زند .
– بد می گذره مگه ؟
– تهتون به کی می رسه ؟
مهبد نیشخندی توأم با خونسردی می زند و میگوید:
– بکن ننتم ، کردم پولشم ندادم . حالا گرفتی تهم به کی می رسه ؟ یا بیشتر بشکافم ؟
#پارت478
مردك هیکلی کبود می شود .
خودش را روی صندلی تکان می دهد ولی عوض رهایی پس گردنی نصیبش میشود آنهم از دست سنگین لطیف .
– بتمرگ سرجات .
مرد ناسزایی می گوید که مهبد با خونسردی از روی صندلی برمی خیزد.
بی انکه چشم از او بردارد سمتش می رود .
مرد هنوز با دریدگی نگاهش می کند . مهبد مقابلش می ایستد از بالا به پایین نگاهش می کند با تحقیر .
– می خوای بدونی من کیم ؟ هوم ؟
مرد فقط نگاهش می کند ، دود سیگارش را در صورتش فوت می کدد و مرد رو برمی گرداند .
با خونسردی سیگارش را بر روی صورت مرد خاموش می کند و بی توجه به ناله های درد آلودش می گوید :
– من ملک عذابتم ! من اونیم که می خواد خشک خشک بذاره درت …
– نباس بدونیم چرا ؟ کینه کردی دادی ادم هات لت و پارمون کنن یک کلام نباس بدونیم به کدوم خبط و خطا ؟
نیشخند می زند .
– زنتو آوردم دادم دست ادمام دست به دست که چرخید یادت میاد من کیم … دوزاری کجت می افته .
ا
#پارت479
– نباس بدونیم چرا ؟ کینه کردی دادی ادم هات لت و پارمون کنن یک کلام نباس بدونیم به کدوم خبط و خطا ؟
نیشخند می زند .
– زنتو آوردم دادم دست ادمام دست به دست که چرخید یادت میاد من کیم … دوزاری کجت می افته .
رگ گردن مرد ور می اید و مردمک چشمش گشاد می شود
. مهبد با کینه نگاهش می کند .
– شنیدم ترگل ورگله، حاملم هست از قضا…بچت دختره یا پسر راستی ؟
مرد پره بینی اش از زور غیظ بالا و پایین می شود . عین اسپند روی آتش بی قراری می کند .
– بیناموس مادرتو می گام اگه دست بش بزنی .
– غیرتی شدی ؟ دادم فول اچ دی جلو چشمت کارشو ادمام ساختن از جلو و عقب غیرتی شدن از یادت می ره …
دندانهای مرد با صدا بهم می خورد و مهبد با لذت به احوالش نگاه می کند .
– زنشو بیارید … خواهر و نامزد اون یکی ها رو هم بیارید . امشب بساط عیش و نوشتون فراهمه …
پایان فصل اول
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 257
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایشاالله درد ازاینجا تا اونجا بگیره نویسنده بی مسیولیت
بچه ها کانال اصلی این رمان که تو تلگرامه پریده برای همین ادمین پارتی نداره که اینجا بزاره
پارت جدید نداریم؟؟؟؟؟
فاطمه خانم فصل جدید رمان کی پارتگذاری میشه؟
لطفا جواب بدید
معلوم نیست عزیزم
فعلا نویسنده اجازه نمیده
بفرما یه نویسنده درست پیدا شده بود که اونم کمال همنشین درش اثر کرد
حالا این فصل دوم کی میخاد شروع بشه؟
سلام فصل دو کی میاد؟
پس الان چی میشه ؟ فصل جدید کی میاد؟
پارتِ جدید نداریم ، آیا؟؟؟؟؟
پس چیشد؟
ممنون فاطمه جون عالی بود طاعات قبول گلم
انتقام گرفتن دلشو خنک می کنه واقعا دلم سوخت واسه توکا و آوا ایشالله زندگیشون دوباره به ثمر بشینه هیجان داره و با واقعیت نزدیکه گلم
سلام چطور میتونم vipرمان آوای توکا روبخرم؟
خیلی عالی بود
وانتقام حق هر کسی هست
در دین ما تقاص گذاشتن اسمش رو
من به معبد حق میدم
واما نویسنده عزیز هم طولانی بود پارت ها وهم مرتب
مرسی عزیزم
بی صبرانه منتظر فصل دوم هستم…
راستی الان پایان فصل اوله، فصل دومش و سوم و … کی میاد. بلافاصله یا قراره طول بکشه؟
کثافتا خودشون زن و بچه داشتن اون بلا رو سر توکا آوردن خاک عالم تو سرشون حالا ببین خوشت میاد یکی زن حاملتو دست به دست کنه درسته از انتقامی که می خواد بگیره خوشم میاد حقشونه زجر بکشن ولی دلم به حال زن و بچه هاشون میسوزه اونا چه گناهی کردن اونا هم یکی مثل توکا ی بدبخت چرا باید انتقامشون رو از اونا بگیره هر بلایی هم که می خوان بیارن از خودشون بگیرن آخه به خواهر و زنشون چیکار دارن 😭😭چرا زنا شدن بازیچه ی انتقام این و اون
دیگ قسمتشون این بوده لابد🤣😐
حرص نخور شیرت خشک میشه بچه گشنه میمونه
یا خدا!!
این کیه دیگه!! از سگ سگتر شد رسماً.
میگم عقلش یاسینه، با یاسین که قهر باشه کلاً با عقل قهره.
کاش حداقل اشتباه نگرفته باشه این سه تا رو. آدم اشتباهی رو اینجوری مجازات نکنه
زنای بدبختشون باید به پای گناه این عوضیا بسوزن فاطمه جان فصل دوم از کی شروع میشه ؟
مانلی پارت نداره هامین ،اووکادو،سال بد،ابشار طلایی
واااااای ننهههههه😍😍😍😍🫣
ولی میترسم مهبد مریضیه خواصی داشته باشه
دست نویسندش درد نکنه واقعااا عالییی بود اما امیدوارم فصل دومش همون پس فردا بزارین