تارخ بی انعطاف به آرش خیره شد.
_ آرش دیگه اینجا نبینمش…همین. بحث بیخود نکن با من.
از کنار آرش گذشت و از آلاچیق بیرون آمد. آرش به دنبالش رفت:
_ حداقل بذار دعوتش کنم بیاد ناهار بخوره.
تارخ بلند گفت:
_ اگه بعد از ناهار مجابش میکنی شرش رو کم کنه مشکلی نیست.
با دیدن افرا که کنار علی دست به سینه ایستاده و اخم های پیشانیاش نشان میداد که صدای بلندش را شنیده است ایستاد.
افرا نزدیکش آمد و با اخم گفت:
_ صداتون رو شنیدم.
تارخ بیخیال لب زد:
_ بهتر! کارمو راحت تر کردی!
خواست از مقابل افرا بگذرد که افرا سد راهش شد.
_ پنج سال حتی حاضر نشدین منو ببینین تا باهاتون حرف بزنم.
تارخ کمی متعجب شد، بخصوص بخاطر کلمهی پنج سالی که افرا زمزمه کرد، اما به روی خودش نیاورد.
_ الانم حاضر نیستم حرفاتو بشنوم. جنابعالی تنت میخاره، اما من دنبال دردسر نیستم. اینجا جای دختر بچه ها نیست.
افرا غرید:
_ بنظر من جنابعالی بیشتر شبیه بچه هایی! چون اگه یه مرد بالغ بودی با اون اقتداری که من ازت شنیده بودم الان با لجبازی نمیخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی.
تارخ با خشم آستین روپوش افرا را گرفت و کشید و به چشمان سیاه افرا خیره شد.
_ اون آدمی که از اقتدار من واست تعریف کرده از اخلاقای دیگهم بهت چیزی نگفته بچه جون؟ میخوای خودم نشونت بدم؟
وقتی افرا با ترس آب دهانش را قورت داد تارخ با پوزخند آستین روپوشش را رها کرد و از کنارش گذشت افرا جدی گفت:
_ من از کارم دست نمیکشم.
تارخ با جدیت لب زد:
_ اراده کنم از زندگیتم دست میکشی.
افرا دندان هایش را روی هم فشار داد.
_ خواهیم دید.
تارخ بی توجه به افرا سمت علی رفت. کنار علی که بی توجه به دنیای اطرافش با گلدان هایش درگیر بود نشست و انگار نه انگار که چند ثانیه قبل داشت جروبحث میکرد با حوصله و مهربانی پرسید:
_ علی گشنهت نیست؟
علی بیلچهی دستش را رها کرد و به تارخ خیره شد.
_ بر..یم…ناهار…
با انگشت به افرا اشاره کرد.
_ افرا…هم…بیا…اد.
دست علی را گرفت و بلند شد. امکان نداشت حرف علی را رد کند.
_ افرا هم میاد.
به سمت افرا که با اخم سر جایش ایستاده بود نگاه کرد.
_ بیا ناهار.
فکر میکرد دخترک با اخم و تخم پیشنهادش را رد کند، اما در کمال ناباوری دست برد و کلاهش را برداشت و برای علی تکان داد.
_ با کمال میل.
حالا حرف آرش را درک میکرد. کلمهی سرتق واقعا مناسب این دختر بود!
برای علی دوغ ریخت و لیوان را کنار بشقابش گذاشت.
بی اختیار و زیر چشمی به افرا نگاه کرد.
راحت و آرام مشغول خوردن ناهارش بود. انگار نه انگار که با او مشکل داشت.
آرش دوغش را سر کشید و رو به تارخ پرسید:
_ مهران رو پیدا نکردی؟
تارخ بشقاب تقریبا خالیاش را به عقب هول داد.
_ امشب هر جا باشه خودش پیداش میشه. مهمونی نامی خانه.
آرش به صندلیاش تکیه داد.
_ فکر نکنم. از تو صد برابر بیشتر از نامی خان میترسه. ریسک نمیکنه.
چشمکی زد.
_ افرا میتونه بکشوندش مزرعه ها…
افرا قاشق دستش را داخل بشقاب رها و اخم کرد.
_ خجالت بکش. دوتا برادر با هم مشکل دارن به من چه؟ مگه من تلهم؟
آرش دستانش را پشت سرش برد.
_ حالا کی گفته مهران و تارخ برادرن؟
افرا گیج نگاهش کرد.
_ یعنی چی؟
آرش به تارخ که بیخیال داشت دوغش را مینوشید اشاره کرد.
_ خب از خودش بپرس.
افرا بشقابش را پس زد و رو به تارخ که توجهی به او نداشت گفت:
_ مگه مهران پسر نامی خان نیست؟
تارخ سر تکان داد.
_ هست.
افرا متعجب گفت:
_ خب اگه باشه که برادرته! پس چرا میگین نیست؟
آرش خندید.
_ میبینی چقدر زندگیش پیچیده و خفنه؟
تارخ غرید:
_ ببند دهنتو.
افرا گیج گفت:
_ من واقعا نمیفهمم. یعنی چی؟
تارخ نگاهش را سمت افرا چرخاند.
_ من پسر نامی خان نیستم.
افرا هینی کشید.
_ داری سر به سرم میذاری؟
تارخ دور دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد.
_ من وقت شوخی کردن با تو رو ندارم بچه جون.
جملهاش که تمام شد از پشت میز برخاست و از آشپزخانه خارج شد.
به محض بیرون رفتنش افرا ایشی گفت و رو به آرش کنجکاو پرسید:
_ بچهی پرورشگاهی بوده؟
آرش خندید.
_ نه بابا. برادر زادهی نامی خانه…در حقیقت نامی خان عموی تارخ و خواهرش تیناست.
افرا با دهانی باز به علی که آرام مشغول خوردن ناهارش بود اشاره کرد.
آرش با نگاه به علی زیر لب طوریکه علی متوجه نشود گفت:
_ علی پسرعموی تارخه. پسر نامی خان.
علی سرش را بالا آورد.
_ چر..ا…یوا..ش حرف میز…نی؟
آرش خندید.
_ من معذرت میخوام جناب سرهنگ. الحق که همتون نامدارین. آدم عین چی از همتون میترسه.
علی اخم کرد و از جایش بلند شد.
_ ظر…فارو…بشور. من می…رم…پیش…دا..داش…تاروح.
آرش پوفی کشید و رفتن علی را نظاره کرد.
_ همشون زورگوان!
علی که از آشپزخانه خارج شد افرا با ناباوری پرسید:
_ وای خدا چقدر پیچیدهس زندگی اینا. کیا میدونن تارخ نامدار پسر واقعی نامی خان نیست؟
آرش عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ همه!
افرا اخم کرد.
_ چرا به من نگفته بودین پس؟ نه تو نه اون مهران نامدار!
آرش شانه بالا انداخت.
_ برای اطلاعات گرفتن باید مهلت بدی طرف حرف بزنه نه که سگت رو بندازی به جونش.
افرا بی توجه به طعنهی آرش و در حالیکه در فکر فرو رفته بود زمزمه کرد:
_ چقدر عجیبه همه چی. آخه بیشتر اینطوری بنظر میرسه که تارخ نامدار بچهی محبوب نامی خانه. ندیدم تو مزرعه کسی اشاره کنه که اینا پدر و پسر نیستن.
آرش پوزخندی زد.
_ اشتباه فکر نکردی. تارخ واقعا هم پسر محبوب نامی خانه . کسی جرات نداره اشاره کنه که تارخ و نامی خان پدر و پسر نیستن چون نامی خان تارخ رو پسر خودش میدونه و کسی جرات نداره رو حرفش حرف بزنه.
افرا به آرش خیره شد.
_ بجز یه نفر و اون یه نفرم خود تارخ نامداره، ولی آخه چرا؟
به شدت کنجکاو بود بداند چرا تارخ به خواستهی عمویش که دوست داشت همه آن ها را پدر و پسر بشناسند اهمیت نمیداد!
آرش خواست چیزی بگوید که صدای بلند تارخ باعث شد تا هر دو داوطلبانه بحث را تمام کنند.
_ فضولی تو زندگی من رو بس کنین. جفتتونم رفع زحمت کنین لطفا. ناهارتونم که میل کردین.
افرا و آرش از پشت میز برخاستند و افرا زیر لب گفت:
_ چقدرم بداخلاقه!
آرش نیشخندی زد.
_ اوه. حالا کجاشو دیدی!
افرا ظرف های یکبار مصرف را جمع کرد و داخل سطل زباله ریخت و بعد از آرش از آشپزخانه بیرون آمد.
تارخ جلوی تلویزیون خاموش نشسته بود و داشت چیزی روی کاغذ مینوشت. با تردید به او نزدیک شد.
باید هر طور شده او را قانع میکرد تا در مزرعه بماند.
تارخ حضور افرا را حس کرد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد پرسید:
_ امرتون خانم مهندس افرا ملکی؟ نکنه دسرم میخواین؟
افرا پوفی کشید. متنفر بود از اینکه او را بجای ملک ملکی صدا کنند.
لب هایش را برای گفتن حرفی تکان داد که صدای آخ بلند علی باعث شد لب هایش بهم دوخته شوند.
تارخ نگران سرش را به سمت علی چرخاند که دستش را روی لپش فشار میداد.
_ دند..ونم…
به کاغذ شکلاتی که روی ران پای علی افتاده بود نگاه کرد و پوفی کشید.
دردسر اصلی شروع شده بود. علی از حواس پرتیاش بهره برده و به شکلات های روی میز دستبرد زده بود. لب باز کرد تا علی را بابت خوردن شکلات سرزنش کند، اما پشیمان شد.
مشکل از علی نبود که دلش شکلات خواسته بود. ایراد کار از مهران بود که با بردن علی به دندانپزشک و بی مسئولیتیاش کاری کرده بود علی چنان از مطب دندانپزشکی بترسد که حتی اجازه ندهد دندانش را معاینه کنند چه رسد به معالجه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
افکار شخصیت رو خیلی مینویسی
این جوری رمانت جذابیتش رو از دست میده
وقتی افکار شخصیت رو کم تر میکنی رمانت جذاب تر میشه
و خواننده از خواندنش خسته نمیشه
بی صبرانه منتظره ادامه اش هستم
و خسته نباشید