دستش را دراز کرده و انگشت کوچکش را به انگشت کوچک دست افرا وصل کرد.
_ خودتم میدونستی هارت و پورت الکی میکردم. حالا آشتی؟
افرا نگاهی به انگشتان گره خوردهشان انداخت. دعوای ماه قبلشان در رابطه با کار کردنش را هنوز فراموش نکرده بود. دوست پسر غیرتیاش مخالف کار کردنش در آن مزرعه بود. درست مثل تمام کسانی که او را از این کار منع میکردند.
مسعود را دوست داشت، اما نه آنقدر که بخاطر او قید آرزوهایش را بزند. بعد از جدایی پدر و مادر و آواره شدنش همراه صحرا یک چیز را خوب میدانست.
یک چیز را با تمام وجودش درک میکرد و آن تنهاییاش بود. پذیرفته بود که در دنیا کسی جز خودش را ندارد. وقتی مادر و پدرش، همان فرشتههای نگهبانی که همه جا صحبت از ارزش و مقام والای آن ها بود رهایش کرده بودند چه توقعی از مسعود میتوانست داشته باشد؟
پسری که از سال بالایی های دانشکده بود و در همان دانشکده کشاورزی با هم آشنا و دوست شده بودند.
دوستیاش با مسعود به دوران کارشناسیاش باز میگشت. هر چند این ارتباط در سال هایی که ارشد میخواند عمیق تر شده بود.
قاعدتا باید بیش از حد به مسعود وابسته میشد، بخصوص که گاهی واقعا احساس تنهایی عمیقی میکرد و مسعود خوب بلد بود خلاء احساسیاش را پر کند، اما ترس از رها شدن باعث میشد همیشه به خودش یاد آوری کند که هر ثانیه ممکن است مسعود هم تنهایش بگذارد. عین سامان و آرزو پدر و مادرش.
این ترس و این یادآوری ها جلوی وابستگیاش را میگرفتند.
خوب میدانست که آدم ها ماندنی نبودند. برای همین هم علیرغم دوست داشتن مسعود بعد از دعوای شدیدشان بر سر کار کردن ترجیح داده بود رابطهشان را پایان دهد و حالا مسعود مقابلش نشسته و صحبت از بازگشت به همان رابطهی دوستی را میداد.
انگشتش را از انگشت مسعود جدا کرد.
_ مسعود من افرای چند ماه قبل نیستما…سرم شلوغه. کارم زیاده…
انگشت اشارهاش را مقابل صورت مسعود نگه داشت.
_ قرارم نیست دست از کار کردنم بکشم.
مسعود اخم کرد.
_ افرا اصلا دلت برام تنگ شده؟ گاهی فکر میکنم هیچ وقت دوستم نداشتی. تو این شرایط که من دارم بخاطرت بال بال میزنم به فکر کارتی؟
افرا بی تفاوت شانه بالا انداخت.
_ خب از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخر!
مسعود به صندلیاش تکیه داد و پوفی کشید.
_ عوض نمیشی.
به چشمان سیاه افرا خیره شد.
_دلم برای آواز خوندن و ساز زدنت تنگ شده.
افرا لبخندی زد.
_ حالا کجا بودی این مدت؟ چند باری از هلیا سراغت رو گرفتم. گفت دورهمی ها هم نرفتی.
مسعود معنادار نگاهش کرد و جواب داد:
_ دیدی دل تو هم واسم تنگ شده بود!
رفته بودم ترکیه جنس بخرم. میخوام یه کار و کاسبی راه بندازم. یه برنامه هایی تو ذهنم دارم واسه آیندهمون.
افرا بی توجه به انتهای جملهاش پرسید:
_ چه جنسی؟ مگه مجوز داری؟
مسعود چشمکی زد.
_ لباس و لوازم آرایشی و این چیزا…فعلا که قاچاقی کار میکنم. تا در آینده مجوز بگیرم.
افرا نفسش را بیرون داد.
_ فقط دوست پسر قاچاقچی نداشتم که به لطف خدا اونم جور شد!
گل از گل مسعود شکفت. شنیدن کلمهی دوست پسر از زبان افرا این مفهوم را داشت که او پیشنهادش را پذیرفته و آشتی کرده است. در واکنش به جملهی افرا خندید و چشمکی زد.
_ دلت واسه مهمونیا تنگ نشده؟
افرا بدون اینکه جواب سوال مسعود را بدهد گفت:
_ مسعود حواست رو جمع کن. خودت رو تو دردسر ننداز.
مسعود اخم ریزی کرد.
_ افرا قاچاق مواد مخدر که نمیکنم. پوشاکه. تازه اونم همیشه اینطوری نمیمونه…کار و بارم بگیره قانونیش میکنم. خیالت راحت عشقم. از تو چخبر؟ از کار و بارت؟
افرا را با خستگی نفسش را بیرون داد. با یادآوری تارخ نامدار و جدیتش افسرده میشد. بی راه نبود که همهی کارکنان مزرعه ادعا داشتند تارخ نامدار که از مسافرت بازگردد او باید بار و بندیلش را بسته و مزرعه را ترک کند.
در جواب مسعود نالید:
_ کار و بارم عالی بود تا وقتی که سر و کلهی تارخ نامدار پیداش شد. عینهو برج زهرماره. یک بند تکرار میکنه اخراجی! دیگه پاتو اینجا نذار.
مسعود دستی به ریشش کشید.
_ دکتر شایسته بهت گفت خیلی سمجه…قبول نکردی.
افرا با تخسی شانه بالا انداخت.
_ اون سمجه…منم هستم.
انگشت اشارهاش را تهدید وار جلوی صورت مسعود تکان داد.
_ تو هم زیاد خوشبحالت نشه. امکان نداره من بیخیال کار کردن تو مزرعهی نامدار شم. تازه به یکی از آرزوهای بزرگم رسیدم. محاله کوتاه بیام.
مسعود پوفی کشید.
_ تنها دانشجوی دانشکدهی کشاورزی هستی که اینطوری جون میدی واسه کار کردن تو مزرعه. عجیبه که پشت میز نشینی دوست نداری. پدرت میتونست شغلای خیلی بهتری واست پیدا کنه.
افرا پوزخندی زد.
_ حساب من و سامان خیلی وقته که از هم جداست.
مسعود به جلو خم شد.
_ افرا سامان پدرته…نباید کمکاش رو رد کنی. خودت میتونی صاحب یه مزرعهی خوب بشی…حالا نه به بزرگی و عظمت مزرعهی نامدار، اما…
افرا حرف مسعود را قطع کرد.
_ آره…یه روز صاحب یه مزرعه میشم. مزرعهای که برای خودمه، اما نه به کمک سامان. با اتکا به خودم.
مسعود سر تکان داد.
_ خیلی رویایی فکر میکنی. کلا تو آسمونایی.
افرا آرنجش را روی میز تکیه داد و دستش را زیر چانهاش زد. خیره به مسعود گفت:
_ چند سال پیش یادته؟ وقتی گفتم میخوام تو مزرعهی نامدارا کار کنم کل دانشکده مسخرهم کردند. حالا کجام؟ تو همون مزرعهای که دلم میخواست.
مسعود لبخند ریزی زد.
_ البته در شُرُف اخراج!
افرا ابرو بالا انداخت.
_ محاله جلوی تارخ نامدار کوتاه بیام.
شمرده شمرده و محکم تاکید کرد:
_ م…ح…ا…ل…ه…
مسعود ضربهی آرامی روی میز زد.
_ باشه. ببینیم و تعریف کنیم.
دستش را دراز کرد و دست افرا را گرفت.
_ پایهی مهمونی و بزن و بکوب هستی؟
افرا با دست آزادش چتری هایش را کنار زد.
_ اگه جمعه باشه آره. تو طول هفته نمیتونم. چون تو مزرعهم. صبح خروس خون تا هفت عصر…بعد از هفت عصر هم اونقدر خستهم که میام تخت میخوابم تا فردا.
مسعود با اخم گفت:
_ یعنی من تو طول هفته نمیتونم ببینمت؟
افرا لبخندی زد.
_ اگه مثل سری قبل آبروریزی نمیکنی میتونی بیای مزرعه.
مسعود نفسش را بیرون داد.
_ اوکی…به افتخار آشتی کردنمون جمعه یه مهمونی میگیرم. صحرا هم دعوته.
افرا ابرو بالا انداخت.
_ صحرارو از لیست مهمونات خط بزن. کنکورش نزدیکه…واسه رفتن به توالت وقت نداره چه رسه به مهمونی.
مسعود دستش را فشار داد.
_ اوکی…ما که دکتر نشدیم. بلکه صحرا موفق شد. بیخیال بقیه…خودمونو عشقه!
*
به عکس دختر جوانی که موهای بلوندش از شالش بیرون ریخته بود خیره شد. با آرایش غلیظ و لنز های آبی که به چشم داشت سنش به سی ساله ها میخورد، اما مدارک داخل پوشه ثابت میکردند فقط بیست و سه سال سن دارد.
عکس را بی حوصله داخل پوشه برگرداند و پک عمیقی به سیگارش زد. حساب سیگار کشیدنش امروز از دستس در رفته بود. شاید بیست نخ و شاید حتی بیشتر!
خاکستر سیگار را روی کاشی های رنگ و رو رفتهی حیاط تکاند و گردنش را ماساژ داد.
تمام مدارکی که داخل پوشه بودند را یک به یک بررسی کرده بود. درست و دقیق بودند.
از وکلای مجرب نامی خان جمع آوری چنین اطلاعات دقیقی دور از ذهن نبود.
باید با دختر از نزدیک ملاقات میکرد. باید به او میفهماند که با چه آدم هایی وارد جنگ شده است. آدم هایی که درصد پیروزی او در برابرشان نه نزدیک به صفر که خود صفر بود!
اسم دختر را زیر لب تکرار کرد:
_ مریم کریمی…
صدای شیرین او را از افکارش جدا کرد. فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و در حالیکه پایش را روی آن گذاشت سرش را به سمت شیرین چرخاند.
پیراهن تابستانهی بلندی به تن داشت و طبق عادت یک تل ساده مشکی روی موهای کوتاهش بود.
خمیازهای کشید.
_ شیرین چرا نخوابیدی؟
شیرین نزدیک تر آمد و مقابلش روی صندلی فرفورژه سفید رنگ نشست.
_نگران تو بودم. خودت چرا نخوابیدی؟
تارخ نفس کوتاهی کشید.
_ نگران چی منی شیرین؟ بچهم مگه؟
شیرین خم شد و دستش را گرفت.
_ چند شبه خوب نمیخوابی. حواسم بهت هست. با نامی خان دعوا کردی؟ تارخ کاش اون شب بخاطر ما با سارا تند حرف نمیزدی.
تارخ دست شیرین را میان دستانش گرفت و فشار داد.
_ شیرین تو و تینا تمام دارایی منین. هر کسی بخواد چپ نگاه کنه به دارایی های من کاری میکنم از زنده موندنش پشیمون شه. برام فرقی نداره اون آدم کی باشه. چه دختر بزرگ نامی خان چه هر آدم بیخود دیگهای.
شیرین با نوک انگشت اشک گوشهی چشمانش را پاک کرد.
_ کاش مادرت زنده بود. کاش ثریا میدید پسرش چه مردی شده برای خودش. کاش میدید چطوری حواسش جمع خواهرشه.
تارخ پوزخند تلخی زد. به زبان نیاورد، اما علیرغم دلتنگیاش برای مادر و پدرش خوشحال بود که آن ها زنده نیستند! خوشحال بود که زنده نیستند تا او را در آن هیبت ببینند. خودش را مایه ی سرافکندگی پدر و مادرش میدانست. مطمئن بود شیرین هم چندان از زندگیاش و کار هایی که کرده بود بی خبر نیست.
شیرین ناراحتی تارخ را حس کرد که مجدد چشمانش نم زدند.
_ تارخ مادر…یکم به فکر خودت و زندگیت باش. وقت ازدواجته…
حرفش را نصفه رها کرد چون یک صورت گرد و سفید در ذهنش تداعی شد و حس کرد تارخ با این حرف ها یاد آن چهره میافتد. زبان به کام گرفت. تارخ کم درد نکشیده بود. نمیخواست نمک روی زخمش بپاشد.
تارخ آه غلیظی کشید. دلیل سکوت شیرین را فهمید اما به روی خودش نیاورد.
کاش میتوانست با شیرین درد و دل کند، اما میدانست درد و دلش شیرین را غصه دار خواهد کرد. این زن او و تینا را بدنیا نیاورده بود. از وقتی که بعد از فوت پدر و مادرشان همراه تینا پا به عمارت نامی خان گذاشته بود شیرین شده بود مادرشان.
عشقی که شیرین به پای آن ها را ریخته بود وصف نشدنی بود. خاطراتی که از مادرش ثریا در یاد داشت کم رنگ بودند، اما اگر میگفت مهربانی و محبت شیرین حتی از مادر واقعی خودش زیاد تر بود دروغ نگفته بود.
شیرین مهربان ترین دایهی دنیا بود. برای شیرین هم ناراحت بود. شیرین جوانیاش را به پای آن ها صرف کرده بود. همیشه حس میکرد شیرین بخاطر تنهایی او و تینا در آن عمارت نفرین شده ازدواج نکرده است.
لبخند تلخش را فرو خورد و دست دراز کرده و اشک های شیرین را پاک کرد.
_ متاسفم شیرین. متاسفم که آرزو ها و جوونیت بخاطر ما دود شد و رفت هوا. تو هم پاسوز من و تینا شدی.
شیرین صورت تارخ را با دستانش قاب گرفت.
_ تارخ تمام آرزوی من تو و تینا بودین. خوشحالم که شمارو دارم. وقتی تو عمارت نامی خان برای اولین بار شدم پرستارتون…همونجا فهمیدم بقیهی زندگیمو نمیتونم بدون شما دو نفر زندگی کنم.
تارخ سرش را جلو برد و پیشانی شیرین را با محبت بوسید. کم پیش میآمد احساساتش را بروز دهد، اما این بوسه بخاطر خود شیرین بود. میدانست شیرین چقدر از محبت های او مسرور میشود.
چشمان شیرین برق زدند. قربان صدقهی تارخ رفت.
_ قربونت بشم من.
تارخ بازوهای او را گرفت و مجبورش کرد همراه او از روی صندلی بلند شود.
_ شیرین بمون واسه من. همیشه. تو دایه نیستی برام. مادری. دلم با وجود تو گرمه. خیالم راحته.
فشاری اندکی به شانه های شیرین وارد کرد.
_ خیال تو هم راحت باشه. من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. نگران دعوای من و نامی خان نباش. با خیال راحت برو استراحت کن. من بدتر از اینارو پشت سر گذاشتم. الانم مطمئن باش همه چی سرجاشه.
شیرین گونهاش را نوازش کرد.
_ تارخم بگه همه چی سرجاشه یعنی حتما هست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلمت خیلی خوبه😍😍😍
اینکه توی رمان ات نقاط مبهم هست رو دوست دارم♥️
فقط عزیزم من خودم یه رمان دارم میشه بگی چطوری باید توی سایت بزارمش؟؟؟🙏🙏🙏
مدیر گفتن که رمانای انلاینمون در حال حاضر زیادن
باید یکیشون تموم بشه بعد شما بزاری
ممنون
اشتباهی واس پارت قبل کامنت گذاشتم 😐اووف
سلااام پارت امروزو بزار دیگه چرع نمیزاری
اصلا ب این پسره (مسعود) حس خوبی ندارمممم
کنجکاوم ببینم چی میشه
فقد مثلث عشقی نشه ک میزنم زیر گریه
سلام پارتگذاری شبا ساعت دهه
خیلیییی خوب بود ممنوننمممممم
مرسیییی مرسییی مرسییی