غر زدن های افرا و بحث کردنش با علی باعث شد تا لبخند روی لب هایش مدت زمان زیادی دوام بیاورد.
افرا ملک پر از انرژی مثبت بود. وقتی کنارش بودی میتوانست حالت را خوب کند یا به نحوی لبخند روی لب هایت بکارد. حضور علی هم باعث میشد این انرژی مثبت تشدید شود.
برای اینکه به علی و افرا خوش بگذرد سعی کرد تلخی هایش را برای ساعاتی هم که شده کنار بگذارد.
صدای آهنگ را کم کرد و به خنده های آن ها گوش سپرد و در سکوت تا رستورانی که مد نظرش داشت راند.
**
رستورانی که تارخ انتخاب کرده بود در میان باغی بزرگ و خارج از شهر بود که به دو قسمت تقسیم شده بود. قسمتی که به صورت کلاسیک دیزاین شده بود و قسمت دیگر که به شکل سنتی بود.
وقتی قدم در باغ گذاشتند تارخ ایستاد و سرش را به سمت علی و افرا که با ذوق و عین کودکان به اطراف نگاه میکردند چرخاند.
علی را قبلا به اینجا آورده بود، اما نگاه کنجکاو افرا نشان میداد که بار اولی است که به اینجا میآید.
خیره به هر دوی آن ها پرسید:
_ سنتی یا کلاسیک؟
افرا و علی همزمان جواب دادند:
_ سنتی!
تارخ لبخندی به هماهنگی آن ها زد.
_ خوبه اختلاف نظر ندارین!
به سمت راست چرخید و مسیری که به سالن سنتی رستوران منتهی میشد را در پیش گرفت.
علی دست تارخ را گرفت و افرا در طرف دیگرش ایستاد.
تارخ نگاه کوتاهی به افرا انداخت که با دقت و ذوق به اطراف نگاه میکرد.
اطرافشان پر بود از درختان و گل های رنگارنگ و حتی لای درختان تخت های چوبی گذاشته بودند که خیلی ها روی آن ها نشسته و مشغول قلیان کشیدن و یا نرد بازی کردن بودند.
آرام داشتند مسیری که پر بود از سنگ های ریز و درشت و رنگی را طی میکردند که افرا گفت:
_ میشه همینجا بشینیم؟ فضای آزاد بهتره.
تارخ نگاهش کرد.
_ بیرون هواش نسبتا گرمه بریم اول شام بخوریم بعد بر میگردیم اینجا هم میشینیم.
افرا لبخند عمیقی زد.
_ نرد بازی کنیم؟ یا منچ؟
علی با هیجان گفت:
_ منچ! مار….و…پل..له…
تارخ نفسش را بیرون داد.
_ آره بازی هم میکنیم. خدا امشبو بخیر کنه از دست شما دوتا.
افرا خندید.
_ جناب نامدار چقدر خلقت تنگه… راحت باش.
نگاهش به مجسمه های چوبی دخترکانی که کوزه های رنگارنگ روی دوششان داشتند و مقابل در ورودی چیده شده بودند افتاد و متوجه نشد که مسیر پر از سنگ ریزه ها تمام شده و یک پله با ارتفاع کم مقابل پایش است.
پایش به لبهی پله گیر کرد و تعادلش را از دست داد.
سکندری خورد و قبل از اینکه بیافتد دست قدرتمند تارخ محکم دور کمرش حلقه شد و از افتادنش جلوگیری کرد.
تارخ با افسوس نگاهش کرد.
_ راحت باشم اینجا یه بلایی سرم میارین! حواست کجاست؟ خوبه همین چند وقت قبل تو مزرعه زمین خوردی! درس عبرت نشده برات؟
افرا بیخیال از تشر های او خندید. البته که یک دلیل خندیدنش این بود که سرپوشی روی التهاب درونش بگذارد. ضربان قلبش بالا رفته بود.
_ تقصیر خودته دیگه!
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد. دستش را از دور کمر افرا باز کرد و نگاهش را از چال عمیق گونهی او دزدید.
_ من؟
افرا عین بچه ها سر تکان داد.
_ میخواستی ببری جایی که اینقدر باحال نباشه و من عین ندید بدیدا زل نزنم به اطراف!
تارخ پوفی کشید و لبخندی زد. افرا دستش را به سمت تارخ دراز کرد.
_ دست علی رو گرفتی دست منم بگیر تا رسیدن به مقصد سالم بمونم.
تارخ نگاه معناداری به صورت افرا انداخت. از جمله و خواستهی صریح او متعجب شده بود. با دقت به چشمان افرا خیره شد تا بفهمد منظور او از این خواسته چه بوده است.
صورت افرا حتی با وجود آرایشش بچگانه و معصوم بنظر میرسید.
با اخم دست افرا را گرفت و گفت:
_ اینقدر نسنجیده حرف نزن بچه جون.
افرا خجالت زده و پشیمان از جملهی بی فکری که با تحت تاثیر قرار گرفتن از احساساتش آن را بر زبان آورده بود خواست دستش را از دست تارخ بیرون بکشد که تارخ اجازه نداده و دستش را محکم فشار داد.
_ پیش هیچ مردی دیگهای این حرفو تکرار نکن. مگه اینکه بخوای بهش نخ بدی یا توجهش رو به خودت جلب کنی!
وارد رستوران شدند و وقتی گوشهی دنجی را برای نشستن یافتند تارخ دستش را رها کرد.
افرا آرام پرسید:
_ از کجا میدونی حرفم بی منظور بود؟
تارخ یک پایش را بالا آورد و خونسرد بند کفشش را باز کرد.
_ از اونجایی که میدونم کلا دختر بچهی بی فکری هستی!
افرا پوزخندی زد. گوشهی آلاچیقی که برای مستقر شدن انتخاب کرده بودند نشست و کفش هایش را از پا در آورد.
_ عین بابا ها فقط گیر میدی!
تارخ زیر لب گفت:
_ عین بچه ها فقط گند میزنی!
افرا لب برچید.
_ ببخشید خب… باز اخم نکن.
علی جلوتر از آن ها داخل آلاچیقی که فرش قرمزی داخلش پهن بود نشست و به پشتی های قرمز مخملی تکیه داد.
_ اخما...تو باز….کن.
تارخ لبخندی به روی علی زد و کنار ایستاد تا اول افرا وارد آلاچیق شود. وقتی نشستند و پیشخدمت برایشان منو آورد تارخ منو ها را جلویشان گذاشت و زمزمه کرد.
_ بفرمایین انتخاب کنین.
افرا و علی با شیطنت منو را باز کرده و رویش خم شدند.
تارخ به پشتی تکیه داد و با لبخند محوی به شیطنت آن ها که تمامی نداشت نگاه کرد.
نگاهش روی جوراب های افرا که عکس باب اسفنجی رویشان بود خیره شد و در فکر فرو رفت.
افرا باعث حیرتش شده بود. هم وقتی نصیحتش کرده بود و هم زمانیکه از او خواسته بود دستش را بگیرد. نمیدانست بخاطر ملاقات آن روزش با سامان و خواستهی او برای مراقبت از دخترش بود یا بعضی از رفتار های بی فکر و سر به هوا گونهی افرا بود که باعش شده بودند در برابرش احساس مسئولیت داشته و تا حدودی نگرانش باشد.
حتی افرا هم متوجه غر زدن ها و نصیحت هایش بود که گفته بود عین پدر ها رفتار میکند.
با افسوس به آن دو نگاه کرد. آنقدر شیطنت در وجودشان زیاد بود که اگر رهایشان میکرد تا آخر شب هم نمیگفتند انتخابشان چیست.
خم شد و منو ها را از زیر دستشان کشید.
_ خیلی خب. به اندازهی کافی دیدین. چی میخورین؟
افرا لبخند ژکوندی زد.
_ من دیزی میخوام!
تارخ با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد. انتظار شنیدن اسم هر غذایی را داشت غیر از دیزی!
نگاهش را به سمت علی چرخاند.
_ شما چی جناب سرهنگ؟
علی در جواب دادن اندکی تعلل کرد.
_ من هم…دی…زی می….خوام. هم کبا…ب!
تارخ خندهاش گرفت. میدانست علی رابطهی خوبی با آبگوشت ندارد و بخاطر افرا داشت دیزی سفارش میداد، اما از طرف دیگر نمیتوانست از خیر کباب نیز بگذرد.
با لبخند سرتکان داد و منتظر ماند تا پیشخدمت نزدیکشان شود و سفارش دهد.
وقتی پیشخدمت منو ها را گرفت و از آن ها دور شد افرا بی هوا پرسید:
_ تارخ یعنی چی؟
علی تند جواب داد:
_ یعن…ی تن…بل! خودم تو گو…گل سر…چ کردم.
افرا با ابروهایی بالا رفته گفت:
_ واقعا؟ معنی اسمت یعنی تنبل؟
تارخ سر تکان داد.
_ ریشهی عبری داره…اسم پدر حضرت ابراهیم بوده. بعضیا میگن معنیش همین میشه که علی گفت. اگه پدرم زنده بود ازش میپرسیدم معنی اسمم چی بوده و چرا اسممو گذاشته تارخ.
افرا خندید.
_ قشنگه! خوش آهنگه… البته با صرف نظر از معنیش.
تارخ چپ چپ نگاهش کرد.
_ مثلا اسم خودت جز درخت افرا چه معنی دیگهای داره؟
افرا بادی به غبغب انداخت.
_ افرا یعنی برافراشته، جذاب، خوشگل، همه چی تموم. کلمهی تحسین هم هست.
تارخ با خندهای که سعی در کنترلش داشت و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
_ عجب! همهی این معانی رو یه جا داره؟
علی بجای افرا جواب داد:
_ دار…ه درو…غ می…گه! افرا یعن…ی درخت…
خندید.
_ در…خت…افر…ا… تو مزر…عه دا...ریم.
افرا غش غش خندید و دستش را دور گردن علی انداخت.
_ اونوقت معنی اسم خودت چیه؟
علی با جدیت به افرا خیره شد.
_ علی یعن…ی تو…انا…بز…رگ…شر…یف.
افرا چپ چپ نگاهش کرد.
_ همه ویژگی های خوب جمع شده تو اسم تو آره؟
علی پر غرور سر تکان داد.
تارخ بی هوا پرسید:
_ اسمت رو کی انتخاب کرده؟
خندهی افرا تبدیل به لبخندی تلخ شد. با مکث جواب داد:
_ نمیدونم. از وقتی یادمه خونهمون میدون جنگ بود. هیچ وقت فرصت نشد بفهمم سامان اسممو انتخاب کرده یا آرزو. اهمیتی هم نداره.
تارخ با احتیاط زمزمه کرد:
_ چند سالت بود که مادر و پدرت جدا شدن؟
افرا نگاهش را به دستانش دوخت.
_ تولد چهارده سالگیم! روز تولدم تو دادگاه بین مامان بابام شوت میشدم!
نگاهش را بالا آورد و با لبخند گزندهای به تارخ خیره شد.
_ دادگاه مامان بابای من فرق داشت دیگه… اصولا موقع طلاق دعوا سر حضانت بچه هاست، منتها نه بابام نه مامانم مارو نمیخواستن. آخرش مامان بزرگم رسید و پناهمون داد.
قبل از اینکه تارخ فرصت دلجویی پیدا کرده و بخاطر سوال نامناسبش عذر خواهی کند علی با محبت دست افرا را گرفت.
_ غصه نخو…ر… من و دا…داش تار…وح هست…یم.
تارخ لبخندی زد و افرا با عشق به علی نگاه کرد.
_ چقدر تو بامعرفتی آخه پسر؟ دوستت دارم علی.
علی انگار که از تعریف پر محبت افرا خجالت کشیده باشد سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. مدل خندهاش افرا را هم به خنده انداخت.
تارخ با رضایت از دیدن خوشحالی علی نگاهش را سمت افرا چرخاند.
غمی که در ته چشمان افرا موج میزد انکار ناشدنی بود. حتی لبخندش هم نتوانسته بود سرپوشی بر آن غم باشد.
تارخ آرام زمزمه کرد:
_ متاسفم. سوالم سوال خوبی نبود. نمیخواستم ناراحتت کنم.
افرا سر تکان داد.
_ مهم نیست. من خیلی وقته دیگه بخاطرشون ناراحت نمیشم.
شانه بالا انداخت.
_ سرنوشت هر کی یه جوره. مال منم اینطوری دراومده.
تارخ نفسش را بیرون داد.
_ فکر میکنم پدرت دیگه مثل سابق نباشه. دوستت داره. سعیاش رو میکنه که بهت نزدیک شه. چند باری که دیدمش از لای حرفاش فهمیدم چقدر براش مهمی.
افرا پوزخندی زد.
_ تو سامان رو نمیشناسی. الانشم من و خواهرم اولیتش نیستیم. شاید یه نیمچه عذاب وجدانی داشته باشه، اما بازم همون سامانیه که تو دادگاه گفت دختراش مانع پیشرفتشن و نمیتونه حضانتشون رو قبول کنه.
لبخند ژکوندی زد.
_ منم از یه جایی به بعد فقط به چشم کارت بانکیم نگاش کردم.
تارخ یک تای ابرویش را بالا داد.
_ فکر نکنم خانم ملکی!
چشم غرهی افرا را ندید گرفت و ادامه داد:
_ اگه سامان کارت بانکیت بود اینهمه خودتو به در و دیوار نمیزدی تو مزرعه کار کنی.
علی که با دقت به حرف های آن ها گوش میداد جدی لب زد:
_ منم دو…ست دا…رم بیام مز…رعه… کا…ر کن…م.
افرا آهی کشید.
_ احتمالا پنج سال طول بکشه تا برسی به مرحلهی مصاحبهی کاری. قیدشو بزن علی.
تارخ از طعنهی واضح افرا به خنده افتاد، اما رسیدن سفارش هایشان نه اجازه داد جواب افرا را بدهد و نه اجازه داد به علی بگوید که میتواند پنجشنبه ها کنار آن ها باشد.
پیشخدمت غذا ها را روی سفره چید و همین که از آن ها دور شد افرا با حالت بامزه و نمایش گونهای آستین های مانتواش را بالا داد و رو به علی گفت:
_ داش علی بزن بریم تو کار تیلیت!
تارخ دیس ماهی که سفارش داده بود را سمت خودش کشید و همانطور که زیر چشمی به شیطنت های علی و افرا خیره بود مشغول جدا کردن تیغ های ماهی شد.
دوستی علی و افرا برایش لذت بخش بود. با اینکه چند ساعت قبل لحظات مزخرفی را سپری کرده بود و احساس میکرد حضور علی و افرا کلافهاش خواهد کرد، اما دقیقا عکس آن در حال رخ دادن بود و به طرز عجیبی اشتهای غذا خوردن هم داشت.
میتوانست زیر چشمی ببیند که افرا چگونه مراقب علی بود و داخل کاسهی سرامیکی که مقابلش بود نان تیلیت میکرد.
رفتار های افرا مادرانه بنظر میآمدند و حدس میزد این رفتار ها بخاطر این است که او همیشه مراقب خواهر کوچکش بود.
حواسش پرت بود که افرا لقمهای به سمتش گرفت.
_ حواسم هست زیر چشمی فقط داری به دیزی ما نگاه میکنی!
–
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مث رمان خان زاده ک جلد سومش خیلی بد پارت گذاری میکنه مث صیغه استاد و مث رمان بهار ک اولا خیلی خوب شروع کرد بعد یهو خراب کرد جوری ک خیلی افتضاح تمومش کرد
شیشم شدنم بد نیس😂
ولی دمت بخااری نویسندهه فقط امیدوارم مث بقیه ک بعد از چن وقت میان یا کلا پارت گذاری رو کم میکنن یا حجم پارتا رو یا کلا داستان رو ک خیلی خوب نوشته بودن وسطاش خراب میکنن نباشی
عه ببخشید فکر کردم اولم😂😂
😂😂😂
اولمم
ولی رمان خیلی قشنگیه عالی هست👌🏻
وااییی ترو جدددتتت طولانی کن پارتارو
در ضمن یکمم هیجانشو بیشتر کن
مِلسی🥺😇
دمت گرم نویسنده😍 خیلی عالیه😘
اولم 😂
وای پس چرا انقد لفتش میدی
چرا افرا توجه تارخ رو جلب نمیکنه😢🤕
سوم شدی😂
ولی از ارزش های تو چیزی کم نمیشه 😂
صحرا و افرا چن سال اختلاف سنی دارن؟!
این پارت خیلی خوب بود با خوندنش میتونستی قشنگ فضای داستان رو همونطور شاد و همنطور شیرین تجسم کنی 👌😘💖🌸
😍😍😍😍