رمان برای من برقص پارت ۱۳

هونر با لبخند گرمی گفت

_بکن

 

دستها و بازوهای ظریفش را دور بدن و بازوهای مردانه‌ی هونر پیچید و وقتی گرمای سینه‌شان به همدیگر سرایت کرد دختر سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت

_چقدر خوب و خاص هستی. هیچ‌کس تابحال هدیه‌ای بهم نداده بود که روحم رو لمس کنه

 

هونر دستش را به کمر باریک و موهای او کشید. فکر کرد که این دختر ظریف که بوی خوش و ملایم شامپو می‌داد، چقدر بغلی است و در آغوش کشیدنش چه لذتبخش است. تن لطیف و استخوان‌های ظریفش را روی عضلات بدنش حس می‌کرد.

_و من توی عمرم دختری قانع و زلال مثل تو ندیدم

 

نیلوفر از آغوش او جدا شد و گفت

_منو میشه با گل‌ها و رنگ‌ها گول زد. من از زنهایی که دوست دارن طلا و جواهر هدیه بگیرن نیستم

_چقدر کم مصرف هستی دختر. تولدت کی هست برات مداد رنگی بگیرم

 

نیلوفر خندید و گفت

_تولدم بهاره، گذشته. یه بسته مداد رنگی صدتایی برام بگیر. از اونا که هررر رنگی داره

 

از هیجانِ چند گلدان و چند مداد رنگی از چشمان سبزش زندگی می‌جوشید و هونر دلش خواست این چشمها تا ابد مال او باشد.

 

*********

 

در گلفروشی مشغول صحبت با نماینده‌ی شرکتی در هلند بود که آرش وارد مغازه شد.

هونر به کسی که پشت خط بود به امید دیداری گفت و بعد از قطع تماس به آرش اشاره کرد که بنشیند.

_ون درانت اصرار میکنه که تا زمان جلسه‌ش با سیمونز اونجا بمونم

 

آرش روی صندلی مقابل هونر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و گفت

_به هوش و اطلاعات تو اعتماد داره، میدونه که اگه تو پیشش باشی سیمونز نمیتونه سرش کلاه بذاره

_از نمایشگاه تا جلسه زمان زیادی هست، نمیدونم اونهمه وقت میتونم تو آمستردام بمونم یا نه

_تو که ماه‌ها میری می‌مونی اینور اونور، کاری نداری اینجا

 

و هونر اندیشید که این بار چیزی هست که مانع رفتنِ طولانی‌اش است. نیلوفر… دلش نمی‌خواست سه ماه از او دور بماند. کِی و چگونه اینقدر به آن دختر دلبسته شده بود خودش هم نمی‌دانست.

_خوب نیست حرف ون درانت رو زمین بندازی. پیرمرد غول صادرات گل هلنده

_من که منفعتی ازش ندارم ولی به احترامش و به خاطر محبت‌هایی که زمانی که آمستردام بودم در حقم کرده باید بمونم

 

در حال صحبت، با گوشی ور میرفت و دید که نیلوفر شعری در کانال پست کرد.

لبخندی روی لبش نشست و وارد کانال شد.

 

من درباره‌ى تو به آن‌ها نگفته‌ام

‏اما تو را ديده‌اند كه در چشمانم شنا مى‌كنى

من درباره‌ى تو به آن‌ها نگفته‌ام

اما تو را در كلماتم ديده‌اند.

عطرِ عشق نمى‌تواند پنهان بماند.

#نزار_قبانی

 

شاعر عرب، نزار قبانی از شاعران مورد علاقه‌اش بود. قلبی روی شعر نیلوفر زد و دختر از پی‌وی پیام داد.

_خوش اومدی غایب از نظر 😍

_مرسی مرسی، مهربانیِ روز و شب، مهربانیِ زندگی

 

گونه‌هایش از جوابِ هونر گل انداخت و قلبی روی پیامش زد.

هونر در کانال پست کرد:

_لکنّ قلبی و الفوءادَ و مُهجَتی اسری لدیکِ

فاکرَمی اسرَاکِ…

 

نیلوفر در کامنت‌هایش نوشت

-ترجمه کن نتونستم معنیشو کامل بفهمم😅

-قلب و خرد و روح و روانم نزدِ تو اسیرند! اسیرانت را گرامی دار 😅

-چقدررر قشنگه🥹 عربی بلدی؟

-بله. شش زبان بلدم

-واو 😍 چیا بلدی؟

-کوردی، عربی، فارسی، ترکی، انگلیسی، فرانسوی

 

این آدم همه چیز تمام بود و نیلوفر از هر ویژگی‌اش لذت می‌برد.

-شما قابل تحسین هستید هونر گیان 🤗 من عاشق زبان فرانسوی‌ام، باید برام حرف بزنی

_چشم خانم مهرزاد، حتما

 

زندگی فراز و نشیب‌های عجیبی دارد. گاهی وقتی در اوج تنهایی و اندوه، از زیستن بیزاری؛ امیدی جرقه می‌زند و دستی چراغ می‌افروزد.

 

*********

 

آهنگ شادِ “تیر مژگان” با صدای همایون شجریان در فضای خانه در حال پخش بود و نیلوفر با آبپاش کوچکی که در دست داشت، در حال رقص گلدان‌ها را آب می‌داد.

دستی به برگهای سبز و براق زاموفیلیا کشید و هنگام آب ریختن به خاکش همراه با همایون با شوق خواند:

با تیر مژگان میزنی تیرم چند

تیرم چند

تیرم چند

غم عشقت منو از پای افکند

پای افکند

پای افکند

 

با هر آهنگ و موزیکی تصویر هونر مقابل چشمانش می‌آمد و قلبش را مملو از عشقِ او می‌کرد. اطراف گل‌ها می‌رقصید، دامن گلدارش را تکان می‌داد و همراه همایون از ته دل شادان می‌خواند. عشق زنده‌اش کرده بود و مادرش یواشکی نگاهش می‌کرد و می‌خندید. سالها بود که دخترش نخندیده بود، چه برسد به رقص. و سیمین خانم می‌دانست که مسبب این تولدِ دوباره و شادیِ دخترش هونر است.

 

تو با تیرِ نگاهت

همه خلق جهان را

چرا میزنی میزنی میزنی میزنی یار

 

مستانه و عاشق گوشه‌ی دامنش را بلند کرده قر می‌داد و می‌رقصید.

با صدای خنده‌ی مادرش برگشت و دید که به چهارچوب در اتاق تکیه داده و نگاهش می‌کند.

صدای موزیک را کم کرد و با لپ‌های گل انداخته گفت

_صدای موزیک اذیتت کرد؟

_نه خیلی قشنگه داشتم گوش می‌کردم. ولی تو و رقصت قشنگترین

 

با شیطنت لبش را گاز گرفت و به گلها اشاره کرد و گفت

_تقصیر ایناست، وقتی آب میدم بهشون و موزیک میذارم می‌رقصن شیطونا

 

سیمین خانم خندید، از ته دل برای خوبی و سلامتی هونر و عزیزانش دعا کرد و داخل اتاقش رفت.

 

نیلوفر به بونسای و دراسنا و آدنیوم و دیفن باخیا نگاه کرد و گفت

_خوشگلای من، امروز گفتم دوستتون دارم؟

 

به ارکیده و پتوس هم نگاهی کرد و آهسته گفت

_به نظرتون روزی میرسه که به اونم بگم دوستش دارم؟

 

********

 

چهار روز بعد بود که از دلتنگی هونر تاب نیاورد و به بهانه‌ی کمک به گلفروشی رفت. شاهین در حال درست کردن گل رومیزی بزرگی بود و نیلوفر سلامی کرد و سمت هونر به انتهای مغازه رفت.

_سلااام خسته نباشین

_سلام سلام حال شما؟

 

نیلوفر روی صندلی مقابل میز هونر نشست و با لبخند نگاهش کرد. اینکه می‌توانست خودش را کنترل کند و او را بغل نکند معجزه بود. درونش آتشفشان بود و ظاهرش ساکت و آرام.

_چند روزه نیومدی، قرار بود بیای به من کمک کنی ها

_منکه از خدامه هر روز بیام، ولی نمیخوام مزاحمت بشم

_تو مزاحم نیستی. گل‌هات چطورن؟

_عااالی. یکیشو نمی‌شناسم نه اسمش رو نه طریقه نگهداریش رو. باید یادم بدی

_کدوم؟

_اون که برگای خوشگل بنفش داره، عاشق رنگ و قیافشم

_زیپلین. یادت میدم. خودت خوبی؟ مادر خوبه؟

_سلامتی، خوبه خداروشکر. منم خیلی خوبم

 

هونر عمیق و با لبخند نگاهش کرد و گفت

_این خیلی خوبم گفتنت رو دوست داشتم. همیشه میخوام چشمات اینطوری بدرخشه

_چشم

_بگو ببینم امروز رقصیدی؟

 

نیلوفر در حالیکه با تعجب و خنده نگاهش می‌کرد گفت

_تو از کجا می‌دونی؟

_پس رقصیدی. حس کردم از شادی وجودت

_موقع آب دادن به گلها

_چه لباسی تنت بود؟

_یه دامن گل گلی و یه تاپ

_کاش می‌دیدمت کولی، که دامنت رو توی دست گرفتی و میرقصی

 

ریز خندید و گفت

_مثل کولی اره. رقص دوست داری؟

_رقصِ تو رو دوست دارم

 

گاهی هونر انقدر رک و صریح حرف میزد که قلب دختر از جایش کنده میشد و نمی‌دانست چه جوابی بدهد.

درونش گرم شد، سرخ و سفید شد و با خجالت فقط نگاهش کرد. هونر خندید و گفت

_وقتی خجالت میکشی…

_چی؟

_هیچی

_بگو خب، کنجکاو شدم

_بعدا میگم

_ای مارمولک

_مارمولک گفتناتو دوست دارم

 

ته دلش از حرفهایش غنج زد و نگاهش کرد و اندیشید “ینی توام منو دوست داری؟ ینی ممکنه؟ حاضرم نصف عمرم رو بدم و در مقابلش تو یک روز عاشق من باشی”

 

هونر خیره و با لبخند نگاهش می‌کرد و نیلوفر در فکر او بود. پرسید

_به چی فکر میکنی که چشمات داره مثل زمرد می‌درخشه؟

 

ترسید که ذهنش را بخواند و نگاهش را دزدید و محجوب گفت

_هیچی

 

هونر چانه‌اش را با دو انگشت گرفت و سرش را بلند کرد. این دختر سراپا ناز بود و دلش برای اینهمه ظرافت و ناز و زنانگی‌ِ او بی‌تاب میشد.

_مگه نگفته بودم حق نداری چشماتو از من بدزدی؟

 

باز هم فوجِ پروانه‌ها را در سینه‌اش به پرواز درآورد. آه امان از حرف‌ها و نگاه‌ها و حرکت‌های این آدم!

با چشمانش که عشق را فریاد میزد به هونر نگاه کرد و حرفی برای جواب پیدا نکرد. عشق را ای کاش زبانِ سخن بود.

 

وقتی نیلوفر مشغول دسته کردن گلایل‌ها بود، هونر گوشی‌اش را برداشت و در کانال تایپ کرد:

دخترک شکارچی است

ابرویش کمان

و نگاهش خدنگِ وی

و غزالی که سر در پی‌اش دارد، دلِ من است.

#شرینگا_راتیلاکا

 

نیلوفر که به خاطرِ هونر جانش به گوشی بند شده بود و همیشه حواسش آنجا بود، متوجه نوتیف تلگرام شد و کانال را نگاه کرد.

ضربان قلبش از خواندن چیزی که هونر نوشت تندتر شد. یعنی دلِ هونر در پی او بود؟ آب دهانش را مستاصلانه قورت داد و نگاهش کرد. هونر خیره نگاهش می‌کرد و هر دو چند ثانیه به هم چشم دوختند. شاهین بود که این سکوتِ پر از حرف را شکست و از هونر در مورد گلی که درست کرده بود نظر خواست.

هونر بلند شد و آنطرف‌تر رفت و گفت از چهار شاخه لیلیوم نارنجی هم در وسط کار استفاده کند و سمت نیلوفر برگشت.

وقتی روی صندلی می‌نشست گفت

_چند روز بعد میرم هلند

 

نیلوفر نتوانست اندوهی را که ناگهان بر قلب و جانش نشست، پنهان کند. هونر متوجه تیره‌تر شدن سبزی چشمانش شد و گفت

_دعوت شدم به فستیوال. یانی یک سفر کاری. سه ماه باید بمونم اونجا

 

تُنِ صدای او هم غم داشت و قلب نیلوفر فشرده شد.

به سختی لبخندی زد و گفت

_خوشبحالت داری میری به سرزمین گل‌ها

 

هونر هم لبخند محوی زد و گفت

_بله Keukenhof Festival بسیار زیباست. کاش می‌تونستی با من بیای

_میدونی که نمی‌تونم مامانم رو تنها بزارم. در ضمن ویزا نمیدن به من

 

تلخ خندید و به این فکر کرد که چقدر با هونر فرق دارند. خجالت کشید بگوید که حتی پاسپورت هم ندارد.

 

_کارهای مربوط به ویزا رو من حل می‌کردم توی سفارت آشنا دارم. ولی بخاطر مادرت می‌دونم که نمی‌تونستی بیای در هر صورت

_کی میری؟

_پنج روز بعد بلیط دارم. فستیوال تا ۱۲ می، یانی ۲۳ اردیبهشت ادامه داره، بعدشم برای یک جلسه‌ای باید بمونم

 

سه ماه! سه ماه هونر را نمی‌دید و اندیشید که این دوری او و گل‌ها را پژمرده خواهد کرد.

شب در خانه زیر آخرین پست هونر نوشت:

بخوان‌ به‌ معراج‌ِ آغوشت‌ مرا

که‌ سرزمین‌ این‌ کولی‌

از مرز نفس‌های‌ تو آغاز می‌شود.

#یغما_گلرویی

 

********

 

نصف شب آشفته از خوابی که دیده بود بیدار شد. قلبش تند میزد و عرق کرده بود. موهایش را که به گردن خیسش چسبیده بود عقب زد و روی تختش نشست. با مادرش تنها اتاق خانه را که خوشبختانه بزرگ بود شریک شده بودند و هر کدام تختشان را گوشه‌ای از اتاق گذاشته بودند.

ریه مادرش در خواب خس خس می‌کرد ولی با آن مریضی سختی که داشت طبیعی بود و نیلوفر سعی کرد آرام، طوری که او بیدار نشود به آشپزخانه برود. کمی آب خورد و پریشان روی صندلی نشست.

در خواب عبدی را دیده بود که فیلمش را به خانواده‌ی هونر نشان می‌دهد. هونر بی‌حرف نگاهش می‌کند و در تاریکی مطلقی فرو رفته و از نیلوفر دور می‌شود.

اندیشید که احتمالا چنین نگرانی‌ای در ضمیر ناخودآگاهش بوده که خوابش را دیده است. خواب‌ها قدرت عجیبی دارند و تاثیر عمیقی رویمان می‌گذارند. وقتی نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شویم از تاثیر خوابِ بدی که دیده‌ایم ذهن و جسممان آشفته است و ممکن است روزها این حالتِ ناخوش ادامه پیدا کند. و برعکس زمانی که خواب خوشی می‌بینیم بقدری رویمان تاثیر خوبی می‌گذارد که تمامِ روز شاد هستیم و با یادش لبخند می‌زنیم.

دستهایش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و فشرد. پیرمرد بی‌شرف با زندگیِ او چه کرده بود که گیاهِ سمیِ رونده‌اش پیچیدن به دور گلویش را رها نمی‌کرد.

 

صبح هونر با بهانه‌ی آموزش نگهداری گل زیپلین به نیلوفر زنگ زد. در روزهای آخر قبل از سفرش، می‌خواست بیشتر با او باشد. از صدای گرفته و بی‌حوصله‌اش فهمید که چیزی شده و سوال کرد. ولی نیلوفر گفت شب خوب نخوابیده و چیزی نیست.

ظهر وقتی از شرکت خارج میشد ماشین هونر را آن طرف خیابان دید. عینک آفتابی به چشم داشت و نیلوفر را نگاه می‌کرد.

_چرا وقتی ازت می‌پرسم چی شده جوابِ درست نمیدی و من رو مجبور میکنی تا اینجا بیام؟

 

نیلوفر در ماشین کنارش نشست، نگاهش کرد و گفت

_واقعا چیزی نشده. فقط خواب بدی دیدم یکم به هم ریختم

_میخوای بهم بگی چی بوده؟

 

نیلوفر با کلافگی بیرون را نگاه کرد و گفت

_عبدی

_کابوس تجاوز میبینی؟

 

دختر ناخن‌هایش را به کف دست‌هایش فشرد و گفت

_خیلی وقتا، آره. اوایل اون کابوس رو هر شب می‌دیدم. ولی دیشب چیز دیگه‌ای بود

 

هونر دستهایش را روی فرمان گذاشت و گفت

_چی بود؟ چی آزارت میده؟

_فیلمی که دست عبدی دارم همیشه باعث نگرانیمه. کاش میشد یه‌جوری نابودش کنم

 

هونر شیشه ماشین را تا آخر پایین کشید و با ناراحتی خیابان را نگاه کرد. دلش می‌خواست آن پیرمرد را بکشد و زمین را از وجود یک انگل پاک کند.

_فیلم توی گوشیشه؟

_توی گوشیش و لپ‌تاپش. خیلی فکر کردم که برم بدزدمشون و پاک کنم. ولی می‌ترسم گیر بیفتم و اگه بازم دستش بهم بخوره میمیرم

_با هم می‌ریم

 

با تعجب به هونر نگاه کرد و گفت

_جدی میگی؟ چند روز بعد داری میری سفر، دردسر درست نشه برات؟

_مهم نیست. نیلوفر، میخوام رنجت تموم بشه

 

عشق مگر چیزی جز این است؟ عاشق آن است که رنجِ معشوق را برطرف کند. عاشقی که باعث رنجِ معشوق شود، نشاید عاشقش گفتن.

 

*********

 

_لپتاپش رو توی دفترش نگه میداره نمی‌بره خونه. باید صبر کنیم بره، بعد بریم تو

_پس موبایلش چی؟

_اونو نمی‌دونم. بنظرت چطور میشه به دست بیاریمش؟

_قبل از اومدنش به شرکت، باید بریم لپتاپ رو حل کنیم، بعد بیرونِ شرکت منتظرش بشیم وقتی اومد من گوشی رو ازش می‌گیرم

_به همین راحتی؟

_نه به زور. تنها میگرده یا راننده داره؟

_گاهی تنهاست نمی‌دونم

 

هونر عزمش را جزم کرده بود و هر طور که بود می‌خواست آن فیلم را از بین ببرد و خیال نیلوفر را راحت کند. به هر قیمتی انجامش می‌داد. ابایی از آسیب زدن به یک پیرمرد متجاوز و کثیف نداشت.

 

از داخل ماشین ساختمان شرکت را نگاه می‌کردند و تصمیم گرفتند به بهانه‌ی ملاقات با آقای رئیس وارد دفتر شوند.

از نگهبان و کارکنان گذشتند، سوار آسانسور شده و در طبقه سوم وارد دفتر عبدی شدند. نیلوفر به شدت استرس داشت و دستهایش می‌لرزید. هونر خونسرد بود، جلو رفت و به دخترِ منشی گفت

_سلام خانم، با آقای عبدی کار مهمی داریم. کی میان؟

_تا نیم ساعت میان. بفرمایید بشینید

 

روی مبلهای راحتی آبی رنگ نشستند و هونر دست نیلوفر را فشرد و زمزمه کرد

_آرام. بسپرش به من

 

نیلوفر از حس اعتماد شدیدی که به هونر داشت کمی آرام گرفت و منتظر ماند تا ببیند او چه می‌کند.

چند دقیقه بعد منشی وارد اتاق عبدی شد و کاغذی برداشت و خارج شد. چند برگه‌ی دیگر از روی میز خودش برداشت و به مرد آبدارچی گفت

_دو تا چای برای آقا و خانم بیار تا من اینارو بدم به موسوی و برگردم

 

وقتی از کنارشان رد میشد، لبخندی به آنها زد و بیرون رفت. هونر بدون اتلاف وقت به سرعت برق برخاست، دست نیلوفر را گرفت و طوری وارد دفتر عبدی شده و در را بستند که سر نیلوفر از آن سرعت گیج رفت. وقتی آبدارچی با چای‌ها برگشت از دیدن جای خالی مراجعین و رفتنشان تعجب کرد و سر کارش برگشت.

داخل اتاق اطراف را نگاه کردند، لپ‌تاپ روی میز بود و نیلوفر سریع سراغش رفت.

می‌خواست فایلی را که مد نظرش بود پیدا کرده و پاک کند. در حالیکه با استرس لپ‌تاپ را روشن می‌کرد رو به هونر آهسته گفت

_چطوری میخوایم بریم بیرون جلو چشم منشی؟

_فعلا کارتو بکن، به اونجاش فکر نکردم

 

نیلوفر بیشتر فایل‌ها را نگاه کرد ولی فیلم خودش را پیدا نکرد. مطمئن شد که پیرمرد روی فایل پسورد گذاشته و دستهایش را روی سرش گذاشت و فشرد. نمی‌توانست در آن شرایط و با عجله و اضطراب رمزگشایی کند. ناامید به هونر نگاه کرد و گفت

_پسورد داره، نمی‌تونم

_لپ‌تاپ رو می‌بریم. به منشی هم میگیم عبدی رو دیدیم و اون فکر میکنه زمانی که رفته بیرون عبدی اومده توی دفتر. ولی خیلی سریع باید دنبالم بیای و از ساختمون خارج بشیم

 

ضربان قلب نیلوفر بالا رفت و آهسته گفت

_باشه

 

هنوز لپ‌تاپ را برنداشته بود که صدای صحبت چند مرد را شنید و صدای نکبت عبدی را تشخیص داد. چشمهایش از ترس گرد شد و رو به هونر گفت

_اومد

 

هونر با دستپاچگی دور و برش را نگاه کرد و گفت

_پشت پرده، بجنب

 

پرده‌ی ضخیم مخملی گوشه‌ی دیوار جمع شده بود و می‌توانستند پشت آن مخفی شوند.

نیلوفر شوکه شده بود و وسط اتاق به هونر نگاه می‌کرد که او مچ دستش را محکم گرفت و به پشت پرده کشید.

همان لحظه عبدی در را باز کرد و با دو مرد دیگر وارد شدند. نیلوفر در حال احتضار بود و قلبش داشت از حرکت می‌ایستاد. پشت پرده به سختی جا برای دو نفر بود و نیلوفر هاج و واج به هونر با آن قد بلند و چهارشانه نگاه می‌کرد که چطور می‌خواهد آنجا پنهان بماند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
11 ساعت قبل

من پارت هدیه میخوام مهرناز جونم 🥺
خیلی رمانت قشنگهه🩷🩷

آخرین ویرایش 11 ساعت قبل توسط Tina&Nika
Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Ebham
7 ساعت قبل

یلدا نه درخواستی 🥺🥺ترو خدا مهرناز جونم من فردا امتحان دارم دلم و نشکن افرین مهربونم 😿 عین این شدم

خواننده رمان
خواننده رمان
14 ساعت قبل

وای خدا بخیر کنه 😱😱

هلن
هلن
14 ساعت قبل

چه هیجانی اخ جون

Bahareh
Bahareh
14 ساعت قبل

مهرناز جان اگه امکانش هست یه پارت دیگه بده خییلی جای حساسی تموم شد.

Mina
Mina
15 ساعت قبل

اول از همه اینکه خسته نباشی مهرناز جون 🌚❤️‍🔥
دوم از همه اینکه من تازه تو این رمان دارم با اسم های عجیب غریب انواع گلها آشنا میشم😂
همیشه فکر میکردم غیر از رز و مریم و نرگس مگه گل های دیگه ای هم هست😂😂
هر دفعه اسم گلها رو میخونم انگار خودم یه آدم فضایی ام که تازه وارد این جهان شده😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️

آرین
آرین
16 ساعت قبل

مهرناز جان گفتی که شخصیت هونر واقعیه و با اون دوستی ،به هونر بگو کاش همه زنان حامی و پشتوانه ای مانند هونر داشتند تا قلبشان با داشتن چنین امیدی زیبا پروانه ای بتپد،🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐🌹🌹🌹🌹🌹این گلها تقدیم به هونر زیبا سرشت

بانو
بانو
16 ساعت قبل

عجب دردسری😱😱😱

Mamanarya
Mamanarya
17 ساعت قبل

اوووف چ حرکت خفنی زد😂😂 هونر نجیب و این کارا😂😂😂😂 دمش گرم خدایی🥹🥹🥹 کاش گیر نیفتن😍
مهرناز از ب بسم الله ک شروع میکنم تا آخر رمان من لبخند رو لبمه😍 مرسی از این حس نابی ک منتقل میکنی😍😍😍❤️❤️❤️

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
13 ساعت قبل

بووووووس ب چشای قشنگت😘😘😘😘😘😘

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x