رمان برای من برقص پارت ۱۶

وقتی به خانه رسیدند هونر چمدان را کنار در گذاشت و همانجا وسط هال دستهایش را برای نیلوفر باز کرد.

_بیا ببینم توی فرودگاه نتونستم طوری که میخوام بغلت کنم

 

نیلوفر به سویش پرواز کرد و طوری در آغوش هم فرو رفتند که تپش قلب یکدیگر را حس می‌کردند.

_لاغر اندام و ظریف… من عاشقتم بووکه شووشه… و چه بوی خوبی میدی

_هونرم… اولین باره قلبهامون اینطور به هم چسبیده. نزدیک نه ها، چسبیدن

_چسبیدن نه ها، یکی‌ شدن

_بله، ماورای نزدیکی

_مثل الماس یک تکه

 

نیلوفر سرش را بلند کرد و با تمام عشقش هونر را نگاه کرد.

_عاشق حرفاتم

_و من عاشق همه چیزتم

 

هونر انگشتش را به صورت، گردن و استخوان ترقوه‌ی او کشید و گفت

_در استخوان ترقوه‌ت میشود شراب نوشید

 

عاشقانه به مرد جوانی که دل و ایمانش را می‌ربود نگاه کرد و گفت

_شاعری یا ساحر؟

 

نگاه هونر برقی زد و گفت

_عاشقم

 

و لاله‌ی گوش دختر را بوسید. نیلوفر چشمهایش را بست و پیشانی‌اش را به سیب گلوی هونر چسباند.

_همیشه دوست داشتم سیبک گلوت رو و ریش و سیبیلت رو لمس کنم

 

هونر با خنده سیبیل و ریشش را به گونه‌ی نیلوفر کشید و گفت

_منم همیشه دوست داشتم توی چشمهات غرق بشم و لب‌های بوسیدنیت رو ببوسم

 

نفس نیلوفر حبس شد و ناخودآگاه به لب‌های خوش فرم هونر نگاه کرد و او ادامه داد

_بعد از چشمهات همیشه لبهات برام جذابترین بودن

 

ضربان قلب هر دو بالا رفته بود و هونر در حالیکه او را بین بازوانش داشت گفت

_اجازه میدی ببوسمت؟

 

نیلوفر در حالیکه قلبش توی دهانش می‌زد، با چشمانش تائید کرد و صورتش را به صورت هونر نزدیک‌تر کرد. نفسشان روی صورت هم پخش شد و هونر آرام لب‌هایش را روی لب‌های او گذاشت. چندین ثانیه همانطور ماندند. زیباترین حس دنیا بود و نیلوفر حس کرد دارد با دهان هونر آمیخته می‌شود. بوسه و آمیختگی لب‌ و دهان عاشق و معشوق با هم، حتی از آمیزش پیکرها هم عمیق‌تر و محسوس‌تر است. هونر نبض تند و ضربان شدید نیلوفر را حس کرد و شیفته‌ی بکر بودن احساساتش شد.

_تپش قلبت رو مثل کبوتری توی دستهام حس میکنم

 

و دوباره لب‌هایش را به لب‌های نیلوفر فشرد و اینبار با عطش و پشت سر هم بوسیدش.

انگشت‌های ظریف نیلوفر تیشرت هونر را فشرد و در لب‌های مردی که عاشقش بود مثل یک رویا غرق شد.

لب‌های هونر را دوست داشت و در عکس پروفایل تلگرامش دید می‌زد و فکر می‌کرد که بوسیدن آن لب‌ها چه لذتی دارد.

باورش نمیشد که در حال بوسیدن همان لب‌ها بود و هونر طوری می‌بوسیدش که انگار این حظِ لب گرفتن و جان دادن پایانی نداشت.

بالاخره هر دو خمار و مست از هم جدا شدند و ته چشمهای هم نگاه کردند.

_لب‌های خوشگلت چقدر خوشمزه‌ هست دختر… قلبم برات آتیش گرفته

_قلب من هم… دوستت دارم هونر. خیلی بیشتر از قبل

 

آغوش و بوسه‌ی داغی که بینشان اتفاق افتاده بود عشق و تمنای قلبشان را بیشتر کرده بود.

هونر دستش را به موهای نیلوفر کشید و گفت

_الان در کدامین پله‌ی عشق هستی؟

_چند پله هست؟

_ده پله

_پس روی پله‌ی هشتم هستم

_پس من هم روی پله‌ی نهم هستم. یادت باشه که من همیشه بیشتر از تو عاشقت هستم

 

نیلوفر روی نوک پاهایش بلند شد و اینبار او بود که لب‌های هونر را عمیق و پر احساس بوسید.

 

********

 

دو روز از بازگشت هونر گذشته بود و او روز اول را با خانواده‌اش و روز دوم را در گلفروشی گذرانده بود و بالاخره وقتی کارهای عقب افتاده‌اش تمام شد با دلتنگی به نیلوفر زنگ زد.

_نیلو

_جانِ نیلو

_طعم لب‌هات هنوز توی دهنمه دختر خورشید

 

نیلوفر با خجالت ریز خندید و هونر گفت

_بیا گلفروشی یکم بغلت کنم

_دارم به بغلت معتاد میشم

_بیا سیرینم، پرواز کن و بیا

 

ساعتی بعد نیلوفر در گلفروشی بود و هونر احمد آقا و شاهین را مرخص کرده بود و دست او را گرفت و بالا برد.

روی کاناپه نشستند و هونر موهایش را نوازش کرد.

_در تو هزار زن هست. با تو از زندگی سیر و خسته نمیشم

 

نیلوفر انگشتانش را لای انگشتان هونر قفل کرد و گفت

_عاشق هر هزار زنِ درون من هستی؟

_عاشق هر هزار زن درونت هستم. قوی، مغرور، نحیف، مسئولیت‌پذیر، عصبانی، شکننده، پر از مهر، ناز، سرکش، دلبر، لطیف. همه‌ی این زن‌های درونت رو دوست دارم

 

********

 

هونر می‌خواست کم کم در مورد نیلوفر با خانواده‌اش صحبت کند و بگوید که قصد ازدواج با او را دارد. می‌دانست موافق نخواهند بود و نیان، یا دختری از کردستان را انتخاب خواهند کرد. ولی در تصمیمش مصمم بود و حاضر بود به خاطر عشق بجنگد. باید راضی‌شان می‌کرد. آدمی نبود که خانواده‌اش را رها کند و نیلوفر را هم رها نمی‌کرد.

صبح قبل از رفتن به مغازه، به خانه‌ی پدری‌اش رفت. خواهرش، هورا بغلش کرد و گفت

_به‌به خیره اینموقع صبح اومدی! افتخار دادی به ما

 

هونر به کنایه و لودگی‌اش خندید و گفت

_درست فهمیدی، خیره

 

هورا چشمکی زد و گفت

_چه جور خیری؟ بازم میخوای بری سفر و برامون سوغاتی بیاری یا معجزه شده و میخوای زن بگیری؟

 

هونر هم مثل خودش چشمکی زد و گفت

_میخوام زن بگیرم

 

هورا شوخی را فراموش کرد و با چشم‌های گرد شده مادرش را بلند صدا کرد.

_داااااایه

 

هونر خندید و گفت

_آتیش بپا نکن

 

و به مادرش که متعجب از آشپزخانه بیرون می‌آمد نگاه کرد.

_دختر چرا داد میزنی؟

_سلام مادر

جلو رفت و صورت مادرش را بوسید و هورا با شادمانی گفت

_هونر میخواد زن بگیره

 

مادرش با چشمانی که پر از شادی شده بود نگاهش کرد و گفت

_سلام عزیزِ مادر. راست میگه این دخترِ دیوانه؟

_بله، بیا بشین حرف بزنیم. بابا نیست؟

 

در حالیکه روی مبل‌های راحتی می‌نشستند پدرش هم از اتاق بیرون آمد و هونر به احترامش سر پا ماند.

_صبحت خوب و خوش پسر. چه خبر شده هورا سر و صدا راه انداخته؟

 

هونر لبخند زد و سلام و علیک کرد و هورا بازوی پدرش را گرفت و گفت

_داره عروس میاد براتون اردلان خان

 

پدرش خندید و گفت

_به‌به مبااارک

 

دستی به شانه‌ی هونر زد تا بنشیند و در حالیکه خودش هم کنار او روی مبل همیشگی و تکی‌اش می‌نشست گفت

_پس بالاخره راضی شدی. هورا مادرم رو صدا بزن، آرزوی این روز رو داشت

 

هورا با شوق به اتاق مادربزرگش رفت و مادرش در حالیکه دیس شکلات را مقابل هونر می‌کشید گفت

_نمردم و این روز رو هم دیدم پرنده کوچک من

_صدوبیست ساله بشی مادر

_تو هم همینطور پسرم. خب تعریف کن چه عجب راضی به ازدواج شدی؟

_دیگه وقتش رسیده

_پس به داییت و طوبی خبر بدم

 

مادربزرگ همراه هورا با شادی و قربان صدقه گویان به سالن آمد و هونر به احترامش بلند شد و جلو رفت و بغلش کرد.

صدای مادربزرگ از شادی می‌لرزید و گفت

_خدا رو شکر میکنم به خاطر این سرنوشت که دیدن عروس تو نصیبم شد

 

هونر دستش را گرفت و همگی روی مبل‌ها نشستند و به مادرش که منتظر جواب بود نگاه کرد و گفت

_چیزی نیست که لازم باشه به دایی و زن‌دایی خبر بدی

 

مادرش متعجب به پدرش نگاه کرد و نگاهِ هورا و مادربزرگ هم روی هونر ثابت ماند.

_پس نیان…

_کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم نیان نیست مادر

 

همه سر جایشان تکانی خوردند و مادرش گفت

_یعنی چی؟ اینهمه سال ما به چشم عروس به نیان نگاه کردیم و اونها به چشم داماد به تو

_مادر، من تا به حال به شما گفتم نیان رو میخوام؟ یا به خودش حرفی در این مورد زدم؟

 

مادرش هاج و واج و ناراضی به پدرش و مادربزرگ نگاه کرد. هورا متعجب بقیه را نگاه می‌کرد و مادربزرگ با غمی که در چروک‌های صورتش بود هونر را نگاه می‌کرد.‌

_نه، حرفی نزدی، ولی مخالفت هم نکردی

_من همیشه گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم، گفتم هیچ‌کس رو امیدوار نکنید به نام من

 

پدرش متفکر هونر را نگاه می‌کرد و چند ثانیه بعد سکوت را شکست و رو به همسرش گفت

_حق با هونره. شما خودتون بریدین و دوختین، این پسر تقصیری نداره

 

هورا که از حرف پدر جرات گرفته بود با شوق رو به هونر گفت

_حالا عروس خانم کی هست؟ می‌شناسیمش؟

 

مادرش آهی کشید و به مبل تکیه داد. مادربزرگ که در هر صورت با ازدواج هونر خوشحال می‌شد دستی به دامن بلند عروسش کشید و گفت

_حتما پسرم دختر شایسته‌ای رو پسندیده و در نظر گرفته، خوشحال باش سروه

 

هونر رو به هورا و بقیه گفت

_اسمش نیلوفره. کورد نیست، فقط یه مادر داره و پدرش فوت کرده

 

مادرش گفت

_یعنی شایسته‌تر و سرتر از نیانه؟

_خوب و شایسته بودن نیان مبارکِ همسر آینده‌ش باشه و ربطی به من نداره. من می‌خواستم با عشق ازدواج کنم، مثل خودت و بابا. و نیلوفر دختریه که عاشقش شدم

_فکر نمیکنی کورد نبودنش برامون مشکل ایجاد کنه؟ تفاوت فرهنگ‌ها مهم نیست برات پسرم؟

_نه مادر. خوبی و انسانیت در همه‌ی فرهنگ‌ها و قبیله‌ها یکسانه

 

مادرش خواست چیزی بگوید که پدرش چشمهایش را به معنی “راضی باشید و حرفی نزنید” به هم فشرد و زبان همسرش را بست. فقط هورا بود که ریز خندید و گفت

_خیلی دلم میخواد ببینمش هونر

_خواهید دید و مطمئنم همتون خواهید پسندید

 

مادربزرگ شکلاتی به دهان گذاشت و گفت

_انشاالله که خیر و مبارک باشه

 

********

 

روزها می‌گذشتند و نیلوفر و هونر یا در گلفروشی و یا در خانه‌ی هونر دیدار می‌کردند. هونر فعلا چیزی راجع به خانواده‌اش به او نگفته بود و هورا هر روز اصرار می‌کرد که قراری گذاشته و نیلوفر را با او آشنا کند. مادر نیلوفر در اثر شیمی‌درمانی‌های زیاد و پیشرفت سرطان، بیمارتر شده بود ولی به خاطر حالِ خوشِ دخترش تلاش می‌کرد خوب به نظر بیاید و نیلوفر از وخامت حالش خبردار نشود. خوشبختی و خوشحالیِ این روزهای دخترش چیزی مثل معجزه بود و شب و روز دعا می‌کرد که ادامه‌دار باشد و لبش بعد از این بخندد.

 

آخرِ شب، نگاهِ نیلوفر بین صفحه گوشی و مادرش که خوابیده بود در رفت و آمد بود و با هونر راجع به یک نقاش ژاپنی به اسم هوکوسای، که به Gakyo rojin manji به معنی “پیرمرد دیوانه‌ی هنر” معروف بود، حرف می‌زدند. هر دو عاشق هنر بودند و نقاشی و ادبیات از وجوه اشتراکشان بود. از آنتوان چخوف که پزشکی را رها کرد و داستان‌نویس شد تا ویکتور هوگو که هونر می‌گفت در زمان تحریر شعرها و رمان‌هایش خود را لخت مادرزاد در خانه حبس می‌کرده، و نیلوفر کلی به این مسئله خندید، حرف می‌زدند و از با هم بودن و صحبتشان لذت می‌بردند.

_اسم کانال چقدر قشنگ شده

 

نیلوفر اسم کانال را، که حس می‌کرد خانه‌ی او و هونر است، آوای سیرین گذاشته بود.

_دوست دارم در همه چیز ردی از تو باشه، همونطور که رد پاهات روی قلبم هست

_آه دختر… ز جان خوشتر چه باشد ، آن تو باشی🥹

_جانِ منی هونر… یک لباس جدید خریدم برات بپوشم 🤭

_اُاُاُاُاُ بپوش و عکس بگیر برام ببینم

_باشه

 

کمی بعد عکسی با پیراهن مشکی تنگ و بالای زانویش برای او فرستاد. زیباتر از همیشه.

_این عکس… شما خیلی زیبا تشریف دارید. باید مثل ماه در آسمان که پی خودش میگردد نگاهتان کرد🥹🤗

_خوشت اومد؟ 😅

_از عکس بِکِشمت بیرون و …

_چی؟ 🙈🤭

_اگر اینجا بودی 😋

_خجالتم نده دیگه😅

_خجالتی بودنت رو دوست دارم. دخترِ همۀ هوسها هستی، چقدر میخوامت 😈

 

سری هم به کانال زدند و نیلوفر از توجه یکی از دختران کانال به هونر عصبانی شده و مثل گربه‌ی خشمگینی از پشت گوشی چنگول‌هایش را درآورده بود. ولی از عشق و وفاداری هونر به خودش مطمئن بود، چون عشق و صداقت او را در خیابان و مغازه و همه جا در حضور دختران و زنان و در چشمهایش و رفتارش دیده بود و شکی نداشت.

_دختره همش داره روت ریپ میزنه میخنده برات آقای بابان😏

 

هونر به حسادتش خندید و نوشت:

_پسرها هم به پیام‌های شما ریپ میزنن، منم کم‌کم دارم حسودی میکنم خانم مهرزاد🙃

_واقعا حسودی میکنی؟🤭 میدونی که چشم من هیچ پسری رو جز تو نمیبینه

_البته پسرهای دیگر فقط اسمت را میدونن، ولی من بوی روحت را میدونم☺️

_داری من رو میبری به پله‌ی دهم🥹

_خوبه، پس رسیدی به من. چی خوردی؟ الان چه بویی میدی دختر؟

_انار خوردم😅

_بوی انار میدی😍 میتونم شبی که انار خوردی تا بامداد تمامی بدنت را ببوسم 😋😈

 

قلبش از حرف هونر قیلی ویلی رفت و گر گرفت. هونری که خیلی از این حرف‌ها به او می‌زد ولی وقتی کنار هم بودند بیشتر از چند بوسه و بغل‌های طولانی به او نزدیک نمی‌شد. شیفته‌ی پاکی و رفتار اصیل هونر بود و در این زمانه‌ای که بیشتر پسرها در مجازی و واقعیت فقط دنبال لاس و سکس بودند، چنین پسری یک جواهر واقعی بود.

ولی مدتی بود که فکری زجرش می‌داد و درگیرش کرده بود. این فکر که شاید هونر بدن او را به خاطر گذشته و روابطی که داشت، نمی‌خواست و لایقِ نزدیک شدن نمی‌دانست، آشفته‌اش می‌کرد. چند بار خواسته بود این موضوع را به او بگوید ولی حجب و خجالت و اینکه مبادا هونر فکر کند او سکس می‌خواهد، مانع شده بود.

 

********

 

بعد از یک هفته که همدیگر را ندیده بودند، هونر از نیلوفر آدرس خانه‌ی شاگردش را پرسید و دنبالش رفت. این یک هفته سرش گرم بیماری مادربزرگش و آزمایشگاه و سونوگرافی بود و دلش برای نیلوفر تنگ شده بود. فقط تلفنی حرف زده بودند و نیلوفر هم مشغول درمانِ دوره‌ی مادرش بود.

وقتی نیلوفر سوار ماشین شد، هونر دستش را گرفت و گفت

_سلام ماهِ من

_سلام خورشیدِ من

 

هونر خندید و نیلوفر گفت

_بله تو نورِ زندگی منی

 

هونر دست نیلوفر را به لب‌هایش چسباند و بوسید و گفت

_خسته‌ و دلتنگم. نیاز دارم بغلت کنم

 

و ماشین را سمت خانه‌اش راند. وقتی رسیدند نیلوفر دست به کار شد تا غذایی برای هونر آماده کند.

از پشت بغلش کرد و گفت

_از بیرون سفارش میدم بیا بشین

 

نیلوفر که با بدن ظریف و باریکش در آغوش هونر گم شده بود، دستانِ دورِ تنش پیچیده‌ شده‌ی او را بوسید و گفت

_سریع یه چیزی درست می‌کنم، کاری نداره که همش گیاه و علف می‌خوری

 

بدجنسانه خندید و هونر بیشتر بدنش را فشار داد و گفت

_که علف می‌خورم آره؟

 

و لپش را از پشت گاز گرفت. نیلوفر غش غش خندید و سعی کرد از دستش فرار کند.

_آخ آخ ببخشید شوخی کردم

_چطوره تو رو بخورم برای ناهار؟

_منو نقووول

 

لب‌هایش را محکم بوسید و زمزمه کرد

_شکرعسل برای خوردن هست

 

طولانی از هم بوسه گرفتند و بالاخره نیلوفر خودش را عقب کشید و گفت

_هونر عقل و هوش منو نگیر، گرسنه‌ای بذار غذا درست کنم. هر چند که نمیدونم چه غذای گیاهی درست کنم

_تو حتی اگه گوشت هم بپزی می‌خورم

 

متعجب به او نگاه کرد و گفت

_شوخی میکنی؟

 

هونر عاشقانه نگاهش کرد و گفت

_نه، میخورم چون توی غذایی که تو بپزی عشق هست و رد نمی‌کنم

_ای پدرسوخته چند ماه قبل اینو نمیگفتی و مجبور بودم غذاهای وگن بپزم برات

 

هونر چشمکی زد و گفت

_اونوقت‌ها روی پله‌های عشق نبودیم

 

بعد از ناهار و خوردن میگوهایی که نیلوفر از فریزر پیدا کرد و سرخ کرد روی کاناپه‌ی سه نفره‌ای که جای همیشگی‌شان شده بود نشستند و هونر نیلوفر را از پشت بغل کرد. موهای دختر را بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد

_آرامشم

 

نیلوفر پیشانی‌اش را به چانه و ریش هونر کشید و گفت

_روشنایی چشمهام، نفسم

 

دست‌هایشان توی هم قفل شده و روی سینه‌ی نیلوفر بود و هونر گفت

_بوی نفس‌هات… بدون تو زندگی یک ژرفای بی‌انتهاست

_کاش بدونی چقدر عاشقتم. از پله‌ی دهم عشق هم گذشتم و به سوی آسمان پرواز کردم

_سیرینِ من… به قول کافکا «بالِ تو را می‌بوسم پرنده قلبم» حتی دلم میخواد از موهات و پیشونی‌ت تا مچ‌هات و پشت زانوهات و ساق پاهات را ببوسم

 

ضربان قلب نیلوفر شدت گرفت و در آغوش هونر مچاله شد. ولی از طرفی آن موضوع ناراحت‌کننده به ذهنش آمد و بغض در گلویش نشست. نتوانست مانع فرود اشک از چشمش شود و هونر خیسی اشک او را روی دستش حس کرد و گفت

_ببینمت، گریه میکنی؟!

 

تنه‌‌ی او را از روی سینه‌اش جدا کرد و نگاهش کرد. بغض نیلوفر بیشتر شد و سرش را تکان داد.

_چیشد نیلو؟ بگو ببینم

_هونر تو من رو نمیخوای؟

_مگه میشه نخوامت؟ چه فکرهایی توی اون سر قشنگت هست؟

_خب…‌ راستش… یه چیزی هست که من خیلیم راضی‌ام ها، ولی یه فکری در موردش اذیتم میکنه

 

هونر اشک چشم‌های او را پاک کرد و گفت

_زود بگو ببینم چیه

_توی این مدت هیچ‌وقت نخواستی بهم نزدیک بشی، حرفهایی میزنی که حس می‌کنم منو میخوای ولی… ولی وقتی با همیم فاصله‌ت رو حفظ میکنی. به خاطر گذشته‌م و روابطم دوست نداری به من دست بزنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ana
Ana
2 ساعت قبل

خوشم مياد مهرناز وقتي تو رمانات رو پارت گذاري ميكني بقيه رمانا ميزنن پاركينگ 😂 بارگذاري نميكنن ذخيره ميكنن واسه بعد از رمانات كه سايت آمارش نياد پايين

نازی
نازی
2 ساعت قبل

عالییییی بود خانوم نویسنده جونممم

Mamanarya
Mamanarya
2 ساعت قبل

واااو مردای مردم چ جنتلمن تشریف دارن واسه بوسیدن اجازه میگیرن😂😂😂🙈🙈🙈
آقا این هونر دیگه خیلی هات شدهههه نمیگه آدم مجرد و آفتاب مهتاب ندیده اینجا نشسته؟ ی نمونه ش خودم 😜😜😜🙈🙈🙈🤣🤣🤣🤣
خیلی قشنگه مهرناز😍😍😍 دست و پنجه ت ستاره بارون💋💋💝💝
مهرناز امروز ب مناسبت ی روز بعد روز مادر یه پارت کوشولو هدیه میدی🙈🙈🙈

سحر
سحر
3 ساعت قبل

پیش پیش ب مناسبت روز پدر ک 25دی هستش همین امروز هدیه ما رو بده لطفا😍😍

ژیله‌مو
ژیله‌مو
4 ساعت قبل

تروخدااا یه پارت دیگه بدههههه😭

roya
roya
6 ساعت قبل

امروز به چه بهانه ای ازت پارت هدیه بگیریم مهرناز جونمممم🥰😁
عالیییی بوددددد

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ساعت قبل

ممنون بانو جان خسته نباشی🌹

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x