هقهق گریه مجال بیشتر حرف زدن به او نداد و هونر سرش را بغل کرد و گفت
_آه دختر دیوونه من… اصلا چنین چیزی نیست. چرا زودتر نپرسیدی ازم و خودت رو زجر دادی؟
_خجالت کشیدم
_عاشق این خجالتت و دیوانگیت هستم
نیلوفر با فینفین بینیاش را بالا کشید و هونر به چشمهای سبز درشت و غرق اشکش نگاه کرد و گفت
_من نخواستم از مرزهای تو رد بشم چون تو رو برای زندگی میخوام و تا وقتی مال من نشدی نمیخوام به حریمت تجاوز کنم
چشمهای دختر از خوشحالی ستارهباران شد و اینبار از خوشی گریه کرد.
_دیوونه، اشکاش رو ببین. چقدر چشمهات با اشک زیباتر شده
نیلوفر سرش را در گودی گردن هونر پنهان کرد و عطرش را نفس کشید.
_نازناز… تو اگر در سینه من نباشی خواهم مُرد
_هونر من بدون تو زندگی و روشنایی رو گم میکنم
_تو راز گُل نیلوفر آبی هستی، دیگه از این فکرها نکن
دختر میان اشکها خندید و گفت
_این راز گل نیلوفر آبی چیز خوبیه؟
_آره، خیلی خیلی خوب. هرگز در قلب ته نشین نمیشه و همیشه شناور هست روی قلب
نیلوفر گاهی مقابل حرفهای هونر از جواب باز میماند و جملهای برای گفتن به او پیدا نمیکرد.
با تمام عشق و احساسش او را نگاه کرد و هونر دستی به صورت و گونهی نیلوفر کشید.
_میخوام که با من ازدواج کنی. مدتیه میخواستم بهت بگم. درخواست ازدواجم رو قبول میکنی؟
نیلوفر چیزی که شنید را باور نمیکرد. ازدواج با هونر؟! مگر ممکن بود؟! باورش نمیشد که هونر چنین چیزی خواسته. نه، خودش را لایق هونر نمیدانست.
_ولی… هونر… این شدنی نیست
_چرا؟ تو من رو نمیخوای؟
_تنها چیزی که از دنیا میخوام تویی. ولی تو لایق دختری پاک و خوب هستی
_تو پاکترین و خوبترین دختر دنیا هستی نیلوفر. اینقدر فکرهای احمقانه نکن
چشمهای دختر دوباره پر از اشک شد و در حالیکه روی مبل از هونر دور میشد گفت
_نه نیستم. کاش چند سال قبل آشنا میشدیم. کاش…
هونر او را سمت خودش کشاند و گفت
_چرا به خودت انگ ناپاکی میزنی و از با هم بودن محروممون میکنی؟ الان قرن حجر نیست دخترها و پسرها رابطه دارن با هم. یه دختری ممکنه بیشتر از تو، با ده تا پسر بوده باشه توی عمرش ولی اسمشو میزاره رابطه و دوستی. تو فقط با دو مرد که نه، با دو نامرد رابطه داشتی که یکیش تجاوز بوده و یکیش هم سوءاستفاده. تو در نظر من از خیلیها پاکتری
نیلوفر با بغض نگاهش کرد و هونر او را به سینهاش فشرد و گفت
_بیا بغلم گنجشک من. دور نشو از خانهت
او را در آغوشش بین سینهی فراخ و بازوان ورزیدهاش فشرد و کمی بعد روی کاناپه دراز کشیده بودند و هونر از پشت بغلش کرده بود و گردنش را ریز میبوسید.
_عشق نازِ هونر… من مثل مرگ تنها بودم و تو مثل زندگی با هزاران زیبایی آمدی
نیلوفر دست او را که دور شکمش بود نوازش کرد و گفت
_و من یک درخت خشکیده بودم که تو بهم جان دوباره بخشیدی
_فرولاینِ هونر
دختر سرش را چرخاند و اجازه داد لبهای مرطوبِ هونر لبهایش را لمس کند.
_جوابم رو بده نیلو
_متعلق به تو بودن زیباترین سرنوشته. ولی مطمئنی پشیمون نخواهی شد؟ اصلا خانوادهت من رو قبول میکنن؟
_من بچه نیستم که از تصمیم به این مهمی پشیمون بشم. و خانوادهم تو رو میدونن. گفتم بهشون
نیلوفر ناباور و ذوقزده نگاهش کرد و گفت
_گفتی بهشون؟
_بله. به زودی میخوام تو رو بهشون معرفی کنم. خواهرم هورا روزهاست من رو کچل کرده که تو رو باهاش آشنا کنم
نیلوفر از خوشحالی در پوستش نمیگنجید و در حالیکه نینی چشمانش میلرزید لبش را گزید و گفت
_دلم میخواد با تو پیر بشم و بمیرم هونر
_این یانی بله؟
_بله، این یانی بله. عاشقانهترین جواب مثبت دنیا
هر دو خندیدند و هونر لبهای او را عمیق بوسید.
_با من پیر شو و نمیر، با من زندگی کن دختر خورشید
عصر، وقتی مقابل در نیلوفر را بدرقه میکرد گفت
_مثل ماهی که در چاه افتاده باشه منرو گرفتار خودت کردی. زودترتر مال من شو
_و تو هر وقت که کاری نداری انجام دهی، تنها به من بیاندیش. من در رویایِ تو شعر خواهم گفت
_جبران خلیل جبران
_بله، بدرود
_بدرود شکوفه گیلاس
********
((سوگِ نجیب))
روزهایی که در پیِ آن روزهای خوش آمدند، روزهای تلخ و سختی بودند که هونر دست نیلوفر را رها نکرد و کنارش بود.
یک صبح پاییزی که نیلوفر بیدار شد و مثل همیشه سمت تخت مادرش، برای چک کردن نفسهایش رفت، او را بینفس یافت. نیمههای شب به قدری بیصدا و راحت جان داده و بوسهای بر گونهی دختر پاک و فرشتهاش زده و به سمت بالا و نور اوج گرفته بود که نیلوفر متوجه نشده بود. جسمش آرام روی تخت خوابیده بود و به نظر میرسید بعد از آنهمه درد به آرامش ابدی رسیده است. مرگش به قدری واضح بود که نیلوفر حتی دستپاچه هم نشد و مثل بارهای قبل سمت تلفن برای خبر کردن آمبولانس یورش نبرد. صورت مادرش طور دیگری شده بود. طوری که آن حالت را فقط یک بار در صورت هر کسی میتوان دید. حینِ مرگ و خروجِ روح از بدن.
روحی که مانند پروانهای از پیلهی بدن خارج میشود و پیله را که زمانِ کاراییاش تمام شده روی زمین رها میکند. حادثهی مرگ دقیقا همین است. تکاملِ روح درون یک بدنِ ابزاری و میرا. و بعد خروج و پرواز. درست مثل تکامل کرم در پیله.
نیلوفر صورتش را روی سینهی مادر گذاشت و فقط گریست. شیون نکرد، فریاد نزد، فقط روی قلبی که دیگر نمیتپید، از ته دل گریست.
او وظیفهاش را در قبال مادر به خوبی انجام داده بود و سرش را بلند کرد و به صورت زرد رنگ مادر نگریست و گفت
_وعدهی دیدارمون به اون دنیا مامان. حلالم کن و از من راضی باش
ساعتها روی سینهی مادر گریه کرد و دستهای ضعیف و بیمارش را بوسید و به چشمهایش کشید. میخواست سیر شود، میخواست لمسِ مادر را در دستها و ذهنش نگه دارد.
با شنیدن صدای زنگ تلفن دستان مادرش را رها کرد و با چشمانی که از فرط گریه باز نمیشد به سختی اسم هونر را روی صفحه گوشی تشخیص داد.
با صدای بغضآلودی که انگار از ته چاه میآمد و انگار صدا زخمی بود گفت
_هونررر
هونر از صدای نیلوفر تعجب کرد و با دلواپسی گفت
_جانِ هونر… چیشده نیلوفرم؟
_مادرم رفت
هقهقِ گریه امان نداد تا بیشتر با هونر حرف بزند و او نیم ساعت طول نکشید که سراسیمه و پریشان خودش را به خانهی نیلوفر رساند.
از دیدن چشمهای غرق به خون دختر، و کالبد بیجان سیمین خانم روی تخت به شدت ناراحت شد و نیلوفر را محکم در آغوش فشرد.
_عزیزِ من… عزیزِ دلِ من… تسلیت میگم بهت… صبور باش گل نیلوفرم
در چشمان او هم اشک حلقه زده بود و شیفتهی سوگِ نجیب و آرام نیلوفر شد. از کسانی که در زمان حیات پدر و مادر، چندان کار مفیدی برایشان نمیکنند ولی بعد از مرگشان شیون کرده و میخواهند خودشان را داخل قبر بیندازند بیزار بود.
نیلوفر اشکریزان کنار مادرش نشست و هونر دکتری برای معاینه و تایید فوت خبر کرد. وقتی سیمین خانم را درون کاوری از خانه بردند، نیلوفر کم مانده بود نقش زمین شود و هونر بازویش را سفت گرفت و تا پایان مراسم تدفین رها نکرد.
مراسم تدفینی که بسیار غریبانه بود و فقط نیلوفر و هونر در قبرستان حضور داشتند. چند نفر از کسانی که برای خاکسپاری کسان دیگری آمده بودند و در نوبت تحویل جنازه خودشان بودند، با دیدن تنهاییِ آنها دنبالشان راه افتادند و در به خاک سپردن مادر نیلوفر همراهیشان کردند.
نیلوفر گفته بود مادرش فقط چند دایی و خالهی پیر در تبریز داشته و او حتی آدرسشان را هم نمیداند.
همانطور که تنها و یکتنه مسئولیت مادرش را در روزهای بیماری به دوش کشید، تدفینش را هم انجام میداد. ولی حضور هونر کنارش ارزشمندترین چیز دنیا بود. بیشتر از هر زمانی قدرِ بودنش و عشقش را همان روزهای سوگِ مادر فهمید و بیشتر از پیش دلبسته و اهلیِ هونر شد.
خواهر هونر و پدرش خواسته بودند که به مراسم تدفین بیایند ولی هونر فکر کرده بود که مسلما نیلوفر نخواهد خواست در آن شرایط غم و اندوه با آنها روبهرو شده و آشنا شود. بنابراین مانع آمدنشان شده بود و فقط خودش همراه و کنار او بود.
قد خمیدهی نیلوفر بعد از مرگ مادرش راست نمیشد و چند بار با اندوه عمیقی گفته بود
_تنهای تنها شدم. تنها کَسم، تنها همخونم رو هم از دست دادم
هونر هر بار دستش را میفشرد و به او اطمینان میداد که بعد از این همیشه با او خواهد بود و تنها نیست.
********
یک ماه از فوت سیمین خانم میگذشت و قدری از شدت اندوه نیلوفر کاسته شده بود. هونر در این مدت هر روز به او سر زده بود و حتی سه شب اول او را تنها نگذاشت و به خانهشان آمد و تا صبح کنار نیلوفر خوابید و اشکهایش را پاک کرد. ولی به خاطر حرف همسایهها نمیتوانست هر شب به خانهاش برود و از تنهایی و غصه خوردن نیلوفر ناراحت بود. بعد از دو هفته از او خواست که کم کم خودش را جمع و جور کند و به فکر ازدواج و روزهای خوشِ با هم بودنشان باشد تا روح مادرش هم شاد شود.
روزی در خانهی خودش نیلوفر را با خواهرش آشنا کرد و هر دو شیفتهی هم شدند. سنشان تقریبا به هم نزدیک بود و نیلوفر عاشق شباهت ظاهری و اخلاقی هورا به هونر شده بود. هورا از زیبایی نیلوفر و اینکه چقدر موقر و مهربان است برای مادربزرگ تعریف میکرد و مدام به هونر میگفت که عروسِ ناز ما را زودتر به خانواده بیاور و برای عروسی عجله داشت.
هونر وادارش کرد برای گرفتن پاسپورت اقدام کند و گفت لازم خواهد شد که به شهر زادگاهش سلیمانیه بروند.
دقیقا در روزهایی که نیلوفر با هیجان و سرخوشی خودش را برای آشنایی با خانوادهی هونر و قدم گذاشتن در مسیر ازدواج با او آماده میکرد، حضور کسی که پنهانی تعقیبش میکرد آشفتهاش کرد.
نخواست قبل از اینکه مطمئن شود چیزی به هونر بگوید و روزی که مقابل شرکت، هونر دنبالش آمده و روبهروی هم ایستاده و حرف میزدند، همان مرد را دید که آن طرف خیابان ایستاده و از آنها عکس یا فیلم میگیرد.
دستپاچه شد و دستش را به سوی آن مرد بلند کرد تا به هونر نشانش بدهد، ولی مرد که متوجه شده بود، انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت و سریع سوار ماشین شد و رفت.
نیلوفر هاج و واج رفتنش را نگاه کرد و در جواب سوال هونر که پرسید چه شده، چیزی نگفت. از اشاره سکوت آن مرد حس بدی گرفته بود و ترسید که نکند از طرف منفرد باشد و بلایی سر هونر بیاورد.
تمام روز پریشان و نگران بود و بالاخره شب، تماسی از طرف منفرد او را مطمئن کرد.
شمارهاش را میشناخت و با دیدن شماره روی صفحه گوشیاش دستانش لرزید. اول خواست جواب ندهد ولی فکر کرد وقتی آدرس محل کارش و شمارهی جدیدش را پیدا کرده، مسلما آدرس خانه را هم دارد و نمیتواند از دستش فرار کند. با ترس و لرز بلند شد و سریع تمام کلیدهای ایمنی در را چند قفله کرد. از اینکه تا الان سراغش نیامده بودند تعجب کرد و نفسش از ترس در سینه حبس شد. تلفن برای بار سوم زنگ خورد و نیلوفر همانجا پشت در، با صدای لرزان جواب داد.
_نیلوفرررر… نیلوفر عروسک من… چطور فکر کردی که من پیدات نمیکنم، هان؟
خندهاش اعصاب دختر را به هم ریخت و مضطرب گفت
_دست از سرم بردار
_به همین راحتی؟ پس چاقویی که بهم زدی چی میشه؟
_نمردی که، ببین هیچیت نشده. فراموشش کن و بذار زندگیمو بکنم
_بازی با تو رو دوست داشتم. الانم که پیدات کردم میخوام یکم بازی کنم باهات
_من هیچ بازیای با تو نمیکنم. اگه دست از سرم برنداری به پلیس میگم
_پس با عشقت خداحافظی کن
قلب نیلوفر به دهانش آمد و از فکر اینکه بلایی سر هونر بیاورند عرق به پیشانیاش نشست.
_چی میخوای لعنتی؟
_اول اینکه بیا پیشم دلم برات تنگ شده. دوم هم اینکه میخوام جلوم زانو بزنی و ازم طلب بخشش کنی، شاید کاری که کردی رو فراموش کنم
_بچه گیر آوردی؟ با زانو زدن قضیه رو تموم نمیکنی، معلوم نیست چه برنامهای داری باز
منفرد با قهقهه خندید و نیلوفر از شدت انزجار گوشی را از گوشش دور کرد.
_منو خوب میشناسی. راستش تمایلات BDSM پیدا کردم و دلم میخواد روی تو انجامش بدم
نیلوفر زیر لب غرید
_کثافت
_قول میدم اگه یکبار بذاری کاستوم بندی چرم تنت کنم و دست و پاهات و دهنتو ببندم و مقابلم زانو بزنی و التماس کنی، بعد از چند تا شلاق و چند تا وسیلهی لذتبخش ببخشمت و ولت کنم بری دنبال زندگیت
نیلوفر از صحنهای که تصور کرد تهوع گرفت و با نفرت گفت
_میمیرم ولی به چنین رذالتی تن نمیدم. اگه هم یک قدم به من یا هونر نزدیک بشی آدرست و همه خلافهات رو به پلیس خبر میدم
تماس را قطع کرد و دستانش را روی قلب پر از اضطرابش گذاشت.
نمیتوانست اجازه دهد حتی دست منفرد به دستش بخورد. حالا که هونر در زندگیاش بود، حالا که دیگر مادرش هم نبود و نیاز به دارو نداشت، دیگر محال بود زیر بار خواستههای منفرد برود.
کاش میتوانست چهارچشمی از هونر مراقبت کند. ولی او که هر دقیقه کنارش نبود. باید به هونر میگفت تا مواظب خودش باشد. چاره دیگری نداشت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه سوال دارم در واقعیت هنوز واقعی چیکارس؟
نباید لو بدم چون کورد هستی و ممکنه بشناسیش 😅
ببین من کورد کلهرم و کلا زبون کوردیم با سنندج اینا فرق ولی هرجور که راحتی من فقط تحت تاثیر نوشته هاش قرار گرفتم احساس میکنم نویسندست و یه حسی ته قلبم میگه معشوقه واقعیش تویی
البته ببخشید زیادی رک بودم😅
حق داری هر کسی تحت تاثیر نوشتههاش قرار میگیره 😄
ای بابا چطور به این نتیجه رسیدی؟ 😅🤭
چون حتی اگه ماهر ترین نویسنده دنیا باشی و بخوای یه متن بنویسی از زبون یه نفر دیگه بازم نمیتونی اینقدر با احساس و با جزئیات باشه و از اکثر صحنه هایی که با معشوقش عشق تو نوشته هات بیرون میاد و وقتی در تو نظرا راجب هونر صحبت میکنی یه عشق خاص تو جملاتت انگار که میپرستیش
داداش کوردا که یکی دوتا نیستن😅
اهل سلیمانیه واقعا؟
داداش باز من احتیاط کنم که بعدا دعوام نکنه 😂
بله
مهرناز يه چي بگم ؟ قلمت كه رو دست نداره عااالي ..ولي چرا حس ميكنم ميخواهي سريع تمومش كني ! مثلا ديگ واسه استايلايي ك شخصيتا ميزنن با جزئيات نمينويسي ك قشنگ تصورش بشه كرد مثل رماناي قديميت خلسه بردل نشسته … مثلا نيلوفر و هورا خيلي ميتونست ديدنشون با جزئيات تر باشه خيلي خلاصه وار طوره يه جاهايي …
حيفه اين قلم اخه كه بخواهي زود تموم كني داستان رو
درسته. چون دقیقا میخوام زود تمومش کنم. از اولش میگفتم این رمانو فقط pdf میدم چون کوتاه بود. کسی که این رمان بهش تقدیم شده اضافهنویسی و استایل و این چیزا دوست نداره😅
خوش ب سعادت هونر 🫠
😅😅
قبلا رمان آهیر رو خونده بودم و از نظرم خیلی جالب و عالی بود الان هم پیدیاف دچار رو بار ها و بارها خوندم قلمت عالیه ولی به این رمانت زیاد جذب نمیشم انگار زیبایی و جذابیت بقیه رمان هاتو نداره
به نظر خودمم همینطوره. و دلیلش اینه که دیالوگ زیاده و اتفاق کمه.
راستش من این رمان رو بیشتر بعنوان یه یادگاری برای حفظ صحبتهای هونر و نیلوفر نوشتم و میدونستم بعضیا ممکنه جذبش نشن
جالبش اینه که دیالوگ های دچار خودشون یه دنیا زیبا بودن ولی متاسفانه مکالمه بین هونر و نیلوفر جذاب نیست
این دیگه سلیقهایه.
برای شما این سبک جذاب نیست برای بعضیا هم مثل خودم خیلی جذابه.
آدمها متفاوتن
کاش یه راهی واسه اینکه از دستش راحت بشه پیدا کنه☹
یه پارت دیگه بده🥺
آه… مهرناز چقدر صحنه ی مرگمادرش دلسوزاننده بود😔 واقعا درست گفتی با حرفات راجع ب مرگ کاملا موافقم…. 😔😔😔
کاش نیلوفر بچگی نکنه و ب هونر خبر نده مخفی کاری کنه. عجب لجنیه این منفرد🤦♀️
کاش هونر ترتیب نشیمن گاه اینو حداقل بده🤣🤣🤣
مهرناز بازهممثل همیشه عالی بود ممنونم ازت❤️❤️❤️😍😍😍
عاشق جملاتتم اصلا 😂😂😂🤣
😘😘😘😘
ینی اگه میشناختممنفرد رو و تو دنیای واقعی اطراف خودم چنین لجنی رو میشناختم خیلی احتمالش زیاد بود خودم ترتیبش رو بدم🤣🤣🤣
حق نیلوفر چشیدن طعم آرامش و عشقه ، کاش بتونه از دست این مردک رذل راحت بشه
تو رو خدا یه پارت دیگه مهمونمون کن مهرناز جان
انگار آرامش به نیلوفر نیومده کاش تا دیر نشده به هونر خبر بده ممنون مهرناز بانو عالی بود👏❤
یا خداا
نیلوفر بیچاره