چشمهای هونر از تعجب گرد شد و گفت
_شوخی میکنی؟
نیلوفر با ناراحتی از روی پاهای هونر بلند شد و وقتی مقابلش میایستاد ماسک بیتفاوتی را که لازم داشت بر صورتش زد.
_راستش بعد از مادرم تازه از قید مسئولیت رها شدم و دلم نمیخواد زیر بار مسئولیت ازدواج برم. میخوام یه مدت آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم
هونر طوری ناباور و متعجب نگاهش میکرد که انگار دارد به آدمهای فضایی که وارد آشپزخانهاش شدهاند نگاه میکند.
_نیلوفر داری شوخی میکنی ولی اصلا خندهدار نیست عزیزم
دختر کلافه چرخی دور هال کوچک زد و گفت
_میدونم باورش برات سخته. ولی لطفا به خواستهم احترام بذار و درکم کن
تعجب در صورت هونر کمکم جای خودش را به ناامیدی و خشم میداد و با فک منقبض شده گفت
_کِی این تصمیم رو گرفتی؟ کِی صد و هشتاد درجه تغییر کردی؟ من باورم نمیشه
فشاری که روی نیلوفر بود با فشاری که از هستهی زمین به یک کوه آتشفشان وارد میآید و مذاب و آتشهای روان را از اعماق به سطح میآورد برابری میکرد. احساس میکرد هر دانه استخوانش به سمت بیرون کشیده میشود و تمام جسم و روحش در عذاب است. عذابِ هونر را هم درک میکرد و از خودش به خاطر زجری که داشت به هونر میداد متنفر شد.
ولی نمیتوانست عروس ناخواسته باشد، نمیتوانست سبب کدورت هونر و مادرش باشد، نمیتوانست مقابل منفرد سرِ جانِ هونر ریسک کند.
_پول وام رو یکجا برمیگردونم و یا ترتیبی میدم که هر ماه از همون حساب بطور خودکار کسر کنن. از شرکت هم دیروز استعفا دادم و میخوام دنبال کار دیگهای بگردم. من رو ببخش، از زندگیم برو بیرون و اجازه بده آزادانه و بدون تعهد از زندگی لذت ببرم و کمی خوش بگذرونم
حرفهای دروغین و ساختگیاش، قلب خودش را هم به درد آورد و دید که رنگ و روی هونر تیره شد و در حالیکه لبهایش را به هم میفشرد گفت
_طوری ادعای عاشقی و پله دهم میکردی که گمان کردم لذت دنیا فقط منم برات. اما الان میبینم که مادر خدابیامرزت دست و پات رو بسته بوده و نمیتونستی تنهاش بذاری و از دنیا لذت ببری. تو منو فقط برای کمک میخواستی
نیلوفر زیر بار این حرف و نگاهِ خالی از عشقِ هونر مچاله شد و حس کرد قلبش دارد از هم میپاشد. ولی باید به تئاترش ادامه میداد.
_ممنونم به خاطر همهی کمکهات. هیچوقت فراموش نمیکنم. منو ببخش که دستت رو رها کردم
هونر بلند شد و بعد از نگاهی طولانی به نیلوفر، بدون حرف از خانه رفت.
صدای بسته شدن در، برای نیلوفر مثل صدای ناقوس مرگ بود.
هونر رفت و نیلوفر همانجا که ایستاده بود به زانو افتاد. میدانست هونر مغرور و غدّ است و هرگز زیاده از حد اصرار نخواهد کرد.
ساعتها گریه کرد و به سرنوشت خودش لعنت فرستاد. با صدایی که از فرط گریه گرفته شده بود به خدا بد و بیراه گفت و سرش داد زد
_میدونم که هستی، میدونم که میشنوی، کاش از اونایی بودم که به بودنت شک داشتم، یا از اونایی که کلاً انکارت میکنن. اونجوری راحتتر بودم. اینکه میدونم هستی و قدرت داری ولی نمیذاری من خوشحال و خوشبخت باشم این عذابم میده… چرا منو آفریدی لامصب؟ که روم آزمایش کنی؟ که ببینی این اشرف مخلوقاتت مقابل زجر چقدر تحمل داره؟ من دیگه بریدم، دیگه نمیتونم، ازت بدم میاد… وقتی مُردم، وقتی بالاخره دیدمت، یقهتو میگیرم و باید اون روز تو به من حساب پس بدی، نه من به تو
در عینِ ایمان داشتن، داشت به خدا ابراز نفرت میکرد.
«مرز در عشق و جنون باریک است، کفر و ایمان چه به هم نزدیک است» ولی این عصیان و اعتراضِ نیلوفر کفر نبود، عینِ یقین بود. و خدا چه با لذت بندهای را که بعد از گذشتن از آنهمه درد و زجر و راههای صعبالعبور و قهر با او، هنوز هم ذرهای از ایمانش کم نشده بود و فریاد میزد “میدانم هستی، میدانم میشنوی” تماشا میکرد و به او میبالید.
این است انسانی که خدا فرشتگان را به سجده بر او واداشت. و شیطان چه زیانکار بود که مقابل این انسان سجده نکرد.
خدا صبورانه نیلوفر و فحشهایش را نگاه کرد و گفت “بندهی صبور و مومن من، با خودم آشتیات خواهم داد”
چه کسی گفته خدا خشمگین است و عذاب میدهد؟!!! خدا مِهر خالص است. او برای خودش نماز نمیخواهد، روزه و حجاب و جهاد نمیخواهد، او فقط انسانِ خوب بودن و ایمان میخواهد از ما؛ اینکه بدانیم خالقی هست و انکارش نکنیم. مثل نویسندهای که از خوانده شدن و پسندیده شدن کتابهایش توسط مخاطبین لذت میبَرد، مثل نقاشی که از دیده شدن و تحسین نقاشیها و تابلوهایش توسط بینندگان لذت میبرد، خدا هم، آن بزرگترین هنرمند، که زیبایی هنر را از روح خودش در روح انسان نهاده، از تحسین شدن و پرستیده شدن لذت میبرد. و انسانی که به وجود آن قدرت لایتناهی ایمان داشته باشد، بیشک خوب خواهد بود و مبرا از آزار بندگان او. و همین به شدت برای خدا کافیست.
خالقی که معتقدم مِهرش به قدری وسیع و شگفتانگیز است که حتی ابلیس را هم خواهد بخشید.
فقط کاش کسانی را که به کودکان ظلم کردند نبخشد. کاش…
*******
((جنایت تاریخی))
دو روز از جداییشان گذشته بود و نیلوفر از خانه خارج نشده بود. نه غذا میخورد و نه درست میخوابید. حالش خیلی بد بود. سعی میکرد خودش را با شرایط وفق دهد و نبودن هونر را بپذیرد، ولی نمیتوانست. درد داشت، روحش در حال متلاشی شدن بود.
وقتی به دنبال خاطراتشان سری به کانال شعر زد، دید که هونر از کانال هم لفت داده و سرش را با اندوهی عمیق روی میز گذاشت و اشک ریخت. آخرین پل ارتباطیشان هم شکسته بود و تماماً جدا شده بودند.
و حالا که او نبود لااقل میتوانست اندوهش را در آن کانال بنویسد.
بعد از رفتنت
هاج و واج دنبال چیزهایی که داشتم میگردم؛
نیست!
کجا گذاشتمشان؟!
لبخندهایم
برقِ چشمانم
رقصهایم هنگام آب دادن گلها.
آه یادم آمد؛ تو بُردهای…
مگر چمدانِ رفتنت چقدر جا داشت که توانستی دار و ندارِ مرا با خودت ببری؟!
#مهرناز_ابهام
از اینکه دیگر هونر نبود و نوشتههایش را نمیدید بغ کرده گوشهی مبل فرو رفت. همان مبلی که هنوز کمی از بوی هونر رویش مانده بود و نیلوفر این دو روز همانجا کز کرده بود. حیف که بوها نمیمانند و کمی بعد از رفتن صاحبشان میروند. کاش پیراهنی و عطری از هونر داشت. کاش یک دزدی عاشقانه مرتکب میشد و اینک که از دست داده بودنش، پیراهنش را مثل کعبهی حسرت طواف میکرد و بو میکشید.
روز بعد، از خانه به قصد بانک خارج شد. باید قسط آن ماه را پرداخت میکرد و بعد فکری برای پس دادن کل پول به بانک میکرد تا خیالش از ضمانت هونر راحت شود. خودش مثل مرده متحرک بود و نه به فکر پول، نه خورد و خوراک، و نه هیچ فاکتور بقای دیگری بود. بعد از مرگ مادرش، جدایی هونر مثل صاعقه روی درختِ زندگیاش افتاده و خشکش کرده بود.
به سختی چند کلمه با کارمند بانک حرف زد و کارش را انجام داد و بیرون رفت. پاهایش را بیمیل دنبال خودش میکشید و انگار دیگر هیچ نقطهی اتصالی به زندگی نداشت.
نیلوفر در جدایی و از دست دادن هونر به مرحلهی سکوت رسیده بود. به قول آن نویسندهای که میگوید «دردهای کوچک پر سر و صدا هستند ولی دردهای بزرگ لالند» وقتی دردمان خیلی بزرگ و عمیق است حتی نای ناله و فغان نداریم و در سکوت فرو میرویم. مانند سکوتِ شبه موتِ نیلوفر هنگامی که بکارتش به تاراجِ یک متجاوز رفت.
ادگار لی ماسترز شاعر آمریکایی، شعر زیبایی دارد که از لحظاتِ سکوت میگوید. از سکوتِ عمیق ته دریاها، از سکوت بیمار محتضری که قدمی تا مرگ مانده. از سکوت سرباز پیری که در جنگ پای خود را از دست داده میگوید. پسر کوچکی از او میپرسد:
_چگونه پایت را از دست دادی؟
سرباز پیر به سکوت میگراید. چگونه میتواند از بارقهی باروت و تندر توپها و بانگ زخمیها و درد پای خودش و جراحیها و تیغها و ناامیدیها و زمان طولانی در بستر سخن بگوید؟ چه جملاتی میتوانند آن اتفاق و درد را توصیف کنند؟ هیچ… فقط سکوت.
رو به پسرک جواب میدهد:
_خرسی پایم را خورده
جوابی که برای گول زدن بچهها استفاده میشود را ترجیح میدهد و ماسترز در این قصیده، هارمونی سکوت و درد را بسیار زیبا توصیف کرده است.
وقتی مقابل خانه رسید، از دیدن همان مردی که چند بار تعقیبشان کرده و عکس میگرفت، رعشه بر اندامش افتاد. منفرد آدرسش را پیدا کرده بود!
با ترس، و ضعفی که در اثر دو روز غذا نخوردن به بدنش مستولی شده بود، سعی کرد سریع وارد خانه شود. مرد مستقیم نگاهش میکرد. خانهاش در منطقه شلوغ و پر رفت و آمدی بود و نمیتوانستند مثل قبل به زور سوار ماشینش کنند. دستپاچه در را باز کرده وارد ساختمان شد.
پشت در روی پلهها نشست و دستهایش را روی شقیقههایش گذاشت. خیلی آشفته بود. درد و اندوه از هر طرف حمله کرده بود. با آمدن یکی از همسایهها سریع از روی پلهها بلند شد و سلامی گفت و بالا رفت.
باید فکری میکرد. نمیتوانست دست روی دست بگذارد تا منفرد به راحتی از خانه بیرونش کشیده و دوباره بر او مسلط شود. تحمل کوچکترین لمسِ آن آدم را نداشت. به کلانتری هم نمیتوانست برود چون میترسید منفرد انتقام این کارش را از هونر بگیرد.
در را محکم و چند قفله بسته بود و دقیقههای طولانی نشست و فکر کرد. باید مدتی از خانه و حتی از تهران میرفت تا منفرد ردش را گم کند. در هیچ شهری آشنا و کَس و کاری نداشت و خیلی فکر کرد که کجا برود.
بالاخره از چیزی که به ذهنش رسید قلبش نرم و چشمهایش پر از اشک شد. میرفت به سلیمانیه عراق. سرزمین هونرش.
همیشه دوست داشت روزی با هونر به زادگاه و وطن او برود و در مورد آن شهر کلی مطلب خوانده و سرچ کرده بود. بهترین موقعیت بود که به عنوان فرار یا سفر یا پناه گرفتن به خاکِ مردی که عاشقش بود برود.
نباید منتظر شب میشد. آدمهای منفرد هنوز پایین بودند و احتمالا منتظر خلوتی و یا شب بودند که به نحوی وارد خانه شوند.
ساکی آماده کرد و بعد شمارهی پلیس را گرفت. آدرس خیابانشان را داد و گفت چند نفری که مشکوک به فروش مواد مخدر هستند در آن اطراف پرسه میزنند.
امیدوار بود نقشهاش بگیرد و با آمدن ماشین پلیس آدمهای منفرد ترسیده و از آنجا بروند.
از پنجره ماشین پلیس را دید و دقیقا همانی شد که میخواست. آنها سوار ماشینشان شده رفتند و او مدارکش و ساکش را برداشت و سریع از خانه خارج شد. دوباره به بانک رفت و مقداری پول نقد برای سفر گرفت و به سوی ترمینال غرب حرکت کرد. باید بلیطی برای مریوان میخرید. مسیر تهران تا مریوان حدود ۷ ساعت طول میکشید و فکر کرد که شب را باید در مریوان بماند. اولین بار در عمرش بود که به تنهایی سفر میکرد و استرس داشت. ولی جدای فرار از منفرد، به این سفر نیاز داشت و انگار وطن و زادگاه هونر برای زخمِ جداییاش همچون مرهم بود.
در طول راه از اینکه مدتی میتواند از دست منفرد در امنیت باشد با احساس آرامش سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داد و به هونر و عشقی که از دست داده بود اندیشید. یاد چشمهایش، حرفهایش، آغوشش، قلبش را مچاله میکرد و اشکهایش آرام و بیصدا روی گونههایش میریخت.
خانم پیری کنارش نشسته بود و نیلوفر شانس آورد که اهل صحبت و فضولی نبود و بیشتر چرت میزد. چون دخترک هیچ نای صحبت و همسفری نداشت.
هر پیامی که برایش میآمد قلبش میلرزید و با فکر اینکه شاید هونر است سراسیمه نگاه میکرد. ولی هر بار پیامهای تبلیغاتی یا پیامهایی از مادران شاگردانش بود. قبلا هر ساعت مادرش زنگ میزد. و بعد هم هونر. ولی دیگر هیچکدام نبودند. سیمکارتش را درآورد و خط مادرش را به جایش روی گوشی انداخت. باید گم میشد. باید از دسترس خارج میشد. اگر هونر زنگ میزد یا پیام میداد، نمیتوانست مقابلش مقاومت کند و جواب میداد. باید تمامِ راهها را میبست تا دنبال زندگیاش برود و نیلوفر را فراموش کند.
شوقی برای اینترنت و کانالِ بدون هونر هم نداشت و دلش را با تماشای عکسهای مادرش و هونر در گالری گوشیاش آرام کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من اولین باره که رمانی به قلم ابهام میخونم .
و واقعا این یک استعداد و هنر ارزشمند برای نویسنده هست که خواننده رو مشتاق و کنجکاو به ادامه دستان بکنه.و این رمان یکی از همون داستانهایی بود که هم ازشون جمله های جدید یاد گرفتم و هم بیش از حد و الکی منتظر ادامش نبودم .ممنون ازتون نویسنده خوش قلم🥲🫀
خوشحالم که دوست داشتین 😍🙏
این قسمت خیلی جذاب بود
حالا تا اینا بخان آشتی کنن من کل لپام آب شده🥲🚶♀️😩
مهرنازی جون من اینا رو زودتر ب هم وصل شون کن اگه لپام آب شه جواب علی رو خودت باید بدی ها😂😂❤️❤️❤️
ای جاااانممم 😍😂😂😂
ی سوال این رمان پایان خوش نداره واقعا؟
همه رمانهای من پایان خوشه.
زندگی واقعی به قدر کافی تلخ هست
ممنون عزیزم 😍 من اخر نفهمیدم این کیه که دیس لایک به کامنتا میده خو دوست نداری رمانو نخون دیس لایک چرا میدی
💞😁
بنظرم نيلوفر كار اشتباهي كرد ك هونر رو در جريان نگذاشت. ميتونست بهش بگه من نميخوام عروس زوري باشم و دلم تموم شدن اين رابطه رو ميخواد ، يه وقتايي يسري از خودگذشتگيا درست نيس هيچكسم واست ايستاده دست نميزنه جز اينكه شخصيت خودتو ميبري زير سوال در مقابل كسي كه دوسِت داره و دوسش داري .. ميتونست هونر رو متقاعد كنه هر چند متقاعد نميشد ولي دليل رفتار سرد نيلوفر رو ميفهميد
لازم نيست هرجايي از خودگذشتگي زياااد
آره منم موافقم کلا تو رابطه ای ک دونفر هستن نباید یکی فقط از طرف خودش تصمیم بگیره
آره اینم حرفیه👍
سلام مهرناز جان ممنونم من تمام رمانهاتون رو خوندم و از قلم زیباتون لذت میبرم همیشه قلمتون عالی و روونه و خواننده رو با خودش به دل قصه میبره من خیلی نظر نمیدم داخل نظرات اما این سری گفتم حتما یه پیام بدم خدمتتون و از شما تشکر کنم و بگم بیصبرانه منتظر پارت های بعدی هستم لطفا یکم طولانی تر پارت بگذارید ممنون😘😘😘😘😘😘
ممنونم از کامنت قشنگتون 😍🙏
تو رو خدا این کار و با ما نکن مهرناز جون ،به خدا گناه داریم🥺🥺🥺🥺🥺🥺
🤭🙊
نمیشه زودتر کاری کنی که هوتر همه چیو بفهمهههه چون من دیگه طاقت ندارمم
میفهمه☺️
عالی مهرناز جان،هر چه از دل بر آید لا جرم بردل نشیند
🥰💗
اگه حال روحی ما برات مهمه یه پارت دیگه بدهههه😭
پارت بعدی بدتره آخه🥲
لابد هونر میره با دختر داییش اره 😕
نه😉
وای خدای من فوق العاده بود عالی بود
💞🙏
مثل همیشه عالی بود ممنون🌹❤
🙏💞
خیلی زود تموم شد این پارت لطفا یه پارت دیگه بده مهرناز جان از حال و هوای هونر لطفا
👍👍
آه از آن رفتگان بی بازگشت…
🥲🥲🥲🥲
😭😭😭💔❤️🔥😭😭😭
ریحانم 🥺🥺 کجایی؟
خودم خیلی روحیم خوب بود اینم بهترش کرد🥲😭
🥺