رمان برای من برقص پارت ۲۱

دلش برای صحبت و جواب دادن به او داشت پر میزد. ولی با گریه دستش را به شقیقه‌اش فشرد و چیزی ننوشت.

از فرط عشق و دلتنگی، کم مانده بود کلماتی را که هونر نوشته بود ببوسد.

عکسش را نگاه کرد و نگاه کرد و با گریه قربان صدقه‌اش رفت.

در همان حین هونر از پی‌وی پیام داد

_چقدر دوستت دارم و دلتنگت هستم

 

این پیام سدِ دفاعی‌اش را تماماً شکست و گریه‌کنان در جوابش نوشت:

_تا حالا شنیدی کسی از دلتنگی ذوب بشه؟…

من دیدم

 

هونر سریع سین کرد و نوشت:

_تا حالا شنیدی کسی از دلتنگی متلاشی بشه؟

پیرشدن نه؛ متلاشی شدن

من دیدم

 

اشکهایش که معلوم نبود از شادی‌ست یا دلتنگی یا اندوهِ این مدت، روی گونه‌هایش فرو ریخت و نوشت

_هونررر 🥹

_جاااااان. جان نازنازِ هونر. کجایی؟

_یه جای خوب. یه سفر عاشقانه

_عاشقانه؟ یانی با کسی رفتی؟

_نه. مقصدِ عاشقانه

_نمیخوای بگی کجایی؟ خیلی نگرانت شدم بی‌انصاف. اومدم خونه دیدم نیستی

_دنبالم نگرد. فراموشم کن هونر. من و تو نمی‌تونیم ما بشیم

 

نماند تا جواب هونر را بخواند و با هق‌هق گریه از تلگرام خارج شد.

هونر کلافه و متعجب از رفتار نیلوفر، سرش را بین دست‌هایش گرفت و فکر کرد. این دختری که دلتنگی و عشق از کلماتش می‌بارید و نتوانسته بود مخفی‌اش کند، چرا باید از او دوری می‌کرد؟

روزها بود که به دلیل تغییر ناگهانی رفتار نیلوفر فکر می‌کرد و جوابی پیدا نمی‌کرد.

چند پی‌ام دیگر برایش فرستاد ولی سین نکرد و از تلگرام به او زنگ زد. نیلوفر از صدای زنگ یکه خورد و ناخودآگاه جواب داد.

_نیلو کجایی؟… به من بگو چی باعث شده از من فرار کنی

 

با صدای گرفته و بغض‌آلود جواب داد

_هیچ‌کس. قبلا که دلیلشو بهت گفتم

 

توجه هونر به کلمه‌ی “هیچ‌کس” جلب شد. این جواب نشاندهنده‌ی این بود که کسی باعث این دوری و فرار شده. ناگهان فکری در مغزش جرقه زد. رفتار نیلوفر درست بعد از بستری شدنش در بیمارستان عوض شده بود. بعد از دیدارشان با برادرش هەڵۆ!

کلافه و عصبی صدایش را بلند کرد و گفت

_نیلوفر برادرم چیزی بهت گفته؟ آره؟

 

نیلوفر که نمی‌خواست به هیچ وجه چغلی برادرش را بکند و به او قول داده بود که به هونر نخواهد گفت، دستپاچه جواب داد

_نه نه. برادرت جز سلام و خداحافظ حرفی با من نزد

 

ولی هونر ماجرا را فهمیده بود و از اینکه چرا زودتر نفهمیده از خودش عصبانی بود.

_نیلوفر در دسترس باش. اگه زنگ بزنم جواب ندی کل ایران رو دنبالت می‌گردم

 

تماس را قطع کرد و نیلوفر به ایران گفتنش تلخ خندید و اندیشید که هیچ احتمال نمی‌دهد به سلیمانیه رفته باشد.

 

یک ساعت بعد هونر در خانه پدری‌اش بود و با عصبانیت برادرش را به اتاقی کشید و گفت

_تو اونروز توی بیمارستان به نیلوفر چی گفتی؟

 

هەڵۆ که فکر کرد دختر دهن‌لقی کرده و ماجرا را برای هونر گفته، انکار را بی‌فایده دید و خونسرد گفت

_بهش گفتم که ما نمی‌خواهیمش و باید ازت جدا بشه

 

چشم‌های هونر از تعجب و عصبانیت گرد شد و با غیظ گفت

_چطور به خودت اجازه دادی اینطور توی زندگی خصوصی من دخالت کنی؟

 

هەڵۆ دست‌هایش را در جیب‌ها فرو کرد و گفت

_ازدواج زندگی خصوصی تو نیست. به کل خانواده ربط داره

 

هونر عصبانی گشتی در اتاق زد. نمی‌خواست به برادرش بی‌احترامی کند.

_قرار نیست شما بخواهیدش. من می‌خواهمش و شما قبولش می‌کنید

 

صدای هەڵۆ بالا رفت و گفت

_پس چطور وقتی من سارا رو خواستم قبول نکردین؟ چرا من حتما باید با یه دختر کورد که عاشقش نبودم ازدواج می‌کردم ولی تو میتونی با هر دختری که میخواهی ازدواج کنی؟

 

صدای شکستن چیزی پشت در اتاق توجه هر دو برادر را جلب کرد و هەڵۆ سریع در را باز کرد و زنش روژان را دید که با چشم‌های اشکی نگاهش کرد و دور شد.

حرف‌هایش را شنیده بود، کلافه در را بست و هونر آهسته‌تر از قبل، طوری که زن برادرش نشنود گفت

_تو به پای سارا نموندی هەڵۆ. گفتن بهتره با دختری کورد ازدواج کنی، گفتی باشه. انگار که برات مهم نبود

 

فریاد زد:

_مهم بود. من عاشق اون بودم ولی به احترام خانواده‌م از عشق گذشتم

 

هونر جلو آمد. انگشتش را مقابل او تکان داد و گفت

_مهم نبوده که ازش گذشتی. من از زنی که دوستش دارم نخواهم گذشت و تو اهمیت عشق رو از برادر کوچکترت یاد خواهی گرفت

 

در را باز کرد و در حالیکه از کنار او رد میشد گفت

_نیلوفر به من نگفت که تو این حرف‌ها رو بهش گفتی. ببین چقدر خوب و نجیبه

 

و میانِ حیرتِ او از اتاق خارج شد. نزدیک آشپزخانه، در جواب مادرش که با نگرانی پرسید “چی‌ شده؟” گفت “مهم نیست. یه مسئله بین من و هەڵۆ” و به هال پیش بقیه رفت.

حالا که دلیل این جدایی و فرار نیلوفر را فهمیده بود قلبش آرام گرفته بود. می‌دانست آن دختر چقدر دوستش داشت و دارد. باید پیدایش می‌کرد.

مادربزرگ کنارش نشست و دست هم را گرفتند و هونر از سلامتی و وضع کیسه صفرایش پرسید.

مشغول صحبت بودند که هورا و سپنتا آمده و کنارشان روی مبل سه نفره نشستند. سپنتا به زور خودش را کنار دایی‌اش جا کرد و هونر نوازشش کرد و هورا آهسته پرسید

_خبری از نیلوفر نشد؟

_چرا. امروز باهاش حرف زدم‌. هەڵۆ بهش گفته از من جدا بشه

 

هورا با چشم‌های از حدقه درآمده ناباور نگاهش کرد و گفت

_باورم نمیشه… چطور این کار رو کرده!

 

هونر کلافه سری تکان داد و گفت

_از تهران رفته و نمیگه کجاست. باید پیداش کنم

_نمیشه رد شماره‌ش رو گرفت؟

_ما که پلیس نیستیم دختر، به این راحتی‌ها نیست. در ضمن تلفنش رو جواب نمیده، از کانال تلگرامش تونستم باهاش حرف بزنم بالاخره

_کانال داره؟ چه قشنگ. نشونم بده منم جوین بشم

 

هونر کانال آوای سیرین را به خواهرش نشان داد و نگاه هورا به آخرین عکس کانال دوخته شد.

_اینجا کجاست هونر؟

_نمیدونم. شاید جایی که هست

_اینجا خیلی آشناست برام

 

توجه هونر به عکس جلب شد و گفت

_مطمئنی؟

_آره، این جاده، این کوه، این دکه‌ها

 

گوشی هونر را پیش پدرش برد و عکس را نشانش داد و گفت

_بابا اینجا همونجایی نیست که پارسال با عمو رفتیم؟

 

پدرش نگاه دقیقی به عکس کرد و اسم روستا را گفت

_بله همونجاست

 

هونر کم مانده بود از تعجب روی سرش دو شاخ دربیاورد و پدر و خواهرش را که ادعا می‌کردند عکس مربوط به روستایی در سلیمانیه است نگاه می‌کرد.

یعنی نیلوفر در سلیمانیه بود؟! به وطن او رفته بود؟!

یاد حرفش افتاد که گفت “سفر عاشقانه، مقصد عاشقانه”

ناخودآگاه از روی مبل بلند شد. درست بود. نیلوفر به سلیمانیه رفته بود. هورا لبخندی به او زد و هونر در تایید حدسش سری برایش تکان داد و سمت اتاق سابقش رفت تا با نیلوفر حرف بزند.

توی کانال زیر همان عکس نوشت:

دوری، گاهی دردآور نیست

اما دردآور فاصله گرفتنِ کسی از تو است که روزی برایش آشكارا گفتی،

دوری‌اش تنها چیزی است که تو را می‌شکند.

#نزار_قبانی

 

نیلوفر که بعد از فهمیدن اینکه هونر هنوز هم توی کانال است به گوشی چسبیده بود، سریع کامنتش را خواند و قلبش برای آن مردی که عاشقش بود ولی قسمتش نبود تپید.

چند بار شعر را با عشق و شوق خواند و با چشم‌های پر از اشک، روی شعر هونر ری‌اکت گریه زد.

هونر شعر دیگری برایش نوشت:

تاریکی میان ما خیمه زده

بسی سنگین

و من با مشعلی در دست

تو را به سوی خویش ره می‌نمایم.

#لندی

 

گوشی را به سینه‌اش فشرد و به سقف نگاه کرد. با این آدمی که نفسش بود چه باید میکرد!

هونر بعد از چند ثانیه شعر دیگری زیر پستش نوشت:

لبانت بر لبانم بگذار و

بگذار تا زبانم آزاد باشد

تا عشق، خود، تو را از

عاشق و معشوق گوید.

#لندی

 

دیگر دل در دلش نبود و شادی و گریه قاطی شده بود. روی شعر هونر ریپ زد و نوشت:

می‌گویند رهایش کن

می‌گویم روحم را در آغوشش فشرده

می‌شود رهایش کرد؟

#مهرناز_ابهام

 

هونر روی این پیامش ری‌اکت آغوش زد و در پی‌وی نوشت

_کِی برمیگردی درخت سیب؟

_نه به این زودی‌ها، درخت بلوط

_یانی فردا هم آنجایی

_بله، ولی منتظر برگشتن من نباش. ما جدا شدیم هونر

_باشه منتظرت نخواهم بود. بدرود

 

وجود نیلوفر از بدرودِ هونر، باز هم غرق اندوه شد و لحاف را روی سرش کشید و روی تخت جنین‌وار در خودش جمع شد.

صبح از هتل بیرون نرفت و نزدیکِ ظهر از پنجره، بیرون و رفت و آمد مردم را در کوچه و بازار نگاه می‌کرد که زنگ تماس تلگرامش به صدا درآمد.

 

می‌دانست کسی جز هونر از این طریق به او زنگ نمی‌زند و ضربان قلبش بالا رفت.

سریع گوشی را برداشت و جواب داد

_بله؟

_سلام زیباترین نیلوفر. من الان در فرودگاه سلیمانیه هستم، تو دقیقا کجای شهر من هستی؟

 

نفس نیلوفر در سینه حبس شد و از شدت هیجان دست‌هایش لرزید.

_هونرررر

 

خندید و گفت

_جانِ هونر؟ پیدات کردم فراری

_آخه چطور فهمیدی اینجام؟

_از روی عکسی که توی کانال گذاشتی. بگو کجایی تا بیام پیشت

 

ناباور و بغض‌آلود لب زد

_توی هتل خان‌سارای در مولوی

 

وقتی قطع کرد، با خوشحالی دست‌هایش را روی قلب بی‌قرارش گذاشت و منتظر هونر ماند.

 

وقتی در اتاقش زده شد و او در را باز کرد نگاهش به نگاهِ روشن و عاشق هونر دوخته شد.

هونر با لبخند و دلتنگی نگاهش می‌کرد و گفت

_از خودم به خودم پناه آوردی؟ به وطنم؟

 

نیلوفر اشک‌هایش را که اینبار از خوشحالی بود از چشمانش رها کرد و گفت

_آره

 

هونر جلو آمد و بی‌درنگ بغلش کرد. وقتی در آغوش هم فرو رفتند هونر با دلتنگی دستهایش را دور بدن ظریف او پیچید و نیلوفر در سینه و میان دستانِ هونر خودش را مچاله و غرقه کرد.

_چقدر دلتنگت بودم دختر. دیگه دستت رو رها نمیکنم

 

نیلوفر سرش را بالا آورد و غمگین گفت

_ولی…

 

هونر نگذاشت جمله‌اش را کامل کند و گفت

_می‌دونم هەڵۆ چی گفته بهت. ولی مهم نیست و مطمئن باش که خانواده‌م تو رو میخوان

_ولی مادرت… هونر من نمیخوام باعث ناراحتی قلب مادرت باشم، من همچین آدمی نیستم

 

هونر دوباره سر او را به سینه‌اش فشرد و گفت

_میدونم تو چقدر مهربانی. مخصوصا مقابل یک مادر

 

نیلوفر با بغض صورتش را به گردن و ته ریش هونر چسباند و هونر برگشت در را بست و ادامه داد

_بهت قول میدم که مادرم تو رو دوست خواهد داشت. مگه میشه تو رو دوست نداشت!

_خیلی دلم برات تنگ شده بود هونر

_گریه نکن دیگه، فدای چشمهات بشم

_ولم نکردی، گفتم رهام کن ولی نکردی. دوستت دارم

_معلومه که رهات نمی‌کردم. تو شادی زندگی هونر هستی. در ضمن هنوز نرقصیدی برام و من از رقص بدنِ شعرگونه‌ت مست نشدم

 

نیلوفر با لبخند از آغوش او جدا شد و گفت

_آمدی جانِ متصل

آمدی دمِ مسیحا

آمدی و من دوباره جوانه زدم

همچون فرولاین

 

هونر صورت او را بین دست‌هایش گرفت و چند ثانیه یکدیگر را نگاه کردند. سرش را خم کرد و نرم و آهسته لب‌هایش را روی لب‌های نیلوفر گذاشت. هر دو چشم‌هایشان را بستند و در خلسه‌ی عشق فرو رفتند.

بعد از دقایقی که از بوسیدن و کام گرفتن از همدیگر سیر شدند، نفسی گرفتند و در آغوش هم فرو رفتند.

_زنِ زندگی من… زیباترتر شدی و لاغرتر. حتما درست غذا نخوردی

_بدون تو من از زندگی دست می‌کشم

_حالا که هستم بریم یه غذای خوب بخوریم با هم. مطمئنم قه‌ره‌خه‌رمان و قه‌ل، و یا ماسی ده‌باشان نخوردی

 

*******

 

چند ساعت بعد در سالن انتظار فرودگاه منتظر اعلام پروازشان بودند. هونر گفته بود نمی‌خواهد در شهر بگردند و فامیل و آشنایی او را ببیند و مجبور باشند به خانه‌شان بروند. گفته بود مدتی بعد برای عروسی به اینجا برمی‌گردند، چون همه فامیلشان اینجا هستند و عروسی در سلیمانیه زیبایی و حال و هوای دیگری دارد. و نیلوفر به یاد کشاورز جوانی که به او گفته بود “عروسِ سلیمانیه” لبخند زد.

روی صندلی‌ها نشسته و هونر دست نیلوفر را در دست داشت. دختر هونر را نگاه می‌کرد و می‌اندیشید که انگار دارد خواب می‌بیند. فکر کرده بود همه چیز تمام شده و جدا شده‌اند و خانواده‌اش او را به ازدواج با دختر دایی‌اش مجبور خواهند کرد. ولی او برگشته بود. دنبالش آمده بود و انگشتانش را لابه‌لای انگشتان او، طوری که انگار تا پایان دنیا رها نخواهد کرد، قفل کرده بود.

_باورم نمیشه که برگشتی و با همیم

_نازناز، احمد تِلّی جواب محمود درویش را اینگونه میدهد

Sessizce çekip gidiyorum şimdi,

Sessiz ve kimliksiz

Belki yine gelirim

Sesime ses veren olursa birgün …

_زیباست و غمگین. ولی در نهایت برگشتن زیباتره

 

هونر خیره به چشمان سبز دختر نگاه کرد و گفت

_بله، بازگشتن به چاه‌های شرقی چشمانش

_یه اصطلاح کره‌ای هست به نام جانگ؛ به معنی “رابطه‌ی دو نفر که قطع نشدنیه” یعنی تو همیشه یه نقطه ضعف خاصی نسبت بهش داری و قسمتی از وجودت همیشه بهش وصله

_همان نخ آویزانِ بین دو بادبادکِ قلب.

شرار و شعله در یالِ اسبانِ عشقمان هرگز نریخت

_ازم ناراحت نیستی؟

_نه. تو همیشه ماه من هستی. فقط هلال شده بودی و الان کاملی

 

نیلوفر سرش را به شانه‌ی هونر تکیه داد و اندیشید که زندگی چقدر با این آدم و حرف‌هایش و آغوشش زیبا و رویایی است.

 

********

 

((ه مثل هونر/ ه مثل هدیه خدا))

 

روزهایی که در پی آن ایامِ دشوار آمدند، قشنگ‌ترین و شادترین روزهای زندگی هونر و نیلوفر بودند. بی‌شک هیچ دورانی در زندگی، زیباتر از روزهای وصال و آمادگی برای ازدواج و یکی شدن دو عاشق و دلداده نیست.

در برگشت از سلیمانیه، هونر نیلوفر را به خانه رساند و ماجرای منفرد و مرد ضارب و سرگرد جعفری را برایش تعریف کرد. گفت از صبحِ فردا دوباره مامور مواظبش خواهد بود و نگران نباشد.

عجله داشت که با پدر و مادرش در مورد خواستگاری و بقیه مراسم صحبت کند و به خانه پدری رفت. اینبار خواهرانش و زن برادرش همه‌ی خانم‌ها خانه بودند و وقتی هونر تصمیم قاطعش را برای خواستگاری از نیلوفر بیان کرد، همهمه‌ای در فضای خانه پیچید. مادر با اخم قبول کرد و پدر با خوشرویی برای این وصلت دعا کرد و با نوه‌های شیطان و شلوغش بازی کرد.

روز بعد که هونر برای خبر دادن بازگشت نیلوفر به سرگرد جعفری زنگ زد خبرهای خوبی از او شنید. سرگرد جعفری گفت که توانسته سرنخ‌هایی از تجارت غیرقانونی منفرد به دست بیاورد و مرد ضارب هم در نتیجه‌ی کتک و اعتراف‌گیری ماموران، بالاخره به اینکه از منفرد دستور زدن هونر را گرفته، اعتراف کرده است. همین مدارک برای صدور حکم دستگیری منفرد کافی بود و هونر با خوشحالی به نیلوفر زنگ زد و خبر را به او داد. نیلوفری که از شنیدن این خبر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید و روی پا بند نبود.

انگار ابرهای سیاه بدبختی همانطور که به یکباره به آسمانش هجوم آورده بودند، به یکباره هم داشتند پراکنده می‌شدند. انگار از خورشید شکست خورده بودند و روشنایی داشت دنیایش را احاطه می‌کرد.

 

برای سه روز بعد قرار خواستگاری گذاشته بودند و نیلوفر از هیجان و استرس آرام و قرار نداشت. می‌ترسید مادر هونر یا برادرش حرف بدی به او بزنند و یا باز هم این ازدواج را نخواهند. ولی هونر هر بار که دیدار می‌کردند آرامش می‌کرد و سعی می‌کرد اثرات منفی حرف‌های برادرش را از بین ببرد.

لباس‌هایش همه قدیمی بودند و بعد از فوت پدرش فقط یک پیراهن مشکی به عشق هونر خریده بود و لباس دیگری نداشت. بلوز کرم رنگ گیپور یقه والان زیبایی با دامن کلوش و بلند همرنگش خرید که خیلی شیک و برازنده بود و موهایش را صاف روی شانه‌ها ریخت و آرایش ملایمی کرد.

هونر برای هیجانش مدام زنگ میزد و سر به سرش می‌گذاشت و وقتی با کت و شلوار و کراوات و دسته گل رنگارنگ زیبایی که مخصوص سلیقه‌ی نیلوفر دیزاین کرده بود وارد خانه شد، هوش از سر نیلوفر رفت. قبل از هونر، پدر و مادر و مادربزرگ و دو خواهرش وارد شده بودند و پدر و مادربزرگ همان جلوی در، که نیلوفر با خجالت و احترام خوشامد گفت شیفته‌ی عروس انتخابیِ هونر شده و پسندِ خود را با تعریف و تمجید اعلام کردند. هونر از قبل به هورا سپرده بود که نیلوفر تنهاست و در پذیرایی و این چیزها کمکش کند. هورا از همان اولش کنار نیلوفر جای گرفت و به فارسی طوری که نیلوفر هم بفهمد گفت که او را به چشم خواهر عروس ببینند. خانواده‌ی هونر با هم کوردی حرف می‌زدند ولی به خاطر نیلوفر تا پایان مراسم خواستگاری فارسی حرف زدند. بقیه به هورا خندیدند و نیلوفر با محبت و قدرانی بغلش کرد. سروه خانم موشکافانه نیلوفر را نگاه می‌کرد و وقتی همراه هورا برای آوردن چای به آشپزخانه رفتند به نگاهِ کنجکاو هونر که سعی داشت احساس مادرش را بفهمد لبخندی زد. پدر و مادربزرگ و ارینا از دختر تعریف کردند و مادربزرگ گفت

_می‌دانستم سلیقه نوه من حرف نداره

 

وقتی نیلوفر سینی چای به دست و هورا با دیس میوه پشت سرش وارد هال شدند، هونر با عشق و شیفتگی سر تا پای نیلوفر را نگاه کرد و اندیشید که چقدر در این لباس زیبا و پرنسسی شده و موقر است.

نیلوفر موقع تعارف چای به هونر یواشکی نگاهش کرد و دلش برای خوشتیپی و قد و هیکل بلند او در کت و شلوار ضعف رفت.

هەڵۆ و زنش و شوهر ارینا نیامده بودند و بچه‌‌ها هم با آنها در خانه مانده بودند. نیلوفر از لبخندها و نگاه‌های پدر هونر و خواهرها و مادربزرگ فهمیده بود که او را پسندیده‌اند و گاهی زیرچشمی مادر هونر را با نگرانی نگاه می‌کرد.

پدر کمی از پدر و مادر نیلوفر پرسید و برای شادی روحشان دعا کرد و بعد سر اصل مطلب رفت و نیلوفر را از خودش برای پسرش خواستگاری کرد. نیلوفر که از شدت خجالت قرمز شده بود گفت که ازدواج با آدم متشخص و فوق‌العاده‌ای مثل هونر و وصلت با خانواده‌ بابان باعث افتخارش است و قبول می‌کند.

وقتی در پایانِ حرف‌های اردلان خان، همسرش بلند شد و انگشتر زیبایی به نیلوفر هدیه کرد و صورتش را بوسید، نیلوفر و هونر نفس راحتی کشیدند و هورا و ارینا ذوق‌زده کف زدند و مادربزرگ خوشحال و پشت سر هم گفت

_مبارکه، مبارکه

 

هونر عاشقانه نیلوفر را که با گونه‌های گلگون برای تعارف شیرینی بلند شده بود نگاه کرد و سروه خانم هم با لبخند رضایت آن دو را نگاه می‌کرد که اردلان خان ساق دستش را فشرد و آهسته گفت

_می‌بینم که از عروس آینده‌ت خوشت اومده و چشم‌های قشنگت راضیه

 

سروه خانم با عشقی که سال‌ها بود نسبت به شوهرش در دلش کمرنگ نشده بود نگاهش کرد و گفت

_می‌ترسیدم که از اون دخترهای پررو و دریده باشه و هونر رو از ما دور کنه. ولی این دختر مظلوم و تنهاست و خیلی به دلم نشست

 

اردلان خان حرف همسرش را تایید کرد و در حالیکه او هم با محبت نیلوفر را نگاه می‌کرد گفت

_بله، دختر ما خواهد شد و من و تو برایش پدر و مادر خواهیم شد

 

خانواده‌ی هونر پرجمعیت بود و در ابتدا که هونر گفته بود نیلوفر در روز خواستگاری تنهاست و کسی را ندارد متعجب شده و دلیلش را پیگیری کردند. هونر هر چه که از خانواده‌ی نیلوفر و بی‌مهری برادر و فامیل پدری‌اش می‌دانست گفت و پدر و مادرش قانع و متاسف شدند. سروه خانم رو به نیلوفر پرسید

_دخترم به احترام فوت مادر عزیزت، لازمه که مدتی صبر کنیم برای مراسم عقد؟

 

هونر قبل از نیلوفر جواب داد

_مادرش همیشه نگران نیلوفر بود و ما هر چه زودتر عقد کنیم بیشتر راضی و خوشحال میشه

 

نیلوفر اندوهگین حرف هونر را تایید کرد و سروه خانم گفت

_پس اگر مادربزرگ و اردلان خان هم راضی باشن مراسم عقد خصوصی با حضور فامیل نزدیک توی خونه خودمون بگیریم و جشن بزرگ رو بگذاریم برای چند ماه بعد در عروسی سلیمانیه

 

قرار عقد را برای پانزده روز دیگر گذاشتند و هر چه هونر اصرار کرد که زودتر باشد مادرش قبول نکرد و گفت که آمادگی‌ها و دعوت مهمانان و تهیه لباس وقت می‌خواهد و پانزده روز هم در واقع کم است.

هونر نگران جناح منفرد بود و می‌خواست بعد از عقد نیلوفر را پیش خودش ببرد و خیالش راحت شود.

دو روز بعد، از سرگرد جعفری خبر خوش رسید و به هونر گفت که منفرد و دار و دسته‌اش را به جرم قاچاق دارو و ضرب و شتم دستگیر کرده‌اند و به زودی روانه زندان می‌شود.

نیلوفر از شنیدن این خبر به قدری خوشحال شد که هونر را بغل کرده و بارها تشکر کرد.

مادر هونر برای خرید لباسِ مخصوص عقد برای نیلوفر به سلیمانیه رفته بود و نیلوفر برای دیدن لباس روزشماری می‌کرد. هونر گفت که لباس کوردی برای عروس و داماد باید دوخته می‌شد ولی با عجله‌ای که آنها برای عقد دارند فرصت دوختن نیست و می‌شود از مزون‌های سلیمانیه خرید.

روزی که سروه خانم برگشت نیلوفر را به خانه‌شان دعوت کرد و نیلوفر همراه هونر برای اولین بار به خانه‌ی پدری او رفت.

خانه دو طبقه بزرگ و دلبازی بود و اهالی خانه به گرمی از او استقبال کردند و وقتی هەڵۆ هم آمد نیلوفر معذب شد و سر به زیر انداخت ولی هەڵۆ از رفتار اصیل دختر و چغلی نکردنش به هونر خوشش آمده بود و دست او را فشرد و خوشامد گفت. نیلوفر از ابتدا استرس زیادی مقابل مادر و برادر هونر داشت و می‌ترسید به زور قبولش کرده باشند و هرگز دوستش نداشته باشند. ولی با رفتار و استقبال گرمشان قلبش آرام گرفت و خیالش راحت شد.

هونر که به احترام پدر و بزرگترها زیاد به نیلوفر نزدیک نمیشد و نمی‌چسبید، روبه‌رویشان نشسته بود و لبخندی به برادرش زد. پەرگوڵ دختر کوچک و شیرین هەڵۆ همراه سپنتا پسر ارینا، که همیشه مشغول شلوغی بودند کنار نیلوفر نشستند و با شوق دختری را که از بزرگترها شنیده بودند عروس است نگاه می‌کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 149

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همراه
همراه
12 ساعت قبل

آيا من درست متوجه میشم؟
و یک نوع خودزنی در این رمان دیده میشه؟
و شاهد مرگ دوباره روح معشوق این داستانیم؟
درصورت واقعی بودن این داستان من درست متوجه شدم
اما اگه زاییده ی ذهن و خیال نویسنده جوان باشه که بایدازش گذشت….

همراه
همراه
پاسخ به  Ebham
1 ساعت قبل

همش زاییده ذهنه؟
یا به دلایلی واقعیت رو خط کشیدید؟

قربانی
قربانی
23 ساعت قبل

نویسنده عزیز سپاس از احترامی که نسبت به خواننده های رمانتون دارید ومرتب پارت میگذارید،لطفا حالاکه روزهای قشنگ نیلوفر شروع شده،دوباره تلخی شروع نشه،خیلی با غصه هاش درگیر شدم

مریم گلی
مریم گلی
23 ساعت قبل

سلام ممنون بابت پارت امروز عالی بود لذت بردیم انشالاه که همیشه همه‌ی عشقهای واقعی همینجوری به هم برسن و مانعی جلو راهشون نباشه عشق خالصانه واقعا زیباست❤️❤️❤️

راحیل
راحیل
1 روز قبل

مرسی عززززییییمممم مهر تاز جوننننننممم عشقی به خدا دستت طلا خیالم راحت شد

roya
roya
1 روز قبل

عالی بوددددد دوسش داشتممممم
ماچ بهت 😘

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

وووووی خداروشککککررررررر همه چیز خوب شد😍😍😍😍😍
مرسی مهرناز لپام ب حالت اول برگشتن😂😂😂😂 دمت گرم ک عشقی😘❤️

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
11 ساعت قبل

نشی جان دلم خداکنه بمونی برامون و هی شاهکار خلق کنی😘😘😘❤️❤️❤️

Ana
Ana
1 روز قبل

مهرناز داشتم فكر ميكردم طرف عاشق يه فرد لاشي ميشه با علم ب لاشي بودنش دل كندن واسش عذابه چ برسه ب نيلوفر كه عاشق مردي مثل هونر شده پر از مردونگي و خوبي …چقدر سخته

Ana
Ana
1 روز قبل

خيلي زيبا بود مهرناز خيلي ..مگه ميشه قلم مهرناز آدمو تو نوشنه ها غرق نكنه اخه 🩷🌸 مرسي ازت
اين رمان عجيب منو درگير ميكنه مهرناز ! من زماني خوشحال ميشم و ذوق ميكنم كه واقعا هونر ب عشقش برسه در واقعيت … از خدا ميخوام كه مشكل نيلوفر رفع بشه و خانواده ش راضي بشن اخ كه شوري برپا بشه تو قلبم با اين خبر مهرناز 🩷…چقدر عشقشون قشنگه قطعا تو واقعيتم همينه به هرحال

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

وای خیلی قشنگ بود فکر نمیکردم امروز پارت باشه ممنون 🙏🙏🙏

Nazar
Nazar
1 روز قبل

وای قلبم
چقد زیبا بود😌❤️

آرین
آرین
1 روز قبل

آخیش،خدا خیر ت بده ،قلبم آروم شد،ازت ممنونم مهرناز مهربانم❤️😘😘❤️

نازی برزگر
نازی برزگر
1 روز قبل

عالی دستت طلا

سحر
سحر
1 روز قبل

خدایا شکرت نیلوفر حقش بود ک‌ ب هونر برسه این همه عذاب کشیده بود. بازم ممنون از شما نویسنده خوب و با این قلم زیباتون

دسته‌ها
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x