رمان برای من برقص پارت ۲۲

نیلوفر قبلا از هونر در موردشان شنیده بود و برایشان هدیه خریده بود. برای پسر کوچک پک عروسک دایناسورها و برای دختر کوچک باربی خوشگل و بزرگی خریده بود. سپنتا راضی از هدیه‌اش، سریع دایناسورها را از بسته خارج کرد و با کلفت کردن صدایش مشغول بردن اسم‌های هر کدام شد.
_آبلیزاروووس… آنکیلوزاروووس… تیرانوزاروووس

پدربزرگش و هونر تشویقش کردند و نیلوفر گفت
_آفریییین اسماشونو بلدی، چه پسر باهوشی. بگو ببینم کدومشو بیشتر دوست داری؟
_تی‌رکس. ببین این از همشون قوی‌تر و وحشی‌تره

کمی از دایناسورها با نیلوفر که مشتاقانه گوش می‌کرد حرف زد و بعد دست پەرگوڵ را که مشغول حرف زدن با باربی‌اش بود گرفت و کشید.
_بریم بازی
_نه میخوام بشینم پیش عروس

نیلوفر بغلش کرد و دختر کوچک را روی پاهایش نشاند. دختر با زبان شیرینش گفت
_عروسکم شبیه خودته

نیلوفر با مهربانی بوسیدش و روژان آمد و گفت
_پەرگوڵ اذیتشون نکن بیا بریم
_نه نه نه

نیلوفر بیشتر بغلش کرد و گفت
_اذیت نمیکنه من عاشق بچه‌هام بذارید بشینه

و دخترک تا آخر مهمانی دور و بر عروس عمویش چرخید. هورا کنار نیلوفر نشسته بود و به او در مورد بقیه اطلاعات می‌داد.
_هەڵۆ و روژان طبقه بالا زندگی میکنن، خونه ارینا زیاد نزدیک نیست ولی هر روز اینجاست. اکثرا شوهرش شب‌ها میاد دنبالش

نیلوفر با همان اولین حضور در جمع خانوادگی هونر دلگرم شد و احساس راحتی کرد. قبل از شام با اصرار هورا، مادر و ارینا لباس‌ها را آوردند و سروه خانم لباس نیلوفر را به هونر داد و گفت
_هدیه‌ت رو خودت به عروست بده

هونر از زحمت مادر تشکر کرد و وقتی کاور لباس را باز کرد چشمان نیلوفر از زیبایی لباس چراغانی شد.
لباس گرانقیمت صورتیِ روشن توری، با گل‌های برجسته بود که پارچه‌ی سنگینش از زیادیِ نگین و ملیله و سنگ‌‌های براق طوری می‌درخشید که انگار تمام ستاره‌های آسمان را رویش ریخته‌اند. رنگ خاص و بسیار زیبایی بین صورتی روشن و بژ صدفی داشت و نیلوفر واله و عاشقش شد. هورا و روژان هم مثل نیلوفر محو زیبایی لباس شده بودند و هونر با قدردانی مادرش را بوسید و گفت
_سلیقه سروه خانم

مادرش لبخندی زد و اردلان خان بادی در غبغب انداخت و به خودش اشاره کرد و گفت
_سلیقه‌ش از انتخاب من معلومه

هەڵۆ و هونر و سروه خانم خندیدند و اردلان خان با نگاه مهرآمیزی به نیلوفر که مشخص بود شیفته‌ و شیدای لباسش شده و چشم از آن برنمی‌داشت گفت
_سلیقه پسرم هم به مادرش رفته و خوش‌سلیقه هست

نیلوفر سمت مادر هونر رفت و محکم بغلش کرد و بوسید و به خاطر لباس و سلیقه‌ی فوق‌العاده‌اش تشکر کرد.
_توی عمرم پارچه‌ای به این زیبایی ندیدم. مثل یه رویا زیباست. زور زور سپااااس

سروه خانم خندید و او را بوسید و گفت
_خوشحالم که پسندیدی گیانه‌که‌م. عکس نوجوانیت رو در لباس کوردی دیدم و می‌دونم چقدر در این لباس زیبا میشی

نیلوفر از اینکه مادر هونر آن عکس بچگی‌اش را به خاطر داشت و فهمیده بود که عکس نیلوفر بوده خجالت کشید و گونه‌هایش گل انداخت و هونر به حافظه‌ی مادرش و خجالت نیلوفر خندید.
لباس کوردی تیره‌ی هونر هم خیلی قشنگ بود و دل نیلوفر برای دیدن هونر در آن لباس پر کشید.
تا آخر شب که آنجا بودند نیلوفر لباس را از خودش جدا نکرد و با هورا و ارینا و روژان در مورد رنگ و مدل لباس‌های آنها حرف زدند. مادربزرگ و سروه خانم به شوق نیلوفر برای لباس‌های کوردی می‌خندیدند و مادربزرگ گفت
_کورد نییە بەس لە ئێمە کوردانەترە
(کورد نیست ولی روحش از ما کوردتره)

همه به جز نیلوفر که کُردی بلد نبود به حرف مادربزرگ خندیدند و هونر رو به نیلوفر گفت
_به نظرم باید به زودی کوردی یاد بگیری

نیلوفر مخفیانه چشمکی برایش زد و گفت
_شک نکن که به زودی یاد خواهم گرفت

هونر از اینکه او را در جمع خانواده‌اش اینقدر شاد و سرخوش می‌دید بسیار خوشحال بود. با درد و اندوهی که او در زندگی گذشته‌اش داشت حقش بود که بعد از این فقط خوش باشد و بخندد و هونر به خودش قول داده بود این دختر را خوشبخت‌ترین و شادترین زن دنیا کند.
وقتی آخر شب او را به خانه‌اش رساند، هر دو از عشق و خوشی سرمست بودند. هونر با او تا ورودی خانه رفت ولی وارد نشد و دم در دستش را بوسید و گفت
_چقدر خوبه که هستی نازناز. تو تنها کسی هستی که در من قلبی به وجود آوردی. روحت شبی ماهتابی برای هونر به ارمغان آورده

دختر دستهایش را دور گردن هونر حلقه کرد و گفت
_خدا رو شکر می‌کنم که تو رو آفریده هونر

از جمله‌ی نیلوفر هم خدا، هم هونر لبخند زدند. نیلوفر با خدا آشتی کرده بود.
هونر او را بغل کرد و گفت
_خیلی خوشحالم به خاطر این

و نیلوفر زیر گوش او آهسته گفت
_تو هدیه‌ی خدا برای آشتی‌ کردنم با او هستی

 

*********

همان شب مادرش را در خواب دید که خیلی خوشحال بود و مثل سال‌های قبل از بیماری زیبا و تندرست شده بود. صبح سر خاکش رفت و مثل کسی که هیجان ازدواجش را برای دوستش تعریف می‌کند، همه چیز را برای مادر تعریف کرد. از آشتی‌اش با خدا، از مهربانی خانواده‌ی هونر، از زیبایی لباس عقدش، و از اینکه دیگر تنها نیست و دارد صاحب خانواده‌ای می‌شود و مادرش نگرانش نباشد.

در روزهای بعدی خانواده‌ی هونر سخت مشغول آمادگی برای مراسم عقد هونر و نیلوفر بودند و هم خانه را آماده می‌کردند، هم لباس‌های خودشان و هم دعوت میهمانان. قرار بود برای عقد تعداد کمی از فامیل و آشنا دعوت کرده و جشن بزرگ را برای عروسی در سلیمانیه موکول کنند.
نیلوفر و هونر کارهای مربوط به آزمایش و خرید را همراه با هورا و ارینا انجام می‌دادند و روزی که حلقه‌هایشان را برای یکدیگر خریدند احساساتشان در اوج بود.
هونر بعد از خرید، نیلوفر را به خانه‌ی خودش برد و حلقه را در انگشتش کرد و چند ثانیه نگاهش کرد. باورش نمیشد آن دختر خون‌آلودی که نیمه‌شبی از کنار خیابان پیدا کرد چنان دختر ارزشمندی بود که عاشقش شد و برای زندگی برگزید.
بغلش کرد و گفت که اگر می‌توانست تا روز عقد او را در اتاق خودش مخفی می‌کرد. ولی هورا دائم دور و بر نیلوفر بود و به خانه‌اش می‌رفت یا او را به خانه‌ خودشان می‌برد و هونر کلافه نمی‌توانست نیلوفر را برای خودش داشته باشد. به او گفته بود که اگر دوست دارد به خانه‌ی برادرش بروند و از او و عموها و عمه‌هایش برای مراسم دعوت کنند. نیلوفر دو دل بود و اندیشید که شاید حضور برادر و فامیلش، در کنارش خوب باشد و مقابل فامیل هونر تنها و عجیب به نظر نیاید. ولی وقتی به یاد آورد که آنها کمکش نکردند و در نتیجه به دام عبدی و منفرد افتاد به شدت منزجر شد و تنها و بی‌خانواده بودن را ترجیح داد.
_آیا تو از اینکه من مقابل فامیلت تنها و بی‌کَس باشم ناراحت میشی؟
_نه، برای من فقط خودت مهم هستی. حرف و کنجکاوی دیگران اصلا برام اهمیت نداره
_پس نمیخوام دعوتشون کنم و رابطه داشته باشم باهاشون

هونر پیشانی او را بوسید و گفت
_باشه نیلوفرم، هر طور که راحتی

بالاخره روز عقد فرا رسید و هیجان نیلوفر و هونر دیدنی بود. زن‌های خانواده نیلوفر را به آرایشگاه خودشان بردند و هونر طرحی به شاهین داد و جایگاه خیلی زیبایی از گل برای عروس و داماد در راس پذیرایی بزرگ خانه‌شان درست کردند. جایگاهی که هونر می‌دانست نیلوفر عاشقش خواهد شد.

ساعت ۴ بود که هورا زنگ زد و گفت آماده هستند و هونر دنبال نیلوفر برود. در آینه نگاهی به خودش کرد، آماده بود، شال دور کمرش را مرتب کرد و از ادکلنش به گردن و سینه‌اش زد و از اتاق خارج شد. در لباس کوردی با آن قد بلند و هیکل ورزیده خیلی رشید شده بود و پدرش دستی به شانه‌اش زد و دعا کرد که خدا از چشم بد حفظش کند.

مقابل آرایشگاه زن‌ها سوار ماشین‌های هەڵۆ و سوران، شوهر ارینا، می‌شدند و فقط نیلوفر بود که هنوز در آرایشگاه بود. مادر و خواهرانش با دیدن هونر در لباس دامادی قربان صدقه‌ی تیپ و جذابیتش رفتند و هورا با شیطنت گفت
_خوشتییییپ… مواظب باش وقتی نیلوفر رو دیدی غش نکنی فقط

چشمکی زد و گفت
_یانی انقدر زشت کردین عروس من رو؟

هورا ضربه‌ای به بازویش زد و گفت
_نخیر از خوشگلیش غش نکنی، بدجنس

هونر خندید و او رفت تا نیلوفر را صدا بزند. نیلوفر برای آخرین بار در آینه‌ی قدی آرایشگاه به خودش که در لباس زیبا و گرانقیمت کُردی خیلی خوشگل شده بود نگاه کرد و به سربند و فرق‌بند زیبایی که سکه‌های کوچک طلایش روی پیشانی‌ و موهایش آویزان بود دست زد. هدیه مادر هونر بود و گردنبند طلای سنگین دور گردنش را هم از پدر هونر هدیه گرفته بود. مادربزرگ دستبند خیلی شیکی که روی دستش را می‌پوشاند و چند انگشتر هم ضمیمه‌اش بود به او هدیه داده بود و دختر در تلالوء طلایی و صورتی واقعا زیبا و درخشنده شده بود.
عاشق هر جزء لباسش و اکسسوری‌های کوردی‌اش بود. پیراهن صورتی بلند، تور گلدار و درخشان رویش که دور شانه‌ها و سینه را در بر گرفته بود، شلوار دمپا کشی و کفش‌های سفید پاشنه‌بلندش، و شال ضخیم صورتی دور کمرش. کاملا آماده بود و با هیجانِ دیدنِ هونر سمت در قدم برداشت.
هونر مقابل آرایشگاه ایستاد و چند ثانیه بعد نیلوفر در حالیکه شنل سفید پشمی روی دوشش بود بیرون آمد.
چشمانش از دیدن هونر با آن لباس چراغانی شد و هونر غرقِ زیباییِ او دستش را گرفت. چشم‌های درشت سبزش با آن آرایش مسحورکننده شده بود و موهایش را که چند تکه دلبرانه روی صورتش انداخته بودند نگاه کرد و گفت

_زیباتر از ماه شدی نازنازِ هونر… تو باید کورد میشدی، با این لباس و سربند زیبایی‌ت چندین برابر شده و تمام وجودم میخواد چشم بشه برای تماشات

نیلوفر هم از دیدن قد و بالای بلند و هیکل جذاب هونر در لباس کوردی و موهای خوش‌فرم و ته‌ریش مرتبش قند توی دلش آب شد و گفت
_توام خیلی جذاب شدی، چقدر لباس کوردی بهت میاد، دلم رفت برات

عاشقانه همدیگر را نگاه می‌کردند که سروه خانم از داخل ماشینِ هەڵۆ گفت
_سرده مریض میشین، برین توی ماشین

فیلمبردار سمت ماشین هدایتشان کرد و هونر در را برای نیلوفر باز کرد و خودش پشت رل نشست.
تا رسیدن به آتلیه عکاسی چشم از هم برنداشتند و عکاس عکس‌های خیلی قشنگی از آنها گرفت و زیباترین نگاه‌هایشان و روزشان را ثبت کرد. وقتی تنها شدند هونر دستش را روی کمر نیلوفر که با آن پیراهنِ صورتی جذب و شال پایین‌تر از کمرش، باریکی‌اش مشهودتر از همیشه بود گذاشت و گفت
_قوس کمرت دلم رو می‌بَره بووکه شووشه

نیلوفر با خجالت ریز خندید و هونر آرام گوشه‌ی لبش را بوسید.

صدای شادی و موزیک کُردی از حیاط به گوش می‌رسید که با استقبال شادِ مادر و خواهران و مادربزرگ هونر و چند زن و دختر که نیلوفر آنها را نمی‌شناخت ولی با شوق و مهربانی نگاهش می‌کردند وارد خانه شدند. مادربزرگ شادتر از همه بود و مدام قربان صدقه‌شان می‌رفت و چشمهایش اشکی می‌شد.
هونر بغلش کرد و زن پیر را که در لباس مشکی و فاخر کوردی شیک شده بود بوسید. نیلوفر هم بغلش کرد و از زیبایی خودش و لباسش تعریف کرد و مادربزرگ چند ثانیه او را به آغوشش فشرد. پەرگوڵ کوچک که با لباس پرنسسی صورتی خیلی دوست‌داشتنی شده بود، دوان دوان سمت نیلوفر آمد و دامنش را بغل کرد و گفت
_عروووس

نیلوفر خم شد بغلش کرد و گفت
_چقدر خوشگل شدی عروسک

هەڵۆ جلو آمد و دخترش را بغل کرد تا زیر دست و پا نباشد. هونر برادرزاده‌اش را بوسید و آرزو کرد به زودی دختری داشته باشد. دخترکی با چشمهای درشت زمردی.

تعداد مهمانان زیاد نبود و حدود سی نفری میشد؛ که شامل خانواده‌‌های عمو و عمه‌ و دایی و خاله هونر بود. نیلوفر با شوق لباس‌های رنگارنگ و زیبای زنان را نگاه می‌کرد. سروه خانم لباس آبی تیره، ارینا لباس نارنجی و هورا لباس سبز زیبایی به تن داشتند و برای نیلوفری که عاشق رنگ بود، فامیل شدن با کُردهایی که از بچگی هم دوستشان داشت، لذتبخش بود.
مهمانانی که با کنجکاویِ دیدن دختری که هونر به نیان ترجیح داده بود آمده بودند، با دیدن نیلوفر به او حق دادند و با تحسین و شیفتگی عروسِ هونر را که از سروه خانم شنیده بودند اصالت تُرک دارد، نگاه می‌کردند.
نیلوفر که کنار هونر و میان کف زدن‌ها و شادی بقیه قدم برمی‌داشت، با دیدن جایگاه عروس و داماد سر جایش میخکوب شد و به آنهمه گل و زیبایی خیره ماند.
کاناپه دو نفره‌ی سفیدی مقابل پرده‌ی سفید و سرتاسری پذیرایی گذاشته بودند و اطرافش طاقِ دایره شکل بزرگی که دورش را با گل‌های صورتی و بنفش و سفید پوشانده بودند قرار داشت. روی زمین و اطراف کاناپه چندین شمعدان بلور و نقره و آبشارهایی از گل‌ پُر بود. نورپردازی و گل‌هایی که از طاق آویزان بودند حالتی شاعرانه و بهشت‌گونه به فضا داده بود و نیلوفر در حالیکه چشمهایش ستاره‌باران شده بود رو به هونر گفت
_چقدررر زیباست… انگار که دروازه‌ی بهشته

هونر دستش را فشرد و گفت
_بله، دروازه‌ای که کمی بعد، از اونجا وارد بهشت زندگی دو نفریمون میشیم

نیلوفر با عشق نگاهش کرد و وقتی در جای خود، کنار هم نشستند و عاقد خطبه‌ی عقد را خواند، نیلوفر آهسته بله گفت و هونر عاشقانه او را نگاه کرد و دستش را در دست گرفت. نیلوفر با تمام احساسش به هونری که ناجی‌اش بود، بعد عشقش شد و اینک شوهرش شده بود نگاه کرد و چشم‌های درشتش پر از اشک شد. باور اینکه در زندگیِ تاریک و تلخش چنین شفقی زده و خوشبختی در قالبِ مرد جوانی به نام “هونر” او را به آغوش کشیده، هنوز هم برایش سخت بود. حرفی برای بیان احساسش به هونر پیدا نکرد و فقط با چشمانی که از اشک می‌درخشید نگاهش کرد. سکوت گاهی قوی‌ترین و عمیق‌ترین جملات را در خود نهفته دارد.
هونر سرویس برلیان بسیار شیکی به نیلوفر داد، و او هم یک ساعت گرانقیمت برند سواچ به هونر هدیه کرد. با پولی که در بانک داشت توانسته بود حلقه و ساعت برای هونر بخرد و با باقیمانده‌اش می‌خواست چند تکه هم که شده چیزی به عنوان جهیزیه بخرد و دست خالی به خانه‌ی هونر نرود. می‌توانست کار کند و اقساط آن وام را بپردازد.
هونر دوست نداشت نیلوفر پولش را خرجِ او و یا جهیزیه کند ولی برای حفظ عزت نفس دختری که خوب می‌دانست چقدر مغرور و از دست خالی بودنش غمگین است، چیزی نگفت و گذاشت آن طور که دوست دارد عمل کند.

پدر هونر اولین نفر بود که تبریک گفت و پیشانی عروسش را بوسید. تمامِ فامیل با خوشرویی به آنها تبریک گفته هدیه‌هایشان را تقدیم کردند به جز دایی و زن‌دایی که بی‌میل آمده بودند و اگر مجبور به حفظ ظاهر نبودند مثل دخترشان نیان قدم به عقد هونر نمی‌گذاشتند. بدون لبخند و با اخم کادویشان را دادند و تبریکی گفتند. سروه خانم برای دختر برادرش نیان، ناراحت بود ولی در این مدت مِهر نیلوفر به دلش افتاده بود و عروس ظریف و دوست‌داشتنی ایرانی‌اش را دوست داشت. هونر به خاطر رفتار دایی و زن‌دایی‌اش نگاه معنی‌داری به مادرش کرد و او چشمانش را بسته و باز کرد و دست هونر را فشرد، به معنی “مهم نیست ناراحت نشو”
هونر رو به نیلوفر که او هم متوجه اخم آن دو نفر شده بود گفت

_داییم و خانمش بودن
_پدر و مادر نیان؟

هونر آهسته سری تکان داد و نیلوفر غمگین گفت
_کاش اینجوری نمیشد. دلم نمی‌خواست باعث کدروت بشم

هونر دستش را پشت کمر او گذاشت و گفت
_این چه خودخواهی و رفتاریه که اینا دارن! من حق نداشتم عاشق بشم؟

نیلوفر حس کرد که هونر از رفتار دایی و زن‌داییش ناراحت است و سعی کرد حرفی بزند و ناراحتی‌اش را کم کند.
_نباید انتظار داشت واکنش هر کسی شبیه واکنش‌های ما باشه. به نظر تو اونا نباید اینطور رفتار میکردن، ولی به نظر اونا این رفتار مناسبه. واکنش‌ها و رفتار ما نتیجه‌ی تربیتمون و طرز بزرگ‌ شدنمون هست. خانواده‌ی من با خانواده‌ی تو فرق داره. اتفاقاتی که در طول زندگی من افتاده و رفتار و شخصیتم رو ساخته با اتفاقات زندگی تو فرق داره. چطور میشه انتظار داشت که من و تو به یک مساله شبیه هم واکنش نشون بدیم؟ همه همینطورن. سعی کنیم هر کسی رو همونطوری که هست بپذیریم و انتظار نداشته باشیم شبیه ما باشه. پس ناراحت نشو دیگه دردت له گیانه‌م

هونر با عشق و تحسین نگاهش کرد و گفت
_چشم. عشقِ هونر. فدای کوردی حرف زدنت بشم

همان لحظه عموی هونر آمد و عروس و داماد را به آغوش کشید و با خنده به شانه هونر زد و گفت
_بالاخره دختری که بتونه تو رو راضی به ازدواج کنه پیدا کردی. عروسمون زیباست، به برادرزاده رشید و خوشتیپم میاد

هونر با لبخند نیلوفر را نگاه کرد و گفت
_ذات و درونش از صورتش هم زیباتره عمو جان
_قطعاً همینطوره. خوشبخت باشین

نیلوفر محجوبانه تشکر کرد و زن‌عمو که زن چاق و دوست‌داشتنی‌ای بود هدیه‌شان را داد و نیلوفر را بوسید.
مراسم عقد و مهمانیِ بعدش به خوبی و خوشی گذشت و برای نیلوفر یکی از زیباترین بخش‌هایش صف بستن و رقص کوردی‌شان (هه‌لپه‌رکی) با هونر بود. از بچگی این رقص را بلد بود و در عروسی‌های کوردی در مهاباد و سقز شرکت کرده و با دوستان خانوادگی‌شان رقصیده بود. هەڵۆ که احساسش به نیلوفر عوض شده بود و رفتارهای شیرین و مهربان او را دوست داشت دست هونر را گرفت و در اول صف (سه‌رچوپی) قرار گرفت. نیلوفر دست در دست هونر، به او چسبیده بود و با شادی زایدالوصفی هماهنگ با حرکات آنها تکان می‌خورد و هەڵۆ دستمالی را با شوق و شادی در هوا می‌چرخاند. از نگاه به آنها لذت برد و اندیشید که خوشبختی همین است.

زنان فامیل از سروه خانم در مورد اینکه چرا هیچ قوم و خویش نیلوفر در مراسم حضور ندارد سوال کردند و او گفت که مادرش به تازگی فوت شده و بیشتر فامیلش خارج هستند. او هم مثل هونر فهمیده بود و تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که نیلوفر پسرش را خوشبخت و خوشحال کند، و کاری به فامیلش نداشت.

آخرِ شب هونر عروسش را، به بهانه‌ی اولین شب ازدواج و محرمیت، به خانه‌ی خودش برد و موقع خداحافظی، مادرش به نیلوفر گفت
_بعد از این تو دخترِ این خانه هستی. به جای تنها موندن، زیاد بیا اینجا و پیش ما بمون

نیلوفر از مهربانی مادر هونر، که بعد از این او هم باید مادر صدایش می‌کرد احساساتی شد و بغلش کرد.
_چشم میام

هونر از اینکه نمی‌توانست قبل از عروسی رسما نیلوفر را به خانه‌ی خودش منتقل کند ناراضی و کلافه بود ولی می‌دانست که دور از چشم بقیه بعضی شب‌ها او را که زن رسمی و شرعی‌اش بود، خواهد دزدید و کنار خودش نگه خواهد داشت.

در مسیرِ خانه‌، هر دو از شادی و خوشبختی لبریز بودند و هونر لحظه‌ای دست نیلوفر را رها نمی‌کرد.
نیلوفری که در خلال شادی عمیقش به خاطر اولین شب ازدواجشان، کمی نگرانی و استرس داشت ولی نمی‌خواست هونر متوجه بشود. با توجه به تجربه و زخم‌هایی که از رابطه جنسی در ذهن و جسمش داشت، می‌ترسید هنگام رابطه و سکس نتواند مثل یک دختر عادی به شوهرش لذت بدهد. می‌ترسید بدنش را منقبض کند و یا ناخودآگاه رفتاری انجام دهد و هونر را دلسرد کند. در حالیکه دسته‌گل کوچک را در دستانش می‌فشرد سعی کرد آرام و عادی به نظر برسد.
به خانه که رسیدند، نیلوفر به اولین باری که قدم به این خانه گذاشت فکر کرد. نیمه‌شبی که خونین و مالین و در اوج سیری از زندگی، با دستان قدرتمند هونر از میان گردابِ بدبختی بیرون کشانیده و رهانیده شد. و امشب با لباس عروس کُردی دست در دست همان جنگجوی خوب وارد این خانه می‌شد. اندیشید که زندگی و سرنوشت، عجیب و غیرقابل پیش‌بینی است.
با هم مقابل آینه ورودی ایستادند و چند دقیقه توی آینه عاشقانه همدیگر را نگاه کردند.
_مالِ من شدی بالاخره… عشق‌نازِ هونر… نازنازِ هونر
_و تو هم مالِ من… مردِ جنگجوی کوردم

نیلوفر با لباس صورتی کوردی و آن سربند طلایی سکه‌ای به قدری زیبا شده بود که هونر از تماشا کردنش سیر نمی‌شد.
_چه آرزوی زیبایی در باخچه دلم کاشتم

چانه‌اش را روی شانه دختر گذاشته و از پشت بغلش کرده بود و هر دو در آینه به هم زل زده بودند. نیلوفر لبخندی زد و دستانش را روی بازوهای هونر که به دور تنش پیچیده بود فشرد و آهسته نام صاحب قلبش را زمزمه کرد.
_هونر… زندگیِ من
_نازناز زیبایی‌ت مثل قلبم می‌تپد

تپش قلب هونر را روی کتفش حس می‌کرد. به پشت برگشت و رو در رو با او ایستاد. دستهایش را دور گردن هونر حلقه کرد و گفت
_انقدر دوستت دارم که هیچ زنی هیچ مردی رو از ابتدای آفرینش اینقدر دوست نداشته
_و من می‌پرستمت

لب‌هایشان که روی هم نشست، انگار هرگز سرنوشتی به این زیبایی برای کسی نوشته نشده. به همدیگر آمیخته شدند و طولانی‌تر از همیشه، عطشناک‌تر از همیشه لب و دهان هم را بوسیدند و از جام عشق کام گرفتند.
دست‌هایشان روی بدن همدیگر همچون غریقی که به تکه‌ای چوب وسط اقیانوس چنگ می‌زند، محکم چفت شده بود و قلب‌هایشان به اندازه خورشید گرم بود.
هونر برای اولین بار او را به اتاق خوابش و روی تختش برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.5 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ژیله‌مو
ژیله‌مو
9 ساعت قبل

مهرناز جون پارت آخرو بدههههه

♡♡♡♡
♡♡♡♡
19 ساعت قبل

چقدر دلم میخواست مثل قدیم حالِ جسم و روانم خوب بود.بتونم نظر بدم.تحلیل کنم.یادته آهیرو قبلِ نوشتن و پارت گذاریش چی بهت گفتم؟! یادته کامنتهای طولانیم؟یادته اونی که هر بار یکی میشد و با یک اسم میومد ،بعدِ سقطِ بچه م و تصادفِ مامانم چیا گفت؟این روزا وقتی یادم میفته همونقدر دلم میشکنه و گریه میکنم.حس میکنم نمیتونم ببخشمش هیچوقت .چون در بدترین برهه از روزاگار زندگیم رو دروغ و اکشن و قصه تعببر کرد.فکر کنم هرگز سختی نکشیده بود.اون بچه اگه بود من الان حالم این نبود💔راستی چرا من از روزِ اولِ این رمان فکر میکنم این نیلوفرِ خیالی درونِ تو زندگی میکنه جزیره؟! یا شایدم در وجودت حلول کرده.و یا اینکه …………………فک کنم گرفتی چی میخوام بگم و حدسم چیه.و اینم بگم رسیدنها و وصال همیشه قشنگ نیست.گاهی در فصل و فراق بمونی و بسوزی بهتر از وصال و سوختنِ…..اما آدما حکمتشو نمیدونن .میخوان تجربه کنند و ببشتر بسوزن❤️‍🔥❤️‍🩹

همراه
همراه
پاسخ به  Ebham
9 ساعت قبل

پس منم درست حدس زدم
برخلاف دوست عزیزمون من موافق فراق نیستم….
امیدوارم یه روزی همینجا خبر خوب بشنویم…
تنها زیستن “تن” ها رو بیچاره میکنه…
خصوصا چشم انتظار و منتظر باشی…

♡♡♡♡
♡♡♡♡
پاسخ به  همراه
5 ساعت قبل

نه عزبزِ دلم من هرگز موافقِ فراق و دوریِ عشق نبودم نیستم.اونم منی که از روزی که متولد شدم معشوقم عاشقم شد و عاشفم کرد و معشوقش شدم و در ۱۷ سالگی به اوج پرستشش رسیدم و پنج سال ازم دور شد و در ۲۲ سالگی بعد از هزار جور پنهانکاری و…………………………….
و حالا کنارشم و خیلی دورم.نه دل و توان رفتن دارم و نه پای موندن.تبدیل شدم به یک پرنده پر و بال شکسته و بسته و اسیر……….
ولی روزگار به بدترین شکل سوزوندم. اما برای جزیره م کاخِ آرزوها رو میخوام که اون بشه ملکه اون قصر…

♡♡♡♡
♡♡♡♡
پاسخ به  Ebham
5 ساعت قبل

از قبلِ اینکه شروع کنی حست کردم…
حدس که کمترین بود.
میدونی جزیره من همونقدری که خدا ظاهرمو این شکلی آفرید که نتونست دل بکنه و رسید به خواسته اش.همونقدرم دلم رو پاک بیش از حد عاطفی و شکننده و مهربون آفرید که هیچوقت ناراحتی دیگران رو نتونستم تحمل کنم و شدم کسی که بدیرها رو کردن و من با سکوت و مظلومیتم باعث شدم بیشتر بتازونن.توام شبیه من بودی که حسم بهت نزدیک بود و شدی جزیره ی سبزِ دلم.اما من زیادی ضعیف و شکننده بودم ولی از فرطِ تنهایی و سختیها از همون بچگی یه کوه ساختم برا خودم از صبوری و امید و که خودمو پشنش پنهان کردم.از هم پاشیدگی جسم وروانم باعث شد از اون پشت بیام بیرون و بمیرم.ولی با ظاهری زنده…خدا که منو نخواست .ولی ازش میخوام دنیا از خلاء خارج بشه روزی و حباب این دردها بشکنه و آرزوهات از روءیا رو به نورِ دلت ریزش کنه و عشق رو زندگیت سایه ی طلائیشو پهن کنه و ناجِ گلهایی از بهشت رو موهای قشنگت با دستهای پر مهرش بشینه.میدونی کیو میگم.خیلی سال و وقتِ که حوصله تایپ و حرف نداشتم.ولی برای تو حیف آرزوهایی که برات دارم رو نگم.💞💝

Ana
Ana
23 ساعت قبل

مهرناز انقدررر دلم ميخواد عروسياي كوردا رو برم كه خدا بدونه 😍 از همين لباساشونم بپوشمممم😍😍😍 وووييييي ، ..نيلوفر و هونر تو واقعيت باهم ازدواج كنن همين جمع يه عروسي راه بندازيمم🫠😂😍
من از همين سربندام دلم ميخواد 🤭😁 اخ ك چقدر كوردا عشقن 🤌🏻 لطفا يه پسر خوشتيپ كورد بدين من برم از اون هيكلي قدبلندا كه تو لباس كوردي مثل هونر هيبتي باشه هي قربونش برم هي قربونش برم 😂
هي بگم گيانم هناسكم قوربانت بم ، فعلا همينقدر بلدممم😂

آخرین ویرایش 23 ساعت قبل توسط Ana
ژیله‌مو
ژیله‌مو
پاسخ به  Ana
22 ساعت قبل

بابا ولمون کن خودمون دنبال شووریم😂
خدایی پسرای قشنگی داریمممم
جدی عروسیامون عالیه خددایی
خودم حال میکنم اصن
بگو مال و مینکم😂 یعنی همه زندگیم
مهرناز جونم مدلی شبیه لباس نیلوفر رو پیدا کنم برات؟

ژیله‌مو
ژیله‌مو
پاسخ به  Ebham
11 ساعت قبل

باشه ببینم پیدا میکنمش

Nazar
Nazar
1 روز قبل

مهرناز جون نمیشه امشب پارت اخر رو هم بزاری که تو خماری نمونیم ما🥲❤️

همراه
همراه
پاسخ به  Ebham
20 ساعت قبل

من فک می کم عوضش کردید…
چون این رمان رو قبلا تموم کرده بودید!!!!
گاهی فک میکنم شما بعنوان یه نویسنده دلتون نیومد پایان تلخ اون عشق توی ذهن ما بمونه
قطعا خدایی که خیلی مهربونتره قطعا محال ذهن شما رو به ممکن تبدیل میکنه
تردید ندارم
و خدایی که خیلی بزرگه
اگه این دو نفر مجردن و به هم دچار و مبتلان
خداوند راه های محال رو ممکن میکنه

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

وای چقدر طولانی و احساسی و قشنگ بوووودد خاااااداااا😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️
پارت بعد خوبه پر هیجانه🙈😉🤤😈😈😈😈
مهرنازی پارت بعدی رو بیزحمت حسابی پرملات کن🙈😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Ebham
1 روز قبل

😂😂😜

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
21 ساعت قبل

آخ جوووون😁😁😁 راحت باش مهرناز همه از من و تو آگاه ترن😅😅😅

P:z
P:z
1 روز قبل

ممنونمممم ازتون مهرناز جون😍😍💋
میشه عکس لباس نیلوفر رو اگه دارید بزارید؟خییییلی دلم میخواد ببینم

ژیله‌مو
ژیله‌مو
1 روز قبل

اوخییی چ قشنگگگ
عجب جایی تموم شدد😂🔥
وای مهرناز دلم عروسییی خواست این چه کاری بود تو کردییی
بچم اومده شهرمون عروسییی
وای خدا منم عروسی میخوا خیلی وقته نرفتممممممم
مرسی واسه قلم قشنگت دخترررر

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

خیلی قشنگ بود😍 ممنون مهرناز بانو😘

Ana
Ana
1 روز قبل

واي از قشنگي اين پارت چشام قلبي شدمهرناز😍😍😍😍 🫠🫠🫠
اي خدا عجب جايي تموم شدااا😈😂

مریم
مریم
1 روز قبل

ممنون مهرناز جان.همه چی عالی و به اندازه مثل همیشه.
چند پارت دیگه داریم؟

ژیله‌مو
ژیله‌مو
پاسخ به  Ebham
23 ساعت قبل

جدییی
من بعدش رمان دیگه ازت میخوامااا گفته باشمااااااا

ژیله‌مو
ژیله‌مو
پاسخ به  Ebham
11 ساعت قبل

مرسی

roya
roya
1 روز قبل

بوییییی هونرررر نیلوفرررر عروسی کردننننن ❤ ❤ ❤ ❤ 🥺 🥺
خوشحالمممممم🥰

الاهه
الاهه
1 روز قبل

کاش یروزی بیاد و بشه که همه دختران سرزمینم اینجوری عاشق بشن
من واقعا باخوندن این رمان به درک جدیدی از عشق رسیدم
امیدوارم یروزی ینفر اینجوری سرراهم بیاد و واقعن دوسم داشته باشه و اینجوری عشق بورزه…..

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط الاهه
دسته‌ها
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x