ضربان قلب نیلوفر از روی تورِ دور سینهاش به وضوح معلوم بود و هونر سربند طلا را از روی سرش باز کرد و روی دراور گذاشت. تور قسمت بالای لباس و شال دور کمر نیلوفر را هم باز کرد و لباس رویی (چوخه) خودش را هم درآورد و همه را مرتب کنار هم گذاشت. نینی رقصان چشمان نیلوفر شعلهور بود و گونههایش گل انداخته بود. هونر با پیرهن سفید مردانه و شال و شلوار مشکی کوردیاش و نیلوفر با پیراهن صورتی و شلوار ساتن زیرش مقابل هم ایستاده بودند و هونر دستش را گرفت و سمت تخت کشید و گفت
_بیا
نیلوفر از طرفی از عشق و خواستنِ هونر لبریز بود و از طرفی هم نگران بود که طی رابطه واکنش مناسبی نداشته باشد. نفسهایش سنگین بود که هونر روی تخت خواباندش و خودش کنارش دراز کشید. آرنجش را حایل سرش قرار داد و نیلوفر را که سر روی بالش سفید گذاشته بود نگاه کرد و گفت
_نزار برای زنش که در خانه راه میرفت گفته: «هرگز ندیده بودم ماه پابرهنه در خانهام راه برود» و من به تو میگم که هرگز ماه را روی تختم ندیده بودم
نیلوفر با قلبی مالامال از عشق، دستش را به صورت هونر کشید و گفت
_من زنی هستم که شاعرانهترین زندگی رو خواهم داشت
خم شد گونه و بینی و لب بالای نیلوفر را کوتاه بوسید و گفت
_چون خودت شعر هستی. روحت، پیکرت شعره و امشب میخواهم به قلمرو تنت قدم بگذارم
سرش را پایین آورد و گردن نیلوفر را بوسید. دختر چشمهایش را بست و آب دهانش را قورت داد. هونر نگاهش کرد و گفت
_مثل یک بره آهو رمیدی، چرا؟
نیلوفر ناراحت از اینکه هونر اضطرابش را فهمیده، سریع لبخند محوی زد و گفت
_نه عزیزم، تنم مور مور شد یک لحظه
_نه، نگران شدی
هونر متوجه حالتش شده بود و مجبور شد حسش را بگوید. با ناراحتی و بغض گفت
_جسم من یه مکانیزم انزجاریِ ناخودآگاه موقع لمس شدن و رابطه داره. از بس تحت فشارهای عصبی و روحی رابطهها رو تحمل کردم اینطوری شدم. الان میترسم بدنم به تو هم چنین واکنشی نشون بده و تو سرد بشی ازم
هونر دستش را از شقیقه برداشت و کامل کنار نیلوفر دراز کشید. محکم بغلش کرد و گفت
_اولا که من مطمئنم بدن تو عشق رو میشناسه و به لمس من واکنش منفی نمیده. دوما اگه بِده هم من سرد نمیشم ازت. انقدر منتظر میشم که عادی بشه. پس استرس نکش
اشک نیلوفر را پاک کرد و او گفت
_مثل همیشه آرومم میکنی. مثل همیشه
_درضمن، من امشب و چندین شب آینده با تو سکس نخواهم کرد نیلو. من با تو عشقبازی میکنم فقط
نیلوفر متحیر نگاهش کرد. فکر میکرد بعد از اینهمه انتظار و دوری، هونر حتما در شبی که مال هم و زن و شوهر شده بودند، با او نزدیکی بیشتر و رابطه جنسی خواهد خواست و این طبیعی بود.
_یعنی میخوای بعد از عروسی…
_نه، نه، من به این چیزها اهمیت نمیدم. تو همین الان زن شرعی و قانونی من هستی و حلالِ همدیگه هستیم. اگه نمیخوام باهات رابطه کامل داشته باشم فقط به خاطر اینه که میخوام بهم عادت کنی. میخوام زمانی از آخرین مرزت رد بشم که تمام زخمهات رو با بوسههام ترمیم کرده باشم و خودت من رو با همه سلولهات به تنت دعوت کنی
چشمان نیلوفر از اینهمه خوبی و احساس و اصالت هونر پر از اشک شد و صورتش را در سینهی او فرو برد و در آغوشش جمع شد.
_چقدر اصیل هستی، چقدر خوبی هونر
خالِ روی گردن و خالِ روی شانهی نیلوفر را نرم و طولانی بوسید و زمزمه کرد
_وأستوصوا بذواتِ الشـاماتِ غزلاً
(و با خال میشود معاشقه کرد)
نیلوفر دیگر اینهمه حس و عشق را تاب نیاورد و با حرارت لبهایش را به لبهای هونر چسباند و طوری بوسیدش که هر دو داغ شدند و به قول هونر از بوسه تورکی و کوردی گذشت و به بوسه فرانسوی رسید.
وقتی با لب و دهان متورم و قرمز شده، نفس زنان از هم جدا شدند هونر گفت
_آدم خواری بد دردی هست نازناز هونر
نیلوفر با خجالت خندید و دستهایش را روی صورتش گذاشت و گفت
_بوسیدن رو از خودت یاد گرفتم
هونر که عاشق خجالت او بود دلش برایش ضعف رفت و با حرکت سریعی او را روی بدن خودش کشید و دستهایش را دور تنش حلقه کرد.
_وقتی خجالت میکشی میتونم درسته قورتت بدم
نیلوفر که برای اولین بار، اینقدر نزدیک و کاملا روی بدن هونر خوابیده بود سرخ و سفید شد و گفت
_چرا منو آوردی این بالا؟
با شیطنت گفت
_پوزیشن ما فعلا همین خواهد بود. تو بالا من پایین
هونر خیلی به زخمهای نیلوفر دقت و توجه میکرد و نمیخواست کوچکترین حرکتی بکند که یادآور آن متجاوزان باشد. تجاوز و زورگویی جنسی، اکثرا در حالتی رخ میدهد که مرد روی زن باشد و هونر میخواست فضایی برای نیلوفر بسازد که در آن اثری از غلبهی مردانه نباشد.
دو ساعتی با بوسه و نوازش و شوخی روی تخت ماندند و بعد هونر گفت که هر دو خسته هستند و بهتر است لباس راحتی پوشیده و بخوابند. خودش پشت در کمد لباسهایش را درآورد و شلوارک و تیشرتی پوشید و نیلوفر هم آرایشش را شست و در گودی پشت در، لباسش را با یک بلوز و شلوار ساتن قرمز عوض کرد. دو دل بود که از لباسخوابهای دکلته و سکسی که روز خرید، هونر با شیطنت انتخاب کرده بود بپوشد یا نه. با اینکه این آدم قبلا او را برهنه دیده و در حمام شسته بود ولی هر چه کرد دید خجالت میکشد و فعلا همین لباس خواب نرم و پوشیده بهتر است.
هونر او را نگاهی کرد و در حالیکه به بازویش روی بالش اشاره میکرد گفت
_بیا اینجا
نیلوفر چراغ را خاموش کرد و رفت روی تخت و سرش را روی بازوی او گذاشت و در آغوشش خزید. هونر گفت
_اولین باره دارم با لباس میخوابم
_یعنی چی؟
_یانی همیشه لخت میخوابم
نیلوفر با خنده معذبی گفت
_خب به خاطر من اذیت نشو. یا لباساتو دربیار یا من برم توی اتاق مهمون بخوابم
هونر محکمتر بغلش کرد و گفت
_این فکر رو که حتی یک شب توی اتاقی جدا از من بخوابی از سرت بیرون کن. در مورد لخت شدن هم کمکم هردومون لخت میشیم. کمکم
نیلوفر ریز خندید و با گونههای صورتی در سینهی هونر مخفی شد. چقدر زندگی با او عاشقانه و زیبا بود…
صبحی که دیده کنار معشوق به روشنی آفتاب باز شود، زیباترین صبح است. نیلوفر قبل از هونر بیدار شد و وقتی میان خواب و بیداری وجود هونر را کنارش حس کرد و ذهنش ازدواج و زن و شوهر شدنشان و روی تخت در آغوش او خوابیدن را پردازش کرد، مثل این بود که دنیا را به او داده باشند. ناخودآگاه لبخندی زد و ساکت و بیحرکت هونرِ آرام خفته را تماشا کرد. مردها در خواب شبیه بچهها میشوند و نیلوفر در حالیکه ته دلش قربان صدقهاش میرفت سعی کرد بیدارش نکند و بگذارد آسوده بخوابد.
موهای کوتاه، ابروهای کشیده، بینی خوشفرم مردانه و لبهای قشنگش را جزء به جزء نگاه کرد و ناخودآگاه نگاهش به گردن و موهای نرم روی سینهاش که تا استخوان ترقوهاش آمده بود و از زیر یقه تیشرتش مشخص بود افتاد. هیچوقت او را بدون بلوز و پیرهن ندیده بود و ذهنش با این افکار مشغول بود که هونر حرکتی کرد و کمکم چشمهایش را باز کرد.
نیلوفر سریع خودش را جمع و جور کرد، انگار که هونر میتوانست افکارش را بخواند و بداند که او دارد به شکل بدنش فکر میکند.
هونر خوابالود و مخمور گفت
_بوی گل یاس میخوره به بینیم. این گل خوشبو کیه توی تخت من؟
و نیلوفر را بغل کرد و دستهایش را زیر شومیز ساتنش برد و پهلوهایش را قلقلک داد. نیلوفر از خنده جمع شد و هونر گردنش را بوسید و گفت
_چقدر زندگیم با تو زیبا شده. چقدر حیف که اینهمه سال نداشتمت
دومین صبحانهای بود که با هم و در خانه هونر میخوردند و اینبار هر دو با هم آماده کردند. هونر گفت که به مغازه نخواهد رفت و دلش میخواهد امروز را در خانه بماند و فقط زنش را بغل کند.
********
((ترمیم))
در طول روز کسی مزاحم خلوتشان نشده و به خانه هونر نیامده بود و فقط مادرش یک بار زنگ زد و احوالپرسی کرد.
_مادرم دوستت داره ها. سفارش کرد که باعث اندوهت نشم
نیلوفر از سفارش و مهربانی آن زنِ کمی چاق و زیبای کورد که گاهی در خانه لباس کوردی میپوشید و نیلوفر با علاقه او و مادربزرگ را که همیشه لباس محلی تنش و سربندی روی موهای سفیدش گره میزد، نگاه میکرد، احساساتی شد و گفت
_عمرشون طولانی و سلامت باشن. وقتی هەڵۆ گفت مادرت من رو نمیخواد و دلش شکسته، هرگز فکر نمیکردم روزی دوستم داشته باشه
_تو رو نمیشه دوست نداشت
فکری که در ذهن نیلوفر دائم عذابش میداد به زبانش جاری شد و گفت
_ولی اگه گذشته و زندگیمو بدونه ازم متنفر خواهد شد
هونر گوشه ابرویش را بوسید و گفت
_اولاً که گذشته هر کسی به خودش مربوطه و قرار هم نیست خانواده من در مورد گذشتهت ازت بپرسن. ثانیاً هیچکس از دختر نجیبی که بهش تجاوز شده متنفر نمیشه. تو با پسرها دنبال هوی و هوس نرفتی، حتی وقتی دخترانگیت رو به زور ازت گرفتن بازم دنبال کثافت نرفتی. نیلوفر من وقتی پیدات کردم تو گرسنه بودی و همون دو بسته مرغ توی یخچالت رو هم برای مادرت میپختی. در حالیکه اگه ذاتت اهریمنی بود از بدنت و زنانگیت هم پول درمیاوردی هم هوسبازی میکردی، مادر بیمارت رو هم رها میکردی
نیلوفر با چشمهای مظلوم و غمزده نگاهش میکرد و هونر بغلش کرد و گفت
_من به تمام زوایای شخصیتی و روح تو دقت کردم و عاشق روشناییت شدم. دیگه به خودت به چشم بد نگاه نکن
صبح تا غروب را همه جای خانه در آشپزخانه، در هال، در اتاق خواب، به هم چسبیده و با آغوش و بوسه گذراندند و وقتی خورشید پایین رفت و خانه تاریک شد روی تخت دراز کشیده بودند. هیچ دورانی در زندگی قشنگتر و شیرینتر از اولین روزهای وصال یک عاشق و معشوق نیست.
هیچکدام اقدامی برای روشن کردن چراغ اتاق نکردند و در حالیکه خیلی نزدیک به هم سرشان را روی بالشت گذاشته بودند، در تاریکی به چشمان هم زل زدند. نفسشان روی صورت هم پخش میشد و هونر زمزمه کرد
_نَفسم با نَفسهات یکی شده… چقدر دوستت دارم
نیلوفر گوشهی لب هونر را بوسید و گفت
_من عاشقتم… نه، بالاتر از عشق
_میخوام تمام بدنت رو ببوسم و شراب درونت رو سر بکشم
قلب و گونههای نیلوفر گر گرفت و با لذت انگشتانش را در انگشتان هونر قفل کرد. هونر موهایش را بوسید و بعد ابرویش را. گونهاش را و بعد لبش را. چانهاش را و بعد گردنش را. در استخوان ترقوهاش بیشتر مکث کرد و بارها آنجا را بوسید. نفسهای نیلوفر تندتر شده بود و با هر بوسهی هونر و از لذت لبهای گرم او روی پوست تنش میمُرد. هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بود و زمزمه کرد
_هرگز فکرشو نمیکردم بوسه اینقدر آدمو مست کنه
هونر سرش را بالا آورد آرنجش را حائل سرش کرد و گفت
_توی کتاب بر باد رفته یه دیالوگی هست که رت باتلر موقع خواستگاری از اسکارلت بهش میگه “تو تا به حال با یک مرد نبودی، یک مرد واقعی تو رو نبوسیده. اولش با یک بچه ازدواج کردی و بعد با یک پیرمرد” داستانِ توام همینه. تو هرگز نبوسیدی و بوسیده نشدی، هرگز از لذت سکس لبخند نزدی، تو با حرکتهای اون کثافتها فقط شکنجه جنسی شدی. تو با یک مرد واقعی نبودی هیچوقت
نیلوفر اندوهگین تایید کرد و هونر اجازه نداد اندوه جای مستی و مخموریِ دقیقهای پیشش را بگیرد و با شیطنت لب پایین او را مکی زد و گفت
_اینقدر ببوسمت که طپش قلبم کاسۀ شیشهای سینهام را بترکاند
قلب نیلوفر قیلی ویلی رفت، سرخ و سفید شد و لبخندی زد. هونر کلید چراغ خواب روی پاتختی را زد و نور خفیفی اتاق تاریک را نیمه روشن کرد. یقهی بلوز نیلوفر را به یک طرف کشید و شانهاش را بوسید. بعد بازوهایش را و مچ دستهایش را آرام و با طمانینه بوسید.
_خیلی میخواستم این رگهای آبی زیر پوست سفیدت رو ببوسم و نبضت رو با لبهام حس کنم
وقتی دکمههای بلوزش را باز میکرد قلب نیلوفر روی هزار زد و با نفسِ حبس شده حرکات هونر را تعقیب کرد. سینههای سفید و پُرش با سوتین زرشکی سفیدتر و دلرباتر دیده میشد و هونر خط وسط سینههایش را بوسید و بدون اینکه سوتینش را باز کند پایینتر رفت و شکمش و نافش را چندین بار بوسید. از تند شدن نفسهای نیلوفر به خوبی هیجانش را حس میکرد.
_اندامت خیلی زیبا و سکسیه. اون شب توی حموم با اینکه نظری بهت نداشتم ولی از زیباییت نفس کم آورده بودم
نیلوفر لبش را گزید و بدون حرفی فقط نگاهش کرد. هونر پایینتر نشست و دامن او را بالا داد و بالای زانوها و پشت زانوها و ساق پاهایش را عمیق و نرم بوسید.
_بدنت مثل پَرِ گل هست نازناز… مثل گلبرگ
نیلوفر که در خلسهی بوسهها و نوازش بینظیر هونر بود دستش را در جستجوی دست او دراز کرد و هونر دستش را گرفت و کنارش دراز کشید.
_با کارهات هوش از سرم میبری
_تنت رو با لبهام مُهر کردم… شبهای بعدی بیشتر خواهم بوسید… تمام بدنت رو… مثل کاشفی که سرزمین جدیدی رو به اسم خودش کشف میکنه و وجب به وجبش رو میگرده
در حالیکه با سرانگشتان ظریفش مستانه روی رگهای برجستهی ساق دست هونر خطوط فرضی رسم میکرد، لبخند زد و لالهی گوش او را با لبهای گرمش بوسید و گفت
_کریستف کلمب منی
هونر هم خندید و گفت
_ماژلان بهتر هست، کاشف هند و آفریقا
_توی قلبم، توی جسمم آتیشبازی به پا کردی مردِ جنگجو
و لبهای او را عاشقانه و با لطافت زنانه بوسید و همانطور که هونر خواسته بود رویش خیمه زد. از لذت لمس یکدیگر مست و نشئه بودند و نیلوفر تیشرت هونر را از سرش بیرون کشید. هر دو نیمه لخت بودند و نیلوفر به بازوهای سفت و عضلانی هونر نگاه کرد. اولین بار بود که بالاتنهاش را برهنه میدید. دستهایش را به بازوهای ورزیده و سینهی او کشید و تازه داشت میفهمید که یک زن از زیباییِ بدن یک مرد میتواند لذت ببرد. روی سینه لختش که بوی خیلی خوبی میداد خوابید و بیشتر از یک ساعت همدیگر را بوسیدند.
بین بوسه و لببازی نیلوفر زیر گوش هونر گفت
_من آمادهم که با هم باشیم… و میخوامت
ولی هونر در حالیکه لب و زبان او را میبوسید آهسته گفت
_هنوز نه
_ولی تو اذیت میشی
سینههایش را و بند سوتینش را لمس کرد و گفت
_کنترل من زیاده. همینجوری دارم ازت لذت میبرم
این عشقبازی و معاشقه ساعتها طول کشید و وقتی نیمههای شب نیلوفر با دو تکه لباس زیر در آغوش هونری که فقط یک شلوارک زیتونی به تن داشت افتاده بود، بدنشان بوی تن یکدیگر را میداد.
هونر نفسش را روی گوش نیلوفر پخش کرد و گفت
_انقدر نزدیک شو بهم و انقدر لمست میکنم که به تنم عادت کنی و خو بگیری. طوری که بدن خودت رو جدا از بدن من ندونی و خیلی راحت باهام یکی بشی
********
روز بعد هونر مجبور شد به خواست مادرش و هورا نیلوفر را به خانه پدری ببرد و آنها آن شب نیلوفر را آنجا نگه داشتند و محض خنده و بدجنسی هونر را روانه خانهاش کردند. هونر به بدجنسیشان خندید و مخفیانه به نیلوفر گفت که فردا شب این جدایی را جبران خواهد کرد. نیلوفر برای بدرقه تا پشت در رفت و هونر نگذاشت چراغ حیاط را روشن کند و پشت در بزرگ آهنی عمیق و طولانی و مخفیانه او را بوسید. نیلوفر ریز خندید و گفت
_یواشکی و مخفیانه چه میچسبه
هونر با هیزی و شیطنت گفت
_آرهههه
و وقتی برای آخرین بار محکمتر میبوسیدش هورا چراغهای حیاط را روشن کرد و سپنتا و پەرگوڵ با سر و صدا مثل حملهی سرخپوستها سمتشان دویدند. نیلوفر سراسیمه از هونر دور شد و صدای خندهی هەڵۆ و روژان و هورا را شنیدند و هونر بلند گفت
_خجالت بکشین، این جوجههای شلوغتون رو هم جمع کنین برین تو
هەڵۆ از آن طرف حیاط گفت
_تو خجالت بکش برو خونهت نصفه شبی نامزدبازی نکن
نیلوفر دست روی دهانش گذاشت و بیصدا خندید و هونر با تاسف سری به آنها تکان داد و رو به نیلوفر زمزمه کرد
_«آیا عشق مستانی چون ما به خود دیده است؟»
نیلوفر سرمست از ادبیات و زبان هونر دستش را روی گونه و ریش او گذاشت و گفت
_ندیده است
هونر دستش را بوسید و نیلوفر گفت
_تنها کسی هستی که زبانِ روح من رو بلدی. اگه همینطوری شعرگونه و هونرگونه با من حرف بزنی من حتی در هشتاد سالگی هم پیر نخواهم شد
هونر چشمهای سبز براقش را عمیق نگاه کرد و به پەرگوڵ که از بلوز نیلوفر آویزان شده بود خندید و گفت
_برم تا اینا بیرونم نکردن. شبت پر از ستاره درخت سیبِ من
نیلوفر با خجالت به خانه برگشت و خدا را شکر کرد که هەڵۆ و بزرگترها را دیگر ندید و همراه هورا به اتاق او رفتند.
نیلوفر پدر هونر را خیلی دوست داشت و با شوق پای حرفهای فیلسوفانهاش مینشست. حدس میزد هزاران کتاب خوانده باشد و مثل هونر وقتی حرف میزد از اطلاعات و بارِ ادبی غنیاش لذت میبرد. اردلان خان هم عروس ایرانیاش را دوست داشت و به همسرش میگفت که این دختر سرشار از مهر است و پسرشان را مثل یک وطن و مثل یک مادر، عمیقاً در آغوش گرفته و دوست خواهد داشت.
بعد از سه شب متوالی که هونر نیلوفر را در خانه خودش نگه داشته بود و با آمدن هورا این قضیه لو رفته بود، نیلوفر خجالتزده از دست هونر فرار کرد و به خانه خودش رفت تا بیشتر از این آبرویش پیش خانواده هونر نرود.
بلوز و شلوارک راحتی طوسی به تن داشت و مشغول آبیاری و صحبت با گلهایش بود که آیفون زده شد.
از همانجا که ایستاده بود تصویر هونر را در مونیتور دید و از ته دل لبخند زد. دوری یک روزه را تاب نیاورده و اینجا آمده بود. آبپاش را کناری گذاشت، صدای موزیک که از تلویزیون و ماهواره مرکزی ساختمان پخش میشد را کم کرد و دکمه آیفون را زد.
کمی بعد هونر با یک جعبه بزرگ شیرینی مقابل در واحد بود و نیلوفر خندان به او خوشامد گفت.
_در رفتی فکر نکردی پا میشم میام خونهت؟
_اینجا اومدنت بهتره. لااقل آبروم پیش خانوادهت نمیره که هر شب خونه توام
هونر کفشهایش را درآورد و وارد خانه شد و گفت
_تو دوست دخترم نیستیا، زنمی. چرا باید آبروت بره؟
در را بست و گفت
_چون نامزدیم فعلا. زشته خب هر شب هر شب. بهبه شیرینی هم که خریدی
هونر جعبه را به او داد و گفت
_نوش جونت بخور بقیهشم پخش کن توی ساختمون و بگو شیرینی ازدواجته و من شوهرتم
_چشم، شوهرم
هونر لپش را کشید و گفت
_یه مرد مسنّی هست هر بار منو میبینه چپچپ نگام میکنه. لازمه که بدونن
_درسته، مرسی که به فکر بودی
_برای این همسایه بالایی هم ببر. دختره اگه بهم نمیگفت رفتی سفر، از نگرانی و فکر و خیال میمُردم
نیلوفر با یک دست بغلش کرد و گونهاش را بوسید و گفت
_ببخشید که اذیتت کردم اونموقع
هونر سرش را خم کرد محکم و صدا دار لبهایش را بوسید و گفت
_اشکال نداره جبران میکنی
نیلوفر منظورش را از جبران میدانست و با خنده به آشپزخانه رفت تا شیرینی را در دیس بچیند و چای دم کند.
_هونر میگم اگه عاشق یه دختر قد کوتاه میشدی چیکار میکردی؟
_دیسک گردن میگرفتم از بس خم میشدم واسه بوسیدنش. ولی خدا رو شکر که عاشق یه دختر قد بلند شدم
_دور قد و بالات بگردم من… هناسهکهم
از پشت بغلش کرد و گفت
_یه روز نبودنت رو هم نمیتونم تحمل کنم نیلو
_منم. ولی کم مونده. عروسی بگذره یه عمر بیخ ریشتم
هونر ریش و گونهاش را به صورت نیلوفر کشید و گفت
_همینجا باش، بیخ ریشم
نیلوفر با خنده کتری را روی اجاق گذاشت و زیرش را کم کرد و گفت
_یه وقتایی آرزوم بود ریش و سیبیلت رو لمس کنم، ببوسم
_رسیدی به آرزوت؟
_بلهههه
_پس نوبت منه که به آرزوم برسم
نیلوفر دستش را گرفت و از آشپزخانه سمت هال و مبل تک نفری مخصوصشان برد و در حالیکه طبق عادت هونر روی مبل نشست و نیلوفر را روی پاهایش نشاند گفت
_تو که به آرزوهات رسیدی مارمولک
_یکیش مونده
_چی؟
_برای من برقص
نیلوفر خندید و پیشانیاش را به پیشانی هونر چسباند و گفت
_همیشه همینطور اغراق آمیز عاشقی کن و من رو بخواه هونر. من شیفته این اغراق و شدتِ عشق هستم
هونر لبهایش را شکار کرد و گفت
_حس واقعیم بهت همینقدر شدیده. و حالا میخوام رقصت رو تماشا کنم
نیلوفر با خجالت و خنده اشارهای به لباسها و سر و وضع سادهاش کرد و گفت
_آخه همینجوری یهویی و بدون فاز رقص چجوری برقصم؟
_اول برو یه لباس خوشگل بپوش منم توی این کانالا دنبال آهنگ شاد بگردم، فازش میاد
از کمدش پیراهن آلبالویی رنگ براق و کوتاه خیلی خوشگلی را که تازه به قصد دلبری از هونر خریده بود بیرون کشید و اتیکتش را جدا کرد و پوشید. لباس انگیزهاش را برای رقص تحریک کرد و موهایش را که تازه کوتاه کرده بود حالت داد. خوشبختانه هونر او را بدون آرایش بیشتر دوست داشت و دغدغهی همیشه آرایش داشتن نداشت و فقط کمی رژ همرنگ لباسش به لبهای پُرش زد و عطر محبوب و ملایمش را هم که اخیرا به عشق هونر همیشه استفاده میکرد به گردنش و مچهایش زد و از اتاق بیرون رفت. کفش نپوشید، میخواست پابرهنه برای هونر برقصد.
صدای موزیک شاد ایرانی از تلویزیون بلند بود و هونر مشتاقانه روی مبل نشسته و منتظرش بود.
نیلوفر با ادا و روی نوک پاهایش که با لاک تیره سفیدیاش بیشتر نمایان بود، در حالیکه میخندید جلو آمد و گفت
_آماده و در خدمتم پادشاه. خوبم؟
هونر با لذت سر تا پایش را نگاه کرد و گفت
_نفسگیر و وسوسهانگیز هستی
_خوووبه. خب بنوازید
هونر ولوم تلویزیون را بیشتر کرد و گفت
_برقص برام کولی زیباروی من
آهنگ شاد و عشوهای “کوکِ کوکه حالم” از سینا درخشنده بود و نیلوفر با قر و ناز در حالیکه نگاهش را به نگاه خیرهی هونر دوخته بود شروع به رقص کرد.
کوکِ کوکه حالم
آخه عشقه تو دست و بالم
دل تو رو میخواد
میگن شده خوش به حالم
هونر با لذت و مستانه نگاهش میکرد و قبل از اینکه خسته شود کانال را عوض کرد و یک آهنگ آذری پخش شد. دستانش را به هم کوبید و گفت
_همینه دختر تورک
نیلوفر با رضایت از آهنگ “منیم سنده گوُزوم وار” از سیامک هاشمی که این روزها بین تُرکها خیلی محبوب شده بود، لبخندی زد و با حرکات نرم و ظریف آذری دستهایش را باز کرد.
اورهییمه دوشوبسن
گولوشو جان مارالیم
سنین گوزل گوزوون
قاداسینی من آلیم
سنی من اللهایمنان
اوزومه پای آلمیشام
همیشه دوست داشت رقص او را ببیند و اینک از تماشایش غرق خوشی بود. میخواست بلند شده و آن الههی ناز را در آغوش بکشد ولی از دیدن حرکاتش سیر نمیشد. نیلوفر نرم و ظریف همچون رقص دختران ظریف گرجستانی و جاری مثل آب میرقصید و پادشاه قلبش را که تکیه به مبل داده و چشم از او نمیگرفت، نگاه میکرد.
بعد از پایان آهنگ آذری، آهنگی اسپنیش از Alejandro Sanz گیتار به دست شروع شد. نیلوفر با هیجان گفت
_Wow
هونر لبخند کجی زد و مشتاقانه نیلوفر را نگاه کرد و گفت
_رقص لاتین بلدی؟
نیلوفری که عاشق رقصهای اسپانیایی و سالسا بود، لبههای دامن کوتاه و لَختش را برای شروع رقص با دو دست گرفت و گفت
_sììì mi amor
هونر خندید و چشمانش از ژست دستها و پاهای لخت و حالت کجِ گردن او برق زد و وقتی نیلوفر برخلاف رقصهای آرامِ قبل، تند و با حرارت رقصید روی مبل جا به جا شد.
اواخر رقص بود که نیلوفر با رقصِ پای زیبا و منظم جلو آمد و دست هونر را گرفت و در حالیکه نفس نفس میزد گفت
_برقص باهام
هونر دستانش را گرفت، بلند شد و هماهنگ با حرکات رقص لاتین که ناآشنا نبود برایش و بلد بود، با او رقصید و چند بار نیلوفر را دور خودش چرخاند. با آخرین ضربه گیتار آهنگ پایان یافت و هر دو نفسزنان و پر خنده همدیگر را نگاه کردند. لذت برده بودند و هونر نیلوفر را به آغوشش کشید و گفت
_بیا بغلم نازنازِ هونر. تو روح حیات و مادهگی من هستی. دوباره عاشقت شدم با رقصهات
نیلوفر طره مویش را که مرطوب به گردنش چسبیده بود کنار زد و گفت
_بالاخره رقصیدم برات
_زنانگیت موقع رقص صد برابر میشه و من رو دیوونه خودت کردی. اینهمه عشوه و ناز رو کجا مخفی کرده بودی دختر؟
_سرکوب شده بود. تو بیدارش کردی. من قبلا دختر خیلی شادی بودم و رقص خیلی دوست داشتم
دستانش را دور کمر باریک نیلوفر حلقه کرد و گردنش را گرم بوسید.
_با من شاد خواهی بود و باید همیشه برقصی… بوی خوشت هم که داره مستم میکنه. نمیتونم مقاومت کنم مقابلت
هونر یکی از رکابهای باریک پیراهنش را پایین انداخت و لبهای داغش را به شانه خوشتراش و سفید او چسباند و گفت
_شعلهورم کردی، الان چه باید کرد؟
نیلوفر با شیطنت نگاهش کرد و دستانش را دور گردن همسرش حلقه کرد و گفت
_آتشت رو شعلهورترتر کنیم
هونر خم شد دستهایش را دور رانهای لخت زنی که امروز با رقصش یک پارچه آتش بود چفت کرد و در آغوشش بلندش کرد. نیلوفر پاهایش را دور کمر او حلقه کرد و تا وقتی هونر او را در اتاق روی تخت تکنفرهاش گذاشت از لبان یکدیگر عشق ربودند.
بعد از ساعتی که پر از خواستن و عاشقانه پیچیدن به هم گذشت و هر دو به اوج لذت رسیده و آرام شدند، هونر در حالیکه نیلوفر را از پشت بغل کرده بود و تنِ گرمش به خنکیِ تنِ نیلوفر چسبیده بود، موهایش را کنار زد و پشت گردن او را داغ و مرطوب بوسید. دستهایش را دور شکم نرم و خنک او حلقه کرده بود و زیر گوشش زمزمه کرد
_دونه دونه ستون فقراتت رو ببوسم؟ مهره به مهره
و از مهرههای گردنش شروع کرد و آهسته و خمار دانه به دانه بوسید و پایین رفت. در آخرین مهره ثابت ماند و چشمهایش را بست و سر روی کمر لخت نیلوفر گذاشت و گفت
_انگار دستهام و لبهام برای پرستیدن هر نقطه از وجود تو آفریده شدن
نیلوفر که سست شده و در خلسهی لمس لبهای هونر فرو رفته بود، انگشتانش را لای موهای او فرو برد و زمزمه کرد
_بیدار که بشم دونه دونه خالهات رو خواهم بوسید و پرستش رو خواهی دید
هونر گوشت پهلویش را بین لبهایش گرفت و آهسته دندانهایش را فرو کرد و گفت
_این کار چند روز طول خواهد کشید و از این تخت کوچک و جای تنگ بلند نخواهیم شد، خوووبه
به شیطنت بیحد هونر لبخند زد و دستش را کشید و گفت
_خالخالی من… بیا اینجا میخوام با صدای قلبت بخوابم
کمی بعد در حالیکه روی سینهی او خوابیده بود و دست هونر لای موهایش بود چشمانش بسته شد و آسودهتر و خوشبختتر از هر زنی در دنیا خوابش برد.
********
هونر
مثل هر جمعه از مزار مادرش برگشته بودیم و با دیدن غمی که در آشیانه سرسبز چشمانش لانه کرده بود، اجازه ندادم تنها بماند و با خودم به خانه آوردمش. دلش گرفته بود و در طول راه از اینکه مثل دختران دیگر که با جهیزیه و هدایا و دست پُر به خانه بخت میروند، نیست حرف زده و بغض کرده بود.
_مقابل خودت و خانوادهت شرمندهم. هیچی ندارم که محبتهاتون رو جبران کنم. حتی جهیزیهای که هر دختری میبره خونه شوهر نمیتونم تهیه کنم. این چیزا خیلی ناراحتم میکنه
_من اگه توی ازدواج دنبال پول و مادیات بودم چند سال پیش با دختر خیلی پولداری که عاشقم بود ولی اصلا شبیهم نبود و احتمالا یه دونه هم کتاب نخونده بود و فقط با لوسبازی پُز دارایی پدرش رو به همه میداد ازدواج میکردم. یا همین چند ماه پیش توی آمستردام دختر وندرانت هر کاری کرد تا باهاش باشم و پدرش میگفت کاش دامادش بشم و تجارتش رو مدیریت کنم، ولی همه قلب و حواس من پیش تو بود
با چشمهای مظلوم و غمگین نگاهم میکرد. دستش را توی دستم گرفته روی دنده گذاشتم و ادامه دادم
_تو خودت یه گنج هستی نیلو. هیچوقت فکر نکن کم هستی، خودت رو دوست بدار همونطور که من رو طوری دوست داری که باعث میشی حس خیلی ارزشمند بودن بهم دست بده
دستم را از روی دنده برداشت و روی قلبش گذاشت و چند ثانیه بدون حرف محکم در آغوشش فشرد.
من قدرِ روحِ ارزشمند و پاک این دختر را خوب میدانستم. وقتی در تاریکی یافتمش او نورِ خودش را نمیدید. به قول مولانا «اگر همه جا تاریک بود؛ دوباره بنگر، شاید نور خود تو باشی»
روی کاناپه دراز کشیده بودیم و مثل همیشه از پشت بغلش کرده بودم. بدن لطیف و پوست سفیدش که با کوچکترین لمسم صورتی میشد، به قول بودلر جهان لذت من بود. موهایش را بوسیدم و با نوک انگشتم روی بازویش نوشتم: دوستت دارم
باهوش و تیز بود و متوجه چیزی که نوشتم شد. سمتم برگشت، آرام و کوتاه لبم را بوسید و گفت
_منم دوستت دارم… هیوای ژیانم
خواستم ببوسمش که گفت
_صبر کن
و نوک انگشتانم را به نرمیِ یک پر بوسید و از حصارِ بازوانم و آغوشم خودش را بیرون کشید. کنار مبل دو زانو روی زمین نشست. چشمهایش را بست، دستش را روی قلبش گذاشت و چیزهایی زمزمه کرد.
نیمخیز شدم و گفتم
_چیکار داری میکنی؟
_دارم شکر میکنم
_برای چی؟
_برای تو… تو اون خوشبختیای هستی که من در سالهایی که بدبخت بودم، هرگز فکر نمیکردم روزی به سرم بیاد. و در زمانِ یافتنِ روشنایی باید شکرگزار بود. هر روز باید این کار رو بکنم
خم شدم، عمیق بوسیدمش… و در درونم، صدایی که به گمانم متعلق به من بود، بعد از سالها، به خاطر وجود او در زندگیام از ته دل شکرگزاری کرد.
*******
نیلوفر
پشت پنجرهی اتاقم؛ در خانهای که مادرم آنجا جان سپرد، و قرار بود دو روز بعد تحویلش داده و به خانهی هونر، یعنی خانهمان بروم، ایستاده و خیابان را نگاه میکردم. دو نفر از سمساری آمده و روی وسایل خانه قیمت گذاشته و بار زده و رفته بودند. به جز چند تکه وسایل شخصیام و چند تکه وسیله یادگاری مادرم چیزی نمیبُردم. قبلا برای تهیه دارو، وسایل گرانبهای خانهمان مثل سرویس چینی عتیقه مادرم، سماور روسی نیکلای پدرم و حتی تلویزیون بزرگ را هم فروخته بودم و چیز ارزشمندی نمانده بود. فرشهای دستبافت تبریز را هم برادرم موقع فروش خانه برده بود. یاد اینکه حتی کتابهای ارزشمندم مثل یک جلد دیوان حافظ نفیس و سه جلد کمدی الهی دانته و مثنوی معنوی و هفت جلد در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست را هم مجبوراً فروخته بودم قلبم را فشرده کرد. فروش هیچچیز مثل آن کتابها برایم دردناک نبود.
خیابان را نگاه میکردم ولی در واقع توجهی به منظره بیرون نداشتم و مثل چند مدت اخیر که زیاد به فکر فرو میرفتم، غرق اندیشه بودم.
خوشبختیام و عشقِ بینظیر هونر و خوبیهایش باعث شده بود به این بیندیشم که این خدایی که اینقدر مهربان است که در بدترین روزهای عمرم معجزهای و نجاتدهندهای به نام هونر برایم فرستاد، چرا آن روز مانع تجاوز نشد؟!
آیا همهی اینها تصادفی است و اصلا خدایی در میان نیست؟ ولی نه، این کائناتِ عظیم و نظم شگفتانگیز و بینظیرش مگر میتواند تصادفی و نتیجهی وهمی به نام بیگ بنگ باشد؟
اگر تصادف بود میلیونها سال با این نظم کار نمیکرد و دچار تصادف و اختلال و فروپاشی میشد. یقیناً خالقی هست، گردانندهای بسیار قدرتمند هست و ما مخلوقات هدفمندی هستیم.
خیلی خیلی به اینکه چرا خداوند جلوی ظلم را نمیگیرد و مانع نمیشود فکر کردهام و به این نتیجه رسیدم که قطعاً توجیهی برایش هست که در عقل محدود و زمینیِ ما نمیگنجد و بعد از انتقال به بُعد و دنیای بعدی به رازش پی خواهیم برد.
درست مثل آگاهیِ اندک جنین در دنیای رحم مادر که از واقعیات و اطلاعات دنیای بزرگ روی زمین خبر ندارد و درکشان نمیکند.
بعد از ازدواج، نیلوفرِ قبل از فاجعه شده بودم و هر روز با خدا حرف میزدم. هر چند که برای شکرگزاری به خاطر وجود هونر در زندگیام، باید هزار سال مقابلش سجده کنم.
آدمها، هر کدام با خاصیتی به این دنیا میآیند. بعضیها نجاتدهنده، بعضیها مخرب، بعضیها راهنما و بعضیها نخاله. (بخشی از رمان دُچار)
هونر نمونهی بارزی از نجاتدهندگان بود و نه تنها از غرق شدن در اقیانوس مشکلات نجاتم داد، بلکه با نوازشهایش زخمهایم را هم ترمیم کرد. هونر بیشتر از یک ماه، مثل گربهی مادری که فرزند بیمارش را تیمار میکند و لیس میزند تا درمان شود، مرا با بوسهها و مهربانی و آغوشش تیمار کرد و زخمهایی را که آن متجاوزان درنده در روح و جسمم به وجود آورده بودند مداوا کرد. هر شب با فروتنی و کنترل نفس بالا، قدم به قدم به بدنم نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه خال به خال و سلول به سلول پیکرش را شناخته و خو گرفتم و از واکنشهای جسم خودم هم مطمئن شده و بدون هیچ اضطراب و انقباضی با او یکی شدم. در شبی که برای اولین بار لذت رابطه و سکس را تجربه کردم و با هر حرکت و لمس هونر همچون بوته گل سرخی شکوفه زدم و گلباران شدم.
بعد از آن شب، هونر به مادرش اصرار کرد که به زودی عروسی بگیریم چون نمیخواهد من در خانهای تنها و دور از او بمانم. مادرش با او همعقیده بود و قرار شد چند روز بعد برای آمادگیها و خرید پارچه لباس عروسام و پارچه کت و شلوار دامادی هونر به سلیمانیه برویم.
در شهری که در خیابانهایش با حسرت هونر قدم زده بودم، اینبار دست در دست او و عاشقانه گشتم و مقابل مجسمه بوسه، سریع و یواشکی بوسهای از لبان هم ربودیم تا در آن مکان خاطرهای به کلکسیون خاطرات عاشقانهمان اضافه کنیم.
بله هزار سال، دقیقاً هزار سال زمان لازم است تا از خدا به خاطر هونر تشکر کنم.
*******
راوی
اگر به وجود خدا شک داریم، از این شک نترسیم و نگریزیم. شک باعث اندیشه است. هرگز هیچ چیز را، حتی وجود خدا را، بدون فکر و تحقیق قبول نکنیم. دین و مذهب ما که از پدرانمان به ما میرسد یکی از این میراثهاست که در موردش فکر نکردهایم و کورکورانه پذیرفتهایم و جالب اینجاست که بسیار هم تعصب داریم برایش. ذاتاً تعصب عامل بیشتر بدبختیهاست. تعصب و ترس را کنار بگذاریم و با ذهن باز و صفر شده به خالق بیندیشیم. حقیقتی که خودمان به دست بیاوریم ریشهی محکمتر و عمیقتری خواهد داشت. و معتقدم خدا اندیشیده شدن و کشف و ادراک را به جاهلانه پرستیده شدن ترجیح میدهد.
از تاثیرات روشنفکرمآبانه و علممحورنمای آتئیسم هم مثل اعتقادات خشکه مذهبیها و افراطیونی که افراطشان قطعاً ابزاری برای بهره بردن خودشان و ترساندن و اسیر کردن مردم در قفس اعتقاداتِ تزریقی است و هیچ ربطی به خدا ندارد، بگریزیم. در پایان این فقط ماییم که خواهیم توانست با اندیشه و ذهن وسیع خود، خود را و حقیقت را بیابیم.
حقیقتی که میتوان در شکوفایی یک شکوفه یافت. و یا در چرخشِ سماعگونهی یک آفتابگردان به دنبال نور. خدایی که اگر عمیق و درست بیندیشیم بسیار واضح است.
همان آلبر کاموی پوچگرا که در کتابهای سقوط و بیگانه و طاعون؛ غرق در یک سردرگمی برزخی و متمایل به انکار خالق، مدام به پوچی زندگی اشاره دارد، هیچ به این فکر نکرد که آن احساسات زیبا و رقیق که برای ماریا و دیگر معشوقههایش در سر و در قلبش پرورانده شد سرمنشاش کجا و که بود؟ چگونه با یک تصادف و حادثه، انسان میتواند اینقدر زیبا موجودیت و پرورش بیابد که اینگونه عشق بورزد؟ بیشک عشق و احساس ما انسانها برگرفته شده از یک منبع گستردهتر و شگفتانگیز است.
حتی از لحاظ زمان هم انکار چیزی که نمیبینیم جایز نیست. چشم انسان قادر به دیدن جسمی که با سرعت بسیار بالا از مقابلش رد شود، نیست. همین اندازه ناتوان و محدود. پس چطور با داشتن چنین ضعفی میتوان خالق را، چون نمیتوانیم ببینیمش، انکار کرد!
و یک نمونه از لحاظ قرآن، «والشمس تجری لمستقر لها» آیهای از قرآن کریم که به حرکت خورشید اشاره دارد. قبلا نظریه ثابت بودن خورشید مورد قبول بود ولی بعدها بشر کشف کرد که خورشید با سرعت ۸۲۸ هزار کیلومتر در ساعت، در حال گردش به دور کهکشان راه شیری است. یک سرعت وحشتناک با مقیاسهای انسانیِ ما! بر این اساس خورشید ۲۳۰ میلیون سال طول میکشد تا یک گردش کامل به دور کهکشان راه شیری انجام دهد. عظمت رو ببینید! با توجه به دادههای اخترشناسی که عمر خورشید را ۴/۵ میلیارد سال تخمین میزند، این ستاره تا کنون ۲۰ بار به دور کهکشان خود چرخیده است.
موضوعی که هزار و چهارصد سال قبل قرآن خبر داده است. و این بسیار شگفتانگیز و اثبات کنندهی درستی قرآن و وجود خداست. «خورشید به سمت قرارگاهش در حرکت است»
و ما، ذرات جاری و متحرک، در این عالم وسیع؛ هر چند ذره ولی درخشان و مهم هستیم و معتقدم فقط با خوب بودن میتوانیم لایق این جریانِ حیرتانگیز باشیم و همراهش و در بسترش پیش برویم و به جزئی از این فرآیند باشکوه بودن، ببالیم.
مگر دینها و پیامبران واسطههایی برای کشف تو نبودند؟
نیازی به دین و پیامبر ندارم،
زیباترین و واضحترینی؛
و با هر شکوفهای که میآفرینی
دوباره عاشقت میشوم.
#مهرناز_ابهام
((برگِ آخر))
ده یازده روز مانده به عروسی، در بالکن مغازه گلفروشی، روی کاناپه، هونر سر روی پاهای نیلوفر گذاشته بود و او موهایش را نوازش میکرد. دو روز بود که بار بزرگ گلی از هلند رسیده بود و مشغول هماهنگی و ارسال آنها به شهرستانها بود. بالاخره بعد از پایان کار توانسته بود وقتی برای دلش مهیا کند و زنگ زده نیلوفر را به مغازه فرا خوانده بود. بقیه در تکاپوی جشن بودند و خیاطها بعد از دو ماه لباسها را دوخته و آماده کرده بودند. کت و شلوار مشکی و خوشدوخت هونر، و لباس تور سفید و پر از نگینهای سواروسکی نیلوفر که مدلش تلفیقی از لباس عروسی معمولی و لباس کوردی بود و هونر گفته بود نیلو درون آن لباس یک پری رویایی خواهد شد.
یک هفته بعد برای برگزاری عروسیشان راهی سلیمانیه میشدند و هر دو هیجانزده بودند. بیشتر از ۳۰۰ نفر مهمان داشتند و هونر از زیبایی عروسیهای سلیمانیه برایش تعریف میکرد و نیلوفر برای آن روز، روزشماری میکرد.
_خستهای، بریم خونه؟
_نه هنوز کار دارم. غذا چی سفارش بدم بیارن؟
در حالیکه انگشتانش را لای موهای هونر بازی میداد گفت
_خواهش میکنم اجازه بده لااقل این روزهای آخر رو یکم رژیم بگیرم، ببین چقدر چاق شدم از بس مجبورم کردی مرتب غذا بخورم
هونر پاهایش را روی کاناپه جابهجا کرد و گفت
_برای اون روز انرژی زیادی لازم داری و سلامتی از هر چیزی مهمتر هست
_ولی تو منو لاغر دوست داشتی
_اخم نکن دیوونه، زن چاق خوبتر و خوشمزهتره
_ای پدرسوخته
خم شد بازوی هونر را گاز گرفت و وقتی او میخندید با عشق نگاهش کرد و دستش را به صورت و موهای کوتاهش کشید و آهسته آوازی کوردی از مظهر خالقی که مثل لالایی بود برایش خواند.
بینایی چاوم
هیزی ئه ژنوم و هیوای ژیانم
لای لای نه مامی ژیانم
من وینه ی باخه وانم
به دل چاودیریت ده که م
بخه وه ده ردت له گیانم
هه ی لایه لایه لایه
بنوه تاکوو سبه ینی
ئاواتی هه موو ژینم
شه وی تاریک نامینی
تیشکی روژ دیته سه ری
هه ی لایه لایه لایه
بنوه ئاسو رووناکه
هه ی لایه لایه لایه
(نور چشمانم
توان زانوهایم و امید زندگیام
لای لای نهال زندگیام
من مثل باغبان تو هستم
با دلم از تو مواظبت میکنم
بخواب دردت به جانم
هی لای لایی لایی
بخواب تا فردا
آرزوی تمام زندگیام
شب تاریک نمیماند
نور صبحدم بالا میآید
هی لایی لایی لایی
بخواب افق روشن است)
صدایش با آن کلمات پر احساسِ کوردی قلب هونر را زیر و رو کرد و تا آخر با شیفتگی نگاهش کرد و وقتی تمام شد دست انداخت دور گردنش و سمت خودش پایین کشیدش و بغلش کرد.
_خییییلی قشنگ خوندی پرندهی قلبم. کیِ یاد گرفتی اینو؟
_خیلی وقته داشتم تمرینش میکردم که حفظ بشم و برات بخونم. بعضی جاهاش که برای بچه بود حذف کردم
هونر بلند شد کنارش نشست دست دور شانهاش انداخت به خودش فشردش و گفت
_کاملش رو برای بچههامون میخونی
چشمهای نیلوفر چراغانی شد و به بچههایی اندیشید که شبیه هونر و او بودند.
هونر محکمتر بغلش کرد و نیلوفر عینک او را آرام برداشت و آهسته هر دو چشمش را بوسید. این کار را از هونر یاد گرفته بود و در حالیکه عاشقانه به چشمهای دانه انگور او نگاه میکرد گفت
_پاداشِ هر بار در آغوش کشیدنِ تو
انگار عذرخواهی دنیاست از من
منی که تمام دردها را
تحمل کردهام.
#جمال_ثریا
*******
شب است.
از آن شبها که کیفمان کوک است و عشق از وجناتمان شُره میکند.
از آن شبها که دلم میخواهد هفت بار دورت بگردم و درد و خستگیِ آن قامت بلندت را به جانم بگیرم.
از آن شبها که کمرم را در آغوش میکشی و میگویی
_برایم برقص ماهِ من
و من جرعهای از جام شرابی که هنوز جای لبت روی لبهاش نمناک است مینوشم. نگاه طنازی به چشمان تبدارت میاندازم، روی نوک پاهایم بلند میشوم، سرانگشتانم را بالا میگیرم و با ناز میرقصم. تو را بلدم. میدانم چگونه دل ببرم از دلدار.
تو با جام شراب سرخی در دست، غرق تماشایم هستی و من با عشوهای که دوست داری میخوانم
_غم عشقت منو از پای افکند
پای افکند
پای افکند
خندان و مخمور نگاهم میکنی و همراه با همایون شجریان میخوانی
_با تیرِ مژگان میزنی تیرم چند
تیرم چند
تیرم چند
و منِ شیدای دلداده تا خودِ صبح به دور آن نگاهِ عاشقت میگردم و میرقصم…
#مهرناز_ابهام
((پایان))
و حسرتِ جنگجویی که زبانِ روح مرا بلد بود…
به تاریخ
۸ دی ۱۴۰۳ شمسی
۸ی بهفرانباری ۲۷۲۴ی کوردی
رمانهای دیگر این نویسنده:
گرگها
خلسه
بر دل نشسته
در پناه آهیر
دچار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلمتون زیباست ، پر احساسه ،ناغاقل آدم جذبِ ادبیاتِ پر از عشقتون میشه ، منتها یه نقدی که وارده اینکه چنین احساساتی اندکی دور از واقعیت .. چون در واقعیت هیچوقت چنین رفتار هایی وجود نخواهد داشت و به همچنین،از این دست عشق های اساطیری دووم زیادی ندارن . اگر نویسنده ی توانمندی مثلِ شما قلمِ زیباشو موافق با وقایع باشه ، دیگه همچی نورِ الانور خواهد بود .
ممنون از قلمِ گیراتون 🙏🏾
عالی بود واقعا بینظیری توحرف نداری دختر💐💐💐……برات آرزوی بهترین ها رو دارم یادمه گفته بودی عاشق یه مرد کرد هستی امیدوارم نیلوفر قصه که به عشقش نرسید تو نباشی چون خیلی غصم میگیره اما به این هونر خان عاشق بگو دست کشیدن از عشق کار مرد جماعت نیست برو و دوباره بجنگ مطمئنم ایندفعه با دعای تک تک ما به نیلوش میرسه 🙏🥺
نباید رابطه هونر و نیلوفری که اینقدر هم را خوب بلد بودن وبرای هم بودن اینگونه جدایی باشه 🙁
دەست خۆش گوڵی جوان ماندوو نەبیت زۆر جوان بوو ڕۆمانەکەت سەرکەوتوو بیت عەزیزم و ئیشاڵڵا زوو ڕۆمانی جەدیدت دەست پێ بکەی🥲😂
و هیوادارم بە هونەریی ژیانت بگەیت🥲
سلام
مهرناز عزیز خسته نباشی،بخدا کیف میکنم رمانهاتو میخونم، به خواننده هات احترام میزاری،به رمان و قلمت احترام میزاری،توی نوشتههات جملههای حکیمانه میاری، خدا همیشه لابلای خطهایی ک مینویسی حضور داره. شخصیت پردازیهای عااااالیه، انسانیت تو نوشتههات موج میزنه و این رو میدونی که زندگی پر از سختیهاست و این سختیها هستن که ما رو قوی میکنن و صبوری رو یادمون میدن…
دست از نوشتن برندار عزیزم،ادامه بده…
مثل همه رماناتون عالی ممنون
الان هونر و نیلوفر ارتباطی باهم ندارن در واقعیت؟
ممنونم🙏🥰
در حد صحبت از دور
چه دردناک 🥺
بسیار بسیار زیبا بود مث همیشه ، ممنون مهرناز جانم انشالله همیشه سلامت باشی و واسمون بنویسی و ما لذت ببریم
مرسی که پایان خوش داره رمانهاتون
مرسییی عزیزم قربانت 🙏😍
سلام مهرناز بانو رمان جدید نداری از دیروز انگار کلا سایت تعطیل شده
سلام
هعی… خودمم انگار یه چیزی گم کردم 😅
وااای خدایا قشنگترین بود این رمان. عالی بود. مهرناز بانو.
چند جایی توی رمان درون پارت ها شعر از خودت گذاشته بودی. کتاب منتشر نکردی بریم بخونیم.؟
یعنی منم میتونم روزی جوری بنویسم که انقدر خواننده ها رو خودم درون داستانم همراه کنم؟
چقدر خوب که با من برقص رو پارت گذاری کردی. حالا که تموم شده. من نمیدونم به چه امیدی اصلا سر بزنم به سایت. کاش منم میتونستم داستانم رو به اشتراک بزارم. اما خب حیف خانواده ام میگن وقتمو برای چیزایی الکی حروم نکنم. و نمیذارن اما خب من پنهانی دارم مینویسم و حس عذاب وجدانم برای نوشتن پنهانی… کاش درکم میکردن😢 تو بلاگفا یه وب زدم و نوشته هام رو اونجا میذارم. برای شخصیت هام یه دنیا خلق کردم و همشون اونجان. یعنی هر کدوم داستان خودشون رو دارن و و تو داستان بقیه هم سرو کله اشون پیدا میشه.
ولی فکر نکنم بتونم هیچوقت به بقیه هم اون دنیا رو نشون بدم.
راستی بعدا فهمیدم که شما تو خلسه چند تا از شخصیتهای های رمان های قبلی تون آوردین. پس خیالم راحت شد که من تنها نویسنده ای نیستم که دوست داره اینکارو انجام بده
ممنونم مهرناز بانو به خاطر رمان های قشنگت. ❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹خیلی خوبه که نویسنده های خوبی مثل شما هستن تا همچین آثار هنری زیبایی خلق کنند😍😍😍🥰🌹❤️.
مرسیییی عزیزم 😍🙏
البته که رفته رفته پیشرفت میکنی حتما به نوشتن ادامه بده.
شاید باورت نشه ولی خانواده و فامیل منم نمیدونن مینویسم😅
قربانت موفق باشی ❤️
آنقدر زیبا بود ک دلم نیومد تشکر نکنم موقعی ک رمان های شمارا می خونم جوری غرق میشم ک زمان از دستم در میره .امیدوارم همیشه توی زندگیتون موفق پیروز باشید ❤
ممنونممم😍❤️ خوشحالم که دوست داشتین عزیزم
تويي كه داري همش ديس ميدي ب كامنتا ،آبو بريز همونجا كه ميسوزه 😂
وای 😂😂😂
درِ قلبم بازِ خودت ببین حسم رو…
و ببین با هر واژه اشک ریختم و خندیدم و تصور کردم رسیدن رو….اگر سختیا منو نکشه پس یانی محکمتر میشم…یادت میاد این جمله رو…من هنوز زنده ام
رنگین کمانِ بعدِ یک بارانِ نایاب…یادتِ کلمات انحصاریِ منو؟!عجیب اینجاست کسی استفاده نکرد.
جزیره جانِ قشنگم من درونِ تو رو میخونم و بلدم🥺🥹
حاجی همشهریت امشب گوشیم رو مصادره کرد.بزور گرفتم ازش فقط واسه خوندنِ آخرین پارت.
دلم گرفت .دوباره بنویس
یانی 🥹😄
ریحان قشنگم، چون کلمات انحصاری تو فقط خاص خودت و قلم و قلب زیبات بود. به همشهریم سلام برسون بگو هوای دل ریحان نازنین منو داشته باشه
همشهریت……………………………………………………………………………………………………..
یطوری دلم رو شکست که اگه بمونمم تا ابد به قبلِ ازل بر نمبگردم .امشبمم با زخمِ دیگه سپری شد🥺💔
بیخیال🥹
عالی بود مهرناز جون میشه فیلم عقدشونو بذاری؟!!!
فیلم عقدشون کجا بود؟ 😂
واي عزيزم خدا منو ببخشه چقدر خنديدم 😂😂😂
وای مهرناز😍 واقعا فوق العاده بود😍😂 خیلی قشنگ تموم شد👍😍 اون غصه ای ک روزای اول رمان داشتیم واقعا ب این خوشی میارزید❤️🥰
از خدا میخام هر کس تو دنیا عاشق کسی میشه اگه خودش صلاح میدونه به هم برسونه شون🤩🥲
مهرناز مثل همه ی رمان هات این یکی هم ی خاطره ی خیلی قشنگ برا من ساخت و رفت جزو رمان های مورد علاقه م ک هنوز هم دلم میخاد از اول بخونمش مثل کاری ک با رمان دچار کردم و به همه هم معرفیش خواهم کرد و ایمانم ب این ک نویسنده ی محبوبم هستی بیشتر و بیشتر شد❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ممنونم از زحمات گرانقدرت عزیزم عالی بود👏👏👏👏👌👌👌👌👌❤️❤️❤️❤️❤️
عزیز دلم زهرای قشنگممم 😍😘 خوشحالم که پسندیدی عشقم.
ایشالا زندگیت پر از خاطرههای خوب باشه 💞💗💞💗💞💗
دودت بگردم من❤️🌺 ی دونه ای و دیگه مثلت نخواهد آمد❤️😘
واسه تو هم همینطور عزیزدلم😍❤️😘
🤗😘❤️😍
خسته نباشی مهرناز جان
خیلی قشنگ تموم شد 🥺❤️
البته کاش تو واقعیت هم همینطور بود 🥺
به امید اینکه یه روزی تو و هونر بهم برسین🥺🥺❤️
هونر و نیلوفر بابا 😂🤭
خوشحالم که دوست داشتی 🥰❤️
حس ششم من زیادی قویه 🙂
ولی باشه هونر و نیلوفر❤️
ای بابا 😂
منم اونجایی که نوشت مهرناز_هونر مطمئن شدم🥲😅
خدایش نویسنده باید اینطور باشه، واقعا بی نظیر بود، من ک خیللللی دوسش داشتم😍😍. دوباره رمان بنویس و همینجا به اشتراک بزارش تا ما از خوندنش لذت ببریم عزیزم..
واقعا دستت درد نکن😍😍😍❤️❤️😘
ممنونممم، خوشحالم که دوست داشتی 😍❤️
یکی از رمانهایی بود که واقعاً دلم میخواست بیشتر ادامه داشته باشه،با تشکر از قلم زیبای نویسنده
منتظر رمان جدیدت هستم مهرناز عزیز♥️
خوشحالم که دوست داشتی ممنونمممم 😍❤️
سلام مثل بقیه رمان هات بی نظیر بود
منتظر رمان های بعدیت هستم♥
چه کسی به این نظرات دیس لایک نشون میده 😡
مرسیییی خوشحالم که دوست داشتی🥰❤️
توجه نکنید حسود زیاده 😉
احساس زنی که بعد از زایمان از هوش رفته را می فهمی؟
نه!!!
احساس مادری را که فرزند ۲۱ ساله اش را به خاک سپرد چه؟
نه!!!!
احساس عاشقی را که در فراق و بیخبری خواهد سوخت چه؟
نه!!!!!!
این روزها درک انسان ها ضعیف است…
دیگر کسی تمایل به فهمیدن ندارد
پایان خوش داستانت مرا چندباره گریاند
و من عمیقا احساس کردم زنی پس از زایمان چگونه بیهوش شده است
و یا فرزند ۲۱ ساله اش را چگونه به خاک سپرده است
عمیقا برای این تظاهر گریستم
به عشقی نافرجام
به خودزنی چند باره ات گریستم….
بیندیش که همدردم
😢😢😢😢😢😢😢
غم بزرگی برای پایان این رمان به دلم نشست
چون وقتی شروع به خوندن کردم انقدرررر ذوق داشتم که اصلا به اینکه پارت چندمه دقت نکردم
واااییی،حالا من از فردا چه چیز قشنگیی بخونممم😭😭😭
عالی بودین،عالی،تکه به تکه ی نوشته هاتون برام ارزشمند بود و چه قشنگ راجع به تفکر برای خدا نوشتین،امیدوارم خیلی خیلی زود یه رمان دیگه ازتون ببینم،چون نوشتنتون با نوشتن تمام نویسنده ها متفاوته
ازتون ممنونم و براتون آرزوی سلامتی و دل خوش میکنم🌻🌻🌻💛
ممنونمممم عزیزم خیلی خوشحالم که دوست داشتین😍❤️
سپاس 🥹