رمان برای من برقص پارت ۴ - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۴

نیلوفر اشکش را پاک کرد و گوشه‌ی صندلی مچاله شد و او به سمتی که مسیر خیابان انقلاب نبود، راند. نیم ساعت بعد مقابل مرکز خریدی پارک کرد و با اخم رو به دختر گفت

_بشین تو ماشین تا بیام. بیام ببینم نیستی بد میبینی

 

نیلوفر با سرِ پایین افتاده نگاهش کرد و آرام گفت

_اگه رفته باشم چطور میخوای پیدام کنی که بد ببینم؟

_خونه‌ت رو که بلدم… پررو

 

حال دختر خوب نبود و شرط مردانگی نبود که آنطور رهایش کند. می‌خواست کفش و چند تکه لباس برای آن بلای نازل شده بخرد. نمی‌توانست با آن سر و وضع مسخره هیچ جایی ببردش.

کفش کتانی طوسی، شلوار جین روشن، تیشرت سرمه‌ای، ست لباس زیر و مانتو و شال مشکی خرید و نیلوفر از دور دیدش که با کیف دستی‌هایی در دست به سمت ماشین می‌آید.

در را باز کرد و کیف دستی‌ها را روی صندلی عقب گذاشت و به سمت مغازه‌اش راند.

نیلوفر هیچ سوالی راجع به چیزهایی که خریده بود نکرد و هونر از فضول نبودنش خوشش آمد.

مقابل مغازه ماشین را پارک کرد و نگاهی به اطراف انداخت. خوشبختانه صاحبان مغازه‌های همسایه همه در مغازه‌هایشان بودند و کسی آنها را نمی‌دید.

_بگیر این شالو سرت کن و سریع دنبال من بیا داخل مغازه

 

نیلوفر شال را گرفت و با شوق گفت

_اومدیم گلفروشی؟

_آره نمیشد برگردیم خونه، کلی کار دارم

 

درِ شیشه‌ای مغازه را باز کرد و متوجه دختر شد که از پشت سرش با اشتیاق به داخل سرک می‌کشید‌.

_برو تو

 

نیلوفر میان گل‌ها در گلفروشی بزرگ هونر ایستاد و دستانش را به دهان گذاشت و گفت

_وای چقدر گل… هیچ جایی زیباتر از گلفروشی نیست

 

به مرد نسبتا مسنی که به استقبالشان آمد و سلام و صبح بخیر گفت جواب دادند و هونر گفت که امروز کار تعطیل است و می‌تواند برود. مرد رفت و هونر به نیلوفری که با بارانی و شلوارک و دمپایی‌های او ذوق‌زده بین گل‌ها می‌گشت نگاه کرد. چه روح لطیفی داشت این دختر، و حتی با آن لباس‌های مضحک، چقدر به گل‌ها می‌آمد. گویی تک‌گلی ظریف و زیبا در میان گل‌های کوچک‌تر بود.

هر بار که زیبایی و ظرافتِ جسم و روحِ او را درک می‌کرد، افسوس می‌خورد که چنین دختری درگیر آن زندگیِ نکبت‌بار شده است.

_بیا بالا

 

نیلوفر به هونر که به سمت عقب مغازه و پله‌ها می‌رفت نگاه کرد و نوک انگشتش را آهسته به گلبرگِ آیریسِ بنفش زد و زمزمه کرد

_سلام دلبر خانم

 

از پله‌های مارپیچ به بالا که بالکن مغازه بود رفت. با تابلوی بزرگی جلوی دیدش گرفته شده و بصورت اتاقی مجزا درآمده بود.

میز کار و یک کاناپه بزرگ و یخچال کوچکی آنجا بود و هونر کیف دستی‌ها را روی میز بزرگ گذاشت و به نیلوفر اشاره کرد که بنشیند و خودش گوشی را برداشت و شماره گرفت.

_شاهین، کجایی؟… برگرد، نمیخواد امروز بیای مغازه… باشه

 

و شماره‌ی دیگری گرفت و خطاب به شخص پشت خط گفت

_سلام حسن آقا، بابان هستم… ممنون خسته نباشی… امروز زحمت بکش گل‌ها رو از انبار تحویل بگیر پخش کن، شاهین و احمد آقا مغازه نیستن…‌ قربانت

 

تماس را قطع کرد و وسایل پانسمان را از روی میز برداشت و کنار دختر روی مبل نشست.

_رنگت عین گچه. معلومه کمخون بودی، با این خونی هم که از دست دادی ضعیف‌تر شدی

_آره همیشه کمخونم من

_پسته‌ی خوابانده شده در عسل و کنجد برای کم‌خونی عالیه. رفتی خونتون درست کن بخور

 

نیلوفر آهسته باشه‌ای گفت و هونر پاچه‌ی شلوار را بالا داد تا پانسمان خیس از خونش را عوض کند.

_جگر هم خوبه، هر چند که من ترجیح نمیدم

_چرا؟ گیاهخواری؟

_تقریبا

 

پانسمان زانوی دختر را عوض کرد و بعد یقه‌ی تیشرتش را از شانه پایین داد و پانسمان شانه‌اش را هم عوض کرد.

_دستت درد نکنه. شلوارکت هم خونی شد میبخشی

_مهم نیست. من میرم پایین، پاشو این لباسارو دربیار اونایی که خریدم رو بپوش

 

نیلوفر با تعجب به کیف‌دستی‌ها نگاه کرد و گفت

_اینا برای منه؟ لباس خریدی برام؟

_آره نمیشد که با دمپایی و شلوارک من راه بیفتی تو خیابون

 

پایین رفت و منتظر تشکر و ابراز احساسات نیلوفر نشد. نیلوفری که در تمام عمرش فقط از یک پسر هدیه‌ قبول کرده بود. آن هم از روی بهت و حیرت و در ۱۵ سالگی. رضا، پسر همسایه که از نوجوانی عاشق نیلوفر بود و روزی در کوچه‌ی پشتی یک انگشتر بدلی به او داده و گفته بود “تو مالِ منی، فعلا اینو بکن تو انگشتت تا وقتی بزرگ شدیم واقعیشو برات بخرم”

بزرگ که شدند نیلوفر توجهی به رضا نمی‌کرد ولی او همان عاشقِ سالها پیش بود و هنوز هم نیلوفر را می‌خواست. بعد از تصادفِ پدرش و فروشِ خانه‌شان، شهناز خانم مادرِ رضا، راضی به خواستگاریِ نیلوفرِ به یکباره فقیر شده برای پسرش نشد و آن قول و قرارِ عاشقانه‌ی رضا و کوچه پشتی بر باد رفت.

 

در دانشگاه هم پسرهایی خواسته بودند برای جلب توجهش و ایجاد رابطه، هدایایی به او بدهند ولی قبول نکرده بود.

با بیرون آوردن هر تکه از لباس‌ها، هم از سلیقه‌ی هونر لذت می‌برد و هم از اینکه آنقدر درست سایز بدنش را می‌دانست تعجب می‌کرد. از اینکه حتی به لباس زیر هم فکر کرده و خریده بود خجالت کشید. موقع بستن چفت سوتین از اینکه اندازه‌اش بود تعجب کرد و یاد نگاهِ چند ثانیه‌ایِ دیشبِ هونر در حمام به سینه‌هایش افتاد.

مردانی سینه‌هایش را دیده و لمس کرده بودند ولی چرا فکر کردن به نگاهِ هونر باعث شد تنش گُر بگیرد و گونه‌هایش داغ شود؟

سرش را تکانی داد تا افکار بیهوده از سرش بیرون برود و در حالیکه تیشرت را به تن می‌کرد، خشمگین با خود گفت “به تو نیومده برای یه مردِ متشخص بری توی هپروت”

 

شلوار و کفش‌ها را هم‌ پوشید و نگاهی به خودش کرد. ساده و شیک بود، مثل تیپ خودِ هونر. لباس خریدنِ او برایش چه حس قشنگی بود. مردی که هیچ نمی‌شناختش ولی از شبِ گذشته به اندازه‌ی تمام عمرش حس‌های خوب به او تزریق کرده بود. حسِ نجات، حسِ پناه، حسِ اطمینان، و حسِ مهربانی.

 

کمی بعد هونر بالا آمد و نگاهی به نیلوفر کرد. با خودش فکر کرد که لباس‌های ساده و اسپورت چقدر به او می‌آید. با یاد آن لباس‌های جلف دیشبی چهره در هم کشید.

_دستت درد نکنه، بازم نمی‌دونم چی باید بگم برای تشکر از خوبیات

_برو خونه‌ت، فقط برو خونه‌ت، تشکر محسوب میشه برای من

 

نیلوفر با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت

_منکه گفتم ولم کن برم، نذاشتی

_تا عصر می‌مونی اینجا تا اونا برن. من میرم پایین کار دارم، تو اینجا راحت باش

 

هونر رفت و نیلوفر به دسته کارت‌های تبلیغاتی مغازه روی میز نگاه کرد. اسم گلفروشی Viy بود و او معنی‌اش را نمی‌دانست‌. کمی شانه و کمرش را که درد داشت ماساژ داد و از پله‌ها پایین را نگاه کرد و گفت

_حوصله‌م سر رفت اینجا، نمیشه بیام پایین گلها رو ببینم؟

_بیا

 

هونر پشت میز ته مغازه نشسته بود و با لپتاپش مشغول بود که او پایین آمد.

_”وی” ینی چی؟

_یانی یک مکان مقدس

 

متوجه شده بود که او کلمه‌ی یعنی را طور خاصی تلفظ می‌کرد و به نظرش بامزه بود و خوشش می‌آمد.

_یعنی به کُردی میشه یانی؟

_اوهوم

_توی تُرکی هم میگیم یانی

 

هونر سرش را بلند کرد و گفت

_ترکی؟

_یه رگم ترکه، از طرف مادر

 

میان گل‌ها راه می‌رفت، بو می‌کرد و با لذت به گلبرگ‌هایشان دست می‌کشید و زیر لب با آنها حرف می‌زد. یک چشم هونر به لپتاپ بود و سفارش گل ارکیده و رز می‌داد و چشم دیگرش به نیلوفر بود که میان گل‌ها غرق شده بود. دستی به گل‌های ریز صورتی کشید و گفت

_عاشق اینام. ولی اسمشو نمیدونم

_ژیپسوفیلا

 

تمام حرکات و رفتار این دختر پر از ناز و ظرافت بود و هونر دوست داشت ساعت‌ها آنهمه ناز را تماشا کند. حرکت آرامِ دستهای کشیده و ظریفش روی گل‌ها، راه رفتنش، حرف زدنش. فکر کرد که این دخترِ سراپا لطافت چگونه می‌تواند در دنیای خشن فحشا تاب بیاورد!

به یاد دختران و زنان دریده و بی‌حیایی افتاد که دیده بود گاهی در مسیرهای خاص، کنار خیابان منتظر مشتری می‌ایستند و با راننده‌هایی که مقابلشان توقف می‌کنند سر قیمت چانه می‌زنند. دوستش آرش گفته بود حتی گاهی با هم سر مشتری دعوا کرده و کارشان به گیس‌کشی می‌کشد.

از اینکه نیلوفر هم آن کاره بود منزجر شد و به شدت اخم‌هایش در هم رفت. لپتاپ را با عصبانیت بست و با تندی گفت

_بسه دیگه برو بالا. نمیخوام کسی بیاد اینجا ببیندت

 

نیلوفر متعجب از تغییر ناگهانی لحنِ هونر نگاهش کرد و گفت

_چشم میرم

 

هونر اندیشید که می‌خواهد با مظلوم‌نمایی فریبش بدهد و چشمهایش را تنگ کرد و گفت

_به سبک زندگیت و شغلت نمیاد مظلوم باشی

 

نیلوفر حس کرد چیزی درون سینه‌اش شکست و خرد شد. اشک به چشمش آمد و پشتش را به هونر کرد تا او اشکش را نبیند. درست مثل هر بار رابطه با آن مردها که در پایان از غم و نفرت اشک می‌ریخت.

ولی هونر حق داشت، باتلاقی که در آن دست و پا می‌زد کثیف‌ترین شکل زندگی بود و نباید از کنایه‌ی او ناراحت می‌شد. جوابی نداد و سرش را پایین انداخت و از پله‌ها بالا رفت.

هونر با ناراحتی رفتنش را نگاه کرد، نمی‌دانست با او چگونه باید رفتار کند.

دو ساعتی گذشت و مشتری‌ها آمدند و رفتند ولی نیلوفر دیگر پایین نیامد. گوشه‌ی مبل کز کرده و به سرنوشتِ بد خود فکر می‌کرد که هونر بالا رفت و گفت

_پاشو بریم آمپولت رو بزن بعدشم با مادرت تماس بگیر ببین رفتن یا نه

_نمیخواد بعدا خودم میرم کلینیک میزنم

_بعدا نمیشه، آنتی‌بیوتیک باید سر موقع باشه

 

مانتو و شالش را پوشید و هونر گفت

_بیرون مغازه شلوغه، سرتو بنداز پایین مستقیم برو تو ماشین

 

نیلوفر می‌فهمید که چرا هونر سعی در پنهان کردن او دارد و قلبش فشرده می‌شد. احتمالا می‌ترسید که مردانِ مغازه‌های مجاور با او خوابیده باشند و او را بشناسند! حق داشت، آدم آبرومندی بود.

دلش خواست توضیحی در این مورد بدهد ولی سکوت را ترجیح داد. نگاهی پر از حسرت به گل‌ها انداخت. دسته‌ دسته انواع گلهای زیبا، خوش‌رنگ و خوشبو کنار هم روی طبقه‌ها و روی زمین چیده شده بود و زیبایی‌شان روح را جلا می‌داد. عاشق این گلفروشی زیبا شده بود و می‌دانست که دیگر به این مکان باز نخواهد گشت. Viy. مکان مقدس و بهشت‌ِ هونر.

در را باز کرد و به سرعت سمت ماشین رفت و سوار شد.

کمی بعد هونر آمد و ماشین را سمت درمانگاه راند.

هر دو از تنشی که کمی قبل بینشان رخ داده بود گرفته بودند.

مقابل درمانگاه نیلوفر حس کرد هونر در پیاده شدن مردد است و گفت

_شما نمیخواد بیای، من خودم میرم

_نه، میام

_وقتی یه پات میاد یه پات نمیاد چرا خودت رو اذیت میکنی؟ لطفا بیشتر از این منو شرمنده و معذب نکن، بمون تو ماشین من برم و بیام

 

هونر نگاهش کرد و گفت

_منظورت چیه یه پات میاد یه پات نمیاد؟

 

نیلوفر با کلافگی دستی به شالش کشید و سکوت کرد.

_با توام میگم منظورت چی بود؟

_در رو ببند چیزی بهت بگم

 

هونر در ماشین را بست و منتظر به نیلوفر نگاه کرد.

_ببین گفتنش سخته برام. ولی کاملا حس می‌کنم که ناراحت و نگرانی از اینکه منو همراهت ببینن و یا با کسی که منو بشناسه و باهام در رابطه بوده برخورد کنیم

 

هونر پوفی کشید و سیگاری از پاکت درآورد. مدت‌ها بود که اینهمه سیگار نکشیده بود. دختر باهوشی بود و ذهنش را خوانده بود. نمی‌دانست چه جوابی به او بدهد.

_نه این فکر رو نمی‌کنم. بریم آمپولت رو بزن بعد ببرمت خونه‌ت و هر کدوم بریم دنبال زندگیمون

_میریم، ولی بزار چیزی بگم که لااقل با خیال راحت باهام بیای داخل کلینیک

 

هونر خاکستر سیگارش را از شیشه تکاند و به نیلوفر نگاه کرد تا حرفش را بزند.

_ببین من… ینی چطور بگم… من اونطوری که تو فکر میکنی با همه نیستم. فقط دو نفر بودن توی زندگیم. دو تا مرد مسن پولدار… که… نمی‌تونم دیگه توضیح بدم. ولی همینقدر بدون که من با همه مردای این شهر نبودم و منو نمیشناسن

 

هونر متعجب از شنیدن چیزی که نیلوفر با مِن‌ و مِن و سختی گفت، خیره نگاهش کرد و گفت

_دو نفر…

 

بقیه حرفش را خورد و با خودش گفت “دلیلش رو نپرس! کارش چه عمومی باشه چه اختصاصی به تو ربط نداره. رهاش کن بره و خلاص”

 

از ماشین پیاده شد و نیلوفر هم به دنبالش رفت. سرگیجه داشت و نمی‌دانست از کمخونی است یا از طوفانی که درونش را می‌لرزاند.

روی اولین صندلی سالن درمانگاه نشست و هونر برگشت و نگاهش کرد. آمپول را به پرستار داد و گفت

_ آمپول نوروبیون خارجی هم دارین یا باید از داروخونه تهیه کنم؟

_هست میزنم، برای خودتونه؟

_نه

 

سمت نیلوفر رفت و بازویش را گرفت و گفت

_گفتم یه آمپول ویتامین هم بهت بزنه که پهلوون بشی

 

نیلوفر به لبخندش با لبخند جواب داد و فهمید که هونر سعی دارد ناراحتی اخیر را از دلش دربیاورد و فکر کرد که این مردِ کورد قلبی مانند گل‌هایش دارد.

در ماشین به مادرش زنگ زد و فهمید که مردها رفته‌اند. نفس راحتی کشید و رو به هونر گفت

_رفتن بالاخره

_خوبه

 

********

 

بعد از پیچیدن داخل کوچه، اطراف را با دقت نگاه کرد و ماشین را درست جلوی در خانه‌شان متوقف کرد. نیلوفر درِ رنگ و رو رفته‌ی خانه را زد و طول کشید تا صدای ضعیف زنی آمد که پرسید “کیه”

_منم مامان باز کن

 

مادرش سریع در را باز کرد و هونر زنی را دید که بسیار به نیلوفر شبیه بود ولی بیماری از رنگِ زردش کاملا پیدا بود. سرفه می‌کرد و با نگرانی دخترش را در آغوش گرفت.

_فدات بشم اومدی؟

 

نیلوفر طوری او را بغل کرد که هونر ترسید استخوانهای نحیفِ زن این آغوشِ تنگ را تاب نیاورد.

_دورت بگردم مامان، خوبی؟ کلید ندارم کشوندمت دم در

 

زن باز هم به سرفه افتاد و نیلوفر با نگرانی سریع رهایش کرد. صورت و دستهای دخترش را بوسید و با گریه گفت

_سر و صورتت کبوده. دندونت. خدا منو مرگ بده

_خدا نکنه، یه تصادف جزئی بود

 

و نگاهی به هونر کرد و گفت

_این آقا نجاتم داد وگرنه الان یه گوشه مرده بودم

 

هونر از ماشین پیاده شد و سلامی کرد. مادر نیلوفر رو به او از ته دل گفت

_الهی که درد نبینی پسرم، هر روز دعات میکنم تا عمر دارم

_سلامت باشین، ممنونم

 

و آهسته به نیلوفر گفت

_برید تو دیگه، حواست رو هم چند روزی جمع کن سعی کن بیرون نری

_باشه

_پسرم بیا تو، اینجوری زشته، شرمنده میشیم

_دشمنتون شرمنده، باید برم

 

نیلوفر با قدرشناسی و امتنانِ عمیقی نگاهش کرد و آرام گفت

_خیلی خیلی ازت ممنونم… برای همه چی

 

هونر لبخند کوتاهی زد و گفت

_خواهش میکنم. بدرود

 

و با بدرقه‌ی نگاه نیلوفر به سمت ماشین قدم برداشت.

از اینکه بالاخره او را سلامت و بدون دردسر به خانه‌اش رسانده بود احساس سبکی می‌کرد.

 

********

 

مقابل درب آهنی خانه‌ی پدری ماشین را پارک کرد. با دیدن محبت نیلوفر و مادرش، دلش هوای مادر کرده بود. در را باز کرد و وقتی قدم به حیاط پر از گل و درخت گذاشت خبری از شلوغیِ بچه‌های خواهر و برادرش و مادربزرگِ همیشه نشسته در تختِ گوشه‌ی حیاط نبود. دوستشان داشت و دلتنگشان می‌شد ولی پدرش، اردلان خانِ بابان بچه‌هایش را به سبکِ قدیم کنار خودش می‌خواست و طبعاً خانه شلوغ بود. اما هونر بیشتر اوقات محتاجِ خلوت و یک فضای ساکت و آرام بود. طول کشیده بود تا پدر و مادرش جدایی او از خانه را قبول کرده بودند و زندگی‌اش را در خانه‌ای مجردی و آرام شروع کرده بود.

از کنار حوض بزرگ و گلدان‌های شمعدانی رد میشد و رایحه‌ی مست‌کننده‌ی پیچ امین‌الدوله را نفس می‌کشید که فریادهای شاد خواهرزاده‌اش آراد گوشش را پر کرد.

_دایی هونر… دایی

 

به آغوش هونر پرید و دستانش را دور گردنش حلقه کرد. خواهر بزرگش ارینا از پنجره حیاط را نگاه کرد و با شوق رو به مادر گفت

_هونر اومده

 

طولی نکشید که خانم‌های خانه به استقبالش آمدند و مادر با عشق بغلش کرد. سپنتای کوچک هم افتان و خیزان خودش را به دایی رساند و سهمش را از آغوش او گرفت. صدای عصای مادربزرگ و قربان صدقه‌هایش لبخند به لب همه‌شان نشاند.

_ساقه‌ی به‌ژن و باڵات بم (قربان قد و بالات برم)

 

هونر به سویش قدم برداشت.

_سڵاو دایه‌گه‌وره‌

_به ساقه‌وو بم دیده‌که‌م (چشمهام صدقۀ چشمهات بشه چشمِ من)

 

مادربزرگش را آرام بغل کرد و دستی به گیس‌های بافته‌اش که از زیر سربندِ کوردی بیرون افتاده بود کشید.

_خوا نه‌کا (خدا نکنه)

_زیته‌ڵه‌ (لب به خنده)… کاریله‌ چاوو به‌ڕووه‌که‌م (آهو بره ی من که چشمهات مثل جوانۀ درخت بلوط هست)

 

دست هونر را نوازش کرد و با حسرت ادامه داد

_ئاوتمه‌ زه‌ماوه‌ندت ببینم (امیدوارم عروسیت رو ببینم)

 

بزرگترین آرزو و خواسته‌ی مادر و مادربزرگ از او ازدواج و آوردنِ عروس به خانواده بود. چیزی که برای هونر گنگ بود و تا اینجا مقابل اصرارهای مادر برای ازدواج با نیان، دختر دایی‌اش مقاومت کرده بود. ولی گاهی هم در اوج بلاتکلیفی به قبولِ این ازدواج فکر می‌کرد و به نظرش شاید زندگیِ بدی نمی‌شد. نیان دختر زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت. ترم‌های آخرِ پزشکی بود و تمام فامیل از همان ترم اول خانم دکتر از زبانشان نمی‌افتاد. چند سالی میشد که با رفتار و نگاههایش به هونر فهمانده بود که او را می‌خواهد و برایش صبر کرده. اما با قلبش چه باید می‌کرد که برای دخترِ دایی نمی‌لرزید! آیا باید زندگی زناشویی منطقی و بدونِ عشق را برمی‌گزید صرفا چون نیان انتخابِ درست و بی‌نقصی بود؟!

نه، قطعا سهمش از زندگی چنین زیستنی نبود. عشق را می‌شناخت، سالها قبل تجربه‌اش کرده بود و می‌دانست که این حس می‌تواند برای دو نفری که عاشق هم می‌شوند بهشت را از آسمان به زمین بیاورد. حیف بود تا آخر عمرش بدون لرزش‌های قلب و بدون نگاه کردن به چشم‌هایی که در زیباییِ آنها غرق می‌شد زندگی کند. نباید فقط برای تشکیل خانواده ازدواج می‌کرد. شاید روزی عشق به قلبش سر می‌زد و دختری را می‌یافت که زندگی با او بسیار زیبا میشد. تا آن روز تنهایی را ترجیح می‌داد.

 

داخل خانه رفتند و هونر سراغ خواهر کوچکش را گرفت.

_هورا کجاست مادر؟

_دانشگاهه، برای شام بمون تا خواهرت رو هم ببینی

 

می‌ماند، دلش برای غذاهای خوشمزه‌ی مادر و نشستن سر میز کنار پدر تنگ شده بود. پدرش در این ساعت روز اکثرا با چند نفر که رفیق و پایه‌ی شطرنج بودند دور هم جمع می‌شدند و عصر برمی‌گشت. تا آمدنِ اهل خانه به اتاق پدر رفت و کتاب “قمارباز” داستایوفسکی را از کتابخانه‌ی ارزشمند اردلان خان برداشت. عشقِ کتابخوانی را از پدرِ ادیبش، و علاقه به نقاشی و هنر را از مادرِ کم حرف ولی قدرتمندش به ارث برده بود. سروه خاتون نمونه‌ی بارز شیر زنان کورد بود و هونر همیشه از داشتن چنین پدر و مادری شکرگزار بود.

برخلاف برادر و خواهرانش که زندگی راکد و روتینی داشتند و از آن راضی بودند، هونر در طول زندگی‌اش مدام در حال جستجوی آرامش و شرایط زندگی ایده‌آل بود. از طرفی هم اوضاعِ سیاسی مملکت و خفقان‌ها و بی‌عدالتی‌ها آزارش می‌داد. گاهی به مهاجرت فکر می‌کرد و گاهی برای تمدد اعصاب و فرار از روزمرگی‌هایی که روحش را خسته می‌کرد به سفرهای چند ماهه می‌رفت. سفر و دیدن جاهای مختلف و انسانهای جدید همیشه حالش را خوب می‌کرد و به دنبال تجربه‌های نو بود.

 

مقابل کتابخانه ایستاده بود که لابه‌لای کتابها، دفتری قدیمی از طرح‌های خودش دید. بازش کرد و طرح نودی از اندام زنی که با سیاه قلم کار کرده بود توجهش را جلب کرد. بدون مدل و کاملا زاییده‌ی ذهنش نقاشی کرده بود و الان حس کرد که چقدر شبیه نیلوفر است!

 

اندیشید که یعنی اندام زنِ رویایی و دلخواهش مانند نیلوفر بوده؟ با یادآوری خطوط و انحنای بدن زنی که در حمامِ خانه‌اش بود چشمهایش را لحظه‌ای بست. بله قطعا آن تن سفید ظریف با برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های زیبایش دلخواهِ او بود.

چرا الان نیلوفر به ذهنش راه یافت؟! به خودش تشر زد و در ذهنش تاکید کرد که قضیه‌ی آن خانم تمام شد و دلیلی برای یادآوری‌اش نیست.

دفتر را با خشمی که خودش را هم متعجب کرد لای کتاب‌ها مچاله کرد و از اتاق بیرون رفت.

ولی هنوز به پاگرد اتاق نرسیده بود که راهِ پیموده را برگشت و دفتر نقاشی را همراه کتاب قمارباز برداشت، میان انگشتانش فشرد و به اتاق نشیمن پیش بقیه رفت.

سعی کرد به دلیلِ این کارش فکر نکند. ما آدم‌ها گاهی در ذهنمان، روی کارهای اشتباه یا گناهان و ممنوعه‌هایی که انجام می‌دهیم، سرپوشِ چشم‌پوشی و فراموشی می‌گذاریم و از آن فعل رد می‌شویم، گویی خود را فریب می‌دهیم که انجامش نداده‌ایم.

 

با آمدنِ پدر مثل همیشه سرگرم بحث‌های سیاسی و اتفاقاتِ روز منطقه و سرزمینشان کردستان شدند و با آمدنِ خواهر کوچکش ناراحتیِ وقایع از یادش رفت و با لبخندی از هورا استقبال کرد. پنج شش سال از او بزرگتر بود ولی شباهتشان مانند اسمشان بقدری بود که دوقلو به نظر می‌آمدند. در دوران کودکی به خاطرِ بیماری سختی که گریبانگیر همین خواهرش شده بود از سلیمانیه به ایران آمده و ماندگار شده بودند. خواهری که بیشتر از همه از رفتنِ هونر از خانه اندوهگین شده بود و دلتنگش میشد.

_هونررر

_گیان گیانانم

 

بغلش کرد و گونه‌اش را بوسید و گفت

_ای برادر بی‌معرفت میدونی چند روزه نیومدی؟

_امروز هم که آمدم شما نبودی

_بدجنس روزی که تا شب کلاس داشتم اومدی

_هر وقت کلاس نداشتی تو بیا پیشم

_میام، مینو رو هم با خودم میارم. هر روز سراغ تو رو از من میگیره. داداش خوشتیپت چطوره! هاهاها

_لازم نکرده، از غریبه‌ها خوشم نمیاد میدونی

 

و به این فکر کرد که شبِ گذشته چه کارهایی برای یک غریبه انجام داده است. برای یک فاحشه!

لیوان نسکافه را روی میز کوبید و نگاه متعجب پدر و خواهرش را به خودش کشید. اندیشیدن به این بُعد زندگی نیلوفر آزارش می‌داد. و آزاردهنده‌تر از آن، پرسه زدنِ بی‌دلیلِ این دختر در زوایای ذهنش بود.

بی‌دلیل!؟ در واقع هیچ‌کس نمی‌تواند بدون دلیل وارد پستوها و دالان‌های ذهن ما بشود. کسی که به او می‌اندیشیم، قطعا قدرت و جاذبه‌ای در او هست که خودش را یادآوری می‌کند، در ضمیر ناخودآگاهمان قدم می‌زند و مانند میخ به دیوارِ ذهنمان کوبیده شده است.

 

مادربزرگ قیافه‌ی در همش را نگاه کرد و با مهربانی گفت

_قه‌زات له‌ گیانم بۆ خه‌مباری؟

_چیزی نیست… یه زنگ بزنم بیام ببخشید

 

به حیاط رفت و اندیشید که مسلما فکر کردنش به نیلوفر، به دلیل نگرانی از برگشتنِ آن مردهاست و دلیل دیگری ندارد. شماره‌ی خانه‌‌ی نیلوفر را گرفت و بعد از چند بوق آزاد مادرش جواب داد.

_سلام خانم، بابان هستم

_سلام‌ پسرم، خوبید؟ با زحمتای نیلوفر؟

_خواهش میکنم. اونا دیگه نیومدن؟

_نه خدا رو شکر. اجازه بدید گوشی رو بدم به نیلوفر

_نه نه، فقط خواستم بپرسم…..

 

نخواست با نیلوفر حرف بزند، عامدانه خواست که صدایش را نشنود ولی حرفش تمام نشده بود که دختر گوشی را از دست مادر گرفت و صدای نازدارش در گوش هونر پیچید.

_الو، سلام

_سلام… حال شما؟

_خوبم مرسی. شما خوبی؟

_فقط زنگ زدم که مطمئن بشم برنگشتن

_نه خوشبختانه. لطف کردی خبر گرفتی ولی دیگه نمیان

 

و با خجالت اضافه کرد

_نگران نباش و به کار و زندگیت برس، نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم

 

نیلوفر می‌خواست هونر برای همیشه از زندگی‌ کذایی‌اش برود. بین او و این مردِ خوبِ کورد هفت آسمان فاصله بود. باید آن چند ساعتی را که با او گذرانده بود، و محبت‌هایش را؛ آه از محبت‌هایش… به کل فراموش می‌کرد.

هونر هم از خدا خواسته گفت

_پس من دیگه زنگ نمی‌زنم، اگه بازم اذیتت کردن می‌تونی به من زنگ بزنی. اگر هم نه که خداحافظ و بدرود

 

بدرود گفتنش، به مثابه وداع بود و قلبِ نیلوفر فشرده شد. آهسته خداحافظی در جوابش گفت و تماس را قطع کرد. چند ساعتِ اخیر را ناخواسته به حمامِ خانه‌ی هونر و دست‌های شریفِ او که بدنش را شسته بود، فکر کرده و تپش قلب گرفته بود. نسبت به خودش خشمگین بود و نمی‌خواست که به او بیندیشد.

به قلبِ محزونش نهیب زد و زمزمه کرد “تو رو چه به تپیدن برای اون! عشق سهمِ تو نیست بیچاره”

 

*******

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x