رمان برای من برقص پارت ۵ (درخواستی) - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۵ (درخواستی)

چهار سال قبل

((قبل از فروپاشی))

با غرولندِ آهسته‌ی دانشجوها، استاد اتمام کلاس را اعلام کرد و نیلوفر کتاب و جزوه‌هایش را داخل کیفش گذاشت. فاطمه و مریم، دوستانش شلوغی و سروصدا راه انداختند و مهدی مثل همیشه جزوه‌ی نیلوفر را خواست.
_آقا مهدی یک بار نشد جزوه بنویسی سر کلاس
_وقتی شما انقدر کامل و مرتب مینویسی چرا من خودمو خسته کنم؟
_عجب… بگیر، فردا تمیز و مرتب تحویلم میدیا
_چشششم، مخلصت هم هستم

با صحبت و سرخوشی با مریم و فاطمه از کلاس خارج شد و نمی‌دانست همان موقع پدرش در اثر تصادف در بزرگراه جان باخته است.
در بوفه‌ی دانشگاه نشسته و ساندویچ می‌خوردند که موبایلش زنگ خورد و با صدای گریه و زاری مادرش ساندویچ از دستش رها شد!
_بابات تصادف کرده، خودتو برسون بیمارستان

با چه حالی خودش را به بیمارستانی که مادرش گفته بود رساند و فقط خدا می‌دانست که بعد از آنروز و مرگ پدر چه روزهای تلخی در انتظار آن دختر بود.

پدر مهربانش که نیلوفر را مثل گلبرگ لطیفی روی چشمهایش نگه می‌داشت، در اثر تصادفی سخت درون تاکسی پرایدِ له شده‌اش جان داده بود.
برادر ناتنی‌اش که حاصل ازدواجِ اول و کوتاهِ پدرش بود خواستار فروش سریع خانه شد و سهم‌الارث بیشتری از تنها دارایی پدر، یعنی خانه‌ی کوچکشان برد. نیلوفر و مادرش از خانه و زندگیشان دربه‌در شدند و با مقدار پول کمی که سهمشان شد، خانه‌‌ای کوچک ولی در منطقه‌ی خوبی اجاره کردند و مادر به دنبال کار گشت. اجازه نمی‌داد نیلوفر درسش را در ترم پنجم زبان انگلیسی رها کند و هر طوری که بود باید شهریه‌ی دانشگاه آزاد دخترش را جور می‌کرد. این تلاش توانست فقط یک ترم ادامه یابد و با بیماری سرطان ریه که گریبانگیر زنِ بیچاره شد نیلوفر درسش را به مدت یک‌ سال متوقف و معلق گذاشت تا خودش کاری پیدا کند و بعد در صورت امکان به دانشگاه برگردد. ولی هرگز این اتفاق نیفتاد و نیلوفر همیشه برای درمان مادر و گذران زندگی پول کم آورد.
ساعت‌های طولانی برای دانش‌آموزان تدریس خصوصی انگلیسی می‌کرد و شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند و برای ترم آخری‌ها پایان‌نامه می‌نوشت. از پا افتاده بود ولی پولی که از این طریق عایدش می‌شد برای خرید داروی گرانقیمت مادر که هر سه هفته یکبار باید تزریق میشد و به دلیل خارجی بودنش شامل بیمه نمی‌شد، کافی نبود. پول فروش خانه در بانک هم ته کشیده بود و یک سال بعد مجبور شدند به خانه‌‌ای کلنگی در پایین شهر نقل مکان کنند. دختر و مادر تحت فشار فقر و بیماری مستاصل شده بودند و نیلوفر بخاطر زنده ماندنِ مادرش، غرورِ بزرگش را زیر پا گذاشت و به در خانه‌ی همه‌ی فامیل رفت و تقاضای کمک کرد. ولی همه وضع بد مالی و گرانی را بهانه کرده و کمکی به آنها نکردند. مادرش تک فرزند بود و خواهر و برادری نداشت و عموها و عمه‌هایی هم که در زمان حیات پدر بسیار شب‌ها دور سفره‌شان می‌نشستند و ادعای همخونی و فامیلی داشتند به یکباره نامهربان شدند. برادرش که دلِ خوشی از زنِ پدر که به جای مادرش آمده بود نداشت، نیلوفر را مانند گدایی از در خانه‌اش راند و ضربه‌ی هیچ‌کسی تا این حد زخمی‌اش نکرد.
در بیست و یک سالگی به کشف این حقیقت نائل شد که فقرِ ناگهانی همچون مرضِ جذام است و همه‌‌ی عزیزان و مهربانان مانند موش‌هایی که موجودیِ انبار را سالها جویده‌اند ولی کشتیِ در حال غرق شدن را قبل از همه ترک می‌کنند، هنگامِ نیاز و تنگدستی‌ از شخصِ مبتلا می‌گریزند.

وقتی مبلغِ حق‌التدریسش را از مادرِ شاگردش در پاکت سفید می‌گرفت، با خجالت و کمرویی گفت
_خانم مجد امکانش هست من پولِ جلساتِ دو ماهِ آینده رو هم الان بگیرم؟

زن با اخم نگاهش کرد و گفت
_اینطوری که نمیشه دخترم، شاید شما رفتی و دیگه نیومدی
_آدرس خونه رو میدم بهتون. برای درمان مادرم نیاز مبرم به پول دارم. قول میدم که میام

همین دیالوگ با مادرانِ بقیه‌ی شاگردانش هم تکرار شده بود و جز یک نفر کسی حاضر به پرداختِ حق‌التدریس ماه‌های آینده نشده بود.
_چرا درس خصوصی بیشتری نمیگیری عزیزم؟
_چند تا شاگرد دیگه دارم، ولی چون درسمو تموم نکردم خیلیا قبول نمیکنن. میدونید که چقدر لیسانسیه و فوق‌لیسانس زبان بیکار هست که دنبال کار هستن

زن در حالیکه فکر می‌کرد دو قدم از نیلوفر دور شد و بعد انگار که فکر بکری به ذهنش رسیده باشد گفت
_یه کاری هست که پول خوبی توشه، ولی نمیدونم قبول بکنی یا نه

نیلوفر با شوق گفت
_هر چی باشه قبول می‌کنم
_ببین هفته بعد خواهرشوهرم یه مهمونی بزرگ داره. اگه بخوای بهش میگم تو برای پذیرایی بیای. پولدارن و پول خوبی بهت میده مطمئنم. دختر خوشگلی هم هستی و خواهرشوهرم به این چیزا و ظواهر اهمیت میده
_مهمونی زنونه‌ست دیگه؟
_آره خیالت راحت. خانواده‌ی نجیبی هستن و به هیچ مشکلی برنمی‌خوری
_عالیه، لطفا بهشون بگید

کسی چه می‌داند که چه اتفاقات شومی در پسِ یک تصمیمِ به ظاهر ساده و درست نهفته است!

نیلوفر با بلوز و شلوار مشکی ساده و موهای دم‌اسبی مشغول پذیرایی از مهمانان خانم عبدی بود و خانم مجد با نگاه به خواهرشوهرش گفت
_دختر کاری و خوبیه، ببین چه از دل و جون و باسلیقه کار میکنه
_آره خیلی خوشم اومد ازش، بهش گفتم بعد از این روزهای قبل و بعدِ مهمونی‌ها و روضه‌ها هم بیاد برای کمک، قبول کرد

شب که خسته و کوفته به خانه رسید، مادر با چشمهای نگران منتظرش بود.
_الهی بمیرم که بخاطر من اینقدر خسته میشی مادر

تنِ خسته‌اش را به آغوشِ نه چندان محکمِ مادر انداخت و گفت
_خدا نکنه، نگو این حرفو. تو باید زنده باشی که منم زنده باشم‌ مامان

شب موقعِ خواب برای مادرش از اینکه فردا صبح زود هم برای کمک و جمع و جور کردن ریخت و پاش‌های مهمانی به خانه‌ی خانم عبدی خواهد رفت گفت و مادر با نگرانی‌ای که انگار به چشمانش و قلبش چسبیده بود و دائمی بود گفت
_اگه پسر جوون دارن نرو مادر. خوشگلی قشنگی نیلوفرم، نگرانم
_نگران نباش دقت می‌کنم به این چیزا. زن و شوهر مسن و تنها هستن

آقای خانه را اولین بار بعد از رفتن مهمان‌ها دیده بود که وارد خانه شد. خانم عبدی که هنوز با دوپیس پولکدار گرانقیمتش این‌ور و آن‌ور می‌رفت و به همه دستور می‌داد، کت شوهرش را گرفت قربان صدقه‌اش رفت و به مستخدمشان گفت که برای حاجی چای و شیرینی ببرد. مرد پای پله‌ها نگاهی به نیلوفر کرد و بی هیچ حرفی بالا رفت. موهای یکدست سفید، نسبتا چاق، حدود هفتاد ساله و حاجی بازاری بنظر می‌آمد.

شب چشمانش از خستگی بسته می‌شد ولی لبخند محوی روی لبش بود. چند بار شکر کرد و خدا را بخاطر اینکه هوایش را داشت و رهایش نمی‌کرد حمد گفت. پولِ داروی این دوره‌ی مادرش جور شده بود. خانم عبدی پول خوبی به او داده بود و دو نفر از خانمهای مسن و پولدار مجلس موقع پذیرایی انعامی به او داده بودند. از گرفتن آن انعام‌ها حس بدی به او دست داده بود. فکر کرده بود که به چه روزی افتاده است و عزت نفسش پایمال شده و چقدر از شخصیتِ نیلوفرِ واقعی دور شده است.
ولی بخاطر درمانِ مادر لبش را گزیده و پول را از زن‌ها گرفته و تشکر کرده بود.
دو بارِ آخری که به آن خانه رفته بود با آقای عبدی روبه‌رو شده و از نگاههای خیره‌‌ی پیرمرد تعجب کرده و خوشش نیامده بود. سعی کرده بود بعد از آن کارش را قبل از شب و آمدن حاج آقا تمام کند. ولی مگر کارِ جمع کردنِ بریز و بپاش‌ِ مهمانی و جارو و تمیزی خانه تمام میشد! دو زنِ دیگری هم که خدمتکار ثابت خانه بودند از آمدن نیلوفر ناراضی بودند و با واگذار کردن کارهای سنگین به او می‌خواستند فراری‌اش بدهند. ولی او مثل سگ جان می‌کند و هر کاری می‌گفتند می‌کرد تا آتو دستشان ندهد و اخراج نشود.
بعد از پایان کار در اتاق خدمتکارها مشغول پوشیدن مانتویش بود که در آهسته باز شد و با دیدن آقای عبدی که قدم به درون اتاق گذاشت رنگ از رخش پرید.
_تو اینجایی؟ چیزی میخواستم بردارم و برم

نیلوفر خوب می‌دانست که آن پیرمرد هیچ چیزی در اتاق خدمتکارها ندارد و دست‌هایش را از ترس به هم فشرد.
_بفرمایید بردارید من داشتم میرفتم

تا خواست با عجله از اتاق خارج شود پیرمرد بازویش را سفت گرفت و با صدای آهسته‌ و حشری دم گوشش گفت
_نرو دختر، بمون یکم خوش بگذرونیم

تمامِ بدنش از ترس شروع به لرزیدن کرد و زور زد تا بازویش را از چنگال مرد وقیحی که همسن پدربزرگش بود در بیاورد.
_ولم کنید برم وگرنه داد میزنم

عبدی دستش را به سرعت روی دهان نیلوفر گذاشت و به دیوار فشارش داد و خیره در چشمانش گفت
_می‌دونم پول لازم داری. با من باش تا از پول بی‌نیازت کنم. دیوونه‌م کردی، از وقتی دیدمت شب و روز ندارم

در حالیکه از شدت تهوع کم مانده بود استفراغ کند با تمام قدرت هلش داد. مرد که فکر می‌کرد دخترکِ کارگر بخاطر نیاز یا حرصِ پول به راحتی پیشنهادش را قبول خواهد کرد، با حرکتی که نیلوفر برخلاف انتظارش انجام داد قدمی به عقب پرت شد و دختر سریع از اتاق فرار کرد.
نفس‌زنان در حیاطِ بزرگ دوید و خودش را به در خروجی خانه رساند. با پاهای لرزان خودش را تا ایستگاه اتوبوس رساند و کل راه به این فکر کرد که هرگز دوباره به آن خانه پا نخواهد گذاشت. برای زنده ماندنِ مادرش همه چیزش را می‌توانست فدا کند به جز پاکی و ناموسش.

وقتی با آشفتگی روی صندلی اتوبوس نشست یادش آمد که پولش را از خانم عبدی نگرفته است! گریه‌اش گرفت و سرش را به صندلی جلو تکیه داد و اشک‌هایش را رها کرد. چند نفری که در اتوبوس بودند با تعجب نگاهش کردند ولی او آنها را نمی‌دید. بدونِ آن پول نمی‌توانست داروی این دوره را بخرد و خیلی کم داشت. پولِ حق‌التدریس آن ماهش را مرد صاحبخانه به بهانه‌ی زیاد کردنِ اجاره گرفته بود و تمامِ امیدش به پول خانم عبدی بود.

در ایستگاه بعدی نزدیکِ پارک پیاده شد و با آشفته‌حالی روی جدول نشست.
مدتها بود که به موضوعی فکر می‌کرد ولی جراتش را نداشت. اتفاقِ آنروز و کارِ پیرمرد باعث شد که تصمیمش را بگیرد و تردید نکند. از پا افتاده بود و از دنبالِ پول گشتن و جان کندن خیلی خسته بود. باید همین کار را می‌کرد.
به خانه که رسید دور از چشم مادر کاغذی برداشت و با خط درشت گروه خون و سن و شماره تلفنش را پای آگهی فروشِ کلیه‌اش نوشت.
دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. عادت داشت به این شکل با خدایش حرف بزند.
_خدایا کمکم کن، در انجام این کار توان بده بهم

داخلِ مغازه، چشمهایش را از نگاهِ متعجب و غمگینِ پسر جوانی که پشت دستگاه از آگهی‌اش کپی می‌گرفت دزدید و ساعتها طول کشید تا کاغذها را مقابل چندین بیمارستان به در و دیوار چسباند. با پولِ فروش کلیه‌اش دیگر نیازی به سگ‌ دو زدن و رفتن به خانه‌ی کثافت‌هایی مثل عبدی برای کار نمی‌ماند.

********

_رزهای هلندی که شرکت آذین فرستاد خوب نبود رامین. به رویال پک سفارش بده
_باشه امروز میرم دنبالش. ولی بازم میگم بهتره خودت از هلند وارد کنی هونر. خیلی سودش بیشتره، چرا تنبلی میکنی؟
_دردسر گمرک و ترخیص زیاده. بار اگه چند ساعت بیشتر تو گمرک معطل بشه گل‌ها از بین میرن، من حوصله این مراحل رو ندارم
_من میرم برای ترخیصِ بارت، تضمینی
_نه بیخیالش شو، خبیری کار ترخیص رو خوب بلده. قرار نیست به طمعِ پولِ بیشتر دست به هر کاری که توش تبحر نداریم بزنیم

هرگز در زندگی به دنبال مال‌اندوزی و به دست آوردن پول به هر قیمتی نبود. پیشرفت و رفاهِ مالی را دوست داشت ولی طماع نبود. فوق لیسانس کامپیوتر داشت ولی علاقه و روحش او را به آن شغل نکشیده بود. هنر، نقاشی و گل و گیاه روحش را جلا می‌داد و از داشتنِ شغلی که حالش را خوب می‌کرد خوشحال بود.
تماس را قطع کرد و کاتالوگ تبلیغاتی شرکت آذین را داخل کشو انداخت. نگاهی به ساعت کرد و از گلفروشی خارج شد. ساعت ۳ بود و از اینکه این ساعت زمانِ آمپول آنتی‌بیوتیکِ نیلوفر را به خاطرش آورد کلافه شد و پوفی کشید. نباید دیگر او را به یاد می‌آورد.
تصمیم گرفت به خانه برود و نقاشی نصفه‌کاره‌اش را تکمیل کند. با یک لیوان قهوه، یک موزیکِ خوب و رنگهایش می‌توانست عصر خوب و آرامی داشته باشد.

پشت چراغ قرمز منتظر بود که تلفنش زنگ خورد. جواب داد و فریادهای زنی با سرفه‌های شدید در گوشش پیچید.
_کمک کن آقا… تو رو خدا کمک کن اون آدما اومدن

با شنیدن صدای مادرِ نیلوفر و حرفی که زد، پایش را روی گاز فشرد و سراسیمه خلاف جهتی که می‌رفت دور زد.
_جلوشونو بگیرین سریع میام

حرفی که ناخودآگاه به آن زنِ بیمار و نحیف گفت چقدر محال بود. فکر کرد که ممکن نیست آن زن بتواند مانعِ آن مردها شود. دستانش را دور فرمان فشار می‌داد و با سرعتی که هرگز داخل شهر تجربه‌اش نکرده بود می‌راند.
باید می‌رسید. نباید اجازه می‌داد آن کثافت‌ها نیلوفر را ببرند و بلایی سرش بیاورند. تمامِ چراغ قرمزها را رد کرد و در بزرگراه می‌شود گفت پرواز می‌کرد. در نزدیکیِ خانه‌ی نیلوفر به ترافیکِ سنگین برخورد. ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و بقیه‌ی راه را دوید. باید می‌رسید… باید می‌رسید.
وقتی به کوچه‌شان رسید نفس نداشت و قلبش از جا کنده میشد. صدای جیغ‌های نیلوفر را که شنید انگار قدرتِ دوباره‌ای یافت و به سمت صدا دوید. دو مرد که قبلا هم آنها را دیده بود نیلوفر را سوار ماشین کرده بودند و مادرش روی زمین افتاده بود. همسایه‌ها و اهالی محل که بیشتر زن‌های چادری و پیرمرد و بچه‌ها بودند اطراف آنها جمع شده و نگاه می‌کردند. هونر در حالیکه راهی برای عبور و رسیدن به نیلوفر باز می‌کرد صدای مردی را شنید که می‌گفت
_بذارین ببرن فاحشه رو

و صدای چند نفر زن در پیِ حرف او بلند شد که حرفش را تائید می‌کردند. فرصتِ دعوا و مرافعه با آنها را نداشت و باید نیلوفر را که از ته دل مادرش را صدا می‌زد از ماشین بیرون می‌آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی برزگر
نازی برزگر
58 دقیقه قبل

بسیار عالی دست طلا 🌹🌹😘

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ساعت قبل

خدا کنه هونر بتونه نجاتش بده و بلایی سرشون نیاد هرچند فکر نکنم زورش به دوتا قلچماق برسه ممنون بابت این پارت خیلی لطف کردی بانو جان🙏🙏😍😍😍😍

مریم
مریم
3 ساعت قبل

عالییییی عالیییی.قلم بی نظیری داری.موفق باشی

Mamanarya
Mamanarya
3 ساعت قبل

ای خدااا😭😭😭😭😭😭 جیگرم آتیش گرفت😔
ای خدا هیچ وقت نزار هیچ کس از عزت نفس و آبرو بیفته
مهرنازم مرسی ک با دستات شاهکار خلق میکنی خیلی گلی خیلی عشقی😘😘😘❤️❤️❤️

آرین
آرین
3 ساعت قبل

عالی بود ،ممنون به خاطر قلب مهربانت و قلم زیبات❤️❤️❤️

هلن
هلن
3 ساعت قبل

عالیه عالی

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x