رمان برای من برقص پارت ۶ - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۶

با خیز بزرگی خودش را به ماشینی که راننده سوئیچش را چرخانده و استارت زده بود رساند، در را باز کرد و دست نیلوفر را محکم گرفت و طوری بیرون کشید که دختر مانند یک پر از صندلی جدا شد. با دیدن هونر انگار دنیا را به او دادند و با دستهای لرزانش بازوی او را محکم چسبید. برای دومین بار ناجی‌اش شده بود و در فشارِ امنِ سینه‌ی هونر پناه گرفت.
دو مرد که متوجه او شده بودند سراسیمه از ماشین پیاده شدند و عربده کشیدند
_چه غلطی کردی مردک

هونر نیلوفر را به عقب هول داد و با تمامِ خشم و نفرتش مشتی حواله‌ی صورت مردی که آماده‌ی حمله به او بود کرد. قدِ بلند و بدنِ ورزیده‌اش که نتیجه‌ی سالها ورزش و ژن خانوادگی‌اش بود همراه با خشمی که دو روز بود به آن آدم‌ها داشت قدرتی به او داده بود که با هر دو مرد درافتاد و با مشت و لگد هر چه توانست کوبیدشان. از بینیِ خودش هم خون روان بود که زنی فریاد زد
_گورتونو گم کنین پلیس خبر کردم

نیلوفر با چند نفر از زنان همسایه بالای سر مادرش که از حال رفته بود نشسته بود و با مو و لباسِ آشفته گریه می‌کرد. مرد راننده با شنیدن اسم پلیس سوار ماشین شد و رو به دوستش که با هونر گلاویز بودند کرد و گفت
_سوار شو بریم زود

هونر بازویش را پیچانده بود و مرد به زور خودش را از چنگ او رها کرد و سوار ماشین شده و به سرعت دور شدند.
در واقع اهل دعوا و دست به یقه شدن نبود و به‌جز دوران دبیرستان که آن زمان‌ها شور و حال نوجوانی در سر داشت و زیاد شیطنت و قلدر بازی می‌کرد، قاطیِ دعوای خیابانی نشده بود. در سن ۳۵ سالگی آدم آرام و موقری بود ولی شرایط آن لحظه فرق می‌کرد و نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. در حالیکه سمتِ نیلوفر و مادرش می‌رفت با عصبانیت به چند مرد جوانی که دورتر ایستاده بودند نگاه کرد و داد زد
_این محله یه دونه مرد نداشت؟

مردم سریع پراکنده شدند و پیرمرد مفنگی که بار قبل هم کنار همان دیوار چرت میزد گفت
_هیشکی دنبال دردسر نیست آقا

دو زنی که کنار نیلوفر و مادرش نشسته بودند با آمدن هونر بلند شدند و نیلوفر سرش را بلند کرد و با گریه نگاهش کرد و گفت
_ببریمش بیمارستان

هونر کنارش روی دو پا نشست. زن بیچاره انگار خونی در بدن نداشت و رو به موت بود. بسختی نفس می‌کشید ولی طوری هونر را نگاه می‌کرد که او اندیشید در تمام عمرش هیچ‌کس با چنین محبتی نگاهش نکرده است. رو به نیلوفر گفت
_می‌بریمش

یکی از زن‌ها که همان زنی بود که مردها را تهدید به آمدنِ پلیس کرده بود رو به نیلوفر گفت
_چیزیش نیست از ناراحتی و ترس افتاده. بریم خونه داروهاشو بدیم اسپریش رو بزنیم خوب میشه

و به کمک زنِ دیگر مادرِ نیلوفر را بلند کرده و به سمت خانه بردند.
نیلوفر هنوز روی زمین نشسته بود و غم و بدبختی از وجناتش سرازیر بود. هونر بازویش را گرفت بلندش کرد و در حالیکه پشتِ سر زن‌ها به خانه می‌رفتند گفت
_خوبی؟ چیزیت نشده؟

نیلوفر غمگین و شرمنده خون بینی هونر را که روی دورس کرم رنگش هم ریخته بود نگاه کرد و گفت
_تو عمرت به نقطه‌ای رسیدی که آرزوی مرگ کنی؟

هونر با تاسف سرش را به علامت نه تکان داد و در حالیکه وارد حیاط خانه‌ی نیلوفر میشد گفت
_بریم حرف بزنیم، اینا انگار ول کن نیستن. بازم برمی‌گردن

حیاط محقر و ویرانه‌ی خانه هیچ به نیلوفر نمی‌آمد. هونر با خودش فکر کرد مثل این است که نیلوفر تک گلی در یک مرداب است.
نمی‌دانست درست است که به داخل خانه برود یا نه. ولی اوضاع بدتر از آن بود که شاملِ تعارفاتِ معمول بشود.
به دنبال نیلوفر وارد راهروی باریک و بعد هال کوچک خانه شد. زن‌های همسایه مادر نیلوفر را روی کاناپه خوابانده بودند و یکی از زن‌ها که بنظر می‌رسید قبلا هم خیلی از او پرستاری کرده و به همه‌ی امور واقف است دارویی داخل دهانش می‌ریخت.
_عزیزم حالش بهتره نگران نباش، ما میریم بالا اگه کاری داشتی خبرم کن

نیلوفر زن را آرام بغل کرد و گفت
_اگه تو رو نداشتیم چیکار می‌کردیم مرضیه خانم

زن نیلوفر را بوسید و زیر لب “خدا بزرگه”ای گفت و در حالیکه زیر چشمی هونر را نگاه می‌کردند، از کنارشان رد شده و از خانه بیرون رفتند. مادرش که حالش بهتر شده بود روی کاناپه نیم‌خیز شد و رو به هونر گفت
_پسرم خدا حفظت کنه، خدا خانواده و عزیزت رو برات نگه داره. اگه تو نمی‌رسیدی…

گریه مجالِ ادامه‌ی سخنش را نداد. نیلوفر دستان مادرش را بوسید و هونر گفت
_خودتونو ناراحت نکنید، به خیر گذشت
_دخترم یه دستمال بده به آقای بابان خونِ بینیشونو پاک کنن. خدا مرگ بده منو که مجبور شدم بهتون زنگ بزنم

نیلوفر با شرمندگی هونر را نگاه کرد و رو به مادرش گفت
_چرا مزاحم ایشون شدی مامان؟ منکه گفتم به هیچ‌وجه زنگ نزن
_گفتی، ولی وقتی دیدم میخوان درو بشکنن فهمیدم که باید یه مرد جلوشون وایسه و کارِ من و تو نیست

هونر نگاهی به در چوبی و زوار در رفته‌ی خانه کرد که قفلش شکسته بود.
_کار خوبی کردین خانم. دخترتون اشتباه کرده که گفته زنگ نزنین

و اشاره‌ای به نیلوفر کرد به معنیِ بیا اینجا.
_بریم خونِ بینیت رو بشور
_بشین، دستمال کافیه. خودت داغونی

نیلوفر دستمال کاغذی را مقابلش گرفت و هونر بینی‌اش را پاک کرد و روی مبل نشست. اثاث و وسایل خانه خوب بود و به آن ساختمانِ کلنگی نمی‌آمد. هونر فهمید که نیلوفر و مادرش قبل از مرگ‌ پدر زندگی خوبی داشته‌اند و اکنون از روی بی‌پولی مجبور به زندگی در آن محل و آن خانه شده‌اند.
نیلوفر روی مبل دو نفره با رعایت فاصله از هونر نشست و آرنجهایش را به زانوهایش، و دستهایش را به شقیقه‌هایش گذاشت.
_خیلی ازت معذرت می‌خوام که بازم درگیرِ بدبختی‌های من شدی. نمی‌دونم چی بگم
_باید از این خونه برید

دستش را از پیشانی برداشت و با تعجب به هونر نگاه کرد.
_کجا بریم؟ اینجا رو هم با این اجاره‌ به زور پیدا کردم
_این آدمها بازم میان. معلومه که یارو خیلی ازت کینه گرفته. تنها راهش اینه که ردت رو گم کنن
_خونه پیدا کردن و اسباب‌کشی کم کمش چهار پنج روز طول میکشه. بازم میان سراغم
_همین امشب میریم

چشمهای سبز نیلوفر گرد شد و گفت
_میریم؟ کجا؟
_یه دوستی دارم رفته مسافرت کلید خونه‌ش دست منه. فعلا می‌برمتون اونجا تا سر فرصت یه خونه پیدا کنیم

نیلوفر محکم و مصمم از جایش بلند شد و گفت
_نه! تا همینجاشم زیادی توی دردسر افتادی به خاطر من. دیگه کافیه

ولی هونر بی‌تفاوت به حرفش از روی مبل بلند شد و گفت
_فامیلیت چیه؟

دختر با تعجب نگاهش کرد و گفت
_فامیلیمو میخوای چیکار؟… چرا حرفمو گوش نمیدی؟
_چون زیاد حرف میزنی. فامیلیتو بگو

از خونسردی و بی‌تفاوتی هونر خنده‌اش گرفت و گفت
_عجب آدمی هستی. مهرزاد

سمت کاناپه‌ای که مادرِ نیلوفر رویش دراز کشیده بود رفت و گفت
_خانم مهرزاد، اینجا موندنتون به صلاح نیست. من می‌برمتون به یه خونه‌ی امن تا بعد

اشکِ خوشحالی در چشمان زن حلقه بست و با شوق بلند شد نشست و گفت
_شما رو خدا فرستاده؟ باورم نمیشه بالاخره یکی داره کمکمون میکنه

نیلوفر پشت هونر ایستاد و گفت
_ولی من پیشنهاد آقای بابان رو قبول نکردم مامان
_مادر می‌دونم خیلی به زحمت افتادن، ولی اگه فردا بازم این از خدا بیخبرا بیان چی؟ در ضمن بعد از اتفاق امروز باید از این محله بریم. نشنیدی همسایه‌ها چیا گفتن؟

و رو به هونر کرد و گفت
_دخترم از برگ گل پاک‌تره. یه بار یه پیرمردِ دیوانه اومد دم در، حرفای عجیب و بی‌ربطی در مورد نیلوفرم گفت، همسایه‌ها هم که ما رو نمیشناسن، باور کردن و بعد از اونروز رفتارشون با ما عوض شد

هونر زیر چشمی نگاهی به نیلوفر کرد و دید که عرق به پیشانی‌اش نشسته و لبش را با دندان می‌گزد. گویا مادرِ بیچاره‌ از تن‌فروشیِ دخترش خبر نداشت.

********

سه سال قبل

((مسلخ))

از اینکه تقاضا برای خرید کلیه زیاد بود و چهار نفر زنگ زده و قیمت خوبی پیشنهاد کرده بودند هم خوشحال بود و هم استرس داشت. ولی تصمیمش قطعی بود و با خانمی که بالاترین قیمت را داد قرار ملاقات گذاشت تا حضوری حرف بزنند و اقدامات لازم برای پیوند را شروع کنند.
بعد از آن روز کذایی دیگر خبری از خانم عبدی نشده بود و حتی زنگ هم نزده بود که بپرسد چرا پولت را نگرفتی و رفتی. در برابر آنهمه ثروت و اسراف، پولی که به نیلوفر می‌داد هیچ بود ولی گویا ندادنِ دستمزد یک کارگر را غنیمت می‌شمرد که به رویش نیاورده بود.

ظهر بود و آنروز عصر با خانم خریدارِ کلیه قرار داشت و در فکر جور کردن بهانه‌ای برای دو روز غیبتِ عمل و بیمارستان برای مادرش بود که تلفنش زنگ خورد. فریده مستخدم خانه‌ی خانم عبدی بود و گفت که خانم گفته بیا و پولت را بگیر.
از اینکه در مورد خانم عبدی به ناحق قضاوت کرده بود شرمنده شد. ولی نمی‌خواست دیگر به آن خانه قدم بگذارد.
_فریده خانم بی‌زحمت به خانم عبدی بگو پول رو بزنه به کارتم. من گرفتارم نمی‌تونم بیام

کمی سکوت شد و کمی بعد زن گفت
_خانم میگن من از این کارهای کارت مارت بلد نیستم حاج آقا هم رفتن مسافرت. بیا پولت رو بگیر انعام خوبی هم روش گذاشتن

از اینکه آن پیرمرد به سفر رفته و خانه نیست، خیالش راحت شد و تصمیم گرفت برود و پولش را بگیرد. پروسه‌ی پیوند کلیه طولانی بود و تا زمانی که مبلغ به حسابش واریز شود نیازمندِ پول بود.
_باشه تا یکی دو ساعت میام

وقتی وارد حیاط خانه‌ی عبدی شد از یادآوری اتفاق آنروز و لمسِ دستهای پیرمرد بی‌شرف عوقش گرفت. باید سریع پول را از خانم عبدی می‌گرفت و از خانه خارج می‌شد.
فریده به استقبالش آمد و با من و من خوشامدی گفت.
_خانم بالا تو اتاقشون هستن
_فریده خانم من عجله دارم، زحمت بکش پاکت منو ازشون بگیر بیار برام
_خودت برو بگیر. من پای پله بالا رفتن ندارم

این را گفت و راهی آشپزخانه شد. نیلوفر می‌دانست که این زن و مستخدم دیگر، زهرا خانم، از او خوششان نمی‌آید و عمدا نخواست پول را برایش بیاورد. پوفی کشید و سمت پله‌های کنار سالن رفت. خانه دوبلکس بود و اتاق خواب‌ها در طبقه‌ی بالا بودند. وقتی پشت درِ اتاق خوابِ خانم عبدی رسید سریع چند تقه به در زد تا زود پولش را بگیرد و از آن خانه برود.
صدایی از داخل نیامد و نیلوفر محکمتر در را زد و گفت
_خانم عبدی

دستگیره‌ تکان خورد و در باز شد. نیلوفر در را نیمه‌باز کرد نگاهی به اتاق انداخت و گفت
_خانم عبدی، نیلوفرم

و هنوز خانم عبدی را ندیده بود که دستی محکم دور مچش چفت شد و با قدرت او را به داخل کشید.
نیلوفر با دیدن پیرمرد با چشمهای قرمز شده و لبخند کثیفی که به لب داشت، از ترس شروع به لرزیدن کرد و با تمام توانش فریاد زد
_ولم کن

عبدی با پایش در اتاق را بست و نیلوفر را به دیوار فشار داد و با لحنی که هرزگی از آن می‌بارید گفت
_بالاخره انداختمت تو تله کوچولو. می‌دونی چند وقته منتظر این روزم؟

فشار نیلوفر از ترس و وحشت در حال افت بود و هر لحظه توانش مقابل پیرمردی که انرژی‌اش بخاطر شهوت و قرص‌های جنسی که خورده بود چند برابر شده بود کمتر میشد.
_دفعه پیش نشون دادی که باید سفت بگیرمت وگرنه مثل ماهی لیز میخوری از دستم

هر چقدر تقلا کرد نتوانست خودش را از دست پیرمرد برهاند و در کمال ناامیدی با گریه و زاری التماس کرد
_تو رو خدا بذار برم حاج آقا. تو رو جون بچه‌هات ولم کن

و وقتی عبدی بغلش کرد و زبانش را به گوشِ دختر کشید نیلوفر با تمامِ نفرت چنگی به صورتش انداخت و داد زد
_بی‌شرف… کثافت

ولی عبدی حریص‌تر شد و در حالیکه بازوی دختر را سفت چسبیده بود با پایش بدنِ او را به دیوار فشرد. شالش را از دور گردنش کشید و روی تخت پرت کرد و دکمه‌های مانتویش را جر داد.
_خوووبه… من وحشی دوست دارم توله. بیشتر چنگ بنداز

دستش را دراز کرد تا آباژور را بردارد و به سر عبدی بکوبد ولی او که گویا مدتها برای این روز نقشه کشیده و آماده و حواس‌جمع بود با یک حرکت آنی نیلوفر را روی تخت پرت کرد و با هیکل درشتش روی او افتاد و مثل زالو به تنش چسبید. جیغ‌های نیلوفر گوش فلک را کر می‌کرد و با تمامِ توانش به بدنِ عبدی لگد میزد تا او را از خودش دور کند. ولی دختر ظریفی بود و در این مدتی که سخت کار و تلاش کرده بود لاغرتر شده و زورش به آن گرگِ درنده نمی‌رسید. از نفس‌ها و چشم‌های به خون‌نشسته‌ی عبدی شهوت سرازیر بود و روی پایین‌تنه‌ی دختری که همسن نوه‌اش بود نشست و بلوزش را پاره کرد. وقتی دهانِ کثیفش را به سینه‌های دختر چسباند نیلوفر از ته دل فریاد و ضجه زد
_خداااااا

صدایش به قدری بلند بود که حتما به گوش خدا و فریده رسید ولی کسی به دادش نرسید و حرکت دست‌های پیرمرد روی تنِ پاک و بکرِ نیلوفر سرآغازِ مرگِ روحِ او شد.
وقتی عبدی مچ دستهای او را با شالِ خودش به تخت بست فریادهای نیلوفر به عرش رسید.
_خدایاااا کمک کن… نذار… خدااااا
_داد بزن دختر. لذت هیچ سکسی بیشتر از تجاوز نیست برام. اونم یه دختر خوشگل و باکره مثل تو

و فریادهای دلخراشِ نیلوفر دیگر شبیه آدمیزاد نبود. گویی مثل یک حیوان زخمی زوزه می‌کشید و جان می‌داد.
بعد از اینکه پیرمرد کثیف کاری را که می‌خواست کرد و خون از روح و جسمِ نیلوفر روی ملحفه جاری شد، دیگر صدایی از دختر شنیده نشد. درست مثل بیمارِ در حال احتضاری که دست و پا زد و جان داد و مُرد.

بعد از آن چه شد و چقدر طول کشید هیچ چیز درک نکرد و مانند مرده‌ای که چشمانش را نبسته باشند با چشمهای‌ بی‌جان و یخ‌زده به سقف خیره مانده بود.

هوا تاریک شده بود که عبدی رهایش کرد و از اتاق خارج شد. وقتی برگشت دختر هنوز در همان حالت دراز‌کش و لخت روی تخت بود و با حالتی مثل صرع می‌لرزید.
نزدیک رفت و بلندش کرد و گفت
_پاشو بشین دختر. تموم شد ولی تازه این اولش بود. بعد از این مالِ منی. معشوقه من میشی. تو عمرم از هیچ زنی اینطور لذت نبردم. نمیذارم از دستم بری.‌ خیلی پول میدم بهت، هر چقدر که بخوای

نیلوفر با چشم‌های بی‌حالت و وق‌زده فقط نگاهش کرد و عبدی دستش را گرفت بلندش کرد و لباس‌هایش را بصورت نامرتب تنش کرد، قرصی اورژانسی بینِ لب‌هایش گذاشت و گفت
_اینو بخور بعدشم برو خونه‌ت، ماشین بیرون منتظره. واسه قرار بعدی زنگ میزنم بهت

با نگاهِ یخی و بی‌جانِ نیلوفر، گوشی‌اش را از جیبش درآورد و مقابل دختر گرفت و گفت
_راستی اینو ببین… اگه به کسی حرفی بزنی به مادرت نشونش میدم. پس عاقل و ساکت باش

نیلوفری که نیمه‌جان بود با دیدن ویدئوی خودش که روی تخت برهنه افتاده بود و صحنه هیچ به تجاوز شبیه نبود و انگار با میل خودش آرام روی تختِ عبدی لخت خوابیده چند ثانیه نفس نکشید. گرگِ پیر فکرِ همه جایش را کرده بود. مادرش اگر چنین چیزی را می‌دید در جا می‌مُرد. بی‌شک.

چشمهایش را با درد بست و در حالیکه پاهایش را به زور دنبال خودش می‌کشید سمت پله‌ها راه افتاد. سه بار در پله‌ها به زمین افتاد و عبدی داد زد و فریده را صدا کرد تا نیلوفر را تا ماشین ببرد. فریده از پای پله‌ها بلندش کرد و از دیدنِ دختر آشفته و بی‌رنگ و رویی که هیچ شباهتی به نیلوفرِ چند ساعت پیش نداشت و انگار روح از کالبدش خارج شده بود، ترسید. فریادهایش را شنیده و در آشپزخانه گوش‌هایش را گرفته بود. به پولی که از آقا گرفته و در قبالش در این نقشه‌ی کثیف کمکش کرده بود اندیشیده و صدای تلویزیون را بلند و بلندتر کرده بود تا ضجه‌های دختر را نشنود.
انسان تا چه حد می‌تواند سقوط کند؟!
انسانی که خدا فرشتگان را مقابلش به سجده وا داشت همین است؟! شیطان حق داشت که سجده نکرد.

*********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
4 ساعت قبل

واای بیچاره چه زجری کشیده.کثافت اون فریده اشغال و اون پیر خرفت😭😭🤣

آرین
آرین
4 ساعت قبل

وای خدا چقدر غصه خوردم🥺😢🥺 ،امیدوارم تمام آدم های گرگ صفت نیست و نابود بشن،مهرناز جون میشه عکسی از شخصیت هونر و نیلوفر رو بزاری،ممنون به خاطر رمان زیبا و ذهن خلاقت❤️❤️❤️

مریم
مریم
4 ساعت قبل

وای وای .تورو خدا یه پارت دیگه

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ساعت قبل

چه حیوونایی تو این دنیا خودشونو انسان میدونن فریده از عبدی هم پست تر بود خدا لعنتشون کنه ممنون مهرناز بانو❤

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x