رمان برای من برقص پارت ۸ (درخواستی) - رمان دونی

رمان برای من برقص پارت ۸ (درخواستی)

مخاطبین عزیزم، خیلی خوشحالم که این رمان رو هم مثل دچار دوست دارین و همراهیم می‌کنین💞 بعضی از دوستان خواستن که ساعت معینی برای پارتگذاری بگم بهتون تا مدام به سایت سر نزنن. بعد از این هر شب ساعت ۱۲ پارت جدید میذارم انشاالله. چون تنها ساعتی هست که مطمئنم بیکارم و بدقول نمیشم پیش شماها. دوستانی هم که عکس از هونِر و نیلوفر خواستن، هونِر و نیلوی توی ذهن من اینه.

__________________

 

_فردا صبح گفتم کامیون حمل بار بیاد وسایل خونه‌تون رو بزنن ببریم تو انبار من
_پس منم صبح میام
_نه تو نیا. جلو چشم نباشی بهتره
_ولی آخه نمیشه که من بشینم خونه، تو واسه ما اسباب کشی کنی
_من کاری نمی‌کنم، خودشون بسته‌بندی میکنن من فقط نظارت می‌کنم
_مطمئنم ته دلت بهم بد و بیراه میگی که جلوی راهت سبز شدم و دردسر شدم برات

هونر لبخند محوی زد و گفت
_انکار نمی‌کنم

با شرمندگی لبخند تلخی به مزاح هونر زد و مثل اکثر اوقات نگاهش را از نگاهِ او دزدید.

********

((رعشه))

نیلوفر بعد از تجاوز، سفت و سخت و کینه‌توز شده بود و لبخندش گویی برای همیشه لبانش را ترک کرده بود.
عبدی دست از گلوگاهش برنمی‌داشت و مدام تهدیدش می‌کرد تا در خانه و یا دفتر کارخانه ببیندش و با او باشد. هر بار که برای خریدن آمپول‌های مادرش پول کم می‌آورد با نفرت و کینه به سوی عبدی می‌رفت و هر بار با روحی شکسته‌تر، از تختِ شکنجه‌گاهِ او بلند می‌شد.
ساعاتِ تدریس خصوصی‌اش را خیلی بیشتر کرده بود و به‌ نوعی خودش را آزار می‌داد.
درونش چندین نیلوفر زندگی می‌کرد. زنی درونش خشمگین بود و به جبرِ تقدیر عصیان می‌کرد. زنِ دیگری ناامید و غمگین بود و مدام گذشته‌ی پاکش را می‌جست. زنی دیگر بی‌روح و مثل یک ماشین زندگی را پیش می‌برد. زنی سوگوار، درونش هر روز لباس‌های سیاه می‌شست و روی طنابی به بلندای آسمان پهن می‌کرد.
ولی هیچ زنی درونش عاشق نبود. هیچ زنی درونش آواز نمی‌خواند و مقابل نورِ طلافامِ خورشید، دامنِ گلدارش را به دست نمی‌گرفت و با ساق پاهای لخت نمی‌رقصید.

ماه‌ها گذشته بود و چهارمین باری بود که نیلوفر به عذابِ بودن با آن پیرمرد تن می‌داد. مثل همیشه زنِ بیچاره‌اش را به سفر فرستاده و در اتاق خوابشان مثل زالو به جانِ نیلوفر افتاده بود که صدای فریادهای خانم عبدی به گوششان رسید.
_بازم این بی‌ناموس زن آورده تو خونه‌ی من؟

و صدای فریده که با دستپاچگی می‌گفت
_بخدا من خبر ندارم خانم. بشینین یکم آب بیارم بخورین دارین سکته می‌کنین
_برو کنار ببینم فریده. سکته کنم و بمیرم راحت میشم از دست این مرد

نیلوفر از خدا خواسته سریع مانتویش را برداشت و در حالیکه عبدی را لعن و نفرین می‌کرد از بالکن خارج شد.
از صدای زنِ بیچاره معلوم بود که حالش خوش نیست و دل نیلوفر برایش سوخت. اگر آنها را در اتاق می‌دید! اگر باعث مرگ و سکته‌ی آن زن میشد هرگز خودش را نمی‌بخشید.
تصمیم گرفت دیگر هرگز با عبدی نباشد و برای تهدیدهایش هم فکری بکند.
دو روز بعد بود که عبدی زنگ زد و گفت زنش چیزی نفهمیده و راضی شده به سفرِ کنسل شده‌اش برود.
_امروز بیا کوچولو
_دیگه تسلیم تو نمیشم کثافت. نه پولت رو میخوام نه از تهدیدت می‌ترسم. اگه زنت اونروز سکته می‌کرد و میمرد من هم مثل تو قاتلش می‌شدم. توی بی‌شرف زندگیمو همه‌جوره نابود کردی
_من خیلی کثافت‌تر از اونی‌ام که فکر میکنی دختر، شک نکن فیلمتو همه جا پخش می‌کنم
_لعنت بهتتتت هر غلطی میخوای بکن

و چند روز بعد وقتی از خانه‌ی یکی از شاگردانش برمی‌گشت عبدی را دید که در محله‌شان با چند نفر از مغازه‌داران حرف میزد. از دیدنِ او و فهمیدنِ اینکه برای چه کاری آمده است رعشه بر اندامش افتاد و در حالیکه از ترس و ناراحتی قلبش روی هزار می‌زد به سمت خانه دوید.
آخرین لحظه گوشی را دست عبدی، و نگاههای هرزه و کثیفِ مردانِ محله را به خودش دید.
گویی نفسش داشت بند می‌آمد، سریع در را پشت سرش بست و دستش را روی دهانش گذاشت و به تلخی گریه کرد.
چرا بدبختی‌اش تمام نمیشد؟! چرا در عرض چند ماه زندگی‌ آبرومند و آرامش تبدیل به جهنم شده بود؟!
با رنگ و روی پریده به مادرش سلام کرد و با دست‌های لرزان مانتویش را درمی‌آورد که در خانه محکم کوبیده شد. قلبش از ترس به دهانش آمد و در جواب مادرش که متعجب نگاهش می‌کرد و می‌گفت در را باز کن، گفت
_نه مامان باز نکنیم، یه مردی افتاده دنبالم تا اینجا مزاحمم شد، اونه احتمالا

مادرش عصبانی و با قدرتِ غریزی و حمایتگرِ مادرانه چند قدم سمت حیاط رفت و گفت
_غلط کرده، مزاحمت شده بس نیست در خونه رو هم داره از جاش درمیاره، برو کنار ببینم

نیلوفر از ترس اینکه مادرش در را به روی عبدی باز کند و آن فیلم وحشتناک را ببیند داشت قالب تهی می‌کرد. مقابل مادرش محکم ایستاد و گفت
_آدم عادی نبود مامان، شبیه دیوونه‌ها بود باز نکن تو رو خدا

مادرش با این حرف کمی ترسید و در را باز نکرد. ولی چند روز بعد موقع خرید، از طعن و کنایه‌های اهل محل فهمید که مردی عکس‌های ناجوری از دخترش در دست داشته و به نیلوفر تهمت فاحشگی زده است. زنِ بیچاره با تندی و عصبانیت جوابِ تهمتِ آنها را داده و به سرفه‌ی شدیدی افتاده بود که عاقبتش آن شب به بیمارستان و بستری شدن کشید.

بعد از آن رفت و آمدش در آن محل خیلی سخت شد و سعی می‌کرد در ساعات خلوت روز و شب رفت و آمد کند تا زیاد جلوی چشم نباشد. خدا خدا می‌کرد که شوهر و پسر مرضیه خانم، همسایه‌ی طبقه بالا، فیلم را ندیده باشند و به گوش مادرش نرسد.
عبدی دست بردار نبود و به زنگ زدن و تهدیدش ادامه می‌داد ولی نیلوفر با تمام نفرت و خشمش گفت که مادرش قضیه فیلم را فهمیده و حالا که دیگر چیزی برای تهدید نمانده، اگر باز هم تماس بگیرد پیش خانم عبدی رفته و همه چیز را به او خواهد گفت. عبدی از آن تهدیدِ جدی ترسید و بالاخره نیلوفر را رها کرد.️

*********

نگاهِ هونر همراه با کامیون حمل اثاثیه تا سرِ کوچه رفت و از مرضیه خانم و پسرش که برای کمک آمده بودند تشکر کرد. کارگرها به سرعت لوازم ریز و درشت خانه را بسته‌بندی کرده بودند و مرضیه خانم مواد غذایی داخل یخچال و کابینت‌ها را در پلاستیک‌هایی ریخته و به دست او داده بود. از دیدن دو بسته مرغ و چند بسته سبزی و کمی برنج و لوبیا و ماکارونی فهمید که نیلوفر توانِ خرید مواد غذایی کافی ندارد و به فکر فرو رفت. اگر این دختر تن‌فروشی می‌کرد پس چرا آهی در بساطش نبود و در فقر به سر می‌بردند. شبِ گذشته به او گفته بود که از راه فاحشگی خرج زندگیشان را درنمی‌آورد. پس واقعیت را گفته بود.

مردِ صاحبخانه بعد از چک کردن وضعیت خانه بیرون آمد و در حالی که غر میزد گفت
_خونه رو داغون کردن، از پول پیش کسر می‌کنم

هونر در حالیکه در صندوق عقب ماشینش را می‌بست گفت
_این خونه مگه جای سالمی داره که این بنده خداها داغونش کنن؟ خونه کلنگی رو چه به این حرفا؟
_بهرحال من نمی‌تونم پول پیش رو به این زودی‌ها پس بدم و اجاره‌ی ماه بعد رو هم میخوام. نمیشه که یک شبه مستاجر خونه رو خالی کنه
_اشکالی نداره پرداخت میشه

کمی بعد هونر با شاهین تماس گرفت و از جابجایی اثاثیه در انبار مطمئن شد و به سمت خانه‌ی سهراب رفت.
نیلوفر در را برایش باز کرد و هنگامی که کیف دستی حاوی مواد غذایی را از او می‌گرفت بخاطر کم بودنش معذب شد و نگاهش را به پلاستیک دوخت.
_سلام، چطوری؟
_سلام خوبم، خسته نباشی
_دیشب راحت بودید تو خونه؟
_بله. خونه رو تحویل دادی؟
_آره وسایلتون رو فرستادم انبار. کلید رو هم دادم به صاحبخونه پول پیشتون رو گرفتم
_پول رو داد؟! فکر میکردم حالا حالاها نده، وای مرسی واقعا

از برق چشمان نیلوفر و خوشحالی‌اش فهمید که به این پول نیاز داشته و از اینکه دروغی مصلحتی گفته بود راضی شد.
_می‌زنم به حسابت
_خیلی زحمت کشیدی هونر. خیلی. مقابل محبت‌های تو حرف کم میارم برای تشکر

سیمین خانم از اتاق بیرون آمد و به هونر خوشامد گفت و مثل هر بار که او را می‌دید شروع به دعای خیر برایش کرد.
_بفرما یه چایی بخور
_نه ممنون باید برم مغازه

رو به نیلوفر که از آشپزخانه به سمت در برمی‌گشت گفت
_شماره کارتت رو اس ام اس کن برام
_باشه ولی لطفا پولِ خریدِ دیشب و هزینه اسباب کشی امروز رو کسر کن ازش
_نمی‌خواد بعدا ازت می‌گیرم

نگاه نیلوفر جدی شد و گفت
_نه باید از همین پول برداری، بعدا نمیشه

می‌دانست که این دختر لجباز است و تا وقتی قبول نکرده رهایش نخواهد کرد.
_باشه برمیدارم

موقع خداحافظی نگاهش به دندان شکسته‌ی نیلوفر افتاد و گفت
_امروز فردا برو دندونپزشک این دندونت رو درست کن

نیلوفر دستش را مقابل دهانش گرفت و ته دلش گفت “با پول پیشِ خونه همینکه بتونم آمپول‌های دو ماه مامانو بگیرم. نمیرسه به دندون گذاشتن”
ولی آهسته جواب داد
_باشه میرم

هونر از ساختمان خارج شد و در اولین خودپرداز پول را از حساب خودش به حساب نیلوفر واریز کرد.
نمی‌خواست تا یک ماه بعد که مرد صاحبخانه وعده داده بود، نیلوفر منتظر آن پول بماند.
تمایلش برای کمک به این دختر برای خودش هم عجیب بود ولی شرایط طوری بود که گزینه‌ی دیگری جز کمک به این دختر و مادر بی‌پناه برایش وجود نداشت.

********

گذشته

((سگ‌ها به کسی که ترسیده باشد حمله می‌کنند))

_آقا ازتون خواهش می‌کنم، من باید این دارو رو پیدا کنم
_خانم گفتم که، این دارو دیگه نمیاد. تو هیچ داروخونه‌ای نیست

این شاید چهلمین داروخانه‌ای بود که ناامید و دست خالی از در خروجی‌اش بیرون می‌رفت. مثل بیشتر داروهای خارجی، داروی مادرش هم نایاب شده بود و این بدترین درد بود. در یکی از داروخانه‌ها پول را به فروشنده نشان داده و تاکید کرده بود که پولش را دارد، و جوابی که مسئول تحویل دارو به او داده بود تلخ بود.
_اینکه پول یه داروی گرونقیمت رو جور کنی ولی نتونی دارو رو پیدا کنی، اینروزا توی این مملکت یه درد بزرگ و همگانی شده

مقابل چشمان آخرین مسئول داروخانه که جواب منفی به او داد، زیر گریه زد و خسته و کوفته روی صندلی نشست. همه با دلسوزی نگاهش می‌کردند و وقتی با شانه‌های افتاده و چشم‌های گریان از داروخانه خارج شد فروشنده دنبالش بیرون رفت و گفت
_خانم… برو ناصرخسرو، اونجا پیدا میکنی

نیلوفر غمگین نگاهش کرد و گفت
_من وارد نیستم به این چیزا، می‌ترسم داروی تقلبی یا تاریخ گذشته بدن

مرد جوان اطراف را نگاهی کرد و آهسته گفت
_سراغ آقای منفرد رو بگیر، همه میشناسنش. اون داروی درست بهت میده

نیلوفر که از پا افتاده بود با شنیدن این حرف گویی جان دوباره به کالبدش دمیده شد و پشت سر هم چند بار از مرد تشکر کرد و به سرعت سمت ایستگاه اتوبوس رفت. سه روز بود که بدون استراحت تهران را زیر پا گذاشته بود و رمقی نداشت. ولی امید، این قوی‌ترین محرک، می‌توانست هر جاندارِ از پا افتاده‌ای را دوباره سرپا و زنده کند.
در خیابان ناصرخسرو اولین فروشنده‌ای که نام منفرد را شنید آدرسش را به نیلوفر داد. کمی بالاتر داخل کوچه‌ای ساختمان قدیمی را نگاه کرد و پلاک مورد نظر را پیدا کرد. کیفش را محکمتر گرفت و به آن سمت قدم برداشت. خوشحال بود و ناخودآگاه لبش به خنده کش می‌آمد.
وقتی وارد ساختمان نیمه تاریک شد کمی ترسید. از هر گوشه و کنار مردی نگاهش می‌کرد و اثری از زن نبود. ولی چاره‌ای نداشت و بخاطر دارو باید شجاع می‌بود.
سعی کرد کمرش را صاف و قدمهایش را محکم کند تا کسی متوجه ترسش نشود. می‌دانست سگ‌ها به کسی که ترسیده باشد حمله می‌کنند.
تا رسیدن به اتاق منفرد دو مرد که تیپ غلط‌اندازی داشتند جلویش را گرفته و کارش را پرسیدند. بالاخره وقتی قدم به اتاق منفرد گذاشت نفسی گرفت و اطراف را نگاه کرد. مردی حدودا ۵۰ ساله پشت میزی نشسته بود و دود سیگاری که دستش بود فضای اتاق کوچک را مه‌آلود کرده بود.
نگاهی به نیلوفر کرد و گفت
_چی میخوای؟
_پمترکسد میخوام
_نیست. مشابه ایرانیشو بخر
_تاثیرش مثل خارجی نیست. فقط این حال مادرمو خوب میکنه

منفرد از روی صندلی بلند شد و مقابل نیلوفر ایستاد. نگاه خریدارانه‌ای به صورت و اندامش انداخت و گفت
_گرونه… پولشو داری؟
_بله، اگه نداشتم نمی‌اومدم اینجا

منفرد اشاره‌ای به مرد جوانی که گوشه‌ای ایستاده بود کرد و او از اتاق خارج شد.
_مصمم بنظر میرسی… انگار میخوای به هر قیمتی که شده دارو رو بخری

لحنش بودار بود و نیلوفر احساس خطر کرد. ناخن‌هایش را به کف دستش فشرد و با اخم گفت
_فقط به قیمت پولش

منفرد لبخند موذیانه‌ای زد و دور نیلوفر چرخید و گفت
_فروشنده منم. بها رو من تعیین می‌کنم
_چقدر گرون‌تر از داروخونه‌ها؟

کاملا به دختر نزدیک شد و درست مقابل صورتش خم شد و گفت
_از تو پول نمیخوام

قلب نیلوفر مثل یک گنجشک ترسان شروع به تپیدن کرد و رنگش پرید. نگاه‌های هیز عبدی و صحنه‌ی تجاوز جلوی چشمهایش جان گرفت و با ترس چند قدم از منفرد دور شد.
_چرا ترسیدی؟ من فقط پیشنهاد میدم میل خودته قبول کنی یا نکنی و بری از اینجا

از اینکه درجه‌ی کثیفی این مرد کمتر از عبدی بود و لااقل به او تجاوز نمی‌کرد کمی از وحشتش کاسته شد و نفس حبس شده‌اش را رها کرد.
با عصبانیت گفت
_شما تاجر دارو هستید یا شکارچی دختران؟
_تاجر دارو هستم ولی اینبار مشتریم خیلی جذابه

نیلوفر با کلافگی دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت
_آقا خواهش می‌کنم این آمپول رو به من بفروشید و من برم. مرگ و زندگی مادرم به این دارو بسته‌ست

و اندیشید که چرا مردها فقط به لذت جنسی‌شان اهمیت می‌دهند و ارزشهای انسانی برایشان بی‌اهمیت است؟ چرا هیچ‌کس کمک نمی‌کند و همه می‌خواهند از کسی که نیاز به کمک دارد سوءاستفاده کنند؟ بعد از عبدی، رویارویی با منفرد از تمام مردان منزجرش کرده بود و فکر کرد که جز پدرش مرد شریف دیگری در زندگی‌اش نشناخته است.

_من پیغمبر و امام‌زاده و خیّر نیستم دختر خانم. دارو رو به تو میدم و در عوضش دوستی و رابطه میخوام، نه پول

نیلوفر با نفرت و عصبانیت نگاهش کرد و فحشی زیر لب نثارش کرد و به سمت در قدم برداشت. ولی منفرد مقابل در ایستاد و گفت
_غیرممکنه اصل این دارو رو پیدا کنی. قبول کن تا بگم همین الان برات بیارن

نیلوفر متفکر و عصبی دستگیره در را فشرد ولی باز نکرد. مرد نزدیکتر شد و گفت
_خیلی خوشگلی و خوشم اومده ازت. چیز بدی ازت نمی‌خوام. می‌تونی دوست دختر من باشی و من هر ماه آمپولهای مادرت رو بهت بدم. حتی می‌تونیم قبلش مدتی آشنا بشیم اگه اینطوری راحتی

بین تمام جملات منفرد، فقط یک جمله در ذهن نیلوفر پررنگ شد. “هر ماه آمپول‌های مادرت رو بهت میدم”
نگاهی به منفرد کرد. تقریبا همسن پدرش بود. کم‌سن‌تر از عبدی. مدام با او مقایسه‌اش می‌کرد. انسان در مقابله با بدبختی‌ها بد و بدتر را می‌سنجد و میزان ضرر را تخمین می‌زند. و اگر دچار گزینه‌ی بد شود خود را تسلی می‌دهد که دیگری بدتر بود و من در این حال منتفع شمرده می‌شوم.

هر چه که بود به او حمله و تجاوز نکرده بود و به قول خودش به نوعی پیشنهاد آشنایی و رابطه می‌داد. به نظر نیلوفر قبولِ رابطه با منفرد هم نوعی تن‌فروشی محسوب میشد و هیچ توجیهی نداشت. ولی اویی که توانسته بود خوکی مثل عبدی را تحمل کند منفرد را که به جنتلمنی قلابی و شیاد میمانست راحت‌تر تحمل می‌کرد.

_هر سه هفته یکبار پمترکسد میخوام و برای هر دوره درمان پنج تا آمپول کیتریل خارجی. بدون حتی یک روز تاخیر

منفرد لبخند رضایتی زد و نگاهش هیز شد و گفت
_این یعنی قبول کردی؟

نفرت در چشمهای سبز نیلوفر که در تاریکی اتاق تیره‌ شده بود شعله کشید و گفت
_همه چیزمو ازم گرفتن، اینم روش

در حالیکه دستش را به کمر باریک نیلوفر می‌کشید زمزمه کرد
_عجب هیکلی داری

از تماس دست زمخت منفرد با بدنش منزجر شد و چشمهایش را با نفرت بست.
_باکره‌ای یا نه؟

اگر قبل از تجاوز مردی این سئوال را از او می‌پرسید از خجالت می‌مُرد. ولی کاری که کفتار پیر با او کرده بود نوعی گستاخی کین‌دار در او به وجود آورده بود.
با تمام نفرتش گفت
_نیستم. یه کثافتی مثل تو بهم تجاوز کرد
_اوه متاسفم. من هرگز اینکارو نمی‌کنم. من فقط با رضایت خودت باهات می‌خوابم

تحمل نیلوفر تمام شد و با غیظ گفت
_بگو آمپولو بیارن

منفرد آمپول را به نیلوفر داد و او را همراه با یکی از آدمهایش به خانه فرستاد. نیتش شناختن خانه‌ی نیلوفر بود تا نتواند از دستش بگریزد.
منفرد طبق قولش هر سه هفته‌ یکبار آمپول گرانقیمت شیمی‌درمانی و آمپول‌های ضدتهوع خارجی را به نیلوفر می‌داد و نیلوفر بعد از هر دوره درمان وقتی سر بدون موی مادرش را نوازش می‌کرد و دستهای استخوانی‌اش را می‌بوسید خوشحال بود که تهوع امانش را نمی‌بُرد. از زندگی به قدری متنفر و سیر شده بود که تصمیم گرفته بود روزی که مادرش بمیرد او هم خودش را بکشد و از رنج سرنوشتش آسوده گردد.
زیر بدنِ منفرد اذیت میشد و حتی از تماس صورتِ همیشه سه تیغِ او و استشمام عطرش هم حالش بد میشد. هر بار روی تخت و در آغوشِ مردی که سی سال از خودش بزرگتر بود و مثل لاشخوری از نیازِ او سواستفاده کرده بود می‌مُرد و زنده میشد ولی اعتراضی نمی‌کرد. یاد دوستش شیوا می‌افتاد که در دوران دانشگاه با دوست پسرش رابطه‌ی جنسی داشت و نیلوفر چقدر از این کار برحذرش می‌کرد. دنیا و آدم‌های بدش چه بلایی سر آن دختر نجیب آوردند که به این روز افتاد!
منفرد شیفته‌ی بدن و اندام نیلوفر بود و همیشه سعی می‌کرد لذت برنامه را بیشتر کند. ولی نیلوفر مثل یک تکه چوب، خشک و بی‌روح بود و منفرد شاکی میشد و می‌گفت “شبیه عروسک جنسی هستی که هیچ حرکت و واکنشی نداره”.
همیشه در طول سکس هم سکوت می‌کرد و لبهایش را به هم می‌فشرد تا تمام شود. منفرد بارها از او خواسته بود که با صدای آه و ناله همراهی‌اش کند و لذت بیشتری به او بدهد. ولی نیلوفری که هرگز طعم لذت را در سکس نچشیده بود و از فعلی که عبدی و منفرد رویش انجام داده بودند زجر کشیده بود، به جای صداهای شهوتناک، گریه می‌کرد.
عبدی که تمایل به تجاوز و سکس ناخواسته داشت از گریه‌های نیلوفر لذت می‌برد ولی منفرد عصبی میشد و می‌گفت “اَه ریدی به حسم، چرا زار میزنی؟”
و برای هیچ‌کدامشان مهم نبود که به خاطر لذتِ چند دقیقه‌ای‌شان چه تازیانه‌هایی به روح آن دختر می‌زنند.

برای تامین خورد و خوراک و کرایه خانه تدریس خصوصی انگلیسی می‌کرد و به قدری از خودش بیزار بود که حین درس به چشم‌های بچه‌ها نگاه نمی‌کرد. و در آینه نیز. به شدت احساس ناپاکی و کثیفی می‌کرد و مقابل روحش شرمزده بود.
منفرد از او تقاضای روابط رمانتیک و صمیمی‌تر می‌کرد و دوست داشت او را به خرید و رستوران و گردش ببرد. ولی نیلوفر از آن مرد و تمام مردهای کثیف متنفر بود و تحملِ همراهی‌اش را نداشت. ترجیح می‌داد فقط کاری را که مجبور بود انجام دهد، تختش را پر کند و بدون نگاهی به او، کیفش را بردارد و برود. منفرد به او گفته بود حق ندارد با لباس‌های ساده و پوشیده شبیه راهبه‌ها پیش او بیاید و حتما باید لباسهای سکسی و دکلته بپوشد. در روزهای قرار، لباس‌هایی را که منفرد برایش خریده بود دور از چشم مادرش و با انزجار می‌پوشید و هر بار زخم‌های روحش عمیق‌تر می‌شد.
یک سال از رابطه‌اش با منفرد می‌گذشت که خواسته‌های او تغییر کرد و از نیلوفر سکس‌های پوزیشن‌های غیرعادی و تریسام و گروهی خواست. چیزی که کاسه‌ی صبر نیلوفر را لبریز کرد و پایانش همان شبی شد که هونر او را خونین و مالین از کنار خیابان پیدا کرد.

********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 ساعت قبل

طفلکی نیلوفر چه زجری میکشیده 😭😭ممنون مهربانو 😘

Yas
Yas
12 ساعت قبل

پس ساعت ۱۲هم پارت میذارید هوررررااااااا

ریحانا
ریحانا
12 ساعت قبل

مرررررررررسی مهری جوووون
یعنی عاشقتم که اینقد خوبی و قشنگ مینویسی
موفق باشی گلم.
عالی مثل همیشه😘👌

آرین
آرین
12 ساعت قبل

واقعا ازت ممنونم به خاطر احترامی که به خواننده ی رمان هات میزاری،مرسی مهر بانو 😘😘❤️

Yas
Yas
12 ساعت قبل

هنوز نخوندم ولی من عاشق رمانتون هستم
ممنون از شما بابت پارت هدیه
و ممنون از شما که به مخاطب احترام میذارید

هلن
هلن
13 ساعت قبل

خدایا دلم کبابه برای نیلوفر

نازی برزگر
نازی برزگر
13 ساعت قبل

مثل همیشه عالی دستت طلا بانوممنون🌹🌹🌹❤هم پارت گذاری هم قلمت بازم ممنون

نازی برزگر
نازی برزگر
13 ساعت قبل

مثل همیشه عالی دستت طلا بانوممنون🌹🌹🌹❤

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x