رمان برای من برقص پارت ۹ (مهرناز ابهام)

خب دوستان، انگار ساعت ۱۲ شب وقت خوبی برای پارتگذاری نیست چون مدیر، سایت رو آپدیت میکنه و من مجبور شدم نیم ساعت دیر بذارم. از فردا همون یازده دوازده صبح میذارم.

_________

پنج روز بود که از نیلوفر خبر نداشت. چند بار خواسته بود زنگ بزند و خبر بگیرد، ولی حرفی و بهانه‌ای نداشت و زنگ نزد. در مغازه مشغول چیدن گل‌های لیلیوم بود که تلفنش زنگ خورد. مرد مشاور املاکی محله نیلوفر بود و از هونر خواست که برای دریافت پول پیش و امضای رسید به آنجا برود. مرد صاحبخانه زودتر از انتظارش پول را آماده کرده بود. مغازه را به شاهین سپرد و به محله قدیمی نیلوفر رفت. پس از پایان داد و ستدِ پول، مرد بنگاهی از هونر خواست تا از برگه‌‌ی فسخ قرارداد دو کپی برای موجر و مستاجر تهیه کند. چند مغازه بالاتر مغازه فتوکپی بود و کاغذ را دست پسر جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود داد.
_دو تا کپی از این میخوام

پسر با توجه به آدرس زیر برگه، حین کپی کردن نگاهی به هونر کرد و گفت
_اونا از این محله رفتن؟
_بله
_طفلی دختره، خیلی دلم می‌سوخت براش. حالش خوبه؟

هونر با دقت نگاهش کرد و گفت
_چرا؟

پسر کپی‌ها را از دستگاه درآورد و به هونر داد و با ناراحتی گفت
_وقتی کاغذ فروشِ کلیه‌ش رو آورد تا کپی کنم کل روز به هم ریختم

هونر با حیرت او را نگاه کرد و گفت
_از کی حرف میزنی؟ خانم مهرزاد؟
_اسمش رو نمیدونم، ولی خونشون همین آدرسه
_مطمئنی نیلوفر بود؟
_شما فک و فامیلشی؟
_نه، فقط تو کار تحویل این خونه کمکشون کردم

پسر اطراف را نگاهی کرد و با صدای آهسته‌ای گفت
_گفتم که اسمشو نمی‌دونم. یه بار یه پیرمردی اومد تو محله عکس ناجوری از اون دختر نشونمون داد. ولی من باور نکردم و فکر می‌کنم فتوشاپ بود

هونر که مطمئن شده بود منظور پسر جوان نیلوفر است گفت
_چرا باور نکردی؟
_چون خیلی دختر سر به زیری بود. من بهش توجه می‌کردم. چند بار خواستم ازش بپرسم کلیه‌ش رو فروخت یا نه و حالش چطوره. ولی از بس همیشه اخمو و موقر بود روم‌ نشد

هونر سیگارش را از جیبش درآورد و با کلافگی گفت
_منم اطلاع ندارم از این موضوع

پول کپی‌ها را حساب کرد و متفکرانه از مغازه خارج شد. یعنی چنین چیزی حقیقت داشت و نیلوفر کلیه‌اش را فروخته و یا اقدام به فروش کرده بود؟!
چرا دختری که از راه فحشا به راحتی پول درمی‌آورد باید نیازمند فروختن عضوی از بدنش بوده باشد؟!

دلش می‌خواست مستقیم به خانه‌ی سهراب می‌رفت و قضیه را از نیلوفر می‌پرسید. ولی نیلوفر قبلا گفته بود “لازم نیست زندگی منو بدونی” و هونر اهل فضولی و اصرار نبود.
فکرش درگیر بود و به مغازه برنگشت. به خانه رفت و سعی کرد نقاشی گربه‌ها و پسرک را تکمیل کند و به نیلوفر فکر نکند. سه بچه‌گربه لبه پنجره‌ خانه‌ای قدیمی نشسته و کودکی را که دستش را به سوی آنها دراز کرده بود نگاه می‌کردند. تقریبا تمام شده و کمی از جزئیات و سایه‌ی گربه‌ها مانده بود.
ولی هر چه کرد نتوانست روی آن تمرکز کند و ناخودآگاه بوم سفیدی برداشت و طرحی از صورت نیلوفر کشید.
زاویه فک، چانه‌ و گونه‌هایش را کشید. ابروهای کشیده و سیاهش، بینی استخوانی و لب‌هایش. اندیشید که لبهایش زیبا و بوسیدنی است. موهای سیاهش را خیس کشید. مثل آن شب در حمام. جای چشم‌های سبزش را خالی گذاشت چون آن دختر و روحش هنوز برایش مجهول بود. به صندلی تکیه داد و به تابلو خیره شد.

*******

نیلوفر بعد از خروج از خانه‌ی شاگردش راهش را به سمت ایستگاه اتوبوس‌های پایین شهر کج کرد. باید سری به بنگاه‌های املاک می‌زد و دنبال خانه می‌گشت.
از بودن در خانه‌ی دوست هونر، و اینهمه سربار بودن به شدت معذب بود.
بعد از ساعت‌ها گشتن و سر زدن به مشاور املاکی‌ها دست از پا درازتر به خانه برگشت. اجاره‌ها خیلی گران بود و اگر پول پیشی را که در دست داشت برای خانه‌ی جدید می‌داد پولی برای داروی این دوره‌ی مادرش نمی‌ماند. مجبور بود مدتی دیگر در خانه‌ی دوست هونر بماند. از طرفی هم نگرانِ یافتن دارو بود و دیگر نمی‌توانست از طریق منفرد تهیه کند. از شدت فشار و ناراحتی سردرد گرفته بود و تصمیم گرفت مثل همیشه قبل از رفتن به خانه کمی در پارکی، جایی نشسته و تخلیه روحی شود. هرگز پیش مادرش مشکلات و ناراحتی‌هایش را بروز نمی‌داد. ناراحتی و استرس برای مادرش سم بود.
روی نیمکتی در پیاده‌رو نشست و سرش را بین دستهایش گرفت. گویی سرش را لای منگنه گذاشته و فشار می‌دادند. در طول این سه سال اینهمه چه کنم چه کنم و فشار روحی و جسمی داغانش کرده بود. در بیست و پنج سالگی خودش را هشتاد ساله حس می‌کرد و هیچ امید و شوقی به زندگی نداشت.
زمینِ زیر پایش را نگاه کرد. باز هم او بود و نیمکت بود و خیابان و زمین و فکرِ پیدا کردن پول.
بودن با منفرد باعث شده بود مدتی از سگ دو زدن و دنبال پول دویدن راحت شود، ولی بارِ روحی و جسمیِ رابطه با او و پذیرفتن پیشنهادهای سکس‌ بیمارگونه‌اش خیلی سنگین‌تر بود.
نمی‌توانست تا آن حد آلوده شود. روحش آنهمه کثیفی را قبول نمی‌کرد.

_کاش با من حرف بزنی دختر

صدای آشنایی بود و کسی کنارش روی نیمکت نشست. هراسان دستهایش را از شقیقه‌هایش برداشت، سرش را بلند کرد و به هونر که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_سلام. یاد بگیر سلام کنی
_سلام
_اومده بودم سری بهتون بزنم از تو ماشین دیدمت که اینجا نشستی

نگفت که دقیقه‌ها از داخل ماشین او را نگاه کرده‌ و به دلیل لرزشِ دستها و پریشانی‌اش فکر کرده‌ است.

_هوا خوب و آفتابی بود کمی نشستم ویتامین D کسب کنم

هونر عمیق نگاهش کرد. هیچ شبیه کسی که به فکر سلامتی‌اش باشد نبود. رنگِ پریده و سفید، ناخن‌هایی که گوشه‌اش از کمبود ویتامین پوست پوست شده بود و زیر چشمهای زیبایش که گود افتاده بود نشاندهنده‌ی وضعیت بد جسمیِ او بود.
_شما اول به فکر دندون شکسته‌ت باش بعد ویتامین کسب کن

نگاهش را مثل همیشه از چشمهای هونر دزدید و گفت
_میرم فرصت نشده

و هونر کم‌کم داشت می‌فهمید که این دختر پول ندارد. با اینکه بی‌پولی با شغلش تضاد داشت و می‌توانست با این زیبایی و این اندام میلیونها پول دربیاورد، ولی ظاهر امر بی‌پولی را نشان می‌داد.
_نیلوفر

اولین بار بود که هونر اسمش را صدا زد و چقدر به قلب دختر نشست. برگشت نگاهش کرد و گفت
_بله
_چند تا کلیه داری؟

چشمهای دختر از تعجب گرد شد و گفت
_این چه سوالیه؟
_همینطوری به ذهنم رسید. جواب بده
_دو تا. مثل همه
_مطمئن؟
_بله
_چرا گوشی نداری؟
_بازجویی میکنی؟
_نه، اگه دوست نداری جواب نده
_اونشب گوشیم گم شد
_پس باید بخری. یک ساعت دم در منتظرت شدم. مادرت گفت خونه نیستی. کجا بودی اینهمه وقت؟
_رفتم چند تا خونه ببینم

هونر با تعجب نگاهش کرد و گفت
_چقدر یکدنده‌ای دختر. گفتم که فعلا سهراب نمیاد و می‌تونید بمونید

رنگ چشمهای دختر سبز تیره شد و با اخم گفت
_من مشکلاتم رو خودم حل می‌کنم. نمی‌دونم قصدت از اینهمه کمک چیه ولی هر چی که هست نمی‌خوام، خودم می‌تونم

و هونر اندیشید که موقع عصبانیت چشمهایش رنگ زمرد می‌شود.
_چه قصدی می‌تونم داشته باشم؟

نیلوفر کلافه دستی به مقنعه‌اش کشید و گفت
_قصد سواستفاده نداری چون اونشب بهم دست نزدی. قضیه عشقی هم نمی‌تونه باشه چون می‌دونی من کی‌ام و چیکاره‌م

لبش را با ناراحتی گزید و هونر ناراحتی و اضطراب را در دستهای لرزانش دید.
_پاشو بریم خونه، قصدم فقط کمکه. انقدر مشکوک نباش

مادرش در اتاق خوابیده بود و نیلوفر هونر را دعوت به نشستن کرد و خودش بی‌صدا بساط چای را آماده کرد و برای تعویض لباس به اتاقی رفت.
مانتو و مقنعه‌اش را درآورده بود که چند تقه به در خورد و هونر گفت
_می‌تونم بیام تو؟

با کشی در دست فرصتی برای جمع کردن موهایش نیافت و گفت
_بیا

با تی‌شرت و شلوار جینی که هونر برایش خریده بود وسط اتاق ایستاده بود و هاج و واج او را نگاه می‌کرد.
هونر مقابلش ایستاد و گفت
_بلوزت رو بده بالا

نیلوفر با حیرت نگاهش کرد و گفت
_برای چی؟

هونر لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت
_میخوام چشم‌چرونی کنم

نیلوفر فهمید که حرفش را باور نکرده و دنبال رد عمل کلیه و بخیه است. تیشرتش را کمی بالا کشید و گفت
_از کجا آوردی این قضیه کلیه رو؟

هونر هر دو پهلویش را نگاه کرد. رد جراحی نبود. پوست سفید و صافش مثل مرمر بود. و کمری باریک و دلبر که آنشب در حمام تا این حد متوجهش نشده بود.
گوشه‌های تیشرت را پایین انداخت و گفت
_چه کمر باریکی

خنده در لبانش بود و نیلوفر می‌دانست که دارد سربه‌سرش می‌گذارد. او هم لبخندی زد و گفت
_بگو جریان چیه؟
_امروز کسی بهم گفت که تو قصد فروش کلیه‌ت رو داشتی

نیلوفر دستپاچه گفت
_کی گفته؟
_صاحب مغازه فتوکپی تو محلتون

نیلوفر آب دهانش را قورت داد و موهایش را بست.
_تو زندگی من کنجکاوی نکن. چیزی جز تاریکی پیدا نمیکنی

و از اتاق خارج شد. هونر دنبالش تا آشپزخانه رفت و در حالی که به کانتر تکیه داده بود گفت
_گاهی ته چشمات یه دختر شاد و پر از زندگی می‌بینم، دختری که تو داری دفنش میکنی
_من دفنش نمی‌کنم، دفنش کردن

و سینی چای را برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
_نمیخوای با من حرف بزنی، لااقل با دوستی، روانشناسی حرف بزن. کمک بگیر

هر دو روی مبل مقابل هم نشستند و نیلوفر گفت
_میخوای کمکم کنی؟ کمک کن داروی مادرمو پیدا کنم

هونر از اینکه برای اولین بار غرورش را کنار گذاشت و از او کمک خواست خوشحال شد و گفت
_آشنا دارم، پیدا می‌کنم برات

چشمهای نیلوفر برقی از خوشحالی زد و هونر به چشمهایش خیره شد و اندیشید که چه اخگرهایی در آن نمی‌جنبند.
دیگر از او فرار نمی‌کرد. از وقتی که قضیه‌ی فروش کلیه‌اش را فهمیده بود نگاهش به او عوض شده بود و دیگر به چشم یک فاحشه و دردسر نمی‌دیدش. زیر نظر گرفته بودش و می‌خواست واقعیت زندگی‌اش را بداند.

_یه سر به مامان بزنم تا تو چایت رو بخوری

به اتاقی که بلااستفاده و در حکم اتاق مهمان بود و نیلوفر و مادرش هر دو آنجا می‌خوابیدند وارد شد. تختی یکنفره در اتاق بود که نیلوفر مادرش را راضی کرده بود روی آن بخوابد و خودش روی زمین تشک پهن می‌کرد و می‌خوابید. جلوتر که رفت صدای نفس‌های مادرش را که شبیه خِرخِر بود و این نشانه‌ی خوبی نبود شنید و فریاد زد
_مامان

به صدای فریادش هونر سراسیمه به اتاق آمد و نیلوفر را دید که با دستپاچگی و چهره‌ی برافروخته ماسک اکسیژن را روی دهان سیمین خانم می‌گذارد.
_فدات بشم مامان چشماتو باز کن ببینم
_چیشده؟

به گریه افتاد و گفت
_حالش بد شده. نمی‌دونم، تا حالا اینطوری نشده بود
_آروم باش، زنگ می‌زنم آمبولانس

در اورژانسِ بیمارستان مادرش را روی تختی خواباندند و ماسک اکسیژن روی دهانش گذاشتند. نفسش را با پالس اکسیمتر اندازه گرفتند، خیلی کم بود و نیلوفر از ناراحتی آرام و قرار نداشت.
هونر کنارش ایستاده بود و نه کاری برای آن زن بیمار از دستش برمی‌آمد و نه می‌توانست نیلوفر را دلداری دهد.
حال سیمین خانم واقعا بد بود و هونر دعا کرد که اتفاق بدی نیفتد. می‌دانست که نیلوفر تحمل مرگ مادرش را ندارد.
_چرا دکتر نمیاد پس؟ اکسیژنش داره کمتر میشه هی

هونر با کلافگی اطراف را که پر از مریض و همراهانشان بود نگاهی کرد و گفت
_این بیمارستانهای دولتی همینطورن. از بس شلوغه دکتر و پرستار نمیرسن بیان بالا سر مریض
_همیشه می‌بردمش بیمارستان خصوصی. حواسم نبود آمبولانس آورد اینجا

وقتی دستگاهِ علائم حیاتی، هشدارِ خطر داد رنگ از روی نیلوفر پرید و به سمت استیشن پرستارها دوید و فریاد زد
_نفسش رفت، دکتر کوووو؟

پرستاری با اخم جواب داد
_خانم می‌بینید که شلوغه، الان صداش میزنم

نیلوفر که از خونسردی و اخم پرستار عصبی شده بود دو دستش را روی میز مقابل پرستار کوبید و گفت
_من بخاطر نفسِ مادرم همه چیزمو از دست دادم، اونوقت تو با خونسردی میگی شلوغه؟

هونر از پشت بازوی نیلوفر را آرام گرفت و عقب کشید و با تحکم به پرستار گفت
_بالای سر بیمار بدحال باید چند تا دکتر باشه، این چه وضعشه خانم؟

پرستار گویی فرشته‌ی نجاتش را دیده باشد اشاره به ورودی اورژانس کرد و گفت
_اوناهاش دکتر اومد

نیلوفر و هونر و پشت سرشان پرستار به سرعت سمت دکتر رفتند و به سوی تخت سیمین خانم هدایتش کردند.
دکتر با عجله اقداماتی انجام داد و به پرستارها و انترن‌هایی که سریع دورش جمع شده بودند دستوراتی داد.
نیلوفر پریشان بود و با گریه به کارهایی که برای مادرش می‌کردند سرک می‌کشید.
وقتی نفس سیمین خانم عادی و خطر رفع شد با دستور دکتر به آی.سی.یو منتقلش کردند.
نیلوفر خسته و وارفته روی صندلی‌های مقابل آی.سی.یو نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. هونر کنارش نشست و گفت
_به خیر گذشت، آروم باش دیگه
_اینبار هم به خیر گذشت، از روزی می‌ترسم که…

هونر دستش را گرفت انگشتانش را با مهربانی فشرد و گفت
_خوب میشه. داری از پا میفتی انقدر به خودت فشار نیار

نیلوفر نگاهش کرد و گفت
_پدر و مادر و خواهر برادر داری؟‌

هونر با تکان سر تائید کرد و نیلوفر ادامه داد
_خانواده‌ت، شرفت، ناموست، شغلت، خونه‌ت، ماشینت، این‌ها دارایی‌های تو هستن و خیلی دوستشون داری، نه؟ من هیچ‌کدوم از اینها رو ندارم. هیچ‌کدوم. به جز یه مادر

هونر عمیق و ناراحت نگاهش کرد و حرفی برای جواب به او پیدا نکرد. به درهای آی.سی.یو که گاهی باز و بسته میشد چشم دوختند و نیلوفر به بدبختی‌اش اندیشید و هونر به اینکه چگونه باید به این دختر کمک کند.

********

عصر بود که مادر هونر زنگ زد و گفت خانواده‌ی دایی‌اش به تهران آمده‌اند و برای دیدنشان به خانه برود. می‌دانست نیان هم آمده و خانواده‌اش به او به چشم عروس نگاه می‌کنند. ولی این مشکل او نبود. او هرگز قولی یا تعهدی در مورد ازدواج با نیان به کسی نداده بود.
وقتی وارد خانه‌ی پدری شد اول چشمش به دایی و پدرش خورد که در صدر مجلس نشسته بودند و دایی با خوشحالی به استقبال هونر آمد.
_ای مرد فراری تهرانی، بیا ببینم

همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند و چشم هونر به برق نگاهِ چشمان سیاهِ نیان خورد که با شوق او را نگاه می‌کرد. دختر زیبا و موفقی که خیلی‌ از فامیل و آشنا خواستگارش بودند. مادر و مادربزرگ با قربان صدقه او را نزد خود خواندند و زن دایی مثل همیشه شروع به تعریف و تمجید از او کرد.
_هونر هزار ماشاالله به قد و بالات پسرم، بیا بشین دلمون تنگ شده بود براتون

با آنها هم دست داد و خوشامد گفت و نیان در حالیکه نگاهش را از چشمان هونر جدا نمی‌کرد دستش را فشرد و گفت
_سلام پسرعمه. اگر ما نیاییم شما یادی از ما نمی‌کنید؟

هونر در حالیکه کنار مادربزرگش می‌نشست گفت
_تمام فامیل عزیز ما هستند و همیشه به یادشون هستیم

نیان از جوابِ مثل همیشه محتاطانه‌اش قانع نشد و با نارضایتی سر جایش نشست‌. مادر که متوجه اوضاع شده بود با تعارف میوه و شیرینی سعی کرد فضا را تلطیف کند و با زن برادرش شروع به صحبت کرد. مادربزرگ زیر گوش هونر حرف‌هایی راجع به نیان و عروسِ او شدنش زد ولی هونر دست او را آرام فشاری داد و گفت
_چیزی نگو مادربزرگ، میشنون داستان درست میشه

********

((در چشمانت پروانه‌ی معصومی گریه می‌کند))

سیمین خانم مرخص شده بود و حالش بهتر بود. مدت کمی تا زمان شیمی‌درمانی‌اش مانده بود و برای اولین بار نیلوفر استرس و اضطراب پیدا کردن دارو نداشت. چون هونر قول داده بود پیدا کند. برای اولین بار کسی، مردی، بدون چشمداشت و سوءاستفاده داشت کمکش می‌کرد.
دو روز طول کشید تا هونر توانست به سختی آمپول را تهیه کند و از قیمت بالای دارو تعجب کرد. این دختر چطور می‌توانست هر سه هفته یکبار اینقدر خرج درمان مادرش کند! کم‌کم داشت دلیل آشفتگی و همیشه در فکر بودن نیلوفر را می‌فهمید.
در گلفروشی بود و فرصت نمی‌کرد به خانه‌ی سهراب برود. شماره‌ی خانه را گرفت و سیمین خانم جواب داد.
نیلوفر خانه نبود و مجبور شد تا برگشتنش صبر کند چون موبایل نداشت. خودکاری را که دستش بود چند بار روی کاغذ فاکتور زد و از جایش بلند شد. چند مغازه بالاتر موبایل فروشی بود و تصمیم گرفت برای نیلوفر گوشی بخرد.
یک ساعتی گذشته بود که تلفنش زنگ خورد. نیلوفر بود.
_سلام، روزت بخیر
_سلام، خوبی؟
_خوبم مرسی، مامان گفت زنگ زده بودی
_آمپول رو خریدم، ولی کار دارم‌ نمی‌تونم بیارم. خودت بیا مغازه بگیر

تن صدای دختر شاد شد و با خوشی گفت
_باورم نمیشه، وای مرسی هونر، مرسی مرسیییی

هونر لبخندی به شادی‌ قشنگش زد و نیلوفر وقتی وارد گلفروشی شد، درخشش چشمهایش و صورت زیبایش مثل درخشش ماه در شب بود. هونر از پشت میز دقیق نگاهش کرد. این دختر وقتی شاد بود گویی یک منبع نور و روشنایی بود و از خنده‌هایش شکوفه می‌رویید. کاش بیشتر می‌خندید.
_خوش اومدی
_ممنون. فکر نمی‌کردم قسمت بشه دوباره بیام تو این بهشت
_یانی این انرژی قشنگ و نوری که ازت ساطع میشه از شوق گلهاست؟

لپ‌های دختر صورتی شد و ریز خندید و گفت
_هم بخاطر آمپوله که پیدا کردی هم بخاطر دیدن گل‌های خوشگلت

او را که با لذت به گل‌ها نگاه می‌کرد و هوای عطرآگینِ گلفروشی را عمیق بو می‌کشید نگاه کرد و حس کرد که روحِ او را دوست دارد. گفته بود در زندگی من چیزی جز تاریکی پیدا نمی‌کنی، ولی این دختر نوری در خود پنهان داشت. باید بیشتر میشناختش.

_بیا بشین یه قهوه بخور
_مرسی. آمپول رو به سختی پیدا کردی؟
_اوهوم، گفتن دیگه نمیاد
_بازم مدیونت شدم. ایشالا همه این خوبی‌هات به پدر و مادرت، خانواده‌ت، به خودت چند برابر برگرده
_دعای قشنگیه، ممنونم ازت
_پولش رو الان از عابر بانک روبه‌رو برات کارت به کارت می‌کنم
_نمیخواد بزنی، بزار آمپول این دوره هدیه از من باشه برای مادرت
_وای نه مرسی، همینکه پیدا کردی برامون کلی محبت کردی

می‌دانست هر طور شده پول دارو را خواهد داد و اصرار نکرد. حتی گوشی را هم شک داشت که قبول کند.
جعبه را مقابلش روی میز گذاشت و گفت
_این برای توعه

نیلوفر با تعجب جعبه را برداشت و گفت
_گوشیه؟
_اوهوم
_چرا خریدی؟ من خودم اگه لازم داشتم می‌خریدم
_بخاطر خودم خریدم، وقتی کارت دارم لنگ می‌مونم
_تو با من کاری نداری آخه. اگه چیزی هم پیش اومد زنگ بزن به خونه یا شماره مامان
_تو اکثرا خارج از این دو محدوه‌ هستی

جعبه را مقابل هونر گذاشت و گفت
_بهرحال مرسی که به فکر بودی ولی نمیخوامش

هونر با اخم گوشی را از جعبه درآورد مقابل او گذاشت و گفت
_انقدر غد بازی درنیار دختر. پولش رو ازت می‌گیرم بعدا
_کی میگیری؟ من نمی‌تونم به این زودی پولش رو بدم
_نیلوفر… تو مشکل مالی داری؟ هزینه درمان مادرت سنگینه، طبیعیه که دچار مشکل بشی

نگاهش را از هونر دزدید و گفت
_حلش می‌کنم یه جوری

گفتنش برایش سخت بود. حالا که فهمیده بود این دختر درد دارد، نمی‌توانست مثل قبل رک و بیرحمانه به تن‌فروشی‌اش اشاره کند. ولی چاره‌ای نبود باید می‌پرسید، باید می‌فهمید. دستی به ریش کوتاهش کشید و کلافه گفت
_با اون روشی که اونشب پیدات کردم حلش میکنی؟

نیلوفر ناخنهایش را به کف دستش فشار داد و هیچ نگفت.
_یه سوال… تو با رضایت خودت این کار رو انجام میدی؟

نگاه نیلوفر همچنان به دستهایش بود. سرش را تکان داد و کمی بعد گفت
_دیگه انجام نمیدم

هونر به صندلی تکیه داد و حس کرد توده‌ای سنگین از روی سینه‌اش کنار رفت. رهاییِ نیلوفر از باتلاق بهترین خبر ممکن بود.
هنوز خیره به او در فکر بود که نیلوفر بلند شد و بدون اینکه نگاهش کند با صدای گرفته و ناراحتی گفت
_میرم پول رو بزنم به کارتت. بازم ممنون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 149

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی
نازی
2 روز قبل

یعنی تهش بهم نمیرسن؟؟😭

mina
mina
پاسخ به  Ebham
2 روز قبل

ینی تو زندگی واقعی بهم نرسیدن؟

Mamanarya
Mamanarya
3 روز قبل

بهترین تصمیمه مهرنازی من شبا وقت نمیکنم بیام سایت دیروز تو خماری پارت مونده بودم دیشب تو خواب همه ش فکر هونر و نیلو بودم😂😂😂
چقد هونر داره مهربون میشه 🥹🥹🥹🥹😍😍😍😍 خدا کنه مشکلات شون حل شه خیلی گناه دارن🥲🥲🥲
مرسی از رمان عااااالی و پارت گذاری بی نقصت دلبرجانم😍💋❤️

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
2 روز قبل

جیگری تو❤️💋😍

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

قشنگ بود ممنون و خسته نباشی🌹

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x