فقط شنیدم که زمزمه کرد
_سوخت…
نفس
با دلی پر از کینه به مهراد، رفته بودم به جشن نامزدیش، و با دلی عاشق تر، همراه مهراد از اون خونه خارج شدم..
این مرد همیشه معادلاتمو به هم میریخت..
با دیدنم چنان آشفته شد که انگار آب سردی ریختن روی دلم و خنک شد، نگاهش نمیکردم و وجودش رو نادیده میگرفتم، ولی وقتی که دیدم اونم دیگه نگاهم نمیکنه و حتی بهم نزدیک نمیشه، حالم گرفته شد و نگاههای زیر چشمی بهش انداختم..
مشروب میخورد و پشت سر هم گیلاس خالی میکرد.. انقدر خورد که دیگه نتونست بایسته و رفت نشست روی مبل.. اردوان هم اونجا بود و ازم گله کرد که چرا بهش زنگ نزدم، گفت که آدرسم رو داشته ولی نخواسته مزاحمم بشه، مرد محترم و اصیلی بود نباید پادر هوا میذاشتمش، باید چیزی میگفتم که تکلیفش رو با من بدونه..
بهش گفتم که دلیل جواب منفیم بهش، وجود مرد دیگه ای تو زندگیمه که سخت عاشقشم.. با شیفتگی و عاشقانه همه جای صورتمو نگاه میکرد.. گفت
_اگه مسئله نامزدی اسین نبود، میگفتم اون مرد خوشبخت مهندس راستینه
از اینکه فهمیده بود هول شدم و گفتم
_نه.. اون مرد اینجا نیست، ایرانه سیریش نشد و کلافه م نکرد، گفت
_من دیگه هرگز مزاحمتون نمیشم، با اینکه دل کندن از بانوی زیبایی مثل شما برام خیلی سخته، ولی من نمیتونم به جنگ عشق برم.. چیزی که بهش احترام قائلم
بعد ازم خواست که به عنوان خداحافظی باهاش برقصم، میدونستم مهراد دیوونه میشه ولی دیگه به اون ربطی نداشت..
بعد از رقص همه حواسم به مهراد بود که انگار حالش خوب نبود، با اسین انقدر سرد و دور بود که همش فکر میکردم پس چرا میخواد باهاش ازدواج کنه..
چیزی مهرادو مجبور کرده بود به نامزدی با اسین.. فکری به ذهنم اومد که کم مونده بود ایست قلبی کنم
۱۰۶)
نکنه اسین از مهراد حامله بود!!.. عرق سردی نشست روی گودی پشتم
اسینو نگاه کردم که وسط سالن با شور و شوق بین دوستاش میرقصید و طوری شلنگ تخته مینداخت که احتمال حامله بودنش توی ذهنم صفر شد..
پس چی این مرد محکم و مغرور رو مجبور به ازدواجی ناخواسته کرده بود و اینطوری از پا درش آورده بود..
انقدر خورد که حالش بد شد و بردیمش توی یه اتاقی، از پری گفتناش پیش اسین فهمیدم که بیشتر از اونچه که فکر میکردم عاشقمه و کینه ای که مدتی بود ازش توی دلم بود، با دیدن شیدایی و پریشونیش از بین رفت..
وقتی روی بلندی تپه مانندی، تو اون تاریکی و سکوت شب، از ته دل فریاد کشید، انگار از تموم وجودش درد و غم بیرون زد..
قلبم پر از درد شد با فریاد مردی که عشقم بود.. فهمیدم که از درون بهم ریخته..
به طرفش پرواز کردم و از پشت محکم بغلش کردم، با گریه من اونم اشک ریخت و به آغوشم پناه آورد.. کاش میتونستم بفهمم چی مجبورش کرده به بودن با اسین..
دیگه نمیتونستم باهاش بد باشم، حتی اگه با اسین ازدواج هم میکرد، به عنوان یه دوست کنارش میموندم و تنهاش نمیذاشتم، مگه عاشقی غیر از این بود، راضی بودم که از دور دوستش داشته باشم و از عشقش محروم باشم ولی کنارش بمونم..
صبح وقتی بیدار شدم مهراد هنوز خواب بود.. تصمیم گرفتم به پیمان زنگ بزنم و ازش جریانو بپرسم، شاید بهم میگفت، تیری بود در تاریکی، شاید به هدف میخورد..
اولش نخواست بگه و من و من کرد، ولی وقتی گفتم که تصمیم گرفتم در هر شرایطی اگه لازم باشه بعنوان دوست کنار مهراد بمونم و با حال بدی که داره تنهاش نذارم، کمی فکر کرد و بعد گفت
_اتفاقا شاید اگه بدونی بهتر باشه و بتونی بهش کمک کنی، مهراد خیلی ناراحته نفس
گفتم_میدونم تو فقط دلیلش رو بگو بهم.. گفت که وقتی مهراد به اسین گفته که قصد ازدواج باهاش نداره، اسین قرص خورده و اقدام به خوکشی کرده و تا صبح بیمارستان بوده، مهراد عذاب وجدان گرفته و از ترس خودکشی دوباره اسین راضی شده باهاش نامزد بشه
از چیزهایی که شنیدم خیلی ناراحت شدم، مهراد بیچاره من چی کشیده بود، تمام سئوالاتم جوابشون رو پیدا کردن و جای خالی های توی ذهنم یک به یک پر شدن..
دلیل رفتار اون شبش رو فهمیدم.. مهراد اونشب خواسته بود با من وداع کنه..
اون بوسه های آتشین و حسرتبار، در واقع وداع مجنون من با لیلیش بوده..
دیگه تنهاش نمیذاشتم، به روش نمیاوردم که جریانو میدونم، سکوت میکردم، بدون هیچ انتظاری ازش یه گوشه زندگیش می ایستادم تا حضورم بهش آرامش بده..
مهراد
با معده درد و سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم.. صبح شده بود و نفس تو اتاقم نبود.. چه شبی بود چقدر حالم بد بود، مثل بمب منفجر شده بودم..
بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه از کمد داروها قرص معده و یه مسکن برداشتم و خوردم.. نفس اومد و با لحن مهربونی گفت
_صبح بخیر خراباتی
با دردی که داشتم لبخند تلخی زدم و گفتم
_به خرابات شدم دوش مرا بار نبود.. می زدم نعره و فریاد، ز من کس نشنود
تکیه داد به کابینت و با لبخند شیطونی گفت
_من شنودم
روی صندلی کنار جزیره آشپزخونه نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و گفتم
_دیشب خیلی چرت و پرت گفتم؟
برام روی میز صبحونه چید و گفت
_یادت نیست؟
_نه زیاد
خودشو با وسایل روی میز مشغول کرد و گفت
_همیشه وقتی مستی چیزی یادت نمیمونه؟
مارموز میخواست بدونه اون شبو یادمه یا نه..
خواستم کمی بذارم تو خماری بمونه.. گفتم
_اگه کاملا مست بوده باشم یادم نمیمونه، ولی اگه یه چیزی مستیمو پرونده باشه هر لحظه شو یادم میمونه
کنجکاو نگام کرد و گفت
_مثلا چی؟ یه فنجون قهوه؟
_قهوه هم اثر داشته، ولی اگه چیزی خیلی قویتر از قهوه مستیمو پرونده باشه منظورمه
_خوب چی مثلا؟
توی دلم گفتم اون بوسه های آتشینت..
گفتم
_بماند
_بگو دیگه چرا نمیگی؟
_شاید یه روزی گفتم
لیوان شیرو گذاشت جلوم و گفت
_بخور من وقتی معده م درد میگیره شیر میخورم بهتر میشم
_از کجا فهمیدی معده م درد میکنه؟
_دستتو گذاشتی رو معده ت و ابروهات گره خورده از درد
از دقتی که بهم میکرد خوشحال شدم و توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_دیشب دلت سوخت برام که مهربون شدی باهام؟
چیزی نگفت و نگام کرد..
گفتم
_سایه مو با تیر میزدی الان نگرانمی
لبخند زد و گفت
_ناراحتی؟ میخوای بازم برم بمونم تو اتاقم
سرمو آروم تکون دادم که یعنی نه، و گفتم
_میل صبحونه ندارم ولی یه کم شیر میخورم ببینم نسخه ت جواب میده یا نه
نون و پنیر و مربا رو دوباره گذاشت تو یخچال و گفت
_چند وقته نتونستم نقاشی کنم، کار عقب افتاده، تا نمایشگاه هم چیزی نمونده
هردومون حالمون خرابتر از اونی بود که به فکر تابلوها باشیم.. گفتم
_فکرشو نکن از کارای خودم چند تا میذارم ده تا کامل میشه
_پس من چرا اینجام
گاف داده بودم، چیزی که گفتم به این معنی بود که یعنی تو رو بخاطر تابلوها نگه نداشتم.. کلافه گفتم
_نمیگم که اصلا نکش، بالاخره تو بخاطر تابلوها اینجایی
۱۰۷)
منظورم اینه که خودتو اذیت نکن که حتما باید ده تا رو تحویل بدی
گفت باشه و پاشد که بره تو آتلیه بین راه گفت
_امروز نرو شرکت استراحت کن
_نمیرم اصلا حال و حوصله ندارم
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تختم، گوشیمو خاموش کردم، حوصله غر زدنای اسینو نداشتم، حتی حوصله خودمم نداشتم..
حوصله اینکه برم پیش نفس بشینم و نقاشی کردنشو تماشا کنم رو هم نداشتم، دیدنش بیشتر عذابم میداد وقتی قرار نبود مال من باشه.. بهتر بود همینجا تنهایی یه گوشه کز کنم..
پاکت سیگاری از کشوی کمدم برداشتم و سیگاری روشن کردم..
چشمای دیشب نفس، وقتی لباسامو درمیاورد اومد جلوی چشمم..
دیشب همینجا نشسته بود کنارم رو تختم..
لبای وسوسه انگیز و خوشگلش.. لباسی که پوشیده بود و پشت لختش که حتی یادش هم دلمو بیقرار میکرد.. سینه های سفید و برجسته ش که با دکلته لباسش گردی و انحناشون دیده میشد و نفسمو میبرید..
پک محکمی به سیگارم زدم.. چرا فکرشو میکنم، اون با همه زیباییهاش مال من نخواهد بود.. خیالات و نقشه هایی که برای آینده مون با نفس، کشیده بودم نقش بر آب شده بود..
دود سیگارمو بیرون دادم..
یاد بوسه ها و نوازشهای زورکی اسین افتادم که نمیتونستم تحمل کنم..
بجز نفس زن دیگه ای رو نمیخواستم، پس چطور میتونستم با اسین زندگی کنم..
انگار یکی با پتک کوبید تو سرم.. باید کاری میکردم، باید با بابای اسین صحبت میکردم و جریانو بهش میگفتم، میگفتم که دخترشو ببره پیش یه روانشناس..
یعنی میتونستم خودمو از این عذاب نجات بدم؟..
تو حال و هوای غمگین خودم غرق بودم که نفس درو زد و اومد تو گفت
_اسین زنگ زده به تلفن خونه، کارت داره
_بهش بگو مهراد خوابه
_گفتم ولی میگه کار خیلی مهمی دارم
بی سیمو دراز کرد طرفم، بیحوصله پاشدم روی تخت نشستم..
خواستم گوشی رو ازش بگیرم که دستشو گذاشت روی دهنی گوشی و آروم و با خجالت گفت
_دیشب پیش اسین چندبار گفتی پری، حساس شد که پری کیه، حواست باشه که اگه پرسید هنگ نکنی
خجالت زده نگاهمو ازش گرفتم، خدا میدونه دیگه چی گفته بودم، نکنه بهش اعتراف کرده بودم و گفته بودم که عاشقشم..
یادم نبود، لعنت به من..
گوشی رو گرفتم و با اسین صحبت کردم، گفت که کار واجب داره و سریع برم کافی شاپی که کنار ساحل و نزدیک خونشونه.. گفتم
_اسین من مریضم معده م و سرم نابوده
سرد گفت
_به نفع خودته که بیای شاید معده درد و سردردت هم خوب بشه
و قطع کرد.. یعنی چیکارم داشت.. نکنه میخواست بگه باهم بریم سفری، تفریحی، تا حالم خوب بشه.. اعصابم خردتر شد و با بیحوصلگی رفتم پیش نفس و گفتم میرم ببینم اسین چی میخواد گیر داده که بیا
اونم دپرس تر از من، سرشو تکونی داد که یعنی باشه..
داخل کافی شاپ که شدم اسینو دیدم یه میز تو یه گوشه انتخاب کرده بود و نشسته بود.. بیحال و پکر رفتم سمتش، پالتومو درآوردم انداختم پشت صندلی، باهاش دست ندادم و نشستم، گفتم
_اسین اصلا حال نداشتم بیام بیرون
یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت
_از ریش چند روزه و کت و شلوار دیشبت که هنوز تنته معلومه
کت و شلوار دیشبم روی صندلی ولو بود که پوشیدم و اومدم.. از زندگی سیر بودم، میخواستم فکر خوشتیپی و لباس باشم؟..
گفتم
_چه کار مهمی داشتی که نذاشتی چند ساعتی بخوابم؟
_من برای امشب بلیط دارم مهراد
همیشه این ور اون ور میرفت و برمیگشت گفتم
_تو که همیشه در سفری، این بود کار مهمت؟
_اینبار فرق داره
_چه فرقی؟
_اینبار برنمیگردم
_یعنی چی؟ درست حرفتو بزن
_مهراد من تصمیم گرفتم که برای همیشه برم سوئیس
چی میگفت این؟ نکنه میخواست که منم باهاش برم؟ عقلشو به کل از دست داده بود..
گفتم
_تصمیم یه شبه ست؟
_تصمیم بابامه، میخواد از اینجا دور باشم و به آرامش برسم
_من باهات نمیام اسین، حتی یک قدم هم از استانبول بیرون نمیذارم، اگه اومدی که اینو ازم بخوای پاشم برم
_مهراد من تنها میرم، ازت نمیخوام که با من بیای.. بابام ازم خواست که رابطه مو باهات تموم کنم چون تو با من خوشبخت نیستی و مسلما با این وضع منو هم نمیتونی خوشبخت کنی و هردومون صدمه میبینیم
با حرفایی که زد چنان شوکه شده بودم که حتی نتونستم یک کلمه بگم.. نیرویی از درونم میجوشید که مثل گرما بود، مثل دوپینگ بود، مثل انرژی زندگی بود.. جونی که مدتی بود ازم رفته بود با شنیدن حرفاش داشت برمیگشت..
ادامه داد
_میدیدم خوشحال نیستی که با منی ولی فکر میکردم شاید ترس از ازدواجه که تو بیشتر مردا هست و بعد رفع میشه، ولی روز به روز اخموتر و عصبی تر شدی، اگه منو دوست داشتی ازم دوری نمیکردی، از بوسه هام بیزار نمیشدی.. این اواخر هم که دیگه اون مهرادی که من دوستش داشتم و میخواستمش نبودی، نامرتب و بداخلاقی.. بابام دیشب بعد از رفتنت باهام صحبت کرد، گفت مهراد دوستت نداره، مردی که قلبش دست خودش نیست به چه دردت میخوره، تو جوونی پر از زندگی هستی، بدون عشق مثل یه گل پژمرده میشی
۱۰۸)
گفت مهراد خیلی مرده که بخاطر جریان خودکشی تو، علیرغم خواسته ش، تا اینجا باهات اومده، انصاف نیست همچین مردی رو به زور برای خودت نگه داری و حق یه زندگی عاشقانه رو ازش بگیری
گردش سریع خون رو توی رگهام حس میکردم.. معجزه شده بود؟..
با صدایی پر از هیجان گفتم
_اسین شوخی نیست، نه؟
پوزخندی زد و گفت
_پرواز نکنی یه وقت
راست میگفت، میخواستم پرواز کنم به سمت آپارتمانی که نفسم اونجا بود و بغلش کنم و دیگه ولش نکنم.. اسین گفت
_پاشو برو مهراد، اون پری که دیشب میگفتی، لابد منتظرته، منم کسانی رو دارم که منتظر من باشن..برو دیگه
نتونستم شرط ادب رو بجا بیارم و با اسین درست و حسابی خداحافظی کنم، یه حجم شادی سنگینی، به یکباره، به جسم و روحم رخنه کرده بود که دست از پا نمیشناختم و فقط میخواستم برم پیش نفس و دیگه بهش بگم که عاشقشم..
بگم که همه چیز تموم شد و دیگه مانعی بینمون نیست..
تو خیابونای استانبول آنچنان گاز میدادم که یاد رانندگی نفس توی پیست افتادم.. دختر خاص و همه چی تموم من.. عشقم.. دارم میام..
چطور رسیدم، چطور ماشینو پارک کردم، چطور سوار آسانسور شدم نفهمیدم.. فقط وقتی موقعیتم رو فهمیدم که با اشتیاق وارد خونه شدم و بلند صداش زدم
_نفسسس..
با صدای بلندم، سراسیمه از آتلیه اومد بیرون و گفت
_چی شده مهراد؟
خندهء روی لبم رو که دید نگرانی نگاهش از بین رفت..
پرسشگر نگاهم میکرد که دویدم طرفش و بغلش کردم و توی هوا چرخوندمش..
شوکه شده بود و محکم بازوهامو چسبیده بود و میگفت
_مهرااااد بذارم زمین.. چی شده؟
بالاخره ایستادم و گذاشتمش روی زمین، ولی از بین بازوهام درش نیاوردم.. میخندید..
گفت
_بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم
دستاشو گرفتم.. سرمو خم کردم و پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش.. ضربان تند قلبشو حس میکردم..
وقتی دید بازم هیچی نمیگم، گفت
_مهراد
توی همون حالت پیشونیمو به پیشونیش سائیدم و از ته دل گفتم
_جووونم
لرزش خفیف بدنشو بین دستام حس کردم.. گفتم
_کابوس تموم شد.. اسین برای همیشه رفت سوئیس
سرش رو از سرم جدا کرد و با چشمایی که مردمک سیاهش مرتب توی چشمام میچرخید، ناباورانه نگاهم کرد.. با لبخندی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم
_خودش خواست که جدا بشیم، باباش بعد از دیشب راضیش کرده، بهش گفته مردی که قلبش دست خودش نیست به چه دردت میخوره
با این حرفم خندید و اشک توی چشماش جمع شد.. محکم بغلش کردم و گفتم
_گریه دیگه تموم شد، بخند
با شوق گفت
_باورم نمیشه.. همین دیشب جشن نامزدیت بود
دستشو گرفتم و بردم روی مبل نشوندمش.. خودمم روی زمین مقابلش روی زانوهام نشستم و دستاشو گرفتم توی دستام.. گفتم
_کار خداست.. معجزه کرد برامون
و دستاشو بوسیدم
دستامو با دستای ظریف و سفیدش فشرد و عاشقانه نگاهم کرد
دیگه وقت اعتراف بود.. خیلی سکوت کرده بودیم.. دلم تو سینه م تالاپ تولوپ میکرد..
نفسی گرفتم و گفتم
_چیزی هست که دیگه بیشتر از این نمیتونم تو قلبم نگهش دارم و هر سلول وجودم میخواد که دیگه به زبون بیارم
هیجانزده شد.. تو چشماش خیره شدم و گفتم
_نفس.. من.. من عاشقتم
چشمای درشت خوشگلش چراغونی شد..
لبخندی زدم و با دلی بیقرار گفتم
_اولین روزی که دیدمت عاشقت شدم
با اولین اعتراف، دل هردومون هری ریخت و دستای لرزونشو بیشتر فشردم.. گفتم
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود..
اشکاش از چشماش فرو ریختن..
با دست و دل لرزون خیره شد تو چشمام و گفت
_مهراد.. منم اولین روزی که دیدمت.. عاشقت شدم
چه حالی داشتیم.. تو آسمونا بودیم.. چه بر ما گذشته بود و الان تو چه حالی بودیم.. خدایا شکرت ای خدا نوکرتم..
گفتم
_دوباره بگو
خندید و گفت
_خیلی عاشقتم.. خیلی بیشتر از اونچه که بتونی فکرشو بکنی
گفتم
_نفس من میشی؟
چشماش خندید، گفتم
_نفسم که بودی، هوایی که برای زنده بودن بهش نیاز داشتم تو بودی.. ولی الان میخوام مال من بشی.. تا آخر عمر نفس مهراد میشی؟
سرشو آورد جلو و خیره شد تو چشمام و گفت
_تو خیلی وقته نفس من شدی.. بدون تو زنده نمیمونم
نشستم پیشش روی مبل و بغلش کردم.. سر و صورتشو چشماشو ابروهاشو بوسیدم و زمزمه کردم
_عشقم.. نفسم.. مردم و زنده شدم از عشقت.. اگه بدونی چقدر دوستت دارم.. دیوونه تم نفس
دستشو برد توی موهام و با حسرتی که معلوم بود اینهمه مدت روی دلش تلنبار شده، نوازشم کرد..
دستاشو روی بازوهام و پشتم میگردوند و میبوسید و میبوئید و زمزمه میکرد
_مهراد.. مهرادم.. چقدر دلم میخواست با صدای بلند بهت بگم مهرادم
تو هم غرق بودیم.. چه وصال شیرینی بود.. خسته نمیشدیم از نوازش هم..
گفتم
_آخه تو از کجا پیدات شد و اومدی منِ سنگ دلو مجنون کردی.. خیلی دوستت دارم.. خیییلی دوستت دارم نفس
یاد انگشتر توی کمدم افتادم و از بغلم جداش کردم گفتم
_یه دیقه صبر کن بیام
و سریع رفتم تو اتاقم و انگشتری که عاشقش بودم چون به عشق نفسم خریده بودمش آوردم.. جعبه سیاهرنگش رو گرفتم جلوی نفس و درشو باز کردم..
۱۰۹)
با دیدن انگشتر دهنش باز موند.. دستاشو گذاشت روی دهنش و گفت
_واای مهراد، مال منه؟
خندیدم و گفتم
_آره عزیز دلم
_کی خریدیش؟
_خیلی وقته.. قبل از جریان اسین، روزی که میخواستم بدمش بهت، مادرش اومد شرکت
دستاشو حلقه کرد دور گردنم و با شادی گفت
_مهراااد یعنی از اون وقتها برام انگشتر خریدی؟
_منکه گفتم از لحظه ای که از پشت میز برگشتم و نگاهم افتاد به چشمای خوشگلت، عاشق و مجنونت شدم
با عاشقانه ترین نگاه دنیا زل زد توی چشمام و گفت
_منم همون روز اول دلمو باختم بهت.. شدی آروم و قرارم، دل و جونم
محکمتر بغلش کردم، مست عشق هم بودیم.. گفتم
_نفس.. با من ازدواج میکنی؟ تا آخرین روز عمرم نفس من میشی؟
با شوق گفت
_آره.. آره.. تا آخر عمرم میخوام فقط تو عسلی چشمات غرق بشم
دستشو گرفتم تو دستم و انگشترو کردم تو انگشتش.. و نوک انگشتاش رو داغ و طولانی بوسیدم..
سرمو که بلند کردم نگاه تبدار هردومون گره خورد به هم.. نگاه بیقرارم سر خورد روی لبای طنازش..
از نگاهم خجالت کشید و نگاهشو دزدید.. آروم گفتم
_میخوام ببوسمت نفس
احساس کردم که گر گرفت از حرفم.. سردرگم توی چشمام نگاه کرد گفتم
_از وقتی که طعم لباتو چشیدم خودمو به زور نگه داشتم که دوباره نبوسمت
با لکنت گفت
_مگه یادته؟
بلند خندیدم و گفتم
_ای ناقلا فکر کرده بودی مستم و یادم نمیمونه؟
اونم خندید و گفت
_پس الان بگو جواب سئوال صبحمو، چی مستیتو پروند که همه چیز یادت مونده زبل خان؟
_لبتو که گذاشتی رو لبم، مستی از سرم رفت و یه جور دیگه ای مست شدم
خجالت زده گفت
_تو لبتو گذاشتی رو لبم، نه من
زدم زیر خنده و گفتم
_نه بابا؟ دقیقا یادمه که چطوری چسبیدی به لبام و داشتی می کندیشون
صورتشو با دستاش پنهان کرد و گفت
_مهراااد.. حرف نزن دیگه
دستاشو از روی صورتش برداشتم و گفتم
_اگه میخوای حرف نزنم بذار یه بار ببوسمت.. حس بینظیر بوسیدن لبات لحظه ای از ذهنم نرفته
زل زد به چشمام، با تائیدی که از نگاهش گرفتم سرمو بردم جلو و لبهامو آروم روی لبهای وسوسه انگیزش گذاشتم..
کمی همونطور لبمو روی لبش نگه داشتم، میخواستم خوب حسش کنم.. غرق لذت بودم از لمس دل انگیز لباش با لبام..
بیحرکت مونده بود و با فشار لبای من همراهی نکرد.. ازش جدا شدم، نگاهم کرد، چشماش مست و خمار شده بود.. عشق میتراوید از همه وجودش به سمتم..
زمزمه کردم
_چرا نبوسیدیم بی انصاف؟
به خودش اومد و گفت
_با اون حرفات فکر میکنی دیگه میبوسمت؟
بلند خندیدم.. شده بودم مهراد سابق که میتونست از ته دل بخنده.. گفتم
_پس من همیشه به امید روزی خواهم بود که مثل اونشب منو ببوسی.. البته وقتی که بزودی مال من شدی و هر روز و هر شب تو بغلم بودی، اونموقع دیگه مجبوری و فرصت زیادی خواهیم داشت برای تکرار اون شب
قرمز شد و لب پایینشو گاز گرفت.. با خنده انگشتمو کشیدم روی لبش و محکم کشیدمش تو بغلم.. گفتم
_هنوزم باورم نمیشه دارم با تو حرف از ازدواج و همیشه کنار تو بودن میزنم، میترسم خواب باشه نفس
محکمتر بغلم کرد و گفت
_منم باورم نمیشه، ولی انگار خواب نیست ببین چطوری همدیگه رو بغل کردیم..حسرت و غصهء دوری تموم شده
نگاهم کرد و گفت
_دیگه هیچوقت از هم جدا نشیم مهراد، خب؟ من دیگه نمیتونم دوری و جدایی از تو رو تحمل کنم، بدون تو دنیا برام مثل گور تاریک و سرده
صورت خوشگلشو بین دستام گرفتم و گفتم
_بعد از این دیگه فقط مرگ میتونه منو از تو جدا کنه.. نمیذارم اتفاقی بیفته که بازم ازت دور بشم.. بدون تو داشتم میمردم نفس.. واقعا ذره ذره داشتم میمردم
سرشو فرو برد توی سینه م و گفت
_دیشب حالت انقدر خراب بود که ترسیدم قلبت بایسته.. حاضر بودم با اسین ازدواج کنی ولی نمیری.. خیلی عذاب کشیدم این چند وقت مهراد، خیلی
سرشو بوسیدم و گفتم
_دیشب وقتی دیدم موهاتو کوتاه کردی، قلبم به درد اومد.. بعدش هم که دیدم با موهای کوتاه چقدر زیباتر و ماهتر شدی دلم ریش شد، بعد هم که با اون لباس پشت باز، هیکل نفس گیرتو دیدم، دیگه به کل از دست رفتم و نابود شدم.. خلاصه خوب چزوندی منو دیشب ای ابلیس افسونگر
خنده قشنگی کرد و گفت
_قصدم همین بود اتفاقا
و زبونشو برام درآورد.. سرمو بردم جلو و یعنی که خواستم زود زبونشو با دندونم بگیرم.. تند سرشو برد عقب و خندید..
گفتم
_چه زبونشم در میاره برام، دفعه بعد رحم نمیکنم بهت و میکَنَمش
سرخوش خندید.. با لذت نگاهش میکردم.. هنوزم باورم نمیشد که روزهای تلخ تموم شده و من با نفس نشستم از عشق و ازدواج با هم حرف میزنیم و انگشترم دستشه.. خنده از لبامون نمیرفت..
طوری خیره شده بودم بهش که گفت
_تا شب میخوای همینطوری نگام کنی؟
_نگات نکنم؟
_گاهی یه آنتراکتی بده، میترسم قلبم طاقت چشماتو نیاره
_انقدر خوشحالم که میخوام سرمو از پنجره ببرم بیرون و به همه استانبول اعلام کنم که به نفسم رسیدم
بعد بلند شدم و با خنده گفتم
_ولی به جای استانبول زنگ میزنم به مادرم و خواهرم اعلام میکنم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای خدا نویسنده جوان دقمون دادی تا این دوتا بهم رسیدن حسابی اشک ریختم براشون…یعنی دلم میخواد بگیرم بچلونمت 😁 ولی دستت درد نکنه خیالم راحت شد
عااالی بودابهام جانم عالی.آفرین خانمی. قلم بینظیری داری. روزاول که اولین پارتوخوندم گفتم بازکلیشه هاشروع شد…!نمیخوام بگم به عنوان کسی که اولین رمانته خوب ازآب دراومد.چون ناحقیه ومعنیش این میشه که بدنبودازیه تازه کار.!پس بایدبگم بینظیربودبراکسی که اولیین قلمشوبه زیبایی تویادهاحک کردعزیزم.موفق باشی خاانووم
وااااای نویسنده عاشقتم😍😍😍
مرسی که ما رو از استرس در آوردی🥰🥰
واقعا بر دلم نشست
بی نظیره واقعا بر دلم نشست
بی نظیره
خیلی رمان عالی هست و اینکه دیگه چه رمان هایی رو نوشتی؟ معلومه که رمان نویس خوبی هستی
حتما دنبال میکنم و به بقیه هم معرفی میکنم
همشهری جانم!
میبینم که پل های موفقیتو ترکوندی!
ایولللللللل
خدارو شکررر عشقممممم
پر قدرت ادامه بده
.
.
بله اومدم یه هوایی عوض کنم!
چشم عشقم
آی خدا بلاخره اینا بهم رسیدن… شکرت♥امشبو میخابیم😂😍😍
عالی بود ابهام جان . خسته نباشید😘😍
وااای خیلی خوشحالم آخ جون🤩
خیلی خیلی مرسی ابهام جان
عالی خداروشکر بهم رسیدن