به زمان نمایشگاه نزدیک میشدیم.. سه تا تابلو مونده بود تا بشه ده تا.. داشتیم به موضوع تابلو فکر میکردیم که مهراد گفت
_یادته وقتی رفتیم پولونزکوی، گفتی دوست داری شبو اونجا بمونی؟
_آره، یادمم هست که یه شرلوک هولمز تیز زود فهمید که بخاطر شب تنها موندن باهاش تو چادر، قید موندنو زدم
خندید و گفت
_ما اینیم دیگه، بعله که فهمیدم.. ولی الان دیگه میتونی باهام تو چادر بمونی، مگه نه؟ البته اونموقع هم میتونستیم باهم بمونیم ولی نمیتونستم بهت بگم خانم یگانه قول میدم بهتون تجاوز نکنم
بلند خندیدم و گفتم
_بیشعور
۱۱۷)
_اونموقع مثل الان راحت نبودیم با هم و نخواستم اصرار کنم و معذبت کنم ولی خیلی دوست داشتم با تو یه شب اونجا بمونم، راستش عقده شده تو دلم.. میای بریم؟ یه تابلوی منظره شب جنگل و آسمون پرستاره هم عالی میشه
_هوا خیلی سرده مهراد یخ زده نشیم.. _کیسه خواب میبریم توش مثل حموم گرمه، آتیشم روشن میکنیم
با تجسم اون فضا کیف کردم و دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_اوکیه رئیس
بغلم کرد و گفت
_خیلی وقت بود بهم نگفته بودی رئیس.. رئیس فدات بشه
روزی که قرار بود راهی پولونزکوی بشیم، عصرش مهراد جیم شد و گفت که کاری داره.. وقتی برگشت وسایل نقاشی و وسایل خورد و خوراکو آماده کردیم که صبح بذاریم تو ماشین.. مهراد همه چیزایی که اوندفعه یادش رفته بود بیاره رو بدقت میذاشت تو سبد و گفت
_دیگه حرفه ای شدما
وقتی جمع کردن وسایل تموم شد دو تا قهوه ریختم خوردیم و مهراد گفت
_یه سورپرایز دارم برات.. هیجانزده شدم و گفتم
_چیه؟
_اسمش روشه، سورپرایز، نمیشه بگم که، باید تا صبح صبر کنی.. فقط همینقدر بگم که گرمترین و سبکترین کاپشنتو بپوش
صبح که خواستیم از خونه خارج بشیم گفت
_تو یکم منتظر باش من وقتی بهت زنگ زدم بیا پایین
_بخاطر سورپرایز؟
چشمکی زد و گفت
_آره
بعد همه وسایلو برداشت و رفت..
حدود یه ربع بعد زنگ زد و گفت که نرم پارکینگ و برم بیرون ساختمون.. کنجکاو شده بودم..
مقابل خروجی ساختمون ایستاده بودم و دنبال مهراد میگشتم که دیدم یه موتور غول پیکر هارلی دیویدسون از پارکینگ خارج شد و مهراد با جذابیت تمام صاف نشسته پشتش و دو تا دستاشو گرفته به دستگیره های فرمان دو طرف موتور و با ابهت داره میاد طرف من..
جیغی کشیدم و دویدم سمتش.. سریع ترمز کرد و خندون گفت
_یواااش
از دیدن موتور چنان ذوقی کردم که نمیتونستم یه جا بند بشم، نمیتونستم جیغ های هیجانیمو کنترل کنم، دستامو گذاشتم روی دهنم و گفتم
_مهرااااد با این میریم؟
از عکس العملم فهمیده بود چقدر خوشحال شدم گفت
_آره، خیلی حال میده با موتور بریم تو جاده
پریدم به سر و کولش و همه جای صورتشو بوس بارون کردم و گفتم
_عاشقتم پسر، چه سورپرایز محشری
و با هیجان دست کشیدم به بدنه موتور.. رنگش نقره ای و مشکی بود و زیر نور آفتاب برق میزد..
وسایلمونو گذاشته بود قسمت عقب موتور که جای زیادی داشت برای جاسازی بار.. گفتم
_با این میتونیم بریم تا اونجا؟
_این یه هارلی دیویدسون سفریه دختر، موتوربازای حرفه ای با اینا میرن سفر دور دنیا
شیفته به بدنه ش و صندلیاش دست کشیدم و گفتم
_عاشق موتورم، اینم که عروسکه
مهراد پیاده شد و گفت
_بیا اول باید امنیت تو رو تامین کنم
زانوبند و آرنج بند و کلاه کاسکت همه رو تنم کرد و گفت
_الان دیگه میتونیم بریم
گونه شو بوسیدم و بالا پایین پریدم و گفتم
_بریم
میخندید به خوشحالیم.. سوار شدم و دستامو گذاشتم روی کمر مهراد.. گفت
_منو محکم بگیر
خودشم کلاه کاسکت ایمنیشو گذاشت رو سرش و حرکت کرد..
هوا آفتابی بود و با کاپشنایی که تنمون بود سرما رو حس نمیکردیم، وقتی سرعت گرفت محکمتر کمرشو گرفتم و بلند داد زدم..
بیشتر گاز داد.. بلند گفتم
_تندتر برو
_صبر کن از شهر خارج بشیم بعد
وقتی افتادیم تو بزرگراه آنچنان سرعت گرفت که فکر کردم پرواز کردیم.. داد زد
_نمیترسی که؟
_نهههه گاز بده
بلند خندید گفت
_دیوونه میخوای جریمه بشیم؟
از ماشینا سبقت میگرفتیم و مهراد خیلی قشنگ کنترل میکرد اون موتور گنده و سنگینو.. از پشت محکم بغلش کردم و سرمو چسبوندم به پشتش..
با یه دستش دستامو که روی شکمش قفل کرده بودم به هم، گرفت و فشاری داد..
داد زدم
_با تو هر روز تو بهشتم مهراااد
اونم بلند داد زد
_عاشقتم نفسیییی
داد زدم
_منم عاشقتممم یوهووو مهرااااد مهرااااد
با دیوونه بازی های فراوان بالاخره رسیدیم به جنگل.. آروم حرکت میکردیم و از تماشای منظره پاییز جنگل، لذت میبردیم.. لذت تماشای محیط، از روی موتور صد برابر بیشتر از تماشا از توی ماشین بود.. انگار خودتم قاطی طبیعت بودی و همه چیزو لمس میکردی.. باد، صداها، بوی جنگل.. حس بینظیری بود..
رفتیم یه جایی که پر از رستوران و مغازه های اجاره وسایل پیک نیک بود و یه چادر و یه کیسه خواب با یه منقل اجاره کردیم و رفتیم داخل جنگل.. همه نگامون میکردن، خیلی آرتیستی و تابلو بودیم.. مخصوصا مهراد با اون هیکل و تیپش، نشسته پشت موتور هارلی دیویدسون غوغا میکرد..
کلاهشو برداشته بود و عینک آفتابی زده بود.. دخترا طوری نگاش میکردن که انگار میخواستن بخورنش..
جایی که رفتیم تقریبا خلوت بود.. مهراد گفت بخاطر موتور نمیتونیم مثل دفعه قبل خیلی تو خلوت جنگل پیش بریم و بهتره چند نفری دورمون باشن
۱۱۸)
موتور خیلی گرونقیمتی بود که اجاره ش کرده بود و نمیخواستیم شب بدزدنش.. مهراد گفت
_این موتور مجهز به سیستم دزدگیر پیشرفته ست و اصلا نباید نگرانش باشیم ولی در هر حال احتیاط شرط عقله
چادرمونو برپا کردیم و همه چیزو گذاشتیم سر جاش..
برای ناهار ساندویچ آورده بودیم که تا رسیدیم نریم تو کار منقل.. کمی پرسه زدیم تو جنگل و بعد رفتیم تو چادر و گفتم
_یه کم دراز بکش خسته شدی
کش و قوسی به تنش داد و گفت
_با اون موتور مگه آدم خسته میشه؟ گفتم
_واقعا.. ولی تا یه قهوه بهت بدم، یه کم دراز بکش
دراز کشید و سرشو گذاشت رو زانوم.. گفت
_فقط در این حالت دراز میکشم اگه نمیخوای بلند شم
خندیدم و گفتم
_باشه زبل خان
و دستمو کشیدم به موهاش..
_میبینم که به نفع خودت بوده که گذاشتی رو پات بخوابم زرنگ
زدم به پیشونیش و گفتم
_حرف نباشه
یه دستم روی موهاش بود با دست دیگه م ترموس رو برداشتم و قهوه ریختم تو فنجونا..
نوک انگشتمو آروم میکشیدم به پیشونیش و ابروهاش و موهاش.. مثل گربه خمار شد و چشماشو بست و گفت
دست تو یاس نوازش
در سحرگاه بهاری..
ای همه آرامش از تو
در سرانگشتت چه داری؟
خم شدم بین دوتا ابروشو عمیق بوسیدم و زمزمه کردم
_در سرانگشتم عشق دارم برای تو.. رگ و خونم انقدر از عشق تو لبریزه که از تنم میزنه بیرون
هیچی نگفت و طوری نگاهم کرد که از هزارتا حرف عاشقانه، زیباتر بود..
آروم گفت
_هیچوقت ترکم نمیکنی نفس مگه نه؟
_تو چشمام نگاه کن و ببین میتونم به نظرت؟
سرشو تکونی داد به معنی نه و دستامو گرفت برد تو سینه ش محکم بغل کرد و چشماشو بست..
مهراد
دستاشو گرفتم تو دستام و نگاهشون کردم.. دستای ظریف و سفید با ناخنهای مرتب نه زیاد بلندی که همیشه لاکهای کم رنگ زیبایی روشون بود.. عاشق دستاش بودم..
دستشو چسبوندم به لبام و طولانی بوسیدم.. دستاشم بوی خوش عطرشو میداد.. همونطور که سرم روی زانوش بود، بی وقفه میبوسیدم دستاشو.. چقدر دلم میخواست بگم کنارم دراز بکش و بغلش کنم و یه دل سیر ببوسمش..
ولی وقتی بهش نزدیک میشدم و با بوسه هاش آتیش میگرفتم، کنترل احساساتم خیلی سخت میشد و عذابم میداد، و بیشتر و بیشتر میخواستمش، ولی نمیخواستم حرمت شکنی کنم..
دوست داشتم تا شبی که عروسم بشه صبر کنم براش..
زیباییهاش و هیکل تراشیده بلورینش کارمو سخت میکرد و پدرمو درمیاورد ولی باید صبر میکردم..
دستاشو از دستام درآورد و از بالای سرم، دستاشو حلقه کرد دور گردنم و سرم.. گونه شو چسبوند به موهام و خندون گفت
_اونطوری نبوس دستامو وگرنه باید زودتر بریم ایران برای خواستگاری و عقد
شوخی میکرد ولی میدونستم که اونم منو میخواست و دوری ازم سختش بود..
انگشت شصتمو کشیدم به لباش و رفتم تو بحرش.. کمی بعد گفتم
_منتظر نمایشگاه نشیم نفس، فردا پس فردا بریم، آخه چقدر پرهیزگاری دیگه
بلند خندید، قهوه مو آورد نزدیکم و بلندم کرد و گفت
_پاشو قهوه تو بخور، فکرشو میکنیم، شاید قبل نمایشگاه رفتیم
تا غروب حرف زدیم و اطرافو گشتیم و بساط بوم نقاشی رو آماده کردیم و من رفتم سراغ منقل که تلفن نفس زنگ زد.. باباش بود.. آروم گفتم
_بهش بگو
سرشو بالا پایین کرد که یعنی نه هنوز.. بعد از احوالپرسی گفت
_بله میشناسم… شما که جواب منو میدونی بابا… اصلا شما مگه نگفتی بدت میاد از این چیزا و نمیخوای دخالت کنی…. جوابشونو نده خوب…. بگو که نفس قصد ازدواج نداره
با شنیدن این حرف قلبم تند تند زد و سرجام تکونی خوردم.. عصبی بهش نگاه کردم که نگاهشو ازم دزدید.. گفت
_میدونم بابا، آدمای خوبین، بله منم بالاخره باید ازدواج کنم.. میدونم… ولی بابا من با کسی که دوستش داشته باشم ازدواج میکنم، پسر آقای فلانی و ثروتش ذره ای توجه منو جلب نمیکنه خودت که منو میشناسی
چطوری با باباش خداحافظی کرد نفهمیدم ولی ترس افتاد به جونم..
گفتم
_چرا بهش نمیگی میخوای با من ازدواج کنی؟
_خوب راستش نمیخوام بهش بگم باهات قرار ازدواج گذاشتم و همه چی تمومه.. میخوام بری و از خودش منو خواستگاری کنی که حس نکنه نادیده گرفتمش
خیالم راحت شد و گفتم
_راست میگی اونطوری بهتره.. قضیه این خواستگار چیه؟
_هیچی مثل بقیه خواستگارا، اکثرا پسرای دوستای بابا.. ولی بابام هرگز حرف هیچ خواستگاری رو باهام نزده بود تعجب کردم اینبار چرا خودش مستقیم بهم گفت
نگران گفتم
_یعنی چی؟ نفس کاری نکن پاشم با همین موتور یکراست برونم تا تهرون ها
اومد پیشم خودشو تو بغلم به زور جا کرد و گفت
_عاشق این دیوونگیاتم
_جواب منو بده
_باشه
و لبشو گرمشو گذاشت رو لبم..
یه آن نفهمیدم چی شد و دلم لرزید.. دوباره رفت تو بغلم و از اونجا نگام کرد.. بدون حرف با تموم عشقم نگاهش کردم
گفت
_جوابتو گرفتی پاشو منقلتو بساز
برای شام کباب و جوجه خوردیم و یه چایم روش.. نتونسته بودیم با موتور قوری و کتری و وسایل زیادی بیاریم و به چای فلاسک و قهوه ترموس راضی بودیم.. هوا سرد شده بود، آتیش روشن کردیم
۱۱۹)
طرح تابلو رو خودم زدم و گفتم حالا که فهمیدی کار تابلوها بهانه بود دیگه نمیخوام خودتو خسته کنی، خودم تمومش میکنم
_پس من چیکار کنم؟
_بشین منو نگاه کن
به آتیش نزدیکتر شد و گفت
_با کمال میل
طرح اولیه تابلو تموم شد و رفتم پیشش نشستم کنار آتیش.. سرشو گذاشت روی شونه م.. دستمو انداختم دور بدنش و کشیدمش طرف خودم..
هوا سرد بود ولی فضا خیلی حال میداد.. پتوی کف چادرو برداشتم و پیچیدیم دور خودمون..
از صدای سوختن چوب و زیبایی شب جنگل و صدای جیرجیرکها و پرنده های شب و گرمای آغوش هم لذت میبردیم.. دل سیر ستاره ها رو نگاه کردیم و بالاخره سردمون شد و رفتیم تو چادر..
کیسه خواب خودمو دادم به نفس و کیسه خوابی که اجاره کرده بودمو خودم برداشتم.. نزدیک به هم خوابیدیم، فاصله صورتامون یه وجب هم نبود..
خیره شدیم به هم و دستای همو گرفتیم.. گفتم
_این دومین شبیه که با تو صبح میکنم نفسم
چشمای خوشگلشو که تو تاریکی برق میزد یه بار بست و باز کرد به معنای تایید حرفم.. دستاشو چسبوندم به لبام و بوسیدم.. اونم دستای منو بوسید و همونجا نگه داشت..
انقدر عاشقانه حرف زدیم و همدیگه رو نگاه کردیم که نصفه های شب چشمای خسته ش خمار شد.. گفتم
_فدای اون چشمای خوابالوت بشم، بخواب پیشی
_توام بخواب دیره
_منم میخوابم
ولی تا صبح نخوابیدم و فقط صورت قشنگشو که تو خواب مظلوم شده بود نگاه کردم.. چقدر عاشقش بودم.. حالا میفهمیدم وقتی میگفتن جونمو برای کسی میدم یعنی چی.. من واقعا جونمو برای این دختر که شده بود همه دنیام، میدادم..
هوا روشن شده بود که خوابم گرفت و دو سه ساعتی خوابیدم..
با حرکت انگشتاش روی ابروهام چشمامو باز کردم و صورت زیباش رو دیدم.. گفت
_پاشو دیگه تنبل خان
انگشتامو لای انگشتاش قفل کردم و گفتم
_خوابم میاد
_پاشو بریم صبحونه بخوریم و راه بیفتیم، هوا ابریه یه وقت گیر بارون نیوفتیم
بعد از صبحونه مفصلی که تو یه رستوران خوردیم و سرزنده شدیم، سوار موتورمون شدیم و پیش به سوی استانبول..
شب متفاوت و بینظیری رو تو چادر باهم گذرونده بودیم.. حتی یه بار هم لبش رو نبوسیده بودم نمیخواستم فکر کنه از تنهایی چادر و شب جنگل سوءاستفاده کردم..
من براش صبر میکردم..
نفس
داشت بند کفشای طوسی نایکشو میبست و هنوزم به من اصرار میکرد که باهاش برم.. هفته ای دو سه بار میرفت تو سالن ورزش پایین ساختمون و ورزش میکرد و تو استخرش شنا میکرد، تازگیا به منم گیر داده بود که همراهش برم..
هیچ وقت اهل ورزش نبودم، قبلنا هم گاهی مسیح وادارم میکرد ولی دوست نداشتم.. شنا رو خیلی دوست داشتم ولی تو استخر پایین همیشه چند تایی از پسرای چشم چرون ساکن ساختمون بودن و نخواسته بودم که برم
_گیر دادیا مهراد
_خوب بیا دیگه اگه دوست نداشتی تو ورزش نکن، فقط پیش من باش، دلم نمیاد تو اینجا باشی و من برم اون پایین یکی دو ساعت بمونم
ول نمیکرد، پاشدم و بی میل همراهش راه افتادم..
رکابی و شلوارک ورزشی سفید و سرمه ای که روش مارک پوما بود تنش بود و هر وقت که چشمم به عضله هاش و بازوهاش میوفتاد از اینکه همراهش اومدم پشیمون میشدم..
رفتیم تو سالن، صدای موزیک تندی بلند بود و با تعجب دیدم که سالن بزرگیه و حدود ۱۰_۱۲ نفری دختر و پسر مشغول ورزشن، فکر نمیکردم بیشتر از دو سه نفر آدم باشه
نگاهی به دخترای خوش هیکل با لباسای خوشگل و تنگ ورزشی انداختم و گفتم
_همسایه هات همشون ورزشکارن ماشاالله
رد نگاهمو گرفت و با دیدن دخترا لبخندی زد و گفت
_ولی تو حتی یه بارم نیومدی اینجا یه نرمش کوچولو بکنی تنبل خانم، نمیدونم بدون ورزش چطوری بدنت انقدر رو فرم و سفته
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم
_ژنتیکیه
از پشت بغلم کرد و لپمو گاز گرفت، گفت
_ژنتیکتو بخورم
ناخودآگاه به سه تا دختری که از وقتی وارد شده بودیم میخ مهراد شده بودن نگاه کردم.. نگاه بدی به من کردن و سرشونو برگردوندن..
مهراد گفت
_برو با دستگاها کار کن یا اگه حوصله ت سر نمیره بشین پیش خودم
گفتم
_میشینم پیشت
رفت روی تردمیل و آروم شروع کرد به راه رفتن و بدنشو گرم کرد.. بعد تند دوید و وقتی از نفس افتاد، رفت روی میز پرس و با هالتر پرس سینه زد..
وقتی وزنه رو بلند میکرد عضله های بازوهاش برجسته تر میشد و عضله های سینه ش که از زیر رکابی سفید خیس از عرقش کاملا مشخص بود سفت تر از سنگ بنظر میرسید..
گفتم
_پس این هیکلو اینجا ساختی
_نه قبلنا میرفتم باشگاه ولی بعدش وقت نکردم و میام همینجا گاهی ورزش میکنم
نفس نفس میزد و عرق از پیشونیش سرازیر بود.. دور و برو نگاه کردم.. نگاه همه دخترا به مهراد بود.. عصبی شدم
گفتم
_آقای جذاب تموم نشد ورزشت؟
_تازه گرم شدم، خسته شدی؟ پاشو برو سرتو با یه چیزی گرم کن
مشکوک گفتم
_چرا همش منو میخوای بفرستی دنبال نخود سیاه؟ هان؟
منظورمو فهمید و با خنده گفت
_مگه خودم به زور نیاوردمت اوشگول؟
۱۲۰)
راست میگفت.. اگه خودش منو با التماس و خواهش نمیاورد که من اصلا روحمم خبر نداشت از وجود این دخترای ناناز..
گفتم
_اتفاقا خوشم اومد بعد از این منم باهات میام
لعنتی خنده بلندی کرد که همه نگاش کردن و من بهش چشم غره رفتم
گفت
_فدای پری حسودم بشم.. بعد از این همیشه بیا
هنوزم میخندید بدجنس.. پاشد رفت روی یه دستگاهی که اسمشو و کارشو نمیدونستم.. دو تا دسته بلند و محکم داشت که مهراد دستگیره ها رو گرفت و پاهاشو صاف کنار هم گذاشت و خودشو کشید بالا و با بازوهای کشیده، و عضلاتی که داشت میترکید، تو هوا معلق موند..
چه حرکت سختی بود.. جذابیتش تو این حالت رفت به توان هزار بالا.. موهای خیسش افتاده بود روی پیشونیش..
خواستم برم جلو و بکشمشون کنار ولی مگه پای رفتن داشتم.. انقدر جذبش شده بودم که میترسیدم اگه بهش نزدیک بشم کنترلمو از دست بدم و هلش بدم روی یکی از دستگاها و انقدر ببوسمش که نفسم تموم بشه..
سرمو تکونی دادم که فکرش از سرم بره و نگاهمو ازش گرفتم.. یه دختری مقابلش ورزش میکرد و با هندزفریش موزیک گوش میداد و رفته بود تو هپروت مهراد.. طوری محوش شده بود که انگار یه دنیا بود و خودش و مهراد.. ولی مهراد انگار نه انگار، نگاش نمیکرد..
دلم خواست برم و جهت چشمای دختره رو عوض کنم ولی مثل همیشه که به دخترا حق میدادم که نتونن نگاش نکنن، اینبارم به دختره حق دادم، چطور میتونست این خداوندگار جذابیت رو نگاه نکنه.. نگام بازم چرخید سمت مهراد..
دستاشو ول کرد و کمی بازوهاشو به سمت بالا کشید.. یه نگاهی به من کرد و گفت
_حوصله ت که سر نرفته؟
_نه.. کارتو بکن
دستشو کرد تو جیبش و یه کش لاستیکی نازک درآورد و انداخت دور سرش و موهاش که دیگه نریزه رو پیشونیش..
یا خداا.. چقدررر خوشگل شد دیوث.. ضربان قلبم رفت بالا..
دستاشو گرفت به دستگیره ها و خواست بازم اون حرکتو انجام بده.. قبلش نگام کرد و یه بوس برام فرستاد با اون لبای خوشگل قلوه ایش
اوپس !! من دیگه ناک آوت..
مهراد.. مهراد.. آخه تو آدمی؟
خدایا اینو چطوری انقدر خوشگل و جذاب آفریدی؟
تو اون حالتی که با زور بازوهاش خودشو میکشید بالا و کمی معلق میموند و میومد پایین، یه صحنه نفس گیر بود..
بالاخره ورزشش تموم شد و نفس زنان اومد پیشم و آب معدنیشو که با یه حوله و یه تیشرت داده بود دست من، ازم گرفت و سرکشید.. کمی هم از آب ریخت روی گردن و سینه ش
الله اکبر.. آورده بود منو شکنجه کنه؟ پریشون گفتم
_بریم دیگه درد و بلات به جونم، بسه
با تعجب نگام کرد و گفت
_خدا نکنه دیوونه، باشه صبر کن اینو عوض کنم بریم، خیس عرقم سرما میخورم
میخواست رکابیشو دربیاره؟!.
چشمام رفت رو کله م.. زود دخترا رو نگاه کردم.. زوم بودن رو مهراد و منتظر بودن لباسشو دربیاره
مستاصل نگاهمو دادم به مهراد.. مهرادی که رکابی ورزشیشو از تنش بیرون کشید و بالاتنه لخت و عضلانی خیسش با اون خالکوبی بالهای پشتش عقل از سر مگسهای مونث سالن هم برد..
سریع حوله شو انداختم پشتش و زیر لبی گفتم
_خدا لعنتت کنه مهراد
انگار شنید که خنده ش گرفت و دو تا سرفه کرد.. چشمام داشت میسوخت، چرا نمیدونم.. شاید از تب و حرارت درونم.. منی که تو کل عمرم هیچ پسری به چشمم نیومده بود و محل هیچ کس نذاشته بودم، مقابل این آدم ضعیف و شیدا بودم..
سرشو آورد نزدیک بهم و گفت
_چطور بود؟.. آب بدم بریزی رو سرت مثل اون روز من؟
احمقانه نگاش کردم، خنده ش گرفت، لبامو با دوتا انگشتش فشار داد و گفت
_منکه میگم بیا زودتر بریم تهران و خواستگاریت کنم و مال هم بشیم و خلاص.. دِ لامصب صبر ایوب که ندارم، توام که از من بدتری
یه دونه زد پس کله م که به خودم اومدم و قهقهه زد و تیشرتشو پوشید
سرمو با کلافگی تکون دادم و خندیدم گفتم
_بیا بریم بیا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.