رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 100 - رمان دونی

 

 

 

 

 

 

عزیز چشم غره ای به متین رفت…

-پاشو جای حرف زدن شیرینی تعارف کن…!

 

 

متین بلند شد و سمت آقاجان چرخید.

-بیا اقاجان اینم یه گزینه دیگه برای تبعیض تا دختر تو این خونس، چرا ما پسرا باید شیرینی تعارف کنیم…؟!

 

 

آقاجان ابرویی بالا داد.

-باید یاد بگیری فردا روزی دوماد شدی تو خونه به زنت کمک کنی…!

 

متین به ناچار سمت دیس رفت و شیرینی را به همه تعارف کرد و وقتی رو به روی مامان رسید با خوشحالی و چشمانی برق زده بغلش کرد…

-خیلی خیلی تبریک میگم…!

 

 

مامان هم متعاقبش پیشانی اش را بوسید.

-مبارک خودت عزیزم…!

 

متین موذیانه برگشت و نگاهم کرد.

-فقط امیدوارم به خواهرش نره زشت بشه…!

 

 

دیگر داشت حرف مفت میزد که خواستم بلند شوم که عمو رضا جای من بلند شد و گوشش را پیچاند….

-برو بشین نمی خوام تعارف کنی، خودم می کنم…!

 

 

دیگر کم کم حرف به جاهای دیگر کشیده شد و هرکسی دو به دو نشسته بود و حرف میزد… زمان می گذشت اما امیر نیامد…

 

هرچه بهش زنگ می زدم گوشی اش را جواب نمی داد که سایه متوجه شد…

-چی شده…؟!

 

-امیر جواب نمیده… گفت دوساعته برمیگردم…!

 

-خب شاید کاری براش پیش اومده، نگران نباش…!

 

ناراحت نگاهش کردم.

-فکر کنم فردا می خواد بره ماموریت…!

 

چشم روی هم گذاشت.

-می دونم، تو هم خودت رو ناراحت نکن که این کارشه باید تحملت رو بالا ببری…!

 

وقت شام بود و امیر هم که هیچ خبری ازش نبود. گوشیم زنگ خورد… شماره ناشناس بود که سریع جواب دادم…

-بفرمائید…؟!

 

-آقای امیریل آشتیانی تصادف کردن و توی بیمارستانن…!

 

#پست۴۱۳

 

 

 

لحظه ای قلبم نزد و نفهمیدم کجا هستم…؟!

سایه کنار بود و نگاهی بهش کردم که متوجه حالم شد…

من خشک شده گوشی به دست بودم که دستم را گرفت و از سالن خارج شدیم…

 

-کجا می رید دخترا…؟!

 

سایه سمت عمه فرشته برگشت.

-الان می آیم…!

 

 

توی راهرو منتهی به سالن بودیم که خواست گوشی را از دستم بگیرد که دستم را عقب کشیدم…

-چته دیوونه…؟!

 

حرفی نزدم و گوشی را چک کردم که هنوز وصل بود.

آب دهانم را فرو دادم.

-خانوم هستین…؟! کجا باید بیام…؟!

 

زن خیلی سریع گفت: بیمارستان….!

 

بعد هم سریع قطع کرد…

 

حالم خوب نبود، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم میمردم تا امیر را سالم ببینم…!

 

سایه نگران بود.

-نمی خوای بگی چی شده…؟!

 

با مکث نگاهش کردم تا کمی خودم را پیدا کنم.

-امیر بیمارستانه… باید برم…!

 

سایه ماتش برد…

دستم را سمتش دراز کردم.

-سوییچت رو بده…!

 

سایه زودتر از من راه خروج را در پیش گرفت.

-باهم میریم… بدو…!

 

*

دست و پایم می لرزید…

از ماشین پیاده شدم و بی توجه به صدا زدن های سایه دلواپس سمت ورودی بیمارستان دویدم که با شنیدن صدای موتور و بعد خودش که به سرعت نزدیکم می شد ناخودآگاه توقف کردم و متعجب نگاهم بهش بود که یک دفعه….

نفهمیدم چه شد، خودم را میان زمین و هوا دیدم… درد وحشتناکی که توی شانه و سرم پیچید و دنیایی که پیش چشمانم سیاه شد.

 

#پست۴۱۴

 

 

راوی

 

سایه وحشت زده جیغ کشید و پرت شدن رستا را با چشمانی که کم مانده بود از حدقه در بزند، دید…

 

نفس بریده و ترسیده سمتش دوید…

اشک هایش سرازیر شدند و اسمش را چندبار صدا زد اما دریغ از یک جواب دادن ساده…

 

-خانوم بیاین کنار…!

 

سایه برگشت و بهت زده با دیدن دو مرد که برانکاردی دستشان بود بلند شد و جایش را به آنها داد…!

 

****

 

نمی دانست چه کند و به کی زنگ بزند….؟!

اصلا دقیقا چه باید می کرد…؟!

توی بهت بود و گوشی اش زنگ می خورد ولی نمی توانست حرف بزند اصلا چه می خواست بگوید وقتی ستاره باردار بود…!

 

سراغ امیریل را هم گرفته بود اما کسی به این نام نبود…

 

جرقه ای توی ذهنش زد…

عماد…؟!

 

 

سریع قفل گوشی اش را باز کرد و شماره اش را گرفت.

با سومین بوق تماس وصل شد.

-الو سایه…؟!

 

 

اشک هایش دوباره روان شدند و بغضش ترکید…

-عماد…؟! تو رو خدا بیا…!

 

عماد نگران شد.

-چی شده دختر…؟! چرا گریه می کنی…؟!

 

 

سایه لب گزید.

-عماد تو خونه حاج رضا بودیم که یک دفعه به گوشی رستا زنگ زدن و گفتن امیر تو بیمارستانه… ما اومدیم بیمارستان ولی نرسیده به بیمارستان یه موتوری میزنه به رستا و درمیره…!

 

 

عماد متعجب و ناراحت نگاهی به کنارش انداخت که امیریل سریع گوشی اش را گرفت و جای عماد زودتر به حرف آمد.

-سایه کدوم بیمارستانین…؟ پلاک موتور و برداشتین…؟!

 

سایه ماتش برد.

-امیریل….؟! سالمی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x