عزیز چشم غره ای به متین رفت…
-پاشو جای حرف زدن شیرینی تعارف کن…!
متین بلند شد و سمت آقاجان چرخید.
-بیا اقاجان اینم یه گزینه دیگه برای تبعیض تا دختر تو این خونس، چرا ما پسرا باید شیرینی تعارف کنیم…؟!
آقاجان ابرویی بالا داد.
-باید یاد بگیری فردا روزی دوماد شدی تو خونه به زنت کمک کنی…!
متین به ناچار سمت دیس رفت و شیرینی را به همه تعارف کرد و وقتی رو به روی مامان رسید با خوشحالی و چشمانی برق زده بغلش کرد…
-خیلی خیلی تبریک میگم…!
مامان هم متعاقبش پیشانی اش را بوسید.
-مبارک خودت عزیزم…!
متین موذیانه برگشت و نگاهم کرد.
-فقط امیدوارم به خواهرش نره زشت بشه…!
دیگر داشت حرف مفت میزد که خواستم بلند شوم که عمو رضا جای من بلند شد و گوشش را پیچاند….
-برو بشین نمی خوام تعارف کنی، خودم می کنم…!
دیگر کم کم حرف به جاهای دیگر کشیده شد و هرکسی دو به دو نشسته بود و حرف میزد… زمان می گذشت اما امیر نیامد…
هرچه بهش زنگ می زدم گوشی اش را جواب نمی داد که سایه متوجه شد…
-چی شده…؟!
-امیر جواب نمیده… گفت دوساعته برمیگردم…!
-خب شاید کاری براش پیش اومده، نگران نباش…!
ناراحت نگاهش کردم.
-فکر کنم فردا می خواد بره ماموریت…!
چشم روی هم گذاشت.
-می دونم، تو هم خودت رو ناراحت نکن که این کارشه باید تحملت رو بالا ببری…!
وقت شام بود و امیر هم که هیچ خبری ازش نبود. گوشیم زنگ خورد… شماره ناشناس بود که سریع جواب دادم…
-بفرمائید…؟!
-آقای امیریل آشتیانی تصادف کردن و توی بیمارستانن…!
#پست۴۱۳
لحظه ای قلبم نزد و نفهمیدم کجا هستم…؟!
سایه کنار بود و نگاهی بهش کردم که متوجه حالم شد…
من خشک شده گوشی به دست بودم که دستم را گرفت و از سالن خارج شدیم…
-کجا می رید دخترا…؟!
سایه سمت عمه فرشته برگشت.
-الان می آیم…!
توی راهرو منتهی به سالن بودیم که خواست گوشی را از دستم بگیرد که دستم را عقب کشیدم…
-چته دیوونه…؟!
حرفی نزدم و گوشی را چک کردم که هنوز وصل بود.
آب دهانم را فرو دادم.
-خانوم هستین…؟! کجا باید بیام…؟!
زن خیلی سریع گفت: بیمارستان….!
بعد هم سریع قطع کرد…
حالم خوب نبود، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم میمردم تا امیر را سالم ببینم…!
سایه نگران بود.
-نمی خوای بگی چی شده…؟!
با مکث نگاهش کردم تا کمی خودم را پیدا کنم.
-امیر بیمارستانه… باید برم…!
سایه ماتش برد…
دستم را سمتش دراز کردم.
-سوییچت رو بده…!
سایه زودتر از من راه خروج را در پیش گرفت.
-باهم میریم… بدو…!
*
دست و پایم می لرزید…
از ماشین پیاده شدم و بی توجه به صدا زدن های سایه دلواپس سمت ورودی بیمارستان دویدم که با شنیدن صدای موتور و بعد خودش که به سرعت نزدیکم می شد ناخودآگاه توقف کردم و متعجب نگاهم بهش بود که یک دفعه….
نفهمیدم چه شد، خودم را میان زمین و هوا دیدم… درد وحشتناکی که توی شانه و سرم پیچید و دنیایی که پیش چشمانم سیاه شد.
#پست۴۱۴
راوی
سایه وحشت زده جیغ کشید و پرت شدن رستا را با چشمانی که کم مانده بود از حدقه در بزند، دید…
نفس بریده و ترسیده سمتش دوید…
اشک هایش سرازیر شدند و اسمش را چندبار صدا زد اما دریغ از یک جواب دادن ساده…
-خانوم بیاین کنار…!
سایه برگشت و بهت زده با دیدن دو مرد که برانکاردی دستشان بود بلند شد و جایش را به آنها داد…!
****
نمی دانست چه کند و به کی زنگ بزند….؟!
اصلا دقیقا چه باید می کرد…؟!
توی بهت بود و گوشی اش زنگ می خورد ولی نمی توانست حرف بزند اصلا چه می خواست بگوید وقتی ستاره باردار بود…!
سراغ امیریل را هم گرفته بود اما کسی به این نام نبود…
جرقه ای توی ذهنش زد…
عماد…؟!
سریع قفل گوشی اش را باز کرد و شماره اش را گرفت.
با سومین بوق تماس وصل شد.
-الو سایه…؟!
اشک هایش دوباره روان شدند و بغضش ترکید…
-عماد…؟! تو رو خدا بیا…!
عماد نگران شد.
-چی شده دختر…؟! چرا گریه می کنی…؟!
سایه لب گزید.
-عماد تو خونه حاج رضا بودیم که یک دفعه به گوشی رستا زنگ زدن و گفتن امیر تو بیمارستانه… ما اومدیم بیمارستان ولی نرسیده به بیمارستان یه موتوری میزنه به رستا و درمیره…!
عماد متعجب و ناراحت نگاهی به کنارش انداخت که امیریل سریع گوشی اش را گرفت و جای عماد زودتر به حرف آمد.
-سایه کدوم بیمارستانین…؟ پلاک موتور و برداشتین…؟!
سایه ماتش برد.
-امیریل….؟! سالمی…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.