بدون هیچ رودربایستی رو به مادرش کرد و گفت: رستا اینجا نمی تونه استراحت کنه، می برمش تو اتاقش تا راحت باشه…!
سپس سمت اتاق رستا قدم برداشت که دخترک با خجالتی که سالی یکبار به سراغش می آمد، اخم کرد که همزمان روی تختش گذاشت…
-این حرکت یعنی چی…؟!
امیر کنارس نشست.
-کدوم حرکت…؟!
رستا چشم غره ای رفت.
-خجالت کشیدم خب…!
امیر ابرو بالا انداخت.
-تو مگه خجالت کشیدنم بلدی…؟!
رستا خوابیده خواست نیم خیز شود که پایش تیر کشید…
-آخ… امیر پام…!
امیر سریع کنارش نشست دست روی سینه اش گذاشت و او را خواباند…
دستش را برنداشت، توی چشمان دخترک با حفظ همان اخم هایش خیره شد.
-فقط حرف بزن…! یه عمر نمی دونسته خجالت چیه، حالا واسه من حیا دار شده…! بعدم تازه از بیمارستان مرخص شدی باید استراحت کنی…!
ته دل رستا ضعف رفت.
-خب نمیشه که استراحت کرد باید برم کافه، سایه هم دست تنهاست…!
به عمد آرام و از روی لباس سینه اش را توی مشت گرفت و با حرص کمی خودش را جلو کشید.
-سایه هم کافه نمیره و میمونه مراقب تو باشه…! امیرمحمد رو می فرستم کافه…!
رستا خنده اش گرفت.
نگاهش بین صورت امیریل و سینه اش در رفت و آمد بود که لبخندش پهن تر شد.
-خب حالا با سینه من چیکار داری، اینقدر میمالیش…!
#پست۴۱۹
مرد نیشخندی زد.
-می خوام از دردت کم کنم…
رستا چشم هایش گرد شد.
-وا… مگه سینم درد می کنه…؟!
امیر فشاری دیگری وارد کرد و بعد رها کرد و ان یکی را گرفت…
-همه اینا بهم ربط داره…!
رستا ابرویی بالا انداخت.
-به نظر میاد بیشتر داری خودت رو خوب می کنی…!
امیر خیره و طولانی بهش نگاه کرد.
خم شد و گوشه لبش را بوسید.
-اگه فقط من و تو بودیم و اون بیرون کسی نبود، مطمئن باش جور دیگه ای حالمون رو خوب می کردم…!
رستا به پررویی اش خندید.
-آره اصلا هم مهم نیست که من تازه از بیمارستان مرخص شدم…!
امیر چشمکی زد.
– فقط یکم پات کوفته شده وگرنه اون قسمتایی که مد نظرم هستن، سالم سالمن…!
دهان رستا باز ماند.
-امیر انگار جای من سر تو ضربه خورده…؟!
امیر اشاره ای به دهان بازش کرد.
-نه عزیز دلم همین دهنت که بازه و راحت می تونی باهاش حرف بزنی جون میده واسه….
ـ
این بار چشمان رستا هم درشت تر شد و حرف امیر را قطع کرد.
-خیلی بیشعوری امیر… پاشو برو بیرون نمی خوام ببینمت…!
امیر موذیانه پایین تیشرتش را گرفت…
-نمیشه جوجه رنگی باید لباست رو هم عوض کنم….!
#پست۴۲٠
رستا گوشه لباسش را گرفت…
-برو بیرون امیر تا جیغ نزدم…!
امیر با یک حرکت تیشرتش را توی تنش درآورد که رستا خواست جیغ بکشه که امیر دست روی دهانش گذاشت…
-جیغ بکشی همینجا شلوارتم میدم پایین و بی توجه به استراحتت باهات سکس می کنم رستا…!
رستا مات و مبهوت خیره امیر شد.
امیر دستش را برداشت و سوتینش را هم باز کرد… سپس سمت کمدش رفت تا لباسی بیاورد که نگاه مرد روی سینه هایش بود…
رستا با خجالت دست روی آنها گذاشت که امیر هشدار آمیز کفت: دستات رو بردار، بزار نگاشون کنم…!
رستا با حرص لحاف رو سمت خود کشید.
-به جای دید زدن اون لباسم رو بیار بپوشم و تو هم بهتره بری… دیگه زیادی موندی، بخوای نخوای واقعا دارن فکر می کنن ما داریم یه کارایی می کنیم…!
امیر برخلاف انتظارش خندید و چشمکی زد…
سپس ست تاپ شورتکی برداشت و بعد سراغ کشو لباس زیرها رفت.
با دیدن تک تک آنها هوش از سرش پرید…
عین جعبه مداد رنگی… هر طرح و رنگی که می خواستی بود…
رنگ سرخابی بیرون کشید که تقریبا همرنگ لباسش بود…
بازش کرد و سپس از مقابل چشمش بالا آورد و با دیدن دوتا بند و تکه ای تور سر کج و نگاه رستا کرد.
-خیلی دوست دارم اینو تو تنت ببینم و برام جالبه دقیقا کجاش رو می گیره…؟!
رستا کمی خجالت زده گفت: اون که معلومه ولی میشه خواهش کنم بری بیرون من خودم لباسم رو بپوشم…؟!
امیر سر بالا انداخت.
-اول اینا رو تنت ببینم بعدش میرم… زودباش شلوارتم دربیار ببینم…!
#پست۴۲۱
امیر با هیزی تمام خیره تن لخت دخترک شد و سپس لباس زیرش را با ناخنک زدن بهش، تنش کرد و عقب کشید…
رستا با حرص نگاهش کرد و لحافش را روی خود کشید.
-خیلی خب دیدنی هات رو هم دیدی، حالا دیگه می تونی بری…!
امیر از رو نرفت و لحاف را کنار زد..
نگاه تور سوتینش کرد…
-اما هنوز یه دل سیر دیگه مونده….!
رستا خواست جوابش را بدهد که تقه ای به در زده شد و فرشته خانم وارد اتاق شد.
هر دو خیره زن بودند که جا خورده بود.
– وا خدا مرگم بده… ببخشید بدموقع مزاحم شدم…!
رستا خجالت زده خود لختش را توی آغوش امیر پنهان کرد که مرد با لبخندی از خدا خواسته دست دور تنش پیچید…
سپس شیطان شده خیره به چشمان دخترک رو به مادرش گفت: حاج خانوم یکم دیرتر میومدی تا پسرت دلی از عزا در می آورد…!
فرشته خانم نخودی خندید.
-الهی قربونتون برم… بیا مادر رفتم که با زنت تنها باشی…!
رستا سر از سینه امیر برداشت و با حرص گفت: نه تو رو خدا عمه خانوم جون حاج یوسفت بیا این عزیزکردت رو ببر که جای استراحت دارم حرص میخورم…!
فرشته خانم با شیطنت ابرو بالا انداخت و با مشت جلوی دهانش را گرفت.
-میگن پسر به پدر می کشه باورم نمی شد حتی امیرعلی رو هم بعد یکسال و خورده ای ندیدم که اینجوری از نزدیک تا تو حلق نازنین آویزون باشه ولی خب با دیدن تو فهمیدم که واقعیت داره…! مادر یکم مراعات کن دختره باید استراحت کنه…!
امیر اخم کرد و خیلی جدی سمت مادرش برگشت…
– حاج خانوم یه جوری میگی مراعاتش کنم که انگار توی این حالش ازش رابطه می خوام…!!!
#پست۴۲۲
دهان فرشته باز ماند.
انگار حاج یوسف در برابرش بود.
-با بابات مو نمیزنی…!
امیر لحاف را دور تن دخترک پیچید و خودش هم از او فاصله گرفت و بلند شد.
-زنمه حاج خانوم…! بابامم هر کاری کرده با زنش کرده…!
فرشته خانم در جا سرخ شد.
-ماشاالله نه تو نه بابات هیچ کدوم حیا هم ندارین…!
امیر سر بالا کرد
-دم بابام گرم… شما ناراحت بودی از بی حیاییش…؟!
فرشته وقتی دید کار دارد به جاهای باریک می کشد سمت در رفت که سایه دست به سینه جلو آمد…
لبخند بزرگی روی لبش نقش بسته بود.
-چه ناراحتی وقتی شما و دوتا داداشای شاخ شمشادتون حاصل مشترک این بی حیایی هستین…؟!
رستا بلند زیر خنده زد که امیر سمتش برگشت.
چشمش را باریک کرد و خندید.
-خوشت اومد…؟! انگاری شما هم حاصل مشترک بی حیایی دوست داری…؟!
رستا لبخند روی لبش ماسید.
سایه اما خندید با دیدن سرخی و گونه های گلگون فرشته خانم از سر راه کنار رفت تا زن خارج شد…
سپس رو به امیریل کرد..
-جناب سرگرد فعلا وقت برای حاصل مشترک بی حیایی زیاده، بزار زنت خوب استراحت کنه تا بعد جون تازه برای اشتراک گذاری داشته باشه…!
امیر حالت متفکری به خود گرفت.
-فکر بدی هم نیست اما خب آدمیزاده یهو…
نگاه رستا کرد و ادامه داد: دلش هوس چیزایی می کنه که نباید ولی چه میشه کرد دندون سر جگر میزارم…!!!
رستا عصبانی نگاه هردویشان کرد و رو به امیر جواب داد.
-نه تو رو خدا…. اصلا بیا برات دوقلو میارم، دوست داری….؟!
#پست۴۲۳
چشمان امیر برق زد.
-دوقلو…؟! عاشقشم رستا… به خدا به جون خودت یه وقتی دوقلو حامله بشی دنیا رو به پات می ریزم…!
رستا جا خورد.
آنقدر حس مثبت درون لحن و صورتش بود که ماند چه بگوید…؟!
نگاه سایه کرد که او هم شانه بالا انداخت.
-به من نگاه نکن عزیزم…! شما شوهرت و دریاب که با این فرمون جلو بری سال دیگه دوقلوهات تو بغلتن…!
امیر با ذوقی که توی صورتش نشسته بود، نگاه سایه کرد.
-خدا از دهنت بشنوه سایه خانوم…!
رستا جیغ کشید.
-بزار مهر عقدت خشک بشه بعدش بشین برای خودت خیالبافی کن… امیر به خدا بخوای چرت و پرت بگی، نمیزارم بهم دست بزنی…!
امیر ابرو درهم کشبد.
اصلا دوست نداشت پیش سایه این بحث ها را راه بیندازند…
رو به سایه کرد.
-لطف می کنین ما رو تنها بزارین…!
رستا ماتش برد.
سایه خندید و با سری به نشانه مثبت راهش را گرفت ولی قبل از آنکه از اتاق خارج شود، گفت: ببخشید دخالت می کنم اما اینجا نه جای اشتراک گذاریه نه وقتش…! واسه دوقلو آوردن باید نیت خالصانه داشته باشین…!
سپس بلند با حرف خودش خندید و رفت.
رستا با عصبانیت نگاه امیر کرد.
-بیا همین و می خواستی که این دیوونه هم برامون دست بگیره….!
امیر جدی گفت: نظر خالت برام مهم نیست اما من کاملا جدی بودم، حامله هم بشی اصلا مشکلی نمی بینم…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدررررر چررررت شده