دهان رستا باز ماند.

سر بالا برد.

-جدی جدی هستی…؟!

 

امیر محکم گفت:  کاملا…!

 

رستا ابتدا خندید و بعد در نهایت عصبانیت وقتی دید کاری لزشه برنمیاید چنان حیغ کشید که امیر ترسیده پرید و دهانش را گرفت…!

 

-چرا جیغ می کشی دیوونه… شوخی کردم…!

 

رستا با صورت و چشمانی که به رنگ خون درآمده بود نگاهش کرد و چون دست امیر روی دهانش بود، نمی توانست حرف بزند…

 

حرصی نگاه امیر کرد و اصوات نامفهومی را از خود درآورد که امیر سری تکان داد.

-دستم و برمی دارم ولی جیغ نمی زنی…!

 

 

امیر دستش را برداشت و رستا با ان حالش پرید روی امیر و موهایش را کشید که این بار صدای امیر بلند شد…

-خب بابا چرا وحشی میشی…؟! رستا… آخ دختره دیوونه… موهام رو کندی…!

 

 

امیر وقتی دید حریف نمی شود، نامردی نکرد و به سینه رستا چنگ زد پ با تمام زورش فشار داد که دل دخترک ضعف رفت….

-امیر بیشعور…اخ… ولم کن…!

 

امیر نوچی کرد.

-موهامو ول کن تا سینتو ول کنم…!

 

 

رستا از درد، دستش را از موهایش برداشت که امیر از فرصت استفاده کرد و دخترک را عقب کشید.

با اخم نگاهش کرد.

-اصلا جنبه نداری دیوونه…!

 

 

رستا سینه اش را از درد مالید و با بغض نگاهش کرد.

-برو بیرون نمی خوام ببینمت…!

 

امیر جا خورد و با دیدن بغض دخترک دلش گرفت…

خودش را جلو کشید و او روی تختش خواباند.

رستا خواست دستش را پس بزند که امیر رویش خم شد و بی هوا لب روی لبش گذاشت…!

 

#پست۴۲۵

 

 

 

-سرهنگ اون آدمی که زنم رو به این روز انداخته از خودشونه… این فقط یه هشدار بود تا من این پرونده رو نیمه تموم ببیندم…!

 

 

سرهنگ هم فهمیده بود اما نمی توانستند پرونده را هم ببندند…

-می دونم و خودمم یه حدسایی زده بودم ولی اینکه ما اینقدر به اونا نزدیک شدیم و می دونن قرار نیست عقب بکشیم، دارن تهدید می کنن…!

 

 

امیر پر بود از حرص و خشمی که دلبرکش را تا دو قدمی مرگ برده بود که تکرار شدن ان باز هم به دست ان حرامزاده های بیشرف وجود داشت…

-به تظرتون اونا از کجا می دونستن من اینقدر نزدیکشونم که دارم یکی یکی عوامل نفوذیشون رو تشخیص میدم…؟!

 

 

سرهنگ چشم باریک کرد.

-فکر می کنی یه خائن بینمونه…؟!

 

امیر قاطعانه گفت: حتما هست…!

 

-اما…. چطور اینقدر مطمئن حرف میزنی…؟! شاید اتفاقی که برای زنت افتاده فقط یک تصادف جزئی بوده باشه امیر و ربطی به این همه فرضیه سازی نداره…!

 

 

امیر پوزخند زد.

گوشی اش را درآورد و قفلش را باز کرد.

داخل پیام ها رفت و پیام مورد نظرش را باز کرد و سپس سمت سرهنگ گرفت.

-این و چی میگین سرهنگ…؟!

 

 

سرهنگ با خواندن متن پیام اخم هایش درهم شد.

نگاهش بالا آمد و خیره نگاه امیر کرد.

-به نظرت اون خائن چقدر می تونه بهمون نزدیک باشه…؟!

 

 

امیریل با همان جدیت و محکم بودنش خیلی مطمئن جواب داد.

-اونقدر نزدیک هست که بدونه نقطه ضعف من زنمه…!

 

#پست۴۲۶

 

 

 

سرهنگ دستی روی صورتش کشید.

-هرکاری می دونی لازمه انجام بده…!

 

 

امیر نیشخندی را که می آمد روی لبش را جمع کرد.

-اختیار تام می خوام سرهنگ…! می خوام اونقدر دستم باز باشه که هرکاری لازم بود، انجام بدم.

 

 

سرهنگ یاوری نگاهی به امیر کرد.

می دانست او زودتر از آنچه که بخواهد می تواند این پرونده را تمام کند و همه چیز را روشن…

 

اختیار تام دادن هم فقط برای این بود که دستش برای کارهایی که می خواست انجام دهد بازتر باشد.

-درخواستت رو صورت جلسه می کنم…!

 

****

 

همه چیز طبق انتظارش پیش رفته بود و فقط می ماند پیدا کردن خائنی که قطعا او را به سزای عملش می رساند.

 

شماره عماد را گرفت.

-جونم داداش…؟!

 

-باید بری به یه مهمونی…!

 

عماد به صندلی کارش تکیه داد.

-چیکار باید بکنم…؟!

 

-فقط سعی کن رئیسشون رو شناسایی کنی…!

 

-خائن رو پبدا کردی…؟!

 

امیر سرش را کمی مالید.

-نه هنوز ولی پیداش می کنم…!

 

 

عماد با زنگ خوردن تلفن اتاقش سریع گفت: هرکاری لازمه انجام بدم برام بفرست، یه تلفن مهم دارم…!

 

 

امیر دمت گرمی گفت و تماس را قطع کرد…

سرش درد می کرد اما موضوع مهم تری وجود داشت.

به حال و روزش خندید…

تمام این دو سال را ذره ای نگرانی و دلهره ای نداشته که برای این موضوع می دانست که راه درازی در پیش دارد…!

 

فعلا مهم ترین مسئله رستا بود و امنیتش…!

اصلا چطور باید دخترک را خانه نشین می کرد…؟!

 

#پست۴۲۷

 

 

رستا

 

با امیر سرسنگین بودم و تا جای ممکن حتی حرف هم نمی زدم ولی او انگار نه انگار که مرا تا نقطه دیوانگی برده و برگردانده بود…!

 

حالم بهتر شده بود.

می توانستم کاملا راه بروم و دردی نداشته باشم.

 

-چیه نیشت بازه…؟!

 

سر بالا آوردم و سایه مقابلم ایستاده بود.

-می تونم بدون درد راه برم…!

 

نیشخند زد.

-قطع که نشده بود یه کوفتگی بود که با استراحت خوب می شد.

 

 

دوست داشتم  به خاطر این خونسردیش موهایش را بکشم…

حتی لذت کشیدن موهای امیر هم یادم بود که چطور به خاطر دردش سینه ام را چنگ زده بود بیشرف…!

 

-چقدرم من از دست تو و امیر استراحت کردم…!

 

سایه کنارم نشست که مامان هم با یک کیسه ترشک و لواشک آمد.

دهانم آب افتاد.

سایه متعجب به مامان نگاه کرد.

-ستاره اینا رو می خوری که باز فشارت میفته…؟!

 

 

به من و سایه تعارف کرد.

-واسه شماها هم آوردم…!

 

 

با سایه نگاهی بهم کردیم و آب دهان جمع شده امان را هم فرو دادیم.

یک چندتایی برداشتیم که مامان بعد با ذوق روی مبل تکی نشست و با چشمانی پر ستاره مشغول خوردن شد.

 

 

صورتم از ترش بودن جمع شد که لحظه ای با حرف مامان بدتر یادم رفت چه می خورم…!

-رستا هنوز دختری یا نه…؟!

 

#پست۴۲۸

 

 

 

آب دهانم پرت شد توی گلوم و از سرفه زیاد رو به موت بودم که بدتر ضربه محکمی به پشتم زده شد و با سر رفتم توی میز…

 

صدای شلیک خنده سایه هوا رفت.

سرفه ام بند نمی آمد و عصبانی هم بودم که مامان لیوان آبی جلویم گرفت…

-بخور الان خفه میشی…!

 

 

آب را گرفتم و خوردم که رو به سایه هم تشر زد.

-خفه شو سایه وگرنه پا میشم جور دیگه ای ساکتت می کنم…!

 

 

سایه ساکت شد.

من هم با خوردن آب کمی حالم بهتر شد و سرفه ام تمام….

لیوان را خواستم روی میز بگذارم که با دیدن آب کمی که مانده نگاه سایه و لبخند مسخره اش کردم که ابرویی بالا انداخت.

 

 

نامردی نکردم و باقی آب را رویش ریختم که جا خورد…

مکث کرد و با غضب آب را از روی صورتش با حرص پاک کرد و بعد ناغافل لگدش را سمتم پرتاب کرد که توی ساق پایم خورد و داد زدم…

-بمیری سایه مگه خری…؟!

 

 

سایه روی موهایش دست کشید و شاکی گفت: -حقته در ضمن خر تویی نفهم که زیادی بیشعوری…!

 

 

و لگد دیگری نثارم کرد این بار من دمپایی رو فرشی ام را از پا بیرون کشیدم و سمت سایه پرتاب کردم…

درست توی سرش خورد که صدای خنده ام به همراه دستانی که به نشانه پیروزی بالا رفت…

-نشونه گیریم عالیه…!

 

 

سایه خواست همان دمپایی را سمتم پرتاب کند که مامان چنان جیغی می کشد که من و سایه بهت زده سمتش چرخیدیم…

از جا بلند شد و با صورتی سرخ شده مانتو و شالش را پوشید.

-آدم نمیشین بیشعورا…. عین سگ و گربه افتادن به جون هم… خاک تو سرتون که فقط قد دراز کردین…!

 

 

کیفش را هم برداشت و رفت که به محض بسته شدن در سایه بهم گفت: یکی دیگه داده رفته، فحشش رو من باید بخورم… فعلا بخیر گذشت…!

 

#پست۴۲۹

 

 

 

بلند شدم و روی مبل نشستم.

-دمت گرم سایه… انشاالله موقع دادن تو هم همینقدر من حامی و پشتیبانتم….!

 

 

ابرو درهم کشید.

-پاشو برو گمشو و جلوی چشمم نباش دختره سست عنصر…!

 

پشت چشمی براش نازک کردم.

-دادن شما رو هم می بینیم خانوم سفت عنصر…!

 

 

حالت مغروری به خودش گرفت.

-قرار نیست اینقدر زود خودم رو توی دست و پا بندازم…!

 

دست زیر چانه ام گذاشتم…

-می خوای آک نگهش داری که چی…؟!

 

سر بالا انداخت.

-به وقتش که برام له له بزنه نه اینکه در راه رضای خدا بدم و بره…!!!

 

 

سری تکان دادم.

-والا شوور ما که چه قبلش چه بعدش در حال له له زدن بود و همیشه خدا هم آماده…..!

 

 

انگشت اشاره ام را بالا اوردحم و نشانش دادم که ابتدا چشم درشت کرد و بعد زیر خنده زد.

-پاشو رستا دیگه داری پررو میشی و کار به حاهاحی باریکی میرسونی… چشم و گوش منم باز می کنی…!

 

 

ادایش را درآوردم…

-بمیرم برات نه اینکه نمی دونی اصلا چی به چیه…؟ حیف شدی به خدا…!!!

 

 

چشم غره ای بهم رفت.

-ببینم تو انگاری دیگه حالت خوبه… از منم سالم تری… بسه دیگه هرچی تو خونه موندی از فردا میری کافه و به کارات میرسی…!

 

 

نیشم باز شد.

-شما اول با امیریل خان هماهنگ کن، هرچی شوورم گفت به دیده منت…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x