رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 115 - رمان دونی

 

 

 

 

سرهنگ ماتش برد.

انگار به گوش هایش شک داشت.

-راست میگی امیر…؟!

 

 

امیر ناراحت نفسش را بیرون داد.

-متاسفانه حقیقت داره حاجی ولی از اونجایی که نمی دونن دقیقا هویت اصلی من چیه، یکم از اون احتیاط خارج شدن ولی مطمئن باشین تک تکشون رو شناسایی می کنم…!

 

 

سرهنگ دست روی دهانش گذاشت.

-امیرجان زنت هم می دونه که…

 

امیر به میان حرفش آمد.

-جز حاج یوسف کسی از هویت اصلی من خبر نداره…!

 

 

سرهنگ نفسی از سر آسودگی کشید.

-خوبه امیرجان… برای حفظ جانت هم شده باید هویتت مخفی بمونه اما این که شک کنن و بخوان از طریق همسرت بهت آسیب بزنن رو هم نباید ساده از کنارش رد بشی…!

 

 

تمام ترسش برای رستا بود.

فعلا دستش برای هرچیزی بسته بود و این تعطیلات هم برای رد گم کنی بود و کمی وقت گذراندن با رستا…!

 

-حواسم هست اما شما هم مراقب باشین…! من باید برم دوبی اما می خوام تو نبود من چهارچشمی مراقب زنم باشین… نمی تونم به امان خدا ولش کنم مخصوصا وقتی نمی تونم توی خونه هم نگهش دارم…!

 

 

اوضاع بد بهم پیچیده بود.

تمام این سالها عشقش را توی دلش دفن کرده بود به خاطر شغلش ولی به خاطر همین شغل مجبور شد رستا را عقد کند.

 

 

سرهنگ گفت:  حواسم بهش هست اما خودت هم یه جورایی باهاش صحبت کن که یکم بیشتر محتاطانه رفتار کنه…! در ضمن الان نیما تو بازداشتگاهه، می خوای باهاش چیکار کنی…؟!

 

 

امیر نیشخند زد و پیروزمندانه زمزمه کرد.

-فعلا هیچی حاجی دو روز تعطیلات رسمیه، اون تو بمونه حداقل یه شهر و آدماش در امانن…!!!

 

#پست۴۶۸

 

 

 

دو روز از آمدنشان به ویلا می گذشت.

امیر مثل پروانه دور رستا می چرخید و دخترک هم نهایت استفاده را می برد.

 

امیریل باز داخل آشپزخانه بود و داشت غذا درست می کرد و رستا هم با تاپ و شورتکی روی اپن نشسته و داشت لواشک می خورد.

 

 

امیر ابرویی با دیدنش بالا انداخت.

دلبرکش کودک درون فعالی داشت.

-نمی خوای بیای کمکم آشپزی کنی…؟! حداقل بیا یاد بگیر…!

 

 

رستا چینی به دماغش داد.

-امیر من بیام بدتر باید غذای سوخته بخوری…!

 

-عوضش یاد می گیری…!

 

-من بلدم غذا درست کنم ولی چون دلم نمی خواد، میسوزه… اصلا اصرار نکن اومدم تعطیلات که خوش بگذرونم…!

 

 

نگاه امیر میخ لواشک توی دستش رفت که با چه آب و تابی مشغول خوردن بود.

ناخودآگاه چیزی توی ذهنش پررنگ و ابروهایش درهم شدند…

-اونجور لواشک نخور…!

 

 

رستا جا خورد.

نگاهش متعجب روی اخم های امیر نشست.

-وا امیر چته؟ یهو جنی میشی…؟!

 

 

مرد درب قابلمه را گذاشت و زیرش را کم کرد و سمت رستا چرخید.

-نمی خوای که مثل دیروز بیفتم به جونت و یکی دیگه از فانتزی های لذت بخشم رو روت پیاده کنم…؟!

 

 

دهان رستا باز ماند.

-با لواشک خوردنم مگه میشه…؟!

 

امیر پوزخند زد.

-طریقه خوردنش رو یه دور رفت و برگشت من توی ذهنم رفتم….!

 

دخترک سر کج کرد و لحظه ای چشمانش برق زد.

-چطوری اونوقت…؟!

 

 

امیر دست به کمر شد.

-فکر نکنم خوشت بیاد جلوی پام زانو بزنی…!!!

 

#پست۴۶۹

 

 

 

رستا اخم کرد و از اپن پایین پرید.

-خیلی بیشعوری امیر…!

 

امیر بلند خندید.

-چطور تو دوست داری من نداشته باشم…؟!

 

 

دخترک موهای بازش را کنار زد.

-دوست دارم ولی مجبورت نکردم که حتما باید انجام بدی، خودت خواستی….!

 

-حالا شد خودم…؟! ولی باشه دفعه بعدی هم وجود داره…!

 

 

رستا پشت چشمی نازک کرد.

-یه ناهار درست کردی اینقدر غرغر کردن نداره خو مثل بچه ها نق میزنی…! اصلا میرم نون پنیر میخورم…!

 

 

از آشپزخانه خواست خارج شود که امیر با یک جهش گردنش را گرفت و خیلی سریع او را سمت خودش برگرداند که دخترک از ترس چشمانش درشت شد…

 

-وای امیر چرا یه دفعه وحشی میشی گردنم….؟!

 

امیر خیره در نگاهش لب زد.

-چون اینجوری که حرص میخوری، می خوام لهت کنم…!

 

 

رستا خواست جواب بدهد که امیر بلافاصله لب روی لبش چسباند…

 

****

 

دستش را روی لب ورم کرده اش گذاشت و درد در دهانش پیچید.

-الهی بگم خدا چیکارت کنه امیر که دلمم نمیاد نفرینت کنم…!!!

 

 

امیر با خنده سر از لب تاپ بیرون آورد.

-اینا اثرات عشقه عزیزم…!

 

رستا عصبانی شد.

-بیشعور این خشونته…!

 

مرد چشمکی زد.

-خشونت توام با دوست داشتن…!

 

رستا دوباره داشت لبش را با دوربین گوشی اش وارسی می کرد که شماره ستاره روی صفحه افتاد و حتی نگاه امیر را به دنبال خود کشید.

 

رستا تماس را وصل کرد و با کنایه گفت:

-به به ستاره خانوم چه عجب دل از شوهر عزیزتر از جانت کندی و منت سر دختر مفلوکت گذاشتی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بشین درس بخون به صورت pdf کامل از پانیذ رضایی

    خلاصه رمان:   دختر شیطونی که به زور اینو اون میشینه پای درس‌‌…با کاراش مجبور میشن براش معلم خصوصی بگیرن…و این شروع جنگ بین اون دوتاس…البته اینم اضافه کنم پسره زیاد کاری باهاش نداره…این دختر ماست که‌ هی اونو اذیت میکنه و پسر مام‌ مجبوره تلافی کنه…ولی پسر ما که تا اخر عمرش معلم خصوصیش نیست!هست؟    

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mamanarya
Mamanarya
16 ساعت قبل

چندششششش🤮🤮🤮🤮😖😖😖😖😖

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x