رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت ۳۶

 

 

 

 

لبش را کوتاه بوسید و جدا شد.

نگاهش را به چشمان روشن و پر آب دخترک داد.

-یه قطره اشک بریزی من می دونم و تو…؟!

 

 

بغض رستا شکست و هق هقش هوا رفت…!

-خیلی… بیشعوری امیر… تنهایی… ترسیده… بودم…!

 

 

امیر دوباره در آغوشش کشید و روی موهایش را بوسید.

-خیلی خب باشه ببخشید، نباید تنهات می ذاشتم اما به خدا کارم طول کشید…

 

امیر داشت توجیه می کرد…؟!

اوی از دماغ فیل افتاده و طلب بخشش…؟!

لحظه ای ناراحتی اش یادش رفت و اشکش بند امد…!

ولی سریع به خود امده و اشک به چشم نشاند….

 

رستا سر روی سینه مرد گذاشت و میان اشک تمساخی که می ریخت، لبخند پهنی زد و توی دلش ذوق کرد….

 

امیر معذرت خواهی کرده بود…!

 

کمی دیگر خود را جر داده و اشک بیشتری ریخت که امیر به غلط کردن افتاده بود…!

 

-حق نداری تنهام بزاری…!!!

 

امیر دو طرف صورتش را توی دست گرفت و بار دیگر لبش را بوسید.

-قول میدم حالا دیگه گریه نکن…!

 

میان دلواپسی و نگرانی امیر اب دماغش رابالا کشید…

-گشنمه…!!!

 

امیر مات دخترک شد.

-غذا نخوردی…؟!

 

خورده بود اما باز گرسنه اش شده بود.

پلیدانه مظلوم شد.

-بدون تو هیچی از گلوم پایین نرفت…!!!

 

 

مثل سگ دروغ می گفت اما بلد بود چگونه دل مرد را بلرزاند.

 

توی دل امیریل ولوله ای به پا شده بود.

انگشت شستش را روی گونه دخترک نرم و لطیف کشید.

-می برمت یه جای خوشگل و دنج شام بخوریم

 

 

نیش رستا شل شد.

 

 

#پست۱۶۹

 

 

 

-باشه مامان مراقب خودم هستم…!

 

ستاره نگران بود.

هرچند به امیر اعتماد داشت ولی او هم در نهایت یک مرد بود با غرایز مردانه اش…!

 

-رستا دیگه سفارش نکنم، در ضمن لباس درست و درمونم بپوش…!

 

 

رستا کلافه چشم در حدقه چرخاند.

بیچاره ستاره خبر نداشت دخترش یک پا شیطان رجیم است و بیچاره امیریل…

 

-باشه مامان، امیر داره صدام میزنه می خواد بریم بیرون…!!!

 

بیرون بودن بهتر از در خانه ماندن بود تا کار به جاهای باریک برسد…

-برو عزیز، مراقب خودت باشه… می بوسمت…!

 

 

رستا هم بوسه ای برایش فرستاد و تماس را قطع کرد…

 

-به مامانت گفتی دو روز دیگه برمی گردیم… رستا مرخصی گرفتم تا باهم ب….

 

امیر از آشپزخانه بیرون آمده و با دیدن رستا توی پیراهن مردانه اش تمام تنش چشم شد و از بالا تا پایین دخترک را اسکن کرد…

 

پاهای لخت و خوش تراشش را از نظر گذراند و بالاتر رفت… ران های توپر و سفیدش، سینه های بیرون افتاده و چاک پدر درارش…

 

دخترک خرامان سمتش آمد.

-گفتم بهش…!!!

 

امیر آب دهان فرو داد…

چشمانش حریص روی قد و بالای دخترک بود.

-رستا… برو لباسات و عوض کن…!

 

 

رستا گوشه موی رها شده اش را در دست گرفت و در حالی که با ان ور می رفت با ناز دست دیگرش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مگه بعد غذا هوس نکرده بودی…؟!

 

 

چشمان مرد از رویش برداشته نمی شد اما زبانش چیز دیگری می گفت…

-لامصب دارم به سختی خودم و کنترل می کنم…!

 

رستا بهش رسید و خودش را توی آغوشش جا داد.

دست دور گردنش پیچید و درست رو به روی صورتش نیش چاکاند.

-خب می تونی کنترل نکنی….؟!

 

#پست۱۷٠

 

 

 

چشمان دودوزن امیر روی نگاه روشن دخترک نشست…

دلش می خواست حتی بیشتر از آنچه خود رستا می گفت اما حرمت اعتماد ستاره خانوم بیشتر از ان بود که بخواهد یک بار دیگر به خاطر هوسش با او بخوابد…

 

اصلا بهتر بود فردا برمی گشتند…!

 

-ناسلامتی دختری، یکم ناز و حیا داشتا باش…!!!

 

رستا ازش جدا شد.

نگاه بدی بهش کرد.

-ببین هیچ خوسم نمیاد که اینجور حرف بزنیا…! من حیا ندارم…؟!

 

 

امیر خنده اش گرفت.

-منظور بدی نداشتم فقط می گم مرد باید اصرار کنه…!

 

 

رستا ادایش را درآورد…

-والا من مردی نمی بینم…! آقا هرکی جای تو بود تا تهش رفته بود…!

 

امیر چشم غره ای بهش رفت.

نمی خواست دهان به دهانش شود…

خم شد و پیشانی اش را بوسید.

-رستا برام باارزش تر از این حرفایی… پس لطفا بزار توی زمان خودش اتفاق بیفته…!!!!

 

 

ناگاه لبخند روی لبش پهن تر شد.

امیر همین بود.

همینقدر ارزشمند و فهمیده…!

او بلد بود و سیاست عجیبش توی به دست آوردن دل اطرافیانش همیشه ورد زبانها بود…

اما این باعث نمی شد او کرم نریزد…

 

-امیـــــر…؟!

 

دقیقا می دانست ناز صدایش چقدر مرد را بهم می ریزد و دوباره روی اعصابش می رفت.

 

 

امیر اخم کرده خیره اش شد و حرفی نزد.

رستا با شیطنتی که چشمانش را روشن تر کرده بود، به سینه اش اشاره کرد و گفت: پس چرا گفتی منم دلم این و می خواد که بخوره….؟!

 

امیر با حرص یقه بازش را کنار زد و سینه سمت چپش را بیرون آورد…

ایندا کل ان را توی دست گرفت و نرم مالید که بی نهایت خوشش آمد…

اما بیشتر می خواست رستا را تنبیه کند…

 

-درسته خواستم ولی اینجوری…!!!

 

کل سینه اش را چنان محکم فشرد که جیغ رستا از درد هوا رفت…!

 

#پست۱۷۱

 

 

 

رستا از درد مچش را چسبید و مشتی توی سینه امیر کوبید…

-بیشعور دردم گرفت…!!!

 

 

امیر حالش خراب بود.

مگر می شد ان ها را دید و نخواست…؟!

 

 

-دیگه سعی نکن تو چشمم فروش کنی که بدتر خودت درد می کشی…!!!

 

 

 

 

 

 

*

 

 

-قرار بود که یه دو روز دیگه بمونین…؟!

 

رستا با حرص نگاه سایه کرد…

-امیر بیشعور ترسید بهش تجاوز کنم، کلا این دو روز رو لغو کرد و از عمد برگشتیم تا به عفت آقا تعرض نشه یه وقت…!!!

 

 

ابروهای سایه بالا رفت.

-سکس کردین…؟!

 

رستا براق شد.

-سکس کامل می خواستم اما آقا می ترسید به ساحت مقدس حرمت مامان ستاره بربخوره که فردا صبحش چشم خواب آلود من و گذاشت تو ماشین و برم گردوند خونه ولی قبلش بردم پیش رفیقش و برام یه گوشی جدید و گرون خرید…!!!

 

 

سایه بازویش را گرفت…

-وایسا ببینم تو با امیر پاشدی رفتی و اونوقت باهم رابطه هم داشتین یا نه…؟!

 

 

رستا لحظه ای جا خورد…

-خب که چی…؟!

 

سایه اخم کرد و با جذبه گفت: سکس داشتین یا نه…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۶۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Seti
Seti
1 ماه قبل

سلام.
اسم پسر روی جلد رو کسی می‌دونه؟ اگه می‌دونین بگین لطفا!

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فاطمه جان سال بد و اووکادو پارت نداری

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x