خاتون اشک گوشه چشمش را پاک کرد.
-الهی فدات بشم مادر… دردونه قشنگم الهی خوش بخت بشی…!
حاج یوسف لبخند پهنی روی لبش نشسته و نگاهش پدرانه و مهربان بود.
-بالاخره دختر خودم شدی…!!!
مامان ستاره بلند شد و با گریه سمتم آمد…
-باورم نمیشه داری عروس میشی…!
بغلم کرد و گونه ام را بوسید.
جدا شد و خیره توی چشمانم قطره اشکی از چشمش چکید.
-مبارکه…!
سپس نگاه امیر کرد و با بغص ادامه داد: مراقبش باش و خوشبختش کن.
خواستم اعتراض کنم و دست امیر هنوز پشت کمرم بود که فشاری با دستش به پهلویم وارد کرد و درد توی بدنم پیچید…
سرم را با حرص بالا بردم ولی او نگاه جدی اش به مامانم بود…
چطور فهمید که می خواهم حرف بزنم…؟!
امیر لبخند زد: به روی چشمم زندایی…!
چشمانم درشت شد…. زندایی…؟!
از کی تا حالا ستاره خانوم شد زندایی…؟!
روی نقطه جوش بودم و تا انفجار فاصله ای نداشتم.
بعد از ان عمو رضا و آقاجان آمدند و به این ترتیب یکی یکی جلو آمده و تبریک گفتند اما من توی برزخی بودم که امیر باعث و بانیش بود.
نوبت سایه شد که با لبخند روی مخش بغلم کرد و دم گوشم به طوریکه زمزمه اش را هم امیر شنید.
-مبارکه عزیزم… ایشاالله به دنیا اومدن بچتون…!
داغ کردم: لطفا خفه شو سایه…!
گونه ام را به عمد طولانی بوسید.
-بهتره یکم به خودت مسلط باشی اونقدر قرمز شدی که فکر می کنن از خجالتته….عزیزم دیگه نمی دونن از حرصه….!!!
#پست۳۵۶
انگار همه دست به دست هم داده بودند تا حرصم را دربیاورند.
از سایه توقع نداشتم… حداقل او باید توی جبهه و طرف من باشد نه امیر…!
به زور امیر و قربان صدقه های عمه فرشته کنار امیر روی مبل دونفره نشستم…
شیرینی پخش کردند و صحبت های بعدش هم از سر گرفته شد و بحث به مهریه افتاد و هرکسی نظری می داد که امیر خیلی جدی گفت: اگه جسارت نمیشه لطفا راجع به مهریه رستا تصمیم می گیره و خودمون حلش می کنیم… عقد هم هفته دیگه، ولادته…!
سر به زیر بودم و از من بعید بود.
خودشان داشتند می بریدند و می دوختند…
امیر هم جای من یک تنه جلو می رفت.
نفسم را با حرص بیرون دادم و دیگر نتوانستم زبان را نگه دارم…
-به نظرم برای عقد عجله ای نیست و…
امیر برگشت سمتم….
اخم داشت.
-این رابطه بهتره که هرچی زودتر رسمی و دائمی بشه تا دیگران بفهمن که تو شوهر داری و خواستگار از زمین و هوا برات نازل نشه…!
ابرویم بالا رفت.
جالب شد… پس دردش این بود…!
یک دفعه خنده ام گرفته بود اما به سختی کنترلش کردم.
-من فعلا عجله ای برای عقد ندارم، می تونیم فعلا نامزد با…
امیر محکم و جدی حرفم را قطع کرد.
-هنوز اینقدر بی غیرت نشدم که بزارم برای زنم خواستگار پیدا بشه…!
یکه خورده نگاهش کردم که سمت بزرگترها چرخید…
-عقدمون باشه همون تاریخی که گفتم…!
-اما امیر مگه میشه تو این فرصت کم مراسم گرفت…؟!
امیر توی چشمانم خیره شد…
-میشه… خودم کارها رو ردیف می کنم تو فقط انتخاب کن…!
مات و مبهوت نگاه امیر و بعد حاضرین کردم که دست کمی از من نداشتند…
آقاجان باخنده دستی به محاسنش کشید.
-والا آدم کم میاره پیش شما جوونا… بهتره تاریخ عقدتونم مثل مهریه خودتون تصمیم بگیرین و بعد نتیجه رو به ما اعلام کنین… کار ما تا اینجا بود که این وصلت سر بگیره بقیش با خودتون… یاعلی…!
#پست۳۵۷
دوست داشتم جیغ بزنم..
ناراحت بودم و بغض داشتم.
بدجور توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
مراسمی مسخره تر از مراسم مثلا خواستگاری من نبود…
مهریه و تاریخ عقد را خودمان تعیین می کردیم که البته تاریخ را امیر تعیین کرد و مهریه هم که هیچ…
سایه با خنده نگاهش به من بود.
-هنوز آروم نشدی…؟!
قاشق کنار دستم را برداشتم و سمتش پرت کردم که جاخالی داد…
-من یه دونه دوست مثل تو داشته باشم دیگه کار دشمن ندارم… بیشعور تو چرا هیچی نگفتی…؟!
چشم درشت کرد.
-وا به من چه…؟! اصلا اون امیر مارموز گذاشت کسی حرف بزنه…؟!
-تو که اونو همراهی کردی جای من…! اصلا تو چرا نگفتی امیر جای اون جواد بیشعور میاد خواستگاری…؟!
به زور لبخندش را کنترل کرد.
-خیلی خب وحشی نشو… همـن بهتر که اون بچه ننه نیومد یعنی امیر عمرا می ذاشت اون کچل بیاد خواستگاری زنش…!
خشم داشت وجودم را به آتش می کشید.
-امیر غلط کرد با تو…!
-خیلی خب حالا به من چه که گیر دادی به من….؟!
-همه آتیشا از گور تو بلند میشه…! تو رو خدا ببین حتی مامان و آقاجون و خاتون هم تو جبهه اون دیوونه بودن… تازه نطقم می کنن که ما از کارای شما جوونا سر در نمیاریم…!
سایه بلند شد و حینی که سمت اتاقش می رفت ابرویی بالا انداخت.
-بیچاره پیرمرد حق داره… هرچی گفتن تو که سکوت بودی و امیرم عجله داشت انگار قرار بود فرار کنی…!
خواستم جوابش را بدهم که صدای پیام گوشی ام بلند شد… نگاهی به گوشی انداختم و پیام را باز کردم… امیر بود…
-پشت درم رستا… باز کن….!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 63
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.