-دست از سرم بردار سایه، دهنم صاف کردی…!
سد راهم شد.
مشکوک بهم خیره شد.
-مث آدم مو به مو برام تعریف می کنی که تو اتاق چه غلطی می کردین و چطوری نظرت عوض شد…؟!
چشم در حدقه چرخاندم.
-هنوزم نظرم اینه که زوده اما امیر دست بردار نیست…!
دست به کمر شد و چشم باریک کرد.
-عه تو هم حرف گوش کن، سریع قبول کردی…؟!
خنده ام گرفت.
-امیرو نمی شناسی…؟! دیشب کم….
ساکت شدم… اصلا من چرا داشتم برای سایه از خصوصی ترین چیز ممکنی که بین من و امیر بود، حرف می زدم…؟!
اما سایه تیز تر از این حرف ها بود.
لبخند موذی زد.
-کاری کرد…؟!
اخم کردم.
– به تو چه…؟! پاشو بریم بخوابیم…!
-نه عزیزم تا تعریف نکنی خواب بی خواب…!
سایه از امیر بدتر بود.
نفسم را بیرون دادم.
-کاش خفه بشی سایه…!
-شما تعریف کن من خفه میشم…!
کمی مکث کردم.
حرص داشتم.
-امیر گفت فردا بریم آزمایش… ما حتی خواستگاری مثل آدم نداشتیم…!
حالت متفکری به خود گرفته بود که متعجب نگاهش کردم.
-نه خوشم اومد… همچین زرنگه، بیشرف بلده… ببین چطوری مخت رو زد…!
میان ان هیاهو نیشم خود به خود باز شد.
-دو روز تشنه نگهش داشتم حالا افتاده دنبالم… کافیه زن عقدیش بشم یه ماه بعدش شکمم اومده بالا…!!!
#پست۳۶۸
صدای زنگ گوشی ام بدجور روی مخ بود و داشت پست سر هم زنگ می خورد…
به ناچار دست دراز کردم و از روی پاتختی ان را برداشتم.
بدون نگاه به اسم روی گوشی آیکون سبز رنگ را لمس کردم و بغل گوشم گذاشتم.
-هوم….؟!
-ساعت خواب…!
تشخیص صدای امیر سخت نبود.
عصبانی شدم و صدایم خش داشت و کشدار بود.
-مرض داررررری مزاحــــــــم خوابـــــــــــم میـــــــــــــشی…؟!
-توله باید بریم آزمایش، چرا تو هنوز خوابی…؟!
خواب آلود بودم.
-ریدن این وقت صبح…؟!
-تا ده دقیقه دیگه بیرون نباشی رستا اونوقت میام و ریدن واقعی رو نشونت میدم بیشرف بی ادب…!
لحنش جدی و عصبانی بود و تماس را هم قطع کرد.
گوشی را از خودم دور کردم و با دیدن ساعت هشت بادم خوابید… من فقط سه ساعت خوابیدم…!
اصلا امیر چطور می توانست صبح به این زودی بیدار شده باشد…؟
خواب از سرم پریده بود که بیشتر از لحن امیر حساب برده بودم و بلند شدم.
سمت سرویس رفتم و کمی کارم طول کشید.
وقتی بیرون آمدم با دیدن امیر جا خوردم.
-ده دقیقه تموم شد…؟!
اخم داشت.
-بیست دقیقه از اون ده دقیقه گذشته و تو دقیقا اون تو چیکار می کردی…؟!
چشم درشت کردم.
-وا دستشویی میرن چیکار می کنن…؟! خب میر….
اخطارگانه حرفم را برید
-رستا….؟!
#پست۳۶۹
بهم برخورد.
دست به کمر شدم.
-آقا من خوابم میاد، نمی خوام بیام آزمایش… اصلا قصد ازدواج ندارم…!
امیر دست به سینه خیره ام شد.
-دوست داری به زور ببرمت…؟!
چشم در حدقه چرخاندم.
-تکلیف منو معلوم کن میزاری آماده شم یا لج کنم و بعدش به زور متوسل شی…؟!
خنده اش گرفت.
-رستا باید برم ستاد عجله کن که تو رو هم از اون طرف بزارم دانشگاه…!
سمت کمد دیواری رفتم و باز کردم.
-آمار کلاس من و بیشتر از خودم داره…!
-به جای حرف زدن سریع تر آماده شو…!
مانتو شلواری را بیرون کشیدم و زیر نگاه سنگینش پوشیدم که لحظه ای نگاهم به اخم های نازنینش افتاد و نیشم باز شد.
-بخوای باز گشت ارشاد بشی کلا بی خیال این ازدواج میشم…!
نه حرفی زد نه کاری کرد فقط بهم خیره بود.
وقتی خیالم راحت شد سمت میز توالت رفتم و تنها کرم ضدافتاب بی رنگ زدم و با رژملایم و ریمل….
دست زیر موهایم بردم و خواستم آزادانه پشتم رها کنم که دستان پر توان و فضول امیر همچین اجازه ای نداد…
موهایم را جمع کرد و شانه کشید…
دهانم باز مانده و از توی آینه خیره اش بودم که در آخر بافتی به موهایم زد…
با حرص برگشتم سمتش…
-می خوای چادر سر کنم…؟!
#پست۳۷٠
لبخند روی لبش روی اعصابم بود.
-لازم نیست فقط می خوام یکم رعایت کنی…! موهای بازت زیادی خوشگلت می کنن…!
چشمانم از این درشت تر نمی شد.
امیر و این حرف ها…!
می خواست خرم کند که کرد…!
به دنبال سرش از اتاق و خانه خارج شدم.
سابه هنوز خواب بود.
-من به مامانم نگفتم امیر…!
حینی که سمت ماشینش می رفت، گفت: با زندایی حرف زدم…!
پس مامان چرا هیچی بهم نگفت…!
انگار دست به یکی کرده بودند و همه چبز را به دست امیر سپرده بودند.
از این همه توجهی که اطرافیان خرجش می کنند، خوشم نمی آمد.
یک جورایی حس می کردم مرا به امیر فروخته اند.
قبل از آنکه سوار ماشینش شوم، زبانم به کار افتاد.
-خوب همه رو سمت خودت کشیدی……
توی ماشین نشست و عینکش را هم زد.
سمتم برگشت و لحطه ای جذابیتش ناراحتی ام از یادم رفت.
بیشرف جذاب بود و خوش هیکل…!
-چرا همچین فکری کردی…؟!
بغض کردم.
-چون این وقت صبح حتی یکیشون نیومده ببینه من چیکار دارم…؟! اصلا نظرم چیه…؟! انگار من بچشون نیستم…؟!
امیر خیره و طولانی نگاهم کرد و بعد دست زیر چانه ام برد.
نگاهش سنگین بود و پر از جذبه با حس های شیرینی که گرمی به وجودم می بخشید.
-رستا تو از اولی که به دنیا اومدی تا الان فقط مال من بودی و هستی… همیشه این من بودم که گذاشتم هر کاری دوست داشتی انجام بدی و کسی حق دخالت نداشت چون خودم پشتت بودم و خواستم…!
#پست۳۷۱
سرم گیج می رفت و امیر تمام حواسش به من بود.
دستم را گرفته بود که یک دفعه پخش زمین نشوم.
کمک کرد سوار ماشین شوم.
خودش هم سوار شد و بعد از توی داشبورد کیک و آبی بیرون آورد و سمتم گرفت.
-اینو بخور ضعف نکنی تا بریم صبحانه بخوریم…!
کیک را باز کردم و خوردم که لحظه آخر یادم افتاد به امیر ندادم…
تکه کوچکی که باقی مانده بود را سمتش گرفتم که نیم نگاه متعجبی به جانبم انداخت.
-چیه…؟!
کیک را جلوی لبش گرفتم.
-یادم رفت تو هم هستی، همه رو خوردم فقط همین موند..
خندید.
-خودت بخور…
-امیر بخور دیگه ناز نکن….!
دهان باز کرد و داخل دهانش گذاشتم که بیشرف لحظه آخر مچ دستم را گرفت و دو انگشت اشاره و وسطی را زبان کشید و داخل دهان برد و بعد مکید…
دست خودم نبود که چشم بستم و از حرکت زبانش خوشم آمده بود…
نفسم تنگ شده بود که با سرد شدن انگشت خیسم چشم باز کردم و مبهوت نگاه امیر کردم.
چشمکی بهم زد.
-بخواب رسیدیم صدات می کنم…!
دستم را تند عقب کشیدم و ترجیح دادم بخوابم…
حالم یک جوری بود که دوست داشتم امیر ادامه دهد و از ان طرف هم نمی خواستم.
سرم درد گرفته بود اما با یاداوری دانشگاه سمت امیر چرخیدم…
-پس دانشگاه چی…؟!
-ساعت اول رو هم بخوای بری با این حالت نمی تونی… یکم رو به راه شو بعد… چشمات سرخ و خمارن…بدجور حالت خرابه رستا…!
#پست۳۷۲
تازه نمی دانست تمام تنم هم داغ و کوره آتش بود و جای جای تنم توی حسرت لمس دستانش…
ترجیح دادم چشم ببندم و بخوابم تا کار به جاهای باریکی نرسیده بود.
**
راوی
-یعنی چی فردا وقت محضر گرفته…؟! اصلا این همه عجله برای چیه…؟!
ستاره شانه بالا انداحت.
-نمی دونم عزیزم خودمونم موندیم چرا اینقدر عجله داره…!
رستا عصبانی شد.
-یعنی چی نمی دونی مامان… ناسلامتی من دخترت هستم و نمی دونی…؟!
ستاره هم از کوره در رفت.
-دخترمی خب باش ولی یادت نره بیشتر از اینکه تو بغل من باشی همیشه خدا هم تو بغل امیر بودی و حرف اونو بیشتر می خوندی تا من مادرت… بعدم مگه امیر آدم توضیح دادنه….؟!
رستا جواب داد.
-به عنوان مادر دختر ازش بپرس وظیفشه جواب بده…!
حاج رضا مداخله کرد.
-رستا جان آروم باش عمو… فکر کنم امیر می خواد بره ماموریت…!
رستا متعجب نگاه حاج رضا کرد…
-پس چرا چیزی به من نگفت…!
-به منم نگفت البته من از صحبتاش با حاج یوسف شنیدم…!
رستا با حالتی سردرگم زمزمه کرد.
– امروز عقد کنه و فردا بره ماموریت….؟! اونوقت این چه معنی میده…؟!
#پست۳۷۳
ستاره نگاهی به شوهرش کرد که مرد شانه بالا انداخت.
او هم سر در نمی آورد.
-منم نمی فهمم امیر جرا باید اینقدر عجله کنه….؟!
حاج رضا برای عوض کردن تنشی که بوجود آمده بود، گفت: می خواد زودتر خیال خودش و دلش رو راحت کنه…!
رستا اما عصبانی بود.
-ببخشیدا اما خودش و دلش بیخود کردن….!
چشمان ستاره از رک گویی رستا در مقابل حاج رضا درشت شد…
-رستا چرا بی ادب میشی…؟!
-مگه دروغ میگم، ملت عقد می کنن که بیشتر پیش هم باشن و وقت بگذرونن اونوقت ما برعکسیم…!
-مگه اون طفلک دست خودشه…؟! خب کارش حساب کتاب نداره…!
رستا صورتش درهم شد.
-طفلک…؟! اون غولتشن سه تای منه مامان اونوقت بهش میگی طفلک…؟! تو طرفدار دختر خودت باش نه پسر مردم… قرار گوشتت، پاره تنت بره زیر دستش…براش گربه رو دم حجله بکش نه اینکه بگی طفلک….!
حاج رصا از لحن و بیان دخترک بلند خندید.
مهربان به رستا نگاه کرد.
-رستا کوتاه بیا اینقدر غر نزن… اصلا چرا داری با ما بحث می کنی برو به خودش بگو…!
-مثل اینکه شماها بزرگترین…؟!
-ما بزرگتون هستیم ولی شما کی به حرف ما بودین که حالا باشین…؟!
رستا کمی فکر کرد و حق را به عمو رضایش داد اما کوتاه نیامد.
سمت ستاره برگشت.
-مامان نمیری به اون امیر طفلک کوچولوی گنده بک اولتیماتوم بدی….؟!
#پست۳۷۴
ستاره لب گزید.
-رستا این چه طرز حرف زدنه… ای زبونت مار بزنه یکم شعور و ادب داشته باش…!
رستا چشم در حدقه چرخاند.
-وای مامان با تو سروکله زدن بدتر از حرص خوردن از امیره…. نه از تو هم قرار نیست چیزی در بیاد باید خودم یه چیزی بگم…!
سپس رو به حاج رضا کرد.
-عمو فقط نزار مامانم طرفداری امیرو بکنه که از دستش سر به بیابون میزارم…!
عمو خندید و چشمکی زد.
-مامانت اونقدر ویار بد داره که بیشتر حواسش خوابه….!
ابرویی بالا انداخت و نگاه ستاره کرد که با حرص نگاهش به حاج رضا بود.
-چیه ستاره خانوم حسودیت شد…؟! چطور شما طرفداری امیرو می کنی منو حرص بدی، حالا عمو طرف منو گرفت شما حرص می خوری…؟!
ستاره دست به سرش گرفت.
-وای خدا سرم رفت، رستا کاش لال شی مامان که صدات بدجور رو اعصابه…!
رستا عقب عقب سمت اتاقش رفت و صدا بلند کرد.
-من فردا محضر نمیرم به گوش امیر برسونین…!
****
لباس پوشیده و آماده از خانه بیرون رفت.
سایه کافه بود و زنگ زده که هرچه زودتر خودش را به کافه برساند چون قرار داشت…
سمت گوشه خیابان منتهی به پیاده رو ایستاده بود و توی فکر که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد.
با تعجب نگاه بالا آورد و با دیدن اقا جواد تعجب کرد و نیشش باز شد.
دست خودش نبود که می خواست کرم بریزد.
ناز ریخت و چندبار پلک زد.
-عه وا آقا جــــــــواد شمــــایین…؟!
#پست۳۷۵
آقا جواد نگاهش بالا آمد و روی دخترک نشست.
رستا زیبا بود و خواستنی مخصوصا چشمانی که پر بود از شیطنت و حس زندگی…!
محو زیبایی اش شد که بعد محجوبانه سر پایین انداخت تا به گناه نیفتد.
-سلام رستا خانوم…!
رستا به پهنای صورت خندید.
-سلام از ماست اقاجواد…!
آقا جواد عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و به سختی به زبان آمد.
-می… میشه باهاتون…. حرف بزنم…؟!
رستا که متوجه دست پاچگی اش شده بود با بدجنسی ظاهری نگران به خود داد.
-چیزی شده آقا جواد…؟!
آقا جواد با حس داغی که به وجودش سرازیر شده بود ملتمسانه گفت: میشه نگین آقا جواد…؟!
دخترک جا خورد.
-وا چرا نگم…؟!
-بگید جواد کافیه…!
رستا در ماشین را باز کرد و توی ماشین آقا جواد ان هم جلو نشست و سپس رو بهش کرد و گفت: نه آقا جواد دور از ادبه…!
جواد یکه خورده نگاه رستا کرد که بدون تعارف توی ماشینش نشسته بود و دیگر نمی دانست رستا حوصله تاکسی را نداشته و او را در عمل انجام شده قرار داده…
آقا جواد بریده بریده گفت: ببخشید جسارت نباشه… خانواده مشکلی نداشته باشن…؟!
رستا با حرص گفت.
-نه آقا جواد خانواده دست به دست هم دادن تا زودتر بنده رو شوهر بدن و از دستم خلاص بشن… شما حرفت و بزن و بی زحمت منو هم تا کافه برسونین ممنون البته ببخشید پررویی می کنما….!!!!
#پست۳۷۶
آقا جواد ناچار ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
ساکت بود و مدام پیشانی عرق کرده اش را پاک می کرد که رستا کلافه گفت.
-آقا جواد مگه بنده لولو خوره ام که ازم می ترسی…؟! خب حرفت و بزن مرد مومن…!
جواد فرمان را سفت گرفته بود.
رویش نمی شد حرف بزند.
کمی این پا و ان پا کرد.
-قصد جسارت ندارم اما می خواستم بدونم جرا جواب منغی دادین و میشه دوباره درخولستم رو مطرح کنم…؟!
-دوباره…؟!
-بله اگه زحمتی نیست…؟!
رستا ابرو بالا انداخت.
-واسه ازدواج….؟!
آقا جواد سرخ شده گفت: جسارتا بله…!
چشمان رستا برق زدند.
کمی اذیت کردن و حرص داد امیر به جایی برنمی خورد مخصوصا که حرص خودش هم خالی می شد.
فقط بیجاره آقا جواد…!
-ببخشید آقا جواد من چی بگم، بهتره با اقای امیریل صحبت کنین… اوشون تصمیم نهایی رو می گیرن…!
اما جواد با یادآوری ان روز و حرف های امیریل و اولتیماتومش نسبت به رستا حساب کار دستش آمد.
-پس مادرتون…؟!
رستا پلک برهم زد.
-مامانم چشمش به دهن امیریله….!
-اما آقا امیریل اون روز یه جورایی جواب منفی دادن و حتی وقتی حاج خانوم زنگ زدن هم گفتن قصد ازدواج ندارین…؟!
رستا توی جایش جا به جا شد.
-من در جریان نیستم آقا جواد، شما قصد جدی نسبت به بنده دارین باید با امیر یل حرف بزنین… بهتره امشب حرف بزنین چون امیر فردا پس فردا میره ماموریت…!
#پست۳۷۷
آقا جواد بیچاره وار آب دهانش را فرو داد.
-اما امشب…
رستا که کرمش را ریخته و منتظر بود تا دمار از روزگار امیر دربیاورد با دیدن کافه نیشش را جمع کرد.
-اون دیگه دست من نیست آقا جواد تصمیم نهایی رو هم امیر میگیره… حداقل بهتره زودتر تکلیف خودتون رو معلوم کنین و شانستون رو یه بار دیگه امتحان کنین…!
لب گزید.
چه خودش را هم تحویل گرفته بود.
آقا جواد نیم نگاهی کرد.
-سعی ام رو می کنم…!
رستا از ماشین پیاده شد.
-خیلی هم خوب…. بفرمایین مهمون ما باشین…!
جواد تشکر کرد و رفت.
افسون لبخند زد و سمت کافه قدم تند کرد.
****
-جرا اینقدر دیر کردی…؟!
رستا چشمکی زد.
-توی تدارکات یه آتیش بازی بودم…!
سایه ابرو بالا انداخت.
-دیگه چه کرمی ریختی…؟!
نیشش را باز کرد.
-یه کوچولو خاطر حضرت والا آقا امیریل خان رو مکدر کنم…!
-چه آتیشی سوزوندی…؟!
رستا دست سایه را گرفت و روی صندلی نشاند.
-الان اومدنی با جواد اومدم… امروز فرق داشت، نگاهش از بالا به پایین نبود و هنوزم خاطرخوام بود…
-ولی امیر…؟!
رستا پشت دستش زد: بیچاره جواد رو فرستادم پی نخود سیاه پیش امیر… فقط امیدوارم طوری نشه که بعدش عذاب وجدان جواد رو به دوش بکشم…!
#پست۳۷۸
-قربان سوژه در حال حرکت به مقصد مورد نظره… انگار قراره یه اتفاقایی بیفته که دارن اینقدر زود دست به کار میشن برای معامله…!
امیریل سمت سرباز خم شد تا برای دیدن فیلم ها تسلط داشته باشد.
-به بچه ها بگو حواسشون باشه، به محضی که رفتن توی خونه پنج دقیقه بعدش وارد خونه میشن و همه رو دستگیر می کنن…!
ستوان نیم نگاهی به امیر کرد.
-حتی خدمه رو…؟!
امیر جدی قامت راست کرد.
-هر کی توی اون خونه اس باید دستگیر بشه و بعد از تحقیق و بررسی اگه بی گناه بود حتما آزاد میشه…!
سمت کاناپه رفت و قهوه اش را برداشت.
آرام آرام شروع به خوردن کرد و تمام فکرش حول رستا بود.
دخترک چموش باز زیرش زده بود و داشت لج می کرد.
می خواست تا قبل از رفتن به ماموریت خیالش از بابت رستا راحت باشد ولی انگار هنوز با این دخترک چموش کارها دارد.
گوشی اش را از روی میز برداشت.
هرچند ذهنش ناآرام و پریشان بود و درگیر پرونده اما موضوع رستا و قطعی شدن ازدواجشان در اولویت بود.
شماره سایه را گرفت و منتظر شد.
بعد از چند ثانیه تماس برقرار شد و صدای آهسته و نرم دختر بلند شد.
-سلام امیرخان…؟!
-سلام سایه خانوم ببخشید مزاحم شدم، رستا پیش شماست…؟!
سایه نیم نگاهی به رستا کرد که سخت مشغول درست کردن کیک بود.
-بله داره کیک درست می کنه…!
امیر لبش کج شد و دلش برای دلبرکش ضعف رفت.
-تقریبا همه چیز برای مراسم فردا آماده است جز رستا…!
« اصلا نمی دونستم پارتا تموم شدن شمام که هیچی نگفتین، جبرانی هارو گذاشتم روش »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا از بس بعضی نویسنده ها رمانشونو نصفه ول کردن ک دیگه عادت کردیم فک کردیم اینم مثل اونا
گلادیاتورم دیگه داستانشو یادمون رفت
اگه دوس داشتید اونم بزارید
ما که هر چی میگیم فایده نداره
سه بار گفتم فئودال رو بذارین ولی دریغ از ی پارت بعد از دو ماه
والا چی بگیم که جواب بده سکوت بهتره
دستت طلا