رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 96 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 96

 

 

 

 

فریاد کشیدم.

-اسم مادر منو به زبونت نیار…. اسم مامانم و به زبونت نیار…. حق نداری راجع به مامانم نظر بدی…. حق نداری زنیکه….

 

 

نمی فهمیدم و تمام تنم آتش شده بود و حلیمه با چشمان گشاد شده خیره ام بود و باورش نمی سد من همچین عکس العمل تندی نشان دهم…

 

 

صدای امیر را شنیدم و بعد حضورش در کنارم…

-رستا چی شده…؟ چرا داد میزنی…؟!

 

نگاه من اما به حلیمه خانوم بود و مثل سگ ترسیده بود.

حضور بقیه را حس می کردم، مخصوصا از گوشه چشم حاج یوسف و عمه فرشته را هم می دیدم و عصیانم دست خودم نبود…

 

از شدت خشم می لرزیدم و دندان هایم روی هم جفت شده بود که دست امیر روی صورت نشست و صدای آرامش بخشش توی گوشم پیچید…

-قربونت برم چی شده…؟!

 

 

اشکم چکید و برگشتم سمت امیر…

-حق نداره به مامانم توهین کنه…. هر حرفی به خودم زد رو محل ندادم و احترامش رو حفظ کردم اما نمی تونم توهین به مامانم رو تحمل کنم…!

 

 

امیر با غیط سمت حلیمه چرخید که داشت پس می افتاد…

-عمه چی گفتین…؟!

 

حلیمه چادرش را روی سرش محکم کرد و به تته پته افتاد اما این زن هفت خط تر از ان بود که بند را آب بدهد…

-من… من چی کفتم بهش جز تبریک…

 

سپس نگاه من کرد و حالت مظلومانه ای به خود گرفته بود…

-من چیزی گفتم که اینجوری میپری بهم و صدات رو بالا میبری…؟! دستت درد نکنه…!

 

 

حس انزجار وجودم رو گرفت.

-می دونی چرا از امثال تو که فاز مومن بودن و با خدا برمیدارن بدم میاد چون دروغ گویی و تظاهر براتون راحته… چون پشت خدا هر غلطی می کنین….!

 

#پست۳۹۵

 

 

 

حلیمه خانوم جادرش را انداخت و توی صورتش زد.

-وای خدا… وای مصیبتا….شرم بر تو دختر… تهمت میزنی به منی که روز و شب سجده خدا می کنم و به پیغمبر و امامش اعتقاد دارم…. من دروغ میگم….؟!

 

 

سپس رو سمت حاج یوسف برگرداند…

-دستت درد نکنه داداش… بشکنه این دست که نمک نداره…. خوب مزد خوبی هامو دادی… صدبار گفتم این دختر بی دین و ایمون وصله تن ما نیست اما این دختر چشمت رو کور کرده بود… بیا این کافر بی دین، ما و اعتقاداتمون رو زیر سوال برده… معلوم نیست مادرش جطحور تربیتش…

 

 

دوباره داغ کردم…

-حلیمه خانوم مادر من، دختری تربیت کرده که با تموم بی حجابیش به جای دروغ گفتن، حرف راست از دهنش نیفته حتی اگه توی بدترین شرایط باشه… ولی شما از خدا بترس و پای مادرم رو وسط نکش…

 

 

حاج یوسف مداخله کرد…

-استغفرالله اینجا جلوی چشم فامیل جای این حرفا نیست…!

 

حلیمه خانوم دوباره خواست هوچی گری دربیارد که این بار عزیز گفت: صلوات بفرستین… حلیمه خانوم دستت درد نکنه…!

 

 

حلیمه خانوم خپاسحت باز جواب بدهد که حاج یوسف با اشاره به امیر گفت: امیر جان بابا زنت و بردار و ببر… خودم با خواهرم حرف میزنم…!

 

امیر دستم را گرفت و رو به حلیمه خانوم با جدیت گفت: عمه خانون از شما توقع نداشتم…. رستا زنمه… با هر تیپ و شخصیتی هست من قبولش دارم و می دونم اونقدر خانوم و محجوب هست که الکی حرف نامربوط نزنه… اما شما… لا اله الا الله…. حاجی ما میریم فقط لطفا این حرفا همین جا بمونه و به گوش زندایی نرسه که حامله است و براش خوب نیست…. خداحافظ…

****

 

سرم به شدن درد گرفته بود و حالم خوب نبود.

ان عفریته آخر زهرش را ریخت…

دست امیر زیر چانه ام نشست و سرم را به سمت خود چرخاند.

لبخند مهربانی به لب داشت.

-با منم قهری جوجه رنگی…؟!

 

#پست۳۹۶

 

 

 

-نخواستم دهن به دهنش بزارم ولی وقتی پای مامان رو وسط کشید، نتونستم ساکت بمونم…!

 

 

امیر خندید.

-من عمه خودم رو بهتر از تو می شناسم عزیزم…!

 

-اون حق نداشت به مامانم توهین کنه که بچش یه حرومزاده….

 

به آنی اخم های امیر درهم شد و صورتش ترسناک…

-چی گفته…؟!

 

 

اگر به خاطر حاج یوسف و عمه فرشته نبود حتما ریز جزئیات را می گفتم ولی به خاطر مهربانی انها نتوانستم…!

-به قول خودت می دونی عمت چقدر می تونه نفرت انگیز باشه…!

 

 

امیر کوتاه نیامد.

-چی بهت گفته رستا…!

 

-بهم گفت حرومزاده…!

 

امیر از حرص دستش را مشت کرد.

چشمانش از شدت عصبانیت سرخ شده بود.

دستش را گرفتم و نگران نگاهش کردم…

-امیر نگفتم که بهم بریزی…!

 

 

خیره ام شد… دستم را بالا آورد و پشتش را بوسید.

-وقتی به تو توهین بشه انحکار به من شده…! کسی حق نداره تو رو زیر سوال ببره…!

 

-به قول خودت، عمه خودت رو بیشتر از من می شناسی…! در ضمن اون می خواست جای من، مونا باشه…!

 

پوزخند زد.

فشار دیگری به دستم داد…

-مگه بچه بازیه…؟!

 

-بعضی ها فقط با عقل و منطق خودشون خواسته هاشون رو مسنجن دیگه به دل طرف کار ندارن…!

 

 

سمتم خم شد و نگاه داغش رو توی صورتم چرخاند…

نگاهش روی بالاتنه ام و زوم سینه هایم بود که دستش بالا آمد و انگشتانش روی گردنم نشست.

آرام زمزمه کرد.

-بریم آپارتمانم…؟!

 

 

😈😈😈😈😈😈

 

#پست۳۹۷

 

 

 

چشمانم درشت شد.

فرصت طلبانه اظهار نظر می داد…

اصلا مگر عصبانی نبود که بخواهد برود و خشتک عمه اش را پرچم کند.

-نخیر نمیام…!

 

 

بیشتر جلو آمد و دستش پایین تر رفت.

-الان دیگه زن خودمی رستا… دیگه برای سکس عذاب وجدان ندارم… راحت می تونیم از وجود هم لذت ببریم…!

 

 

ابروهایم بالا رفت.

-خودتو کشتی که عقد محضری کنیم که با خیال راحت سکس کنی…؟!

 

 

 

-امروز خیلی خوشگل شده بودی و تصور من…. آخ

 

 

چشمانم درشت شد…

-امیر اصلا بحث ما عمت بودا…؟!

 

-قربونت برم عمم که نمی تونه من و به این درجه از خواستن برسونه …!

 

خنده ام دست خودم نبود.

-به جان خودم اگه عمت باشه، ناموسا بلده…!

 

 

سرش را زیر گلویم برد و زبانش را روی پوستم کشید که تنم لرزید و سپس حجم سینه ام را توی مشتش گرفت و فشار محکمی داد که آهی از دهانم خارج شد..

-ولی من دلم تو رو می خواد…!

 

 

 

 

#پست۳۹۸

 

 

 

خودم بدتر از امیر داشتم وا می دادم.

 

-دلت رو صابون نزن از سکس خبری نیست ولی عوضش میریم اپارتمانت و برام توضیح میدی دلیل این همه عجله برای عقدمون چی بوده…!

 

 

نگاهش با مکث و طولانی تو کل صورتم چرخ خورد و نفسش را کلافه بیرون داد.

-قرار نیست کوتاه بیای…؟!

 

 

ابرو برایش بالا انداختم و با نازی تابی به گردنم دادم.

-به نظرت من اهل کوتاه اومدن هستم…؟!

 

دست زیر چانه ام برد و آرام با شستش روی ان را نوازش کرد.

-نیستی و همین داره پدر منو درمیاره… اصلا دلت میاد تو این همه خوشگل شدی و من ازت کامی نگیرم… لامصب حداقل یه لب رو بهم بده…!

 

 

خنده ام گرفت.

واقعا بی طاقت شده بود که داشت این همه برایم دلیل و برهان می آورد.

 

-نوچ… اول توضیح…!

 

 

کلافه رو برگرداند و ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آپارتمانش حرکت کرد که صدای پیام گوشی ام بلند شد.

قفلش را باز کردم و با دیدن پیام سایه لبخند روی لبم کش آمد.

-امشب چه شبی است، شب مرادست امشب…. مراد هنوز شبش رو شروع نکرده…؟! اصلا شب مراد چطوریه…؟!

 

 

درست سایه را کم داشتم.

تند برایش تایپ کردم…

-فضولیش به تو نیومده….اصلا میخوای به امیر بگم به عماد بگه شب مراد رو برات تشریح کنه…؟!

 

 

بلافاصله جواب پیامم آمد.

-تو بیخود کردی بیشعور…! رستا بخدا زر بزنی میام خشتکت و می کشم روی سرت…!

 

#پست۳۹۹

 

 

 

بلند زیر خنده زدم که امیر گفت: سایه داره بهت پیام میده…؟!

 

سمتش برگشتم.

-آره به نظرت کی این وقت شب بیکاره که بهم پیام بده….!

 

امیر خندید: حالا چی میگه این خاله خانمتون…؟!

 

نیشم شل شد.

-هیچی میگه هوای شوهرت و داشته باش…!

 

 

لب امیر بیشتر کش آمد.

-ببین تو رو خدا اونم فکر منه ولی تو زیادی سنگدل شدی…!

 

گوشی را بی صدا کردم و داخل کیفم گذاشتم.

-امیر بی شوخی میگم، می دونم که یه چی هست و تو داری ازم قایم می کنی…!

 

 

صورتش جدی شد و ابروهایش درهم شد.

می دانست حتی با وجود خنده هایش قرار نیست کوتاه بیایم.

دیگر حرفی بینمان زده نشد تا به آپارتمانش رسیدیم…

 

***

 

لیوان آب را سمتم گرفت و از دستش گرفتم.

کمی از آب را خوردم اما نگاهم به امیر بود.

 

امشب خیلی خوشتیپ و جذاب شده بود و عجیب با دلم بازی می کرد که بخواهم خودم را توی آغوشش پنهان کنم…

 

قد بلند و هیکل روی فرم و عضلانی اش توی کت و شلوار مشکی واقعا برازنده و جذاب بود.

و بابت عصبانیت و سلیطه بازی های حلیمه خانم حق می دادم که وقتی دوست داشت سرم را از تنم جدا کند….!

 

 

کتش را بیرون آورد و بعد دکمه های پیراهن سفیدش را یک به یک باز کرد و لباس را ابتدا از توی شلوار و بعد از تن بیرون کشید….

چشمان بی جنبه و نفس های تنگ شده ام از دیدن عضلات پیچ در پیچ و تن برنزه اش داشت رسوایم می کرد که خودم بدتر از امیر در تب و تاب یکی شدن با او هستم که با نگاه شرورانه اش رویم، در اخر رسوایم می کند…!

 

-من هنوز سر حرفم هستم، بعد از سکسم می تونیم حرف بزنیم…!

 

#پست۴٠٠

 

 

 

اخم کردم.

-فکر نکن نگات می کنم، قراره وا بدم…!

 

ابرو بالا انداخت و دستانش را باز کرد و چرخی زد.

-تو عاشق هیکل منی رستا… حتی می دونم به سختی داری خودت رو کنترل می کنی…! اصلا چطور می تونی، ببینی و دلت نخواد…!

 

 

آب دهانم را فرو دادم و وسط حرفش پریدم…

-سعی نکن با این چیزا منو خر کنی که نمیشم… امیر تا برام توصیح ندی هیچ کاری نمی کنم…!

 

 

برای لحظه ای محوم شد.

نگاهش از بالا تا پایین و سپس روی صورت و موهایم چرخ خورد.

جلو آمد و تورم را کنار زد.

نفسم تنگ شده بود از نزدیکی که می دانستم خیالاتی دارد.

امیر قرار نبود از من و امشبش بگذرد.

اما من هم کسی نبودم که کوتاه بیایم…

-خیلی خوشگل شده بودی رستا…خیلی…!

 

 

توی دلم پروانه ها به رقص درآمدند و نگاهم محو امیر و چشمان سیاهش شد.

دستش بالا آمد و زیر چانه ام گذاشت.

کج خندی کنج لبش بود.

-لباست، آرایشت، چشمات، دلبری هات….

 

 

سپس با حرص ادامه داد…

-رستا من نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم لعنتی…!

 

من هم داشتم کم می آوردم…

 

دستش پایین تر امد و دکمه کوچک کت لباس را باز کرد و بعدش از روی تنم سر داد پایین…

 

چشمانش روی سینه هام زوم شد.

انگشت روی خط سینه ام کشید.

-لامصب با همینا داشتی برام دلبری می کردی…!

 

 

برای لمس بدن شش تکه اش داشتم میمردم که کف دستم را روی شکمش گذاشتم که از تنش حرارت بیرون میزد…

لب گزیدم و با تعجب نگاهش کردم…

خمار نگاهش به من بود…

دستش را دور کمر برد و مرا به خودش چسباند.

-ببین خودتم منو می خوای…! رستا بزار کارم رو بکنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
22 ساعت قبل

برات متاسفم با این رمانت.همش توش مذهبیا و چادریا رو بد و عقده ای نشون دادی بی حجابا و غیر مذهبیا فرشته دو عالمن.از خدا بترس برا گسترش این افکارت تو این رمان سخیف

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

ی پارت درمیون رابطه ی این دوتاست🫤 ی ذره پیش ببر داستان رو عزیزم ی هیجانی ی چیزی. بابا همه فهمیدیم رستا یکی ی دونه ست و همه عاشق شیرین زبونی هاشن و همه شون دختر ندیده ان. فهمیدیم از بچگی بغل امیر بزرگ شده و سهم هم بودن. فهمیدیم تخس و یه دنده ست و کوتاه نمیاد.فهمیدیم خیلی جذابه فهمیدم سر و سینه ی سفید و بلوری داره فهمیدیم موهاش تاب دارن و پیچ و تاب ب گردنش میده.فهمیدیم لوند و دلبره. فهمیدیم امیر کراش العالمینه فهمیدیم اینا هر دو خیلی هاتن خواهشن از این مسائل بکش بیرون و روند اصلی داستان رو پیش ببر.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x